Research@kayhannews.ir
از ماشين كه پياده شد، احساس خطر كرد، بدون اينكه مرداني
را كه پشت درختها انتظارش را ميكشيدند، ببيند احساس خطر كرده بود اما ترس هنوز به
سراغش نيامده بود. صبح زود بود، باد نسبتاً سردي از سمت كوير ميوزيد و چشمها را
آب ميانداخت. محمدعلي براي چندمين بار با دست چپش پوشه را لمس كرد تا مطمئن شود
اعلاميهها سر جايش هستند.
نزديك مدرسه كه رسيد، صدايي گفت:
«آقاي رجايي!»
لحظهاي ايستاد و نگاهي به پشت
سر انداخت. سه مرد با چهرههايي درهم و ناآشنا. با عجله به او نزديك شدند،
صورتهايي استخواني، هيكلهايي درشت و دهانهايي كه انگار هرگز براي خنديدن باز
نشده بود. «اومدن،
بالأخره اومدن، اينم مأموراي ساواك!»
ديگر دير شده بود، مردها او را شناخته بودند، شايد اگر
به صدا پاسخي نميداد... اينطور نميشد. لااقل نه حالا كه اعلاميههاي نهضت آزادي
را بين ورقههاي امتحاني جابه جا ميكرد.
* * *
از زير چشمبند همه جا تاريك بود، محمدعلي دقيقهها را
حساب كرد، 18 دقيقه و 27... عادت كرده بود هميشه حساب همه چيز را داشته باشد. حساب
روزهاي رفته، حساب دقيقهها و ثانيهها، حساب نگاههاي مهربان، حساب سلامهاي
آشنا، حساب... -
محمدحسين! چرا اين پولا رو جدا ميزاري؟
واسه اينكه بابا عبدالصمد همين كار رو ميكرد. بابا
هيچ وقت از بهاييها و مأموراي دولتي چيزي نميخريد و
بهشون چيزي نميفروخت، اگرم مجبور ميشد، پولش رو جدا ميذاشت تا بعداً بده به
خودشون واسه ماليات! تو هم بايد حساب و كتابت رو پاك نگه داري؟
و محمدعلي حساب و كتابش پاك
مانده بود. نيم ساعت
بعد، محمدعلي را داخل اتاقي انداختند كه هيچ پنجرهاي نداشت. فقط هواي مانده بين
ميلههاي فلزي ميآمد و ميرفت. براي آفتاب و آسمان هم هيچ پنجرهاي نبود.
* * *
صبح زود بود كه محمدعلي را بردند به زندان قزوين و بعد
روزها آفتاب طلوع كرد و او هنوز گوشه سلول بود و بازجويي پشت بازجويي.
- اسم و شهرت؟
- محمدعلي رجايي فرزند
عبدالصمد، متولد 1312، قزوين، معلم.
- شما در چه روزهايي از تهران براي تدريس به قزوين
رفتوآمد ميكنيد؟ -
چهارشنبه هر هفته بهطور مرتب.
- اعلاميههاي مضره سازمان كارگري نهضت آزادي و اعلاميه
مضره زنجير استبداد در كيف شما كشف شد، چه شخصي اين اعلاميهها را به شما داده
است، معرفي نماييد؟ -
اشخاص مختلفي به منزل من ميآوردند و همه هفته، هر موقع كه اين اعلاميهها به چاپ
برسد، بنده به قزوين حمل و پخش مينمايم.
- اين اعلاميههاي مضره را به چه اشخاصي ميداديد؟
- چون در قزوين همفكر
ندارم، به هر كسي كه به نظرم ميرسيد در هر كجا بود، ميدادم و اگر شخص مناسبي
پيدا نميكردم، اعلاميهها را در صورت امكان در كوچههاي خلوت ميريختم و در غير
اين صورت ناچار مراجعت ميدادم.
- اشخاصي كه به آنها اعلاميه مضره دادهايد، معرفي كنيد.
- نام آنها را
نميدانم... * * *
مقام تو
ريحانه خودش را با بيصبري انداخت توي اتاق، دسته ساك
را بين انگشتها فشار داد و با خودش گفت:
- كاش خبري بشه!
ساك را گذاشت روي زانوهايش:
- خدا كنه حالش خوب باشه!
ساك را بغل زد، حس غريبي
آمد و نگرانش كرد: - ان
شأالله كه سلامته! زيپ
ساك را تا نصفه باز كرد، دست انداخت داخل ساك و پيراهن سفيدي را بيرون كشيد، پيراهن
چركمور شده بود. هيچ وقت تا حالا يقه لباسش اين طوري نشده بود.
بغض كرد; فقط هفت ماه از
ازدواجشان گذشته بود.
زيپ ساك را تا آخر باز كرد، پيژامه را بيرون كشيد، ليفه شلوار را با انگشتهايش جست
وجو كرد. - پس كجاس؟
انگشتانش متوقف شد،
خوشحالي توي چشمهايش دويد.
- خودشه! خودشه!
با دستپاچگي كاغذ تا خورده را از ليفه بيرون كشيد، خط را
شناخت. - مثل هميشه!
خوش خط و منظم.
چشمهايش رفت به واژهها:
«همسر عزيزم!... فرض كن كه من براي تحصيل به آمريكا
رفتهام و بعد از مدتي باز ميگردم، نگراني و ناراحتي به خودت راه نده!»
نوشته را براي بار دوم خواند و
زمزمه كرد: «نه! تو
مقام خودت رو نميدوني، تو كه دعوا نكردي...»
دلش تنگ شده بود، كاش ميشد همه حرفها را نوشت، كاش
ميشد از لحظات نبودن و از دقيقههاي انتظار گفت، قلم را برداشت و گذاشت روي كاغذ:
«همسر عزيزم! تو مقام
خودت را نميداني! اين زندان كه رفتهاي، حق است يا ناحق؟ تو كه دعوا نكردهاي
يا ورشكست نشدهاي يا اختلاس نكردهاي كه زندان بروي و من از زندان رفتن تو ناراحت
شوم. من به داشتن چنين همسري كه در راه عقيدهاش به زندان ميافتد، افتخار
ميكنم، از قضا اگر به آمريكا رفته بودي، ناراحت ميشدم!»
كاغذ را تا كرد، و لبخندي از
رضايت روي لبهايش نشست!
پاورقی
|