Research@kayhannews.ir بيداري ارديبهشت 1344 شمال آسمان اخرايي
بود، تيره بود، همهمهاي دلواپس افتاده بود به جان مردم، اتفاقي افتاده بود و
اتفاقي قرار بود بيفتد و همه چشم به راهش بودند. محمدعلي صدايش لرزيد:
«اعدامشون ميكنن!» صدايش براي خودش هم غريبه آمد، گرفته و خشدار. پوران
پرسيد: «همه رو؟ هر 13 نفر رو؟» محمدعلي شاخه شكسته شمعداني را نشاند توي
باغچه و گفت: «لااقل اصلي هارو!» و حس كرد گرماي گونههايش رفت. صداي
مادر از توي آشپزخانه آمد: «خدا ازشون نگذره، ببين چطور جووناي دسته گل مردم
رو پرپر ميكنن!» محمدعلي ليوان را پر كرد از آب و ريخت بيخ گلوي شمعداني و
چيزي نگفت. مادر از آشپزخانه زد بيرون و نشست كنار راديو. آفتاب كمي از ديوار
پايين كشيده بود. - پس اون همه دادگاه...؟ پوران پيچ راديو را چرخاند،
صداي گوينده پيچيد توي حياط: «رأي دادگاه متهمين به قتل نخستوزير، حسنعلي
منصور پس از محاكمه و 23 شور قضات صادر شد. متهمين محمد بخارايي، مرتضي
نيكنژاد، رضا صفارهرندي و صادق اماني، محكوم به اعدام شدند، دادگاه 6 نفر را هم
به حبس ابد محكوم كرد، 3 نفر هم به زندان از 5 تا 15 سال محكوم شدند.» پوران
طاقت نياورد و نشست لب باغچه، ريحانه لبها را به هم فشار داد و سر تكان داد،
محمدعلي زير لب گفت: «بذار بكشن، اين تازه اول بيداريه!» بدهكار به
كلاس صداي زنگ ساعت كه بلند شد، محمدعلي با يك خيز از جا بلند شد، به چابكي
داخل حياط رفت وضو گرفت و دوباره به اتاق برگشت، با عجله لباس پوشيد، قرآن را از
روي طاقچه برداشت، باز كرد، چند خطي خواند، بست و بوسيد و زيرلب چيزي زمزمه كرد.
مادر از پشت پنجره نگاهش كرد. محمدعلي برگشت به سمت پنجره. - صبحونه
آمادهاس! محمدعلي با لبخندي پر از محبت گفت: «سلام مادر! نميخورم، دير
ميشه!» مادر استكان را سر جايش گذاشت و مقابل محمدعلي ايستاد: «حالا كه
خيلي زوده، ساعت هنوز شش نشده...» محمدعلي سر فرو انداخت و خاموش از پلهها
پايين رفت. پاي پله آخر ايستاد و گفت: «ديروز ختم يكي از دوستان بود، از
بچههاي كلاس نيم ساعت اجازه گرفتم، امروز براي جبران ديروز يك ساعت و نيم كلاس
فوقالعاده گذاشتم.» محمدعلي قفل را باز كرد و لنگه در حياط با صداي خشكي روي
پاشنه چرخيد، زير درگاهي كه رسيد برگشت به سمت ايوان، دستي براي پوران كه پسر
كوچكشان را در آغوش داشت، تكان داد. پوران در رد نگاههاي محمدعلي با خنده
گفت: «مادر هنوز عادت نكردين؟ يادتون نيست اون دفعه با چه تبي رفت سر كلاس؟
يا اون روز...» و بعد ياد روزي افتاد كه... - الو ببخشيد با آقاي رجايي كار
دارم. - خانوم ، ايشون سر كلاس درس هستن و وقتي سر كلاس هستن به هيچ عنوان به
تلفن جواب نميدن. - بفرماييد خانمشون كار فوري دارن. ... و محمدعلي
آمده بود: «خانوم! من خواهش كردم، موقع كلاس با من تماس نگيرين. اين وقت
متعلق به من نيست، متعلق به كل بچههاي كلاسه.» و پوران گفته بود: «اما
به خونه دستبرد زدن!» - خب حالا من چكار كنم؟ - تلفن كنين به آگاهي يا
كلانتري، شايد كاري بكنن... و دلخور و جدي گفته بود: «خانوم! اون چه
مسلمه اينه كه در اين رابطه ما ضرر كرديم، اگه من الان كلاسم رو رها كنم و بيام
خونه ضرر دومي رو هم بايد بپذيريم، پس اجازه بديد كه من ضرر دوم رو متقبل نشم!»
محمدعلي رفته بود. پوران شادمان پسرك را بوسيد و زير گوشش گفت: «پدرت مرد
بزرگيه كمال! يه معلم خوب، معلم خوب زندگي!» حبيب خدا توي خانه محمدعلي
ميهماني جوانان بود، همه آمده بودند، مگر يك نفر، محمدعلي گفت: «پس كجاس؟»
- دم در! خجالت ميكشه، ميگه من مشروب خوردم. خجالت ميكشم از محمدآقا!
محمدعلي از اتاق بيرون رفت... جوان ايستاده بود كنار جدول و گردن كشيده بود به
سمت در، نگاهش كه به محمدعلي افتاد، سرش را پايين انداخت. محمدعلي گفت:
«بفرما تو!» جوان اين پا و آن پا شد، با نوك كفش دايره كوچكي روي زمين كشيد و
گفت: «ولي محمدآقا! من مشروب خوردم، حق دارين اگه دلتون نخواد من بيام.» و
چشمش به در نيمه باز ماند. محمدعلي دست جوان را گرفت وبا مهرباني گفت:
«ولي من ميخوام شما بياين!» جوان سرش را بالا گرفت و توي چشم محمدعلي زل زد و
گفت: «شما به پاكي و حلال و حروم اهميت ميدين، دهن من نجسه!» و بعد ته
سيگارش را انداخت روي زمين وبا پاشنه كفش خاموشش كرد. محمدعلي لبخند زد، لبانش
به آرامي از هم باز شد و گفت: «شما ميهمان من هستي! ميهمان حبيب خداست،
بفرما!» و بعد صدايش بلند شد: «ياالله!» جوان قدم به اتاق كه گذاشت،
كسي چيزي نگفت. به محمدعلي نگاه كرد، ديد كه چشمش به تاقچه است، جانماز تاشده توي
تاقچه بود. با خودش فكر كرد: «نه لجاجتي، نه سرزنشي نه حتي يك اخم ساده! با
اينكه هيچ وقت لب به مشروب نميزنه، واسه اينكه تنها نمونم و گرفتار دوستاي بد
نشم، در خونهاش رو به روم باز گذاشت، نه! ديگه مشروب نميخورم!»
|