پروین مقدم محمدعلي انديشيد: «آوارگان روز پنجاه هزار سال، روز
قيامت، سرگردان در صحراهاي داغ با انبان گناهان بر دوش، لال، كر، برهنه، گيج،
وامانده، تشنه، كجاست آب؟» - تشكيلات گفته بايد بايكوت بشه، تا برگرده و
توبه كنه! هر كسي سرپيچي كنه بايكوت ميشه. و تشكيلات اين را گفته بود، مثل
روز روشن بود كه با بودن محمدعلي و از جمله آدمهايي مثل او، مجاهدين و ماركسيستها
جايشان را از دست ميدهند، بخصوص اگر كه راست راست بگردند و عقايدشان را نقد كنند.
تشكيلات تا زماني برقرار بود كه سياسيها فكر و روحشان را تمام و كمال به آن
ميدادند، فكر و روح را كه ميدادند از جان هم دريغ نبود. پس محمدعلي به هر
وسيلهاي بايد خوار ميشد. او بايد خوار ميشد تا تشكيلات احساس سرافرازي كند، درست
و نادرست فرقي نميكرد. چاره امثال محمدعلي بازي از نوع ديگري بود; بياعتباري!
- جاسوس! خودفروخته! و اينطور بهتر بود، رجايي جاسوس و خودفروخته خطرش
خيلي كمتر بود. اصلاً ميشد گفت بيخطر بود. با اين انگ كسي ديگر پاي صحبتها و
عقايد و درسهايش نمينشست. راست هم كه بگويد چه بهتر. راست را كه او بگويد، از
دهان ديگري هم كه بشنوند، كسي باورش نميكند، بياعتباري محمدعلي; بياعتباري
حقيقت! بخلها قاطي مبارزه شد، چارهاي نبود، بعضيها اينگونهاند كه آبادي
خود را در تخريب ديگران ميبينند. به هزار زبان، گفته و نگفته در برابرت ميايستند
كه تو هم نرو، بمان تا خرابي مرا كسي نبيند. اينگونه آدمها از آن جهت كه در
نقطهاي جامد و واماندهاند چشم ديدن هيچ راه و انديشه ديگري را ندارند، حتي اگر در
باطن بدانند به بيراهه ميروند، كينه توز، افعي، افعي سر راه، افعي در كمين!
- بايكوت! فقط يك كلمه بود، اما همين يك كلمه كافي بود تا هر زنداني را از پا
بيندازد، حرف زدن با زنداني ممنوع! دادن اخبار ممنوع! غذاخوردن ممنوع! سلام كردن
ممنوع! سر تكان دادن ممنوع! ممنوع! ممنوع! محمدعلي در ديد بود اما ديدنش
قدغن شده بود، حرف ميزد اما شنيدن صدايش ممنوع بود. پس چه فرقي داشت سلول تنهايي
با تنهايي در سلول؟ لااقل در زندان كميته مشترك اگر سردش ميشد، اگر شكنجهاش
ميكردند، ناخنهايش را ميكشيدند، باز ميشد حرفي نزد و احساس غرور كرد اما اينجا
به چه چيزي ميشد مغرور شد؟ حتي اگر بداني و حس كني كه راهت از اين جماعت جداست،
به چاه افتادن ديگران شاديات را ميكشد. و بيم، بيم هم گاه و اغلب با اين حس
سر خورده ميآمد و تحملش سختتر بود. بيم از اينكه در بين اين جماعت همرنگ،
بيرنگياش رسوايش كند و آن وقت بايد منتظر دام زندانبانها بود، چه هر تنهايي يك
طعمه بود، اگر كه ديگران طردش ميكردند تا به ستوه بياورندش و به ستوه آمدهها به
خستگي نزديك ترند. زنداني خسته و تنها زود ميباخت و بازندهها براي دادوستد
بهتر... چه بايد ميكرد؟ تازه واردها! راهش همين بود. كافي بود قبل از
اينكه بقيه گروهها دام بگذارند، محمدعلي آماده باشد. آدمهاي جديد; وابسته به
تشكيلات كه نفوذ به درونشان سختتر بود، توهينيها كه وابسته به هيچ حزب و گروهي
نبودند و با يك توهين ساده به اسم اعليحضرت! يا تصوير مباركشان! روانه بند سياسي
ميشدند، بچه مذهبيها كه خودشان دو دسته بودند. بعضيها مثل رجايي به زندگي
اشتراكي با بقيه اعتراضي نداشتند و بعضيها هم زندگي جدا اما مسالمتآميز را در پيش
گرفته بودند و دست آخر بريدهها كه به آخر خط رسيده بودند! و حالا چند ماه
گذشته بود و عليرغم همه سختيها، محمدعلي ديگر تنها نبود، هر چند موسي خياباني،
مسعود رجوي و تشكيلات جديد هر روز براي محمدعلي خوابهاي تازهاي ميديدند; انگهاي
جورواجور، توهين و شايعهسازي. محمدعلي همه را ميديد و با بردباري تحمل ميكرد،
اين روش مبارزه محمدعلي بود; مبارزه بدون تحقير و توهين و تمسخر. همسر من!
نگهبان در را باز كرد. لباسهاي محمدعلي پرت شد توي انفرادي. - بپوش ملاقاتي
داري. محمدعلي به سختي بلند شد، تنش از سرما كرخت بود و لبها كبود. -
خودت رو مرتب كن، زود باش. نگهبان اين را گفت و در را نيم باز كرد، محمدعلي
پاكشان خودش را رساند به دستشويي. پوران آمده بود، بعد از روزها انفرادي،
سكوت، درد، دلواپسي و انتظار حالا چه دلچسب ميآمد اين ديدار. - خوبي؟
نشست روي صندلي، چشم در چشم همسرش. سه سال گذشته بود، گذشت روزها كنار چشمها و
پيشانياش را شيار كرده بود، روزها كه نه، حتماً انتظار و نگراني. - خوبي؟
خيلي اذيتت كردن؟ حال غريبي داشت، مانده بود چه بگويد؟ چه ميتوانست بگويد كه
او باور كند. دلواپس نباشد. دلواپسي كه از شكنجه بدتر بود. هيچ وقت از شكنجه و درد
و سوختن نترسيده بود. دست كم پاداشش غروري بود كه از نااميدي بازجوها به رگ و
ريشهاش ميدويد. پاورقی |