Research@kayhan.ir پروین مقدم محمدعلي لبخند زد، هيچ وقت زبانش به شكايت
نميرفت. شكايت بيگانهترين خصلت او بود و رضايت آشناترين آن. - همين طوره كه
ميگي! حالا ميخواي اين شعر رو بنويسي؟ پوران نگاهش به كاغذ رفت و محمدعلي
زمزمه كرد: همسرم، تابشير تابناك روز دامن گستراند از فراز كوهسار دور
در امان صحرا بوسه رگبار دشمن دور از چشم عزيزان روي خاك و خون كشاند
پيكر خونين ما را همسر من، زندگي هر چند شيرين است ليك دوست دارم
با تمام آرزو من در راه انسانها بميرم از نشيب جويبار زندگاني
قطرهاي شفاف باشم در دل دريا بميرم همسر من چهره بر دامن نكش
تا ياغيان شب بگويند همسر محكوم از نام شوهر خود ننگ دارد لالهاي پر خون
به روي سينه ات بنشان كه گويند همسر محكوم قلبي كينه توز و گرم دارد
همسر من كودكانت را مواظب باش همچون گرد چشمانت تا نگيرد چهره
مقصودشان را گرد ذلت روزگاري گر كه پرسيدند از احوال بابا گو كه با لبهاي
خندان، كشته شد در راه ايمان. آزادي نيمه آخر ماه دوم پاييز، طعم خنك و
خيس هوا، پاييز كمي دير آمده بود، يك روز مانده بود به عيد غدير; 28 آبان 57.
زنداني را پيش از ظهر آورده بودند، از در بند كه آمد تو زندانيها دورهاش كردند،
اخبار كم و بيش رسيده بود، تظاهرات ميدان شهدا، سوختن سينما ركس آبادان و 13 آبان
و كشتار دانشآموزان، خيلي ديگر از خبرها رسيده بود اما هنوز آن بيرون خبرهايي
بود. - ها؟ چه خبر؟ - مردم با دولت ملي شريفامامي آشتي نكردن! -
معلومه كه آشتي نميكنن! - امام گفته شاه بايد بره! توي همه شهرها مردم
تظاهرات كردن، تظاهرات همه شهرها به خاك و خون كشيده شده! بابل، اصفهان، شيراز،
يزد، همدان... زنداني با شوق دستهايش را به هم كوبيد و گفت: «زمزمههاي
رفتن شاه ميياد، صداوسيما اعتصاب كرده، پالايشگاهها خوابيده، ديگه كارتر و
آمريكا هم هيچ غلطي نميتونن بكنن! ديگه حمايت كارتر هم به درد شاه نميخوره...»
محمدعلي چشم از زنداني گرفت، گوشه چشمش رفت به چهرههاي زرد و كدر، به
همبنديها، همسلوليها، بعد نگاهش نشست روي دستها، به جاي زخمهايي كه هنوز تازه
بود، يك نفر گفت: «باورتون ميشه، تا چند سال پيش هيشكي جرأت نداشت به عكس
شاه توهين كنه، ولي حالا جمعيت فرياد ميزنه: «مرگ بر شاه»!» صداي بلندگو
آمد. همهمه زندانيها فروكش كرد. «فرمان والاحضرت همايوني درباره عفو زندانيان
سياسي.» * * * شمارش معكوس توي خيابان جابه جا پاسبان ايستاده بود.
محمدعلي چشم گرداند. جمعيت را ديد كه مثل نقطههاي سياه به هم ميرسيدند، خط
ميشدند، موازي، كناربهكنار، بعد به هم ميپيچيدند، كلافي درهم كه سرش پيدا نبود،
يك كلاف، همه يك شكل، همه يك رنگ. محمدعلي پا تند كرد همراه جمعيت، آذر 57
بود. از آزادياش فقط چند روز ميگذشت. انجمن معلمها را دوباره بر پا كرده بود
براي پخش اعلاميههاي امام و دعوت به تحصن. جمعيت ريخت به خيابان سپهسالار،
بعد بازاريها از توپخانه آمدند، دانشجوها از سعدي، فرهنگي و كارمند و كارگر و...
از خيابان پهلوي، بعد جمعيت درهم گره خورد و صداها يكي شد: «نه شاه ميخوايم
نه شاپور، لعنت به هر دو مزدور.» محمدعلي به دل جمعيت زد، جمعيت گلوله شد به
طرف بهارستان. صداها بيشتر شد: «مرگ بر شاه/ مرگ بر شاه/ مرگ بر شاه...»
صداي تير آمد، جمعيت نايستاد، رفت پيوسته مثل زنجير، تانكها پيش آمدند از سه
طرف ميدان بهارستان. جمعيت تانكها را ديد و نديد، بعد جيپ ارتشي آمد، فرمانده از
ماشين پايين پريد، بعد سربازها از ماشينهاي گارد پايين پريدند و دويدند رو به
مردم. فرمانده فرياد زد: «دسته به جاي خود!» سر تفنگها رو به جمعيت بالا
آمد، صداها بيشتر شد: «واي اگر خميني حكم جهادم دهد، ارتش دنيا نتواند كه جوابم
دهد.» فرمانده دستش بالا رفت، سربازها يك قدم پيش رفتند، جمعيت پيش آمد، دست
فرمانده پايين افتاد: «آتش»! از لوله تفنگها صداي تير آمد، چند نفر روي
زمين پرپر زدند، بعد صداها و فريادهاي بلند و كشيده به ميانه ميدان دويد:
«برادر ارتشي، چرا برادركشي؟» دسته به جاي خود برگشت، دست فرمانده دوباره
بالا رفت، لوله تفنگها دوباره تا شانه بالا آمد، گوشه چشمها پشت مگسك، نوك مگسك
روي سينه يا پيشاني برادر! سرباز چشمهايش را بست، عرق سرد روي پيشانياش
نشست. چشمهايش را باز كرد، نوك مگسك روي سينه، خم شد، دستهايش را روي زانوها
گذاشت. فرمانده فرياد زد: «دسته آماده.» جمعيت ايستاد، چشم در چشم
سربازها، سرباز چشمهايش را باز كرد، چشم گذاشت پشت مگسك، جنازهها روي دستها
بالا ميرفت، جمعيت فرياد زد: «شاه تو را ميكشيم! شاه تو را ميكشيم!»
فرمانده فرياد زد: «آتش.» سرباز انگشتش را پشت ماشه گذاشت و كشيد فقط يك تير،
جمعيت هورا كشيد، فرمانده به زمين افتاد. پاورقی
|