ناهيد زنديپژوه جلالالدين رومي فرزانهاي عارف، که در وهله نخست، معلم و
مرشد بود. شعر و شاعري عرض بر جوهره معلمياش بود. مولانا از صوفياني بود که دل
دريايي دارند. آنچه مولانا را مولانا کرده بود همين دل دريايي او، و گشودگي وي به
جهان پر رمز و رازي بود که وحدتش ميخوانند. مولوي از بهترين و والاترين
نمونههاي شاعران معترض انقلابي مردمگراي ضد دربار و حکومتهاي جابر و جائر زمانش
بود. به تصريح زندگينامه و اشعارش شاعري ستمستيز و متعارض با طاغوتهاي زمان است.
در غزل معروفي که به مطلع «بنماي رخ که باغ و گلستانم آرزو است» فرياد ميزند، اما
نه از سر خشم و خروش کور عاصيانه بلکه از روي وجد و شعف بزرگ انديشانه و
راهگشايانه؛ او شاهان را فرعونهاي ظالم معرفي ميکند. موسايي با، يد بيضا، و
معجزهگر، و رهاييبخش آرزو ميکند. از انقلابي نمايان و نصيحتگران و
شکوهکنندگان بيزاري ميجويد و شيرخدا و رستم دستان را طلب ميکند. تفکر
مولانا، تفکري شهودي و تجربه عارفانه است که با عنوان مشاهده معشوق ياد ميکند. اين
تجربه گفتني و توصيفکردني نيست. پس نقد حال خويش را در حديث ديگران باز ميگويد و
از معشوق در پرده سخن ميگويد و از زبان رمز و تمثيل استفاده ميکند. او عارفي است
که آگاهانه بناي عرفان خود را بر عشق نهاده است و از طريق شمس تبريزي عاشق خدا
ميگردد و همه هستي را جلوهگاه حق مي بيند. از منظر او، خواب و روياهاي صادقانه در
کشف اسرار نقش مهمي دارد. توجه به بطن قرآن و معاني و اسرار آن در نظر مولانا
بسيار ارزشمندتر از حفظ کردن است. قرآن در نظر سراينده مثنوي به رسني مانند است که
خلايق بايد به آن چنگ زنند تا نجات يابند. درجاي ديگر، مولوي قرآن رابه عصاي موسي
تشبيه ميکند؛ همچنان که عصاي موسي به هنگام خفتن وي، او را از سوءقصد دشمنان حفظ
ميکرد، کلام حق نيز شيعيان را از سوءقصد کافران مصون ميدارد. مولوي مسئله حدوث و
قدم قرآن را که يکي از مسائل مذهبي مورد اختلاف فرقههاي اسلامي است به صورت
بينابين حل کرده است. او کلام حق را آنجا که به حق تعالي مربوط ميشود قائم به ذات
حق ميداند و آنجا که به خلق مربوط ميشود به مخلوق حادث منسوب ميکند. بسان نور
خورشيد که از يک سو به منبع و مبدأ نور و از طرف ديگر به موجودات مستيز مربوط
ميشود. مولانا مسئله بقا و فنا را «برنامه شمع پيش آفتاب» ميداند و با اين
مسير نظر در مبدأ و معاد و وطن اصلي دارد که خود باوري از زنجيره باورهاست. همه
انديشهها براي گشودن سر اکبر حقيقت انسان، و آغاز و انجام او هستند. مولوي در
مواردي اشاراتي به اخوان صفا دارد و معلوم است که تعاليم اخوان در آن زمان رايج و
رسالتش در جهان انديشه مطرح بوده و احياناً رويارويي شمس با مولوي بيارتباط با اين
انديشهها نبوده است. انديشه مولوي سرچشمههاي بسيار دارد ليکن در مثنوي منبعي
جز قرآن و حديث را نميپذيرد. اگر آيات و احاديثي را که منبع اشعار مثنوي بودهاند
برشمريم، خواهيم ديد که مولوي با قرآن انس و الفت و ممارست داشته و دائماً در آن
غور و تفحص ميکرده، و اين حقيقت که مثنوي مشحون از آيات قرآني و احاديث نبوي، و
اساساً از فکر و فرهنگ اسلامي پديد آمده است. مثنوي و ديگر آثار مولانا- به ويژه
فيهمافيه- آکنده از عبارات و ابياتي است که به مدد ذوق عرفاني و شهود انساني، پرده
از جمال علوي برميدارند و گوشههايي از آن سيماي رخشان را در آيينه جان مشتاق
ميتابانند. اگر بپذيريم که سعي و صفاي مولوي در همه گفتهها و سرودههايش، ترسيم
چهره انسان کامل است، آنگاه تموج اين اندازه ارادت و اشارت به علي(ع) و هرچه بدو
مربوط است، در مثنوي موجه خواهد نمود. اگر از مدحهاي بسيار عميق و جانداري که در
مثنوي بر آستان پيامبر گرامي اسلام(ص) سر ميسايند بگذريم، بيشترين و ژرفناکترين
ارادتهاي مولوي در شش دفتر مثنوي به پيشگاه جانشيني نبي(ص) اختصاص دارد. در
اواخر دفتر نخست مثنوي، مولانا داستان خدو انداختن کافري به روي علي(ع) و انفعال
شگفت حضرت را بسيار دلکش و نکتهآموز نقل ميکند. او داستان را با بيتي آغاز ميکند
که بعدها زمزمه هر مرد و زن شيعي ميشود. از علي آموز اخلاص عمل شير حق را
دان منزه از دغل مولانا چنان تصوير روشن و گويايي از يکتاپرستي و اخلاص علي(ع)
پيش چشم مثنوي خوانان ميآورد که به حتم در سرتاسر مثنوي چنين مدحي در حق مخلوقي
تکرار نشده است. مولوي هرجا مردانگي را ياد ميکند، علي(ع) را نام ميبرد.
علي(ع) براي او نماد حکومت بر تن و روح است. مولوي اين امام بزرگ را نسخهاي از
عالم خلقت ميداند که تکرار نخواهد شد. مولا در چشم و دل مولانا، تجسم عيني شجاعت و
مروت است. در شجاعت شير ربانيستي در مروت خود که داند کيستي؟! مولانا در
تمامي آثارش از جمله مثنوي معنوي از سخنان حضرت علي(ع) بهرههاي بسيار برده است. و
به علت دلبستگي شديدي که به مولاي متقيان داشت در بيش از دو هزار بيت از اشعارش از
ايشان تأثير پذيرفته است. در آغاز مثنوي معنوي- که به «نينامه» معروف شده است-
با گفتن: «بشنو از ني چون حکايت ميکند»، زمينه را براي سخن گفتن به زبان حال آماده
ميکند. موجوداتي را که مولانا از زبان آنان سخن ميگويد، ميتوان به دو دسته تقسيم
کرد: موجودات اخروي و دنيايي. مولانا معتقد است آنچه در قرآن و حديث درباره سخن
گفتن موجودات در آخرت آمده است، واقعيت دارد و زبان حال نيست، مثلا سخن گفتن دوزخ
با خداوند در قيامت، سخن گفتن زمين در قيامت. مولانا براي اثبات اين ادعا، ناليدن
ستون حنانه در مسجد مدينه و شهادت گفتن سنگريزه در داستان ابوجهل را نقل ميکند:
استن حنانه از هجر رسول/ ناله ميزد همچو ارباب عقول گفت پيغمبر چه خواهي اي
ستون/ گفت جانم از فراقت گشت خون سنگها اندر کف بوجهل بود/ گفت اي احمد بگو اين
چيست زود گفت چون خواهي بگويم کان چه هاست/ يا بگويد آن که ما حقيم و راست از
ميان مشت او هم پاره سنگ/ در شهادت گفتن آمد بيدرنگ زبان حال عليرغم گويايي به
هر حال، زبان است و از نظر مولانا زبان نميتواند همه حقايق را بيان نمايد، در عالم
اسراري هست مثل عشق که حقيقت آن را نميتوان با قلم و زبان شرح داد. بنابراين، سخن
گفتن خواه به زبان قال باشد و خواه به زبان حال، آفت ادراک ما از راز نهفته در هستي
است. در مثنوي با دو تلقي از قضا و قدر روبهرو ميشويم. مولوي با استفاده از
حديث معروف نبوي: «قد جف القلم بما هو کائن» ميگويد: همچنين تأويل قد جف القلم
بهر تحريض است بر شغل اهم پس قلم بنوشت که هر کار را لايق آن هست تأثير و جزا
کژروي، جف القلم کژ آيدت راستي آري سعادت زايدت ظلم آري، مدبري، جف القلم
عدل آري، برخوري، جفالقلم از اينرو در نگاه مولوي، آدمي سرنوشتهاي گوناگون
دارد که تحقق هر يک به «انتخاب» و «عمل» خود او بستگي دارد. هر راهي که برگزيند و
برود، سرنوشت او همان است که در پايان راه بدان نايل ميآيد. مولانا دريافت خويش را
در حديث مزبور با آوردن مثالهايي روشن تر ميکند و ميگويد: قلم خشک شد، يعني مقدر
شد که طاعت و عصيان، درستکاري و دزدي، وسپاسگزاري و ناسپاسي برابر نباشد. آن گاه
خطاب به جبريانديشان به اين مسئله ميپردازد که آيا شما روا ميداريد با دريافتي
که از حکم ازلي کردهاند خداوند از همه کار معزول و برکنار بماند؟ تلقي ديگر از
قضا و قدر در ابيات ديگري از مثنوي اين است که دست آدمي را در پرداختن به هر کاري،
و پاي او را در پيمودن هر راهي که خود با اراده خويش برگزيده است ظاهرا کوتاه و
بسته نشان ميدهد، از جمله در داستان پررمز و راز عاشق شدن پادشاه بر کنيزک، آنجا
که ميگويد: هر چه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا از قضا
سرکنگبين صفرا نمود روغن بادام خشکي ميفزود از هليله قبض شد اطلاق رفت
آب، آتش را مدد شد همچو نفت مولانا با نگاه به چشمان مهربان خدا در اينجا آدمي
را براي هميشه محکوم و پرونده او را مختوم نميبيند. او ميتواند بازگردد و به يقين
دست لطف خدا هم دستگيرش ميشود. پاي دعا نيز همين جا به ميان ميآيد و آيات و
احاديث بسيار در توصيه به دعا نشان ميدهد که دعا نيز خود از مظاهر قضا و قدر است و
اين تاثير شگرف دعا در جاي جاي مثنوي با زباني پرشور نموده ميآيد. مثنوي
منظومهاي است که در آن مشکلات مسائل عقلي، تا آنجا که به معتقدات ديني مربوط
ميشود، طرح گرديده و مولوي از راه آوردن مثالها آن مشکلات را گشوده است. مثنوي
صرفنظر از مايههاي غنايياش، دفتر شعر تعليمي است و غزليات ديوان سرودههاي
غنايي. همچنان که خود مولانا تصريح کرده، مثنوي به قصد دلداري و مراعات حال ديگران
سروده شده است. اما غزليات، حديث نفس است و نعرههاي روح و زمزمههاي بيخودي. از
اين رو براي شناختن مولانا غزليات جايگاهي ارجمندتر از آثار ديگر دارد. مولوي،
بشر را به سوي حقيقت و رهايي ميخواند و در آثارش چون وصل به ملکوت است، لاجرم به
دل مينشيند و دستگير همه آدميان خواهد بود.علامه فروزانفر مثنوي را کتاب نامتناهي
و دريايي ناپيدا کرانه ميداند که آن را آغاز و انجامي نيست. شيوه متعارف اين است
که هر شاعر در آخر ديوان خود از پايان سخن خبر ميدهد و خداي را بر اين توفيق شکر
ميگذارد؛ ولي مثنوي از آن هم خالي است. در صورتي که اين بيآغاز و بيخاتمه بودن
عمدي، وگوياي حکمتي است لطيف و آن حکمت اين است: سر ندارد کز ازل بودست پيش
پا ندارد با ابد بودست خويش منابع: 1. بابايي، رضا. مولا درچشم و دل مولانا.
آينه پژوهش. شماره6، بهمن و اسفند 1379. 2. پورجوادي، نصرالله، زبان حال در
مثنوي معنوي. نشر دانش، شماره 4، زمستان 1379. 3. جاويد صباغيان، محمد. قضا و
قدر و جبر و اختيار در مثنوي معنوي. مجله دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه
فردوسي مشهد، شماره 130-131، پاييز و زمستان 1379. 4- حيدري، فاطمه. مولانا و
قرآن. هفتهنامه گلستان قرآن. شماره 146، دي 1380. 5. سجادي، سيدمحمود. اسلام،
خاستگاه مقدس عرفان. کيهان فرهنگي، شماره 162. 6. سجادي، سيدمحمود. موج اعتراض
در شعر عرفان. کيهان فرهنگي، شماره 181، آبان 1380. 7. رفيعيان، سيامک.
تاثيرپذيريهاي مولوي از نهجالبلاغه در مثنوي. مجله آموزش زبان و ادب فارسي، شماره
56، زمستان 1379. 8. مسعودي فرد، جليل. معرفت شهودي در مثنوي مولوي. مجله
دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه فردوسي مشهد، شماره 1 و 2، بهار و تابستان
1379. 9. مسگرنژاد، جليل. از جمادي مردم و ناميشدم. نامه پارسي، شماره اول،
بهار 1380. 10. مشتاق مهر، رحمان. غزليات شمس و جايگاه آن در ميان آثار مولانا.
فصلنامه هنر، شماره 49، پاييز 1380.
|