Research@kayhannews.ir پروین مقدم نه بيشتر و نه كمتر سرماي سوزنده
روزهاي بهمن، روزهايي كه زمين و زمان يخ ميبست و نسيم مثل شمشير دولبه ميبريد،
استخوان از سرما ترك برميداشت، لبها كبود و چشمها ميشد يك پياله آب. كنار
ديوار بازداشتگاه برفها روي هم تلنبار شده و يخ بسته بود. باد ميوزيد و نفسها
توي هواي غمزده سلول يخ ميبست. محمدعلي گوشه سلول در خود پيچيد، سرما زده، كرخت
و زخمي. پشت سلول اما، قدمهايي ميرفت و برميگشت، هميشه در همان جا و با
همان آهنگ منظم و بعد نگاهي از دريچه به داخل سياهي ميخزيد، يخزده و خيره.
دريچه ميافتاد و نگاه دوباره پس ميرفت به درون سياهي. محمدعلي گوشش را براي
چندمين بار چسباند به ديوار، صداي سلول بغلي بريده بود. از ديوار جدا شد و ميان
سلول تنگ و تاريك به راه افتاد. انگار شب از نيمه گذشته بود! آن دو متر جا را
بارها و بارها به عادت هميشگي رفته و برگشته بود. بعد پا را پشت پا گذاشته و شمرده
بود: « هفت پا!» نه بيشتر ميشد و نه كمتر، نه ديوار پس ميرفت و نه سقف
تكان ميخورد. هوا مانده، خفه و بوي نا ميداد. همه چيز مات و بيرنگ، گوش داد به
صداهايي كه از بيرون ميآمد، فريادهايي كه توي گوشش ميتركيد و با خودش درد
ميآورد. - خدايا! ... به فريادم بر...س! به ديوار تكيه داد، ديوار بتني
گرماي تن برهنهاش را به خود كشيد، تنش مور مور شد. كمر را سر داد، روي زمين نشست،
دستها را دور پاها حلقه كرد، چشمها را بست و سر را گذاشت روي زانوها. پلكها خشك
خشك، شقيقهها ميزد و تخم چشمها سوزن سوزن ميشد. گرماي زانوها خزيد روي شكم و
سينه برهنهاش و بعد دويد به صورت و پلكها، آرامآرام گرم شد، به خواب رفت، خواب
سرما را ديد، قفل دستهايش باز شد و از خواب پريد. روي زمين دراز كشيد. از شانه
چپ به راست غلتيد، پلكهايش را به هم فشرد، صداها پياپي ميآمد و سوهان ميكشيد به
جسمش، به جسمي كه ماهها پيش سلول آن را بلعيده بود. قوز كرد و زانوها را بغل
كرد. پلكهايش را باز و بسته كرد. خواب به چشمها نيامد. نشست، صداها ميآمد و توي
هواي سلول يخ ميزد، - خدا...! شانهها را به ديوار چسباند و لم داد. -
چند وقت گذشته؟ 6 ماه؟ 8 ماه؟ يك سال؟ بلند شد و پا را گذاشت پشت پاي ديگر
و شمرد: يك، دو، سه... هفت پا! نه بيشتر و نه كمتر! * * * آشنايي
محمدعلي او را شناخت، از اولين باري كه او را ديده بود، ماهها ميگذشت.
موهايش بلند شده بود و ريشش انبوه، از جان افتاده بود، روي صندلي كه نشست مانند
حلزون دست و پايش را جمع كرد و گره خورد، ميلرزيد، زمستان سياهي بود و سرما از در
و ديوار ميريخت، سرو رويش ورم كرده بود. زير چشمها كبود و خون مرده بود، دو
رشته خون مانند دو زالوي نيمه جان تا زير چانه پهناش لغزيده بود. -
ميشناسيش؟ محمدعلي سر تكان داد: «نه!» بازجو دست پيش آورد تا زير
چانه محمدعلي، چانه را با خشم بالا كشيد و با غيظ گفت: «خوب نيگاش كن!
ميشناسيش؟» نگاه محمدعلي خيره ماند در چشمهاي سرخ زنداني. - ...
تلفن زنگ خورد. بازجو تنه را برگرداند به سمت تلفن. زنداني دور از چشم بازجو
سري به علامت تأسف تكان داد، محمدعلي در نگاهش همه چيز را خواند. او لو رفته بود،
زنداني همه چيز را اعتراف كرده بود. * * * نيرنگ كهنه بازجو از گوشه
چشم او را ميپاييد و تند و عصبي سيگار ميكشيد. - من اصلاً از اين شيوه
بازجويي خوشم نميياد؛چرا اين همه خشونت، ما دو تا آدميم، ميتونيم با هم حرف
بزنيم. محمدعلي حرفي نزد، بازجو ابروهايش را لنگه به لنگه بالا انداخت و گفت:
«اگه من برم، ديگه از دستم كاري واسهات برنميآد. ديدي كه واسهات اعتراف
كردن، حالا روز از نو روزي از نو. اگه خودت مغر نيايي...» بعد پاهاي بزرگش را
روي زمين كشيد و پيشتر آمد. - اين آقايون مثل من صبر و حوصله ندارن. دستور
دارن هر طوري هست ازت حرف بكشن. حالا ديگر از بيخ گلو حرف ميزد، چشمهايش را
توي چشم خانه چرخاند و با دلخوري گفت: «چه فايده؟ از كي داري حمايت ميكني؟
خيال كردي اگه اونا جاي تو بودن وقتي پاي جونشون وسط بود، چيكار ميكردن؟»
محمدعلي نيرنگش را دريافته بود. خودش را به نشنيدن زد و منتظر ماند. بازجو با
غرولند پيشتر آمد و خم شد. چشم در چشم محمدعلي كه بندش كرده بودند به صندلي با
كينه گفت: «اگه حرف نزني، طوري ميزنن كه روزي صد دفعه آرزوي مرگ كني!»
پاورقی |