پروین مقدم غنيمت پوران نشست روي ايوان و چشم دوخت به لامپ، پروانهها
دور و اطراف لامپ ميپريدند و كف زمين پر بود از پروانههاي سوخته. از غوغاي روز
ديگر خبري نبود و شب ميرفت تا شهر را خواب كند، انتظار آمدن محمدعلي را ميكشيد.
هوا دم كرده بود از صداهاي گنگ و نامفهوم. محمدعلي كليد را انداخت توي قفل،
قفل چرخيد و در با صداي خشكي باز شد، پوران نيمخيز شد. - اومدي محمدعلي؟
هوا نمناك و سنگين بود و شرجي هوا همه خشكي شب را بلعيده بود. - شما هنوز
نخوابيدي؟ شرمنده كه اينقدر دير اومدم. خواستم شب بمونم توي دفتر، مبادا اين
موقع زابراه بشين اما دلم نيومد، حتي يه ساعت ديدن شما و بچهها غنيمته! درد
در كتف و كمر و چشمها و رگ و پياش ميدويد و نوك انگشتها و تنش مورمور ميشد. با
اين حال سعي كرد به رويش نياورد. طبيعت محمدعلي چنين بود كه هيچوقت به خستگي
مجال ماندن نميداد. ياد گرفته بود كه اگر بگذارد خستگي با كار بيايد، به زانو
درميآيد، پس بهكار ميپيچيد و اگر درد همه تنش را به هم ميپيچيد، كار را به زانو
درميآورد، 22 ساعت كار يك نفس! - خستهاين؟ محمدعلي به پشت افتاد و
دستها را زير سر گذاشت. - خسته؟ كسي خسته ميشه كه براي رسيدن به مزدي كار
ميكنه، من كه مزدور نيستم كه خستگي كنم، من مزدم رو قبلاً گرفتم. پوران
پرسيد: «چه وقت؟» - وقتي انقلاب اسلامي ما پيروز شد. ... مژههاي بلند
محمدعلي بسته شد و بعد پلكهايش سنگين شد روي چشمهايش، سنگين مثل شب!
بنيصدر، رنج رجايي با محمدعلي ميشدند هفت نفر. بنيصدر ميزبان بود. دير آمد
به عمد، اين كارش عادت بود، همه به اجبار پيش پايش بلند شدند، شق و رق آمد و از
مقابل همه رد شد حتي سر تكان نداد، نه اينجا كه در هر مجلسي چنين بود، چه عزا و چه
عروسي، چه هر اجتماعي يا هر بهانهاي، انباني از باور و خيال در او بود و اين
چيزي نبود كه ديگران آن را حس نكنند. آشنايي با اين روحيه كار امروز و ديروز نبود.
هيچ وقت صميميتي در كار نبود. نه چون بنيصدر به دشواري به جز خودش ميتوانست كس
ديگري را دوست داشته باشد، همراهي ديگران براي او همانقدر برايش اهميت داشت كه
لازمش داشت. چيزي مثل اجبار! ديگران هم اين را ميدانستند، آدمهايي مثل او گفت و
نگاهشان كمتر دوستانه و خوشبين بود، حتي زماني كه روي خوش نشان ميدادند، گفتشان از
روي بخل بود. هر چند اين گفت ممكن بود كمي از حقيقت هم باشد اما هميشه كينه است كه
در دلهاشان ميجنبد، هراس از دست دادن جاي خود. بنيصدر به روشني روز ميديد
كه با آمدن محمدعلي جايش را از دست ميدهد، جلساتش با ستون پنجميها ـ منافقين ـ هم
براي حفظ همين موقعيت بود كه البته از چشم هيچ كس پنهان نمانده بود، حتي نهيب امام
را هم به دنبال داشت اما بعضيها اينگونهاند; مغرور و خودباور! بنيصدر
ميدانست كه او تا زماني محبوب است كه مردم خودشان را نيازمند به او ببينند با بودن
رجايي چطور ميشد محبوب بود؟ توانايي محمدعلي ناتواني او را به رخ ميكشيد و همين
احساس بود كه او را سر جاي خود به لرزه درميآورد. جابه جايي را حس ميكرد،
دولت براي او و موقعيتش مخلي ميشد، آن قدر جربزه هم نداشت تا براي موقعيتهاي
خطرناكي كه كشور در آن افتاده بود، چارهاي بينديشد، جرأتش را هم نداشت.
بنيصدر صندلياش را پيش كشيد و بعد طوري كه انگار محمدعلي را نديده يا اگر ديده به
حسابش نياورده، پشت به او نشست و بيمقدمه گفت: «من از اين انتخاب مجلس خيلي
متأسفم و همون طور كه قبلاً هم گفتم، ايشون رو يك درشكه چي بيشتر نميشناسم، شما
مثل سقيفه عمل كردين و حق مسلم منو غصب كردين.» و بعد به سمت محمدعلي برگشت و
به طعنه گفت: «اين نتيجه انتخاب سقيفهاس!» نگاهها برگشت به سمت
محمدعلي. محمدعلي متين و بردبار سر جايش نشسته بود. حرف بنيصدر زهر داشت، زهر
كام محمدعلي را تلخ كرده بود اما بدون اينكه ميدان به دشمني در كلامش بدهد، مؤدبانه
گفت: «برادر رئيس جمهور! خواهش ميكنم در بهكار بردن الفاظ و عبارات خودتون
تجديدنظر كنيد، اين الفاظ در شأن يك رئيس جمهور نظام اسلامي نيست!» بنيصدر
پوزخندي زد و گفت: «تو چيزي سرت نميشه، اينا اينجا تو رو آوردن تا...»
زخم عقرب بود اين حرفها، محمدعلي از تندخويي پروا داشت اما آنچه بر زبان بنيصدر
گذشته بود، درونش را گداخته بود، با اين حال آن قدر درونش گنجا بود تا بدون اينكه
زبون به نظر برسد، خوددار باقي بماند. سكوت كرده بود و بنيصدر بيپروا حرف
ميزد. جملاتي كه هر كلمهاش سخت بود، تيز و بيشفقت، تيز بود و ميبريد، تيزياش
گاه راه به گلو ميبرد و گاه به استخوان مينشست. ميشد بيپرواتر جواب داد،
ميشد خيلي حرفها را زد اما خواست امام اين نبود و براي محمدعلي چيزي جز اين
خواسته مهم نبود; مصلحت نظام، پس آرام ماند. آرام ماند و به خاطر آورد، سالهاي
مبارزه و شكنجه، همرزمهايي كه ديگر نبودند، شهدا و گم شدهها، چهرههاي زرد و
تكيده آدمهايي كه فقر و اعتياد گريبانشان را گرفته بود، خيلي چيزهاي ديگر را به
خاطر آورد، فرنگيها، تحقير و همه مشقتهايي را كه مردم تحمل كرده بودند، راستي در
همه اين سالها بنيصدر كجا بود؟ از انقلاب چه ميدانست؟ اصلاً شايد براي همين بود
كه نميتوانست بفهمد مردم از شاه و شاه بازي خستهاند. بعد ناگهان فريادي، صداي
بنيصدر را بريد، ميشد حدس زد طاقتش بالأخره تمام شده است. - خاك بر سرت
بكنند! چقدر كسر شأن يك نظام است كه تو رئيس جمهور آن باشي. مرد از جا كنده شد
و به طرف در رفت، در سالن محكم به هم خورد و هاشميرفسنجاني بيرون رفت. جنگ
ناخواسته صداي آرام روز آمد، 29 شهريور 1359، خبر هم رسيد: «عراق به ايران
حمله كرد.» نجوا افتاد در شهر: «حالا چي ميشه؟ با تحريم موفق
نميشيم. بايد گروگانها رو آزاد كنيم بيقيد و شرط. آمريكا از عراق حمايت
ميكنه. بيسلاح كاري از پيش نميبريم.» روز دوم دولت بود. محمدعلي به
مردم گفته بود: «سرمايه ندارم براي نخستوزيري كه عنوان كنم، جز اين مختصر
آبرويي اگر در گذشته پيدا كردم، آن هم در نخستوزيري تقديم اين حركت انقلابي
مردممان ميكنم.» محمدعلي اين را گفته بود اما خوب ميدانست كه بنيصدر عزمش
را براي مبارزه با دولت جزم كرده است. حالا هم كه اين جنگ. ارتش ضعيف بود،
بازسازي هنوز انجام نشده بود، سلطنتطلبها فرار كرده بودند، تحريم بود و تهيه سلاح
، سخت. هواپيماها و ابزار جنگي خريداري شده هم در گرو آمريكا. امام فرمان بسيج 20
ميليوني را داده بود. سپاه و بسيج تشكيل شده بود و ديگر نجواها كاري از پيش
نميبرد! اما خطر حمله جدي بود و در اين شرايط بنيصدر فرمانده كل قوا. نيروهاي
ارتش به دستور بنيصدر به جنوب اعزام شدند، عراق پيشروي كرد تا خرمشهر، سپاه ميدان
خواست براي جنگ اما ميدان اصلي جنگ در رياست جمهوري بود، هيچ فرماني براي اعزام
سپاه نيامد. شكست پشت شكست! ارتش به تنهايي كاري از پيش نميبرد. امام نهيب
زد: «بنيصدر فراموش كرده رئيس جمهور است.» محمدعلي دستور بسيج اقتصادي را
داد. فشار اقتصادي نبايد مردم را فرسوده كند. پاورقی
|