Research@kayhannews.ir حرفی برای گفتن ندارم انبردست براي چندمين بار
زير ناخن محمدعلي رفت، محمدعلي ناليد و از حال رفت. مرد سوم با هيجان گفت:
«ديشب يه فيلم خوب آمريكايي ديدم!» صداي ترانه اوج گرفت و مرد دوم در حالي
كه ترانه را زير لب زمزمه ميكرد، سطل آب را روي صورت محمدعلي پاشيد، محمدعلي نرم
روي صندلي به خود پيچيد، بازجوي اولي به همكارش نگاه كرد، لبخند زد و صداي راديو را
بيشتر كرد. پشت ديوارها اما شهر بهكار خود بود. مردم توي پيادهروها راه
ميرفتند. به بارها و مشروب فروشيها ميخزيدند، پشت ويترينها ميايستادند، به
عناوين مطبوعات و كتابها نگاه ميكردند و در همه حال صداي فروشندههايي را
ميشنيدند كه فرياد ميزدند: «بليت بختآزمايي، انتخاب دختر شايسته سال!
ملاقات اعليحضرت همايوني با سفير آمريكا...» ... ساعت از 8 گذشته بود،
بازجويي كه انبردست داشت روي صندلي نشست، در حالي كه عرق پيشانياش را با آستين
پاك ميكرد، گفت: «قربان! ادامه بديم؟ يا واسه امروز كافيه؟» بازجوي
دومي همه نيرويش را در پاها جمع كرد و لگد محكمي به پهلوي محمدعلي زد و گفت:
«حرف بزن لعنتي!» محمدعلي با صندلي به زمين غلتيد، بعد مثل اسفنجي كه فشارش
بدهند جمع شد و به خود پيچيد! بريده بريده گفت: «چيزي واسه گفتن ندارم!»
بازجوي اولي بلند شد، لباسش را مرتب كرد، بازجوي دومي انبردست را چند بار باز و
بسته كرد و خيره به بازجو منتظر ماند. بازجو نگاهي به لكههاي خون روي كفشهايش كرد
و گفت: «ببريدش سلول تا فردا. من ميرم يه ليوان مشروب بخورم!» ###
كليد توي قفل چرخيد و در با صداي جيرجير چندشآوري باز شد. صداي زمخت نگهبان افتاد
توي سلول، - رجايي! پاشو بازجويي! محمدعلي بال پلكهايش را به زحمت باز
كرد. نور كمرنگ لامپ از زير توري خون روي پلكها دويد توي چشمهايش. دست گذاشت روي
چشمها، نشست، تكيه داد به ديوار و كمرش را سر داد به طرف بالا، بلند شد، ايستاد.
چشمهايش سياهي رفت از درد، پاي راستش را بلند كرد، پا به نظرش سنگينتر از هميشه
آمد، پا را گذاشت مقابل پاي ديگرش، خواست اين بار پاي چپش را بردارد، پا از زانو
خم نشد، پا را كشيد به سمت در، نگاهي به پايش انداخت، توپ سربي و سنگيني ميآمد كه
از ساق آويخته بود. پاي چپ را دوباره كشيد، نرسيده به در نگهبان توي سلول گلوله شد.
- جم بخور ديگه! دستي زمخت پشت يقهاش را چسبيد و هل داد به طرف راهرو،
محمدعلي دو قدم بياختيار نيمه دو رفت و بعد با سينه زمين خورد. - پاشو! زودباش
همه روز براي بردنت وقت ندارم. بعد دستي آمد و بازوي راستش را چسبيد و كشيد تا
اتاق بازجويي. قدم برداشت، سنگين و دردناك، همه شب قبل را شلاق خورده بود.
با خود انديشيد: «چيه؟ چقدر ديگران سرنوشت درست كنن تو بخوني، يه دفعه هم
تو سرنوشت بنويس تا ديگران بخونن.» سر برگرداند رو به بازجو. بازجو بلند
شد، نگاه به چشم نيمه بسته محمدعلي كرد. محمدعلي صورت يخ بستهاش را از زير
سنگيني پلكها ديد; باز هم بازجو حسيني. روزهاي زيادي بود كه محمدعلي شكنجه ميشد
و سكوتش خشم بازجوها را برانگيخته بود، قفل لبهايش را كسي نتوانسته بود باز كند.
- خب ببينم رجايي! حالا چطوري؟ بازم دلت به حالم ميسوزه؟ يكي بايد بياد حال
و روز تو رو ببينه! محمدعلي به زحمت لب باز كرد و شمرده شمرده گفت: «آره
ميسوزه! ميسوزه! چون توي انسان به جايي رسيدي كه همنوعت رو شكنجه ميكني.»
سر محمدعلي پايين افتاد. به پاهايش چشم دوخت. درد از پاها ميآمد و تا مغز استخوان
فرو ميرفت. تيزي نگاه بازجو را روي پيشاني و بناگوشش حس ميكرد. حس ميكرد كه
حسيني آماده ميشود تا حرفش را تلافي كند. پيش خودش همه حسابها را كرده بود. براي
همين پاهايش را به هم جفت كرد و محكم روي زمين ايستاد، زمين تنها تكيهگاهش بود.
حسيني نيش باز كرد از لاي دندانهاي به هم فشردهاش گفت: «حالا حاليت
ميكنم، انگار تو آدم بشو نيستي.» و مشت گره كردهاش بالا رفت و با همه قدرت
روي صورت محمدعلي نشست. درد زانوهاي محمدعلي را لرزاند و ناخواسته نيم چرخي زد اما
قبل از اينكه سرش گيج برود، بر خود چيره شد و ماند، ميخ شد به زمين، احساس مطبوعي
از غرور. دهانش پر از خون شده بود، خون شور بود، دندان شكستهاش را تف كرد و با
غيظ گفت: «خدا رو شكر! خدا رو شكر! خدا رو شكر كه دارم چوب قيام عليه دستگاه
يزيد رو ميخورم.» كابل سنگين بود و ضخيم و تن محمدعلي لاغر و نحفيف، با يك
تاي پيراهن خيس خون و پارهپاره در گوشت، دو ساعت بود كه مدام شلاق ميخورد. ديگر
ناي جنبيدن نداشت. تلاش كرد روي پاها بايستد، پاها بيحس بود و تاب تن را
نداشت... چهاردست و پا خزيد و خود را تا راهرو كشاند، رو به سلول 11. سلول سرد و
نمدار خاموش بيخ دستشويي. ديري نگذشت كه سرما او را تكان داد. لرزش گرفت،
لرز به هفت بند تن افتاده بود. تكان خورد، دست به ديوار گرفت، دست سر خورد و پايين
افتاد. - رجايي! لباساتو در بيار و بنداز پشت در سلول. تكان خورد، لرزيد،
دستش را به زحمت بالا برد و به ديوار گير داد. سلول سياه بود، چشمهايش سياهي
ميرفت، به لامپ نگاه كرد، سياه بود، برهنه و تنها ميان بند تنش را به هم پيچاند،
دريغ از صدا، دريغ از ناله، نالهاي كه بگذارد درد راهي پيدا كند براي رفتن.
باريكه راهي براي اينكه از تنش بگذرد، دريغ از يك ناله! پاورقی
|