اشاره: چندهفته قبل بود که کتاب «اشتباه میکنید من زندهام» را معرفی کردیم و
خواندنش را به مخاطبین فرهیخته صفحه فرهنگ مقاومت پیشنهاد کردیم. اندکی بعد با همت
اهالی مقاومت نشست معرفی و بررسی این کتاب در سرای اهل قلم برگزار شد که گزارش آن
را به قلم خانم اکرم دشتبان میخوانید. نشست معرفی و بررسی کتاب «اشتباه
میکنید من زندهام» و «شهید جانبزرگی به روایت همسر» سه شنبه 16 مهر با حضور
نویسندگان حسین شرفخالو و هاله عابدین و محمدعلی گودینی به عنوان منتقد در سرای اهل
قلم برگزار شد. این نشست با حضور جمعی از فرهیختگان و علاقمندان ادبیات مقاومت
برگزار شد، با سخنان حسین شرفخانلو فرزند شهید علی شرفخانلو و نویسنده کتاب «اشتباه
می کنید، من زنده ام» حال و هوای خوش و باصفای شهدا را پیدا کرد. حسین شرفخانلو،
درباره نگارش کتاب « اشتباه میکنید من زندهام» با موضوع خاطرات دوستان، خانواده و
همرزمان پدرش گفت: بامدادی در روزهای اولینِ اردیبهشتِ هشتاد و هشت، که شبش را در
جوار آسمانِ هشتمِ رضوی مشغول سیر آفاق و انفسِ حرم ملک پاسبانِ رضای آل محمد بودم
و صبحش آفتاب نزده در اتوبان تهران- قم عازم زیارت حضرت معصومه، وقتیکه پلکهایم
کمکم به سنگینی میرفت و میرفت که مسیرِ یک ساعتهی تهران به قم را زیر اشعههای
طلائی آفتابِ سحرگاهی بخوابم، حوالی حرم امام، نرسیده به عوارضیِ تهران-قم تلفنم
زنگ خورد. شرفخانلو در این نشست عنوان کرد : آن سالها شغلم طوری نبود که تلفنم
هر ساعتی زنگ بخورد. ته دلم کمی! آشوب شد... با چشمهای نیمه باز که حالِ باز شدن و
نگاه کردن به صفحهی السیدیِ گوشی را نداشتند و شاکی از پاره شدن چرت بامدادی،
طول کشید تا صاحبِ صدای آنسوی خط را بشناسم. سیدقاسم، رزمندهای که قبلتر یکی دو
بار دیگر هم پای تلفن صدایش را شنیده بودم، تماس گرفته بود که بگوید نوشتههایم را
اینجا و آنجا خوانده و دوست دارد کمکم کند که قلمم برود سمتِ نوشتن راجع به
سالهای دفاع و حماسهای که خلق شده و دوستتر دارد که با کلماتی که به قول او! خوب
به هم میبافمشان راجع به پدرُ شهیدم بنویسم. همین دو سه جمله کافی بود تا خواب از
سرم بپرد و تمام هوش و حواسم برگردد سرجایش. پیشم نبود که ببیند انگشت تحیر به
دندان گرفتهام. پیشم نبود تا چشمهای متعجب و گرد شدهام را ببیند. پیشم نبود تا
ببیند برق از سه فازم پریده است و حواسم سمت حرفهایش نیست و متحیر است از اجابتی
که به این زودی قسمتم شده بود. شرفخانلو ادامه داد: سه چهار ساعتِ قبل، زیر طاق
مسجد گوهرشاد، وقتی مؤذنِ خوشصدای حرم بین اذان و اقامه فریضه صبح داشت دعا
میکرد و دل میبُرد، همآن وقتیکه رو کرده بودم سمتِ گنبدِ طلا و با لایهای از
اشک که یک تکان کافی بود برای سُریدنش، دلم را دخیل بسته بودم به ضریحِ اجابت حضرت
رضا (علیه آلاف التحیه و الثناء) که روزیام کند از “او” و از “خط و خال و ابرو”
بنویسم. امام را قسم داده بودم به اجابتی که در دعای بینِ اذان و اقامه است و به
حالِ خوشی که در وقت سحر است و به سیل عاشقانی که سحر را به دیدار و زیارتش آغازیده
بودند که همت و توان و عزمم دهد که قلم و ذهن و دلم برود سمتِ نوشتن از حماسهای به
نام پدر! و هنوز آفتاب نزده، دخیلِ درخواستم به دست دانای رازش گشوده شده بود و در
عجب بودم از رزقی که “مِن حیثُ لا یَحتَسِب” افتاده بود در دامنم. شرفخانلو
افزود: اردیبهشت و خردادِ آن سال به انتخابات و حواشیاش گذشت و من مشغول بودم به
تکمیل کردنِ فهرست نام و تلفنِ تماس کسانیکه پدر را دیده بودند و از او برایم حرف
داشتند. همزمان به توسط دوستِ نادیدهای که از طریق خطوط فیبر نوری و دنیای مجازی
رفیق شده بودیم ، با مؤسسهی روایت فتح و شورای نویسندگانش آشنا شدم و به لطف ایشان
شیوهی مصاحبه و به حرف درآوردن و کشیدن حرف از زیر زبانِ مصاحبه شونده را آموختم.
اندکی بعد اولین مصاحبه با مهندسی بود که وقتِ خالیاش ساعتِ چهارِ بعدازظهرِ
بیست و ششم خرداد بود. کلی طول کشید تا یخش باز شود و از حرفهای تکراری و تعریف و
تعارفهای معمول که در مورد شهداء خیلی شنیدهایم دست بردارد و برود سراغ اصلِ
مطلب. سراغِ پردههائی که سی سال بود کسی کنارشان نزده بود و خاطراتی که
حاشیههاشان از متن شنیدنیتر بود. مهندس پدرم را اولین بار در سال 57 دیده بود.
نویسنده کتاب « اشتباه میکنید من زندهام» افزود: وقتی که پدرم مسئول تدارکات سپاه
خوی بود، او نقشهبردارِ جوانی بود که به تازگی در یکی از دوایر دولتی خوی استخدام
شده بود. دوستیشان هم حول همکاری او و پدر برای کارهای ثبتی سپاه شکل گرفته بود و
لابهلای حرفها و قطرات اشکی که اصرار داشت من نبینمشان، میدیدم که رفته تا سی
سال قبل و روزهائی که با پدر گذرانده و خاطرات خوشی که با هم ساخته بودند و از جدیت
پدر میگفت در کارهایی که شروع میکرد و سرعتی که در به انجام رساندشان داشت و
گرههایی که سریع و ساده به دستش باز میشدند و از مهارت پدر میگفت در درست هیمهی
آتش و دم کردن چای در “قره چایدان” و گعدههای عصرانهشان در پادگان حر و لذتی که
هنوز بعدِ اینهمه سال در خاطرش رسوب کرده است. فرزند شهید شرفخانلو ادامه داد:
برای من که پدرم را ندیده بودم، تک به تک حرفها و یاد داشتها و خاطرات عین
تکههای آینهای میماند که با یافتن هر کدامشان یک قدم به تصویر پدر نزدیکترم
میکردند و این شوق مرا به دانستن و بیشتر دانستن و به شنیدن از پدر بیشتر و بیشتر
ترغیب میکرد. تیرماه همان سال، که تهران درگیر فتنهی بعد از انتخابات بود، من در
تهران در تب و تاب جمع کردن تکههای تصویر پدری بودم که ندیده عاشقش بودم و هر روز
صبح شال و کلاه میکردم به سمتی از تهرانِ بزرگ که مگر یکی از دوستانِ آن مرد بزرگ
را پیدا کنم و از زبان تصویری که ایشان برایم میکشیدند پدرم را بیشتر و بهتر
ببینم. شرفخانلو گفت: جالب بود همهشان خود را صمیمیترین و نزدیکترین دوست
پدر میدانستند و من در شگفت میماندم از سطح و عمق روابط مردی که توانسته بود
اینهمه “دوست” برای خودش داشته باشد. دوستانی که هنوز بعد از اینهمه سال از “علی”
که میگفتند حرفشان سر مردی بود که هنوز هر وقت لازم باشد، سراغشان میآید و راه
نشانشان میدهد و دستشان را میگیرد. عجیب بود! “علی” سراغ تک به تکشان میرفت.
هنوز بعدِ اینهمه سال. و جالبتر اینکه هیچکدامشان از علیِ رفته حرفی نزدند و
همه بیآنکه خبر از گفتههای هم داشته باشند، از علیِ زنده و حی و حاضر برایم
گفتند. از مردی که گاه به گاه نشانهای، ردپائی، اثر و خبری سر راهشان میکارد که
حواسشان به راهی که میروند باشد. و هیچکدام علی را دور از امروزشان نمیدیدند و
علی برایشان چنان زنده است که مپرس.شرفخانلو ادامه داد: جالب بود علی بین رفقای
پاسدار و جهادگر و معلمِ آن روزهایش که امروز وسعتش شامل کشاورزی در کنارهی ارس و
معلمی در چایپاره و نمایندهی مجلس و وکیل و نویسنده و شاعر و مدیر بنگاه اقتصادی
و کارخانهدار را شامل میشد هوای تک به تکشان را داشته و دارد و همهی اینها
فارغ از شغل و موقعیتی که داشتند و دارند، علی را بهترین و نزدیکترین دوستی
میدانند که داشتند و دارند و جالب بود که فهمیدم شهید باکری در ایام جنگ فقط
یکبار و آنهم برای شرکت در چهلم پدرم میهمان خوی شده است.وی گفت: پدرم در سی و سه
تصویر از زبان سی و سه نفر برایم روایت شد. لابهلای آن روایتها بود که دانستم سنگ
بنای مزار شهدای خوی را پدرم گذاشته است و قبر چهارم از ردیفِ اول مزار شهداء یک
ظهر تا غروب با بیل و کلنگی که او با آن دل خاک را شکافته، حفر شده. دانستم که او
بانی پادگانی بود که بعدها به اسمش “پادگان شهید شرفخانلو” نامگذاری شده، و مسجد
پادگان به سفارش و تأکید او ساخته شده است. دانستم علی اولین مسئول تدارکاتی بود که
توانسته حین عملیات، غذای گرم برساند به دست رزمندهها و دانستم که بعد از شهادتش،
هیچکس جای او را برای مهدی باکری پر نکرد که نکرد.حسین شرفخانلو افزود: بازنویسی
خاطرات که در قاب روایت دوازده نفر از کسانیکه او را دیده بودند با مقدمهای از
چشم من که او را ندیدهام، بهار امسال به عنوان دهمین مجلد از قالب “از چشمها”ی
انتشارات روایت فتح منتشر شد تا اجابت دعائی باشد که آن بامداد بین اذان و اقامه در
صحن گوهرشاد کرده بودم و قابی شد به تماشاگه زندگی پر فراز و نشیب مردی که در بیست
و چهار سال حیاتِ خاکی، از مشق قرآن و استادیِ کارگاه قالیبافی تا معلمی و جهادگری
و پاسداری را در کارنامهاش داشت و به روز بیست و دوم از فروردین سال شصت و دو، در
حین رساندنِ آب به رزمندههای لشگر عاشوراء به بهانهی اصابت یک ترکش ریز به قلبش
تا آسمان پر کشید و آسمانی شد و آسمانی ماند.
|