(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 07 شهریور 1392 - شماره 20603

مسافر کربلا
به خاطر شناختي که از حزب بعث داشتم به جبهه رفتم
با آسمانيان
 نگاهي به کتاب «عباسي به روايت همسر شهيد»
فراز و نشيب‌هاي يک زندگي الهي
   


«اگر به زيارت رفتيد، به امام حسين‏(ع) بگوييد كه من هم جواني داشتم و آرزويش اين بود كه در زمان شما و در ركاب شما باشد، ولي امروز اين سعادت را پيدا كرده و به ياري شما آمده».
شهيد مجتبي زكريا پور

 


کلثوم بوستاني
انقلاب ما، امنيت و استقلالي که امروز در ايران اسلامي، شاهد آن هستيم مديون رشادت و جان‌فشاني غيورمرداني است که جانشان را در طبق اخلاص گذاشته و بي‌محابا به سمت مرگ شتافتند. براي آنان دفاع از دين و ناموس و پاسداري از انقلاب نوپاي اسلامي و مام ميهن با ارزش تر از جانشان بود چرا که در بند زندگي دنيوي نبودند و شهادت براي اينان اوج رهايي بود...
ضمن نکوداشت ياد و خاطره تمامي شهدا و جانبازان دوران دفاع مقدس، گفتگويي کرده‌ايم با يکي از يادگاران آن روزهاي عشق و حماسه، تقديمتان مي کنيم
در ابتدا خودتان را معرفي فرماييد:
-سيد محمد خليلي هستم و در دوم تير ماه سال 48 در کاظمين متولد شدم (پدر و مادرم هر دو ايراني بودند)، در سن 8 سالگي به دليل خروج ايرانيان از عراق توسط صدام، به همراه خانواده به مشهد آمديم، در آن زمان به اين خاطر که براي رفتن به مدرسه با زبان فارسي آشنايي نداشتم مادرم مرا به خرمشهر برد، اما رفتن ما به خرمشهر دقيقاً مصادف شد با نخستين روز جنگ، پس به ناچار دوباره به مشهد برگشتيم تا سال 62 که از طريق بسيج مدارس به جبهه اعزام شدم.
در خصوص نحوه اعزام و هدفي که براي رفتن به جبهه داشتيد، بگوييد:
-14 سالم بود که با دستکاري فتوکپي شناسنامه و تغيير سال تولدم، توانستم به جبهه بروم (در آن زمان علي رغم سن کم جثه‌ام درشت بود و کسي به سن من شک نمي‌کرد). در ابتدا، دوران آموزشي را به مدت يک ماه در تربت جام گذراندم و سپس به کردستان منتقل شدم.
در آن زمان جو خاصي بر کشور حاکم بود، به دليل فرمايش رهبري که فتواي نزديک به جهاد داده بودند، دفاع از ارزشهاي اسلام و شناخت خودم نسبت به حزب بعث به جبهه رفتم. با اينکه من در آن دوران نوجوان بودم، اما طي سال‌هايي که در عراق سکونت داشتيم از نزديک شاهد اقدامات حزب بعث و همچنين تجاوز به ايران بودم، به همين دليل، شايد انگيزه من نسبت به ساير افرادي که اين حزب را نمي‌شناختند براي رفتن به جبهه و نبرد عليه اين دشمنان بيشتر بود.
طي چه عملياتي و چگونه مجروح شديد:
-در زمان حضورم در جبهه که از سال 62 تا 64 بود در عمليات بدر، کردستان و والفجر 9 حضور داشتم، اما پس از عمليات والفجر 8، صبح روز نهم اسفند سال 64، زماني که عمليات به اتمام رسيده بود، در هنگام تحويل خمپاره (من آن موقع خمپاره‌انداز 120 بودم) به دليل اصابت ترکش خمپاره مجروح شدم و در جريان آن هر دو پايم (يکي از ناحيه زانو به پايين و ديگري به طور کامل) را از دست دادم.
چه خاطره‌اي از آن دوران داريد که بخواهيد بازگو کنيد: (همه آن روزها به نوعي خاطره است) شب يکي از عمليات ها که شب چهارشنبه بود مراسم دعاي توسل برگزار شد، فرمانده طي مراسم، خطاب به حاضرين گفت: دعا کنيد فردا باران بيايد تا تانکهاي عراقي در گل بمانند. (زمين منطقه‌اي که ما در آن حضور داشتيم با باريدن باران تبديل به باتلاق مي‌شد). بعد از اتمام دعا بيرون آمدم به آسمان نگاه کردم و گفتم: خدايا ما که دعايمان را کرديم اما وقتي هيچ لکه ابري در آسمان نيست چطورممکن است باران بيايد؟ درست همان لحظه نمي‌دانم چطور شد که يک قطره باران روي گونه‌ام افتاد و روز بعد به لطف خدا باران باريد و خوشبختانه بيشتر تانکهاي دشمن در گل ماندند و عمليات با موفقيت به اتمام رسيد.
کمي از زندگي شخصي‌تان بگوييد:
-بعد از مجروحيت، رشته گياهپزشکي گيلان قبول شدم اما پس از مدتي به دليل نارسايي کليه،‌ انتقالي گرفتم و به مشهد آمدم. بعد از اتمام تحصيلات، حدود 15 سال به حرفه داروگياهي مشغول بودم. سه فرزند دارم: پسر بزرگم سال ششم طلبگي را مي‌گذراند، پسر دومم در رشته نقشه‌کشي مشغول به تحصيل است و پسر کوچکم نيز پايه اول ابتدايي است.
چه توصيه‌اي براي جوانان داريد: تنها يک چيز را مي‌توانم به آنها توصيه کنم: سوره مبارکه والعصر را سرلوحه کارشان قرار دهند، چرا که با پرداختن به مفاهيم بلند اين سوره مبارکه، خواهند توانست به شيوه صحيح زندگي دست يابند (همه چيز در اين سوره است)
سخن آخر: هيچ گاه از ياد نبريم که دستاوردهاي امروز انقلاب، در مقابل پرداخت بهاي سنگيني به دست آمده، از ابتداي انقلاب و طي دوران دفاع مقدس مجموعاً قريب به 250 هزار نفر به درجه رفيع شهادت نائل آمدند، به خاطر فداکاري اين عزيزان است که امروز ما از استقلال و آزادي برخورداريم، پس قدر اين انقلاب را بدانيم، اگر ساير کشورهاي منطقه نيز مثل ما در آن زمان که لازم بود در راه اعتلاي اسلام ، اجراي فرمان امام و دفاع از آزادي ميهن‌شان فداکاري مي‌کردند، امروز ديگر دچار جنگهاي داخلي نمي‌شدند و به خاطر آن مجبور نبودند شهداي بيشتري را در اين راه تقديم کنند.

 


از روزي که خرمشهر آزاد شده، بمب‌هاي شيميايي امان اين شهر ويران را بريده است. به همراه برادر مسرور بايد يک گروه خارجي را همراهي کنيم تا از خرمشهر بازديد کنند. چند پيرمرد که مي‌گويند پروفسور هستند به همراه چند عکاس اروپايي و يک عکاس ايراني. اروپايي‌ها با ديدن من تعجب کردند. شايد انتظار نداشتند نوجواني را در قد و قواره و شکل و شمايل من در لباس نظامي ببينند.
با اين که خطر آلودگي شيميايي در مناطقي که بازديد مي‌کرديم، شديد نبود، اما همه ي گروه از ماسک و باد‌گير استفاده کردند. يکي از پيرمرد‌ها به نام پروفسور هندريکس که از بقيه سرزنده‌تر بود، سعي مي‌کرد با من ارتباط برقرار کند. دست آخر هم يک خودکار به من هديه داد. لابد فکر مي‌کرد من با پدرم به پيک‌نيک آمده‌ام و اين لباس را هم از سر شيطنت کودکانه به تن کرده‌ام.
پروفسور هندريکس به يکي از خبرنگاران مي‌گفت، اگر يک سرباز ايراني با تجهيزات کامل پدافند شيميايي هنگام بمباران در خرمشهر مي‌ماند، حتماً کشته مي‌شد. زيرا اين حجم مواد شيميايي حتماً به پوست و ريه ي او نفوذ مي‌کرد. با خودم فکر مي‌کنم آيا اين اروپايي‌ها مي‌توانند باعث شوند صدام از عواقب اين کار بترسد.
دوستم ياسر مي‌گويد، اين اروپايي‌هاي...از يک طرف مواد شيميايي را به صدام مي‌دهند و از يک سو مي‌آيند بررسي کنند چقدر پدر ما را در‌آورده،تا بمب‌هاي شيميايي را بهتر درست کنند.
* خاطرات يک جانباز شيميايي در آلمان

 


«عباسي به روايت همسر شهيد» کتاب نوزدهم، مجموعه نيمه پنهان ماه، ‌است و زندگي شهيد ابوالفضل عباسي را از نگاه همسرش روايت مي‌کند. اين اثر سال 1391 به قلم ليلا خجسته راد نوشته شد
کتاب نوزدهم، مجموعه «نيمه پنهان ماه» از قايم‌باشک بازي دو دختر در کوچه پس‌کوچه‌هاي تهران پا مي‌گيرد و خواننده را دنبال دختري مي‌کشد که غرق بازي‌ها و شيطنت‌هاي کودکانه است، اما سرنوشت دخترک چنين رقم خورده که بعدها همسر شهيدي به نام ابوالفضل عباسي باشد و چهار فرزند او را بزرگ ‌کند. همان که بيست و هشتم فروردين 1360 در منطقه عملياتي ماهشهر آبادان، با اصابت ترکش‌هاي خمپاره به شهادت رسيد.
ليلا خجسته راد در اين کتاب روايتش را با يک پيشگويي آغاز مي‌کند؛ پيشگويي و خبر از سرنوشت آينده دختري جوان، اين آغاز ماجراي دور و درازي است که «شهناز چراغي» راوي آن است.
شهناز به ياد مي‌آورد که از نوجواني به او و دوستش گفته شده بود «شما دوتاتون توي جووني بيوه مي‌شيد» هر دو آن‌ها به اين پيشگويي خنديدند اما اين گفته درست بود شهناز در سن 24 سالگي و مهين در 26 سالگي بيوه شدند.
شهناز ماجراي زندگي خود را با خانه قديمي پدر و بازگويي خاطرات شيرين دوران کودکي‌ و رعايت محرم و نامحرمي پس از سن تکليف و همکلام نشدن با پسرهاي فاميل ادامه مي‌دهد و اينکه چگونه خواهر بزرگش ازدواج کرد و او که هنوز غرق سرخوشي‌هاي کودکانه بود در سن 12 سالگي بر سر سفره عقد نشست و همسر پسر عمه‌اش ابوالفضل عباسي که در ارتش انجام وظيفه مي‌کرد، شد و يک هفته بعد با جهيزيه اي ساده زندگي خود را در شهر رشت آغاز کرد.
شهناز روايتش را در کتاب با کم و کاستي و نابلدي‌‌هاي خود در امور خانه‌داري و علاقه به بازي با بچه‌ها ادامه مي‌دهد و اينکه همسرش چگونه در تمام آن روزها کنارش بود و به او سخت نمي‌گرفت اما در برخي موارد حضوري قاطع داشت.
به دنيا آمدن فرحناز و فرنگيس و رفتن ابوالفضل عباسي به دانشکده افسري، سرآغاز فصل تازه‌اي در زندگي آن‌ها مي‌شود. عباسي بعدها توانست جزو 18 نفري باشد که از ميان 80 افسري که دوره تکاوري را گذراندند، دوره کلاه‌سبزي‌ را در انگلستان سپري کند و بعد مامور تدريس در دانشگاه افسري منجيل شود.
فرزندان ديگر آنها محمدرضا در سال 56 به دنيا آمد و ليلا سال 58 و چهار سال بعد از زندگي در منجيل، جنگ شروع شد. شهناز به دليل شغل ابوالفضل کمتر او را مي‌ديد و آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران هم دليلي شد تا اين فاصله و دلتنگي‌هاي شهناز بيشتر شود. «دلم نمي‌خواست برود جبهه اما مي‌گفت وظيفه ماست که برويم دفاع کنيم من يک نظامي‌ام بايد بروم خدمت کنم به مملکتم. اگر قرارشد من نروم ديگري هم نرود نمي شود که ما بايد برويم تا شما راحت زندگي کنيد.»
نظامي‌ها را خيلي زود براي ماموريت به خرمشهر و آبادان فرستادند. اوايل جنگ شهري بود و تنها نيروهايي که تخصص جنگ شهري داشتند تکاوران بودند. آنها بايد درس‌هاي سخت چريکي خود را آنجا پس مي‌دادند. ابوالفضل جزو ده نفري بود که صدام براي سرشان جايزه گذاشته بود.
شب قبل عملياتشان را در منطقه ماهشهر آبادان به خوبي انجام داده بودند و فردا ظهر وقت نماز خمپاره‌اي پشت سر ابوالفضل عباسي فرود آمد. هم‌رزمانش تکه‌هاي جدا شده از بدنش را همان جا که شهيد شده بود دفن کردند بقيه را فرستادند تهران. هنوز سنگري که در آن بود، کنار جاده ماهشهر - آبادان است و يک قبر بي‌نام و نشان از تکه‌هاي جا مانده‌اش.
زندگي شهناز چراغي با رفتن ابوالفضل عباسي با روزهاي سخت گره مي‌خورد اما او با موفقيت فرزندانش را بزرگ کرده و سر و سامان مي‌دهد. او در تمام مراحل زندگي و سختي‌‌ها و مشکلات وجود همسر و کمک‌هايش را احساس مي‌کند و نيمه‌هاي شب را فرصتي براي گفت‌وگو با او مي‌داند: «دلم گرفته، پنجره را باز کردم شب از نيمه گذشته و آسمان با چند ستاره، سفره‌اش را باز کرده ، روي دل گرفته‌ام بغضم مي‌شکند. دارم فکر مي‌‌کنم به هزار جاي خالي‌ات در زندگي. لحظه‌هايي که از بي‌تو بودن عذاب مي‌کشم و دم نمي‌زنم شب‌هايي که بچه‌ها را مي‌خوابانم و تنها به اميد درددل کردن با تو و گريه در خلوت تو به روز مي‌رسم. سي سال گذشته اما اين زمان طولاني حتي ذره‌اي تو را از من دور نکرده است. هر روز هر ماه هر سالي که مي‌گذرد، دائم با خودم تکرار مي‌کنم. دارم به تو نزديک تر مي‌شوم نزديک تر.»

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10