(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 21 مهر 1392 - شماره 20615

اجابت دعایم نگارش زندگی پدرم بود
شرح زندگی شهیده سیده طاهره هاشمی شهید دانش آموز شاخص سال 1392
مزد پاکدامنی در 14سالگی
   


اشاره: چندهفته قبل بود که کتاب «اشتباه می‌کنید من زنده‌ام» را معرفی کردیم و خواندنش را به مخاطبین فرهیخته صفحه فرهنگ مقاومت پیشنهاد کردیم. اندکی بعد با همت اهالی مقاومت نشست معرفی و بررسی این کتاب در سرای اهل قلم برگزار شد که گزارش آن را به قلم خانم اکرم دشتبان می‌خوانید.
نشست معرفی و بررسی کتاب «اشتباه می‌کنید من زنده‌ام» و «شهید جان‌بزرگی به روایت همسر» سه شنبه 16 مهر با حضور نویسندگان حسین شرفخالو و هاله عابدین و محمدعلی گودینی به عنوان منتقد در سرای اهل قلم برگزار شد. این نشست با حضور جمعی از فرهیختگان و علاقمندان ادبیات مقاومت برگزار شد، با سخنان حسین شرفخانلو فرزند شهید علی شرفخانلو و نویسنده کتاب «اشتباه می کنید، من زنده ام» حال و هوای خوش و باصفای شهدا را پیدا کرد.
حسین شرفخانلو، درباره نگارش کتاب « اشتباه می‌کنید من زنده‌ام» با موضوع خاطرات دوستان، خانواده و همرزمان پدرش گفت: بامدادی در روزهای اولینِ اردی‌بهشتِ هشتاد و هشت، که ‌شبش را در جوار آسمانِ هشتمِ رضوی مشغول سیر آفاق و انفسِ حرم ملک پاسبانِ رضای آل محمد بودم و صبحش آفتاب نزده در اتوبان تهران- قم عازم زیارت حضرت معصومه، وقتی‌که پلک‌هایم کم‌کم به سنگینی می‌رفت و می‌رفت که مسیرِ یک‌ ساعته‌ی تهران به قم را زیر اشعه‌های طلائی آفتابِ سحرگاهی بخوابم، حوالی حرم امام، نرسیده به عوارضیِ تهران-قم تلفنم زنگ خورد.
شرفخانلو در این نشست عنوان کرد : آن سال‌ها شغلم طوری نبود که تلفنم هر ساعتی زنگ بخورد. ته دلم کمی! آشوب شد... با چشم‌های نیمه باز که حالِ باز شدن و نگاه کردن به صفحه‌ی ال‌سی‌دیِ گوشی را نداشتند و شاکی از پاره شدن چرت بامدادی، طول کشید تا صاحبِ صدای آن‌سوی خط را بشناسم. سیدقاسم، رزمنده‌ای که قبل‌تر یکی دو بار دیگر هم پای تلفن صدایش را شنیده بودم، تماس گرفته بود که بگوید نوشته‌هایم را این‌جا و آن‌جا خوانده و دوست دارد کمکم کند که قلمم برود سمتِ نوشتن راجع به سال‌های دفاع و حماسه‌ای که خلق شده و دوست‌تر دارد که با کلماتی که به قول او! خوب به هم می‌بافم‌شان راجع به پدرُ شهیدم بنویسم. همین دو سه جمله کافی بود تا خواب از سرم بپرد و تمام هوش و حواسم برگردد سرجایش. پیشم نبود که ببیند انگشت تحیر به دندان گرفته‌ام. پیشم نبود تا چشم‌های متعجب و گرد شده‌ام را ببیند. پیشم نبود تا ببیند برق از سه فازم پریده است و حواسم سمت حرف‌هایش نیست و متحیر است از اجابتی که به این زودی قسمتم شده بود.
شرفخانلو ادامه داد: سه چهار ساعتِ قبل، زیر طاق مسجد گوهرشاد، وقتی مؤذنِ خوش‌صدای حرم بین اذان و اقامه فریضه‌ صبح داشت دعا می‌کرد و دل می‌بُرد، هم‌آن وقتی‌که رو کرده بودم سمتِ گنبدِ طلا و با لایه‌ای از اشک که یک تکان کافی بود برای سُریدنش، دلم را دخیل بسته بودم به ضریحِ اجابت حضرت رضا (علیه آلاف التحیه و الثناء) که روزی‌ام کند از “او” و از “خط و خال و ابرو” بنویسم. امام را قسم داده بودم به اجابتی که در دعای بینِ اذان و اقامه است و به حالِ خوشی که در وقت سحر است و به سیل عاشقانی که سحر را به دیدار و زیارتش آغازیده بودند که همت و توان و عزمم دهد که قلم و ذهن و دلم برود سمتِ نوشتن از حماسه‌ای به نام پدر! و هنوز آفتاب نزده، دخیلِ درخواستم به دست دانای رازش گشوده شده بود و در عجب بودم از رزقی که “مِن حیثُ لا یَحتَسِب” افتاده بود در دامنم.
شرفخانلو افزود: اردیبهشت و خردادِ آن سال به انتخابات و حواشی‌اش گذشت و من مشغول بودم به تکمیل کردنِ فهرست نام و تلفنِ تماس کسانی‌که پدر را دیده بودند و از او برایم حرف داشتند. هم‌زمان به توسط دوستِ نادیده‌ای که از طریق خطوط فیبر نوری و دنیای مجازی رفیق شده بودیم ، با مؤسسه‌ی روایت فتح و شورای نویسندگانش آشنا شدم و به لطف ایشان شیوه‌ی مصاحبه و به حرف درآوردن و کشیدن حرف از زیر زبانِ مصاحبه شونده را آموختم.
اندکی بعد اولین مصاحبه با مهندسی بود که وقتِ خالی‌اش ساعتِ چهارِ بعدازظهرِ بیست و ششم خرداد بود. کلی طول کشید تا یخش باز شود و از حرف‌های تکراری و تعریف‌ و تعارف‌های معمول که در مورد شهداء خیلی شنیده‌ایم دست بردارد و برود سراغ اصلِ مطلب. سراغِ پرده‌هائی که سی سال بود کسی کنارشان نزده بود و خاطراتی که حاشیه‌هاشان از متن شنیدنی‌تر بود. مهندس پدرم را اولین بار در سال 57 دیده بود.
نویسنده کتاب « اشتباه می‌کنید من زنده‌ام» افزود: وقتی که پدرم مسئول تدارکات سپاه خوی بود، او نقشه‌‌بردارِ جوانی بود که به تازگی در یکی از دوایر دولتی خوی استخدام شده بود. دوستی‌شان هم حول همکاری او و پدر برای کارهای ثبتی سپاه شکل گرفته بود و لابه‌لای حرف‌ها و قطرات اشکی که اصرار داشت من نبینم‌شان، می‌دیدم که رفته تا سی سال قبل و روزهائی که با پدر گذرانده و خاطرات خوشی که با هم ساخته بودند و از جدیت پدر می‌گفت در کارهایی که شروع می‌کرد و سرعتی که در به انجام رساندشان داشت و گره‌هایی که سریع و ساده به دستش باز می‌شدند و از مهارت پدر می‌گفت در درست هیمه‌ی آتش و دم کردن چای در “قره چای‌دان” و گعده‌های عصرانه‌شان در پادگان حر و لذتی که هنوز بعدِ این‌همه سال در خاطرش رسوب کرده است.
فرزند شهید شرفخانلو ادامه داد: برای من که پدرم را ندیده بودم، تک به تک حرف‌ها و یاد داشت‌ها و خاطرات عین تکه‌های آینه‌ای می‌ماند که با یافتن هر کدام‌شان یک قدم به تصویر پدر نزدیک‌ترم می‌کردند و این شوق مرا به دانستن و بیشتر دانستن و به شنیدن از پدر بیشتر و بیشتر ترغیب می‌کرد. تیرماه همان سال، که تهران درگیر فتنه‌ی بعد از انتخابات بود، من در تهران در تب و تاب جمع کردن تکه‌های تصویر پدری بودم که ندیده عاشقش بودم و هر روز صبح شال و کلاه می‌کردم به سمتی از تهرانِ بزرگ که مگر یکی از دوستانِ آن مرد بزرگ را پیدا کنم و از زبان تصویری که ایشان برایم می‌کشیدند پدرم را بیشتر و بهتر ببینم.
شرفخانلو گفت: جالب بود همه‌‌شان خود را صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین دوست پدر می‌دانستند و من در شگفت می‌ماندم از سطح و عمق روابط مردی که توانسته بود این‌همه “دوست” برای خودش داشته باشد. دوستانی که هنوز بعد از این‌همه سال از “علی” که می‌گفتند حرفشان سر مردی بود که هنوز هر وقت لازم باشد، سراغشان می‌آید و راه نشانشان می‌دهد و دستشان را می‌گیرد.
عجیب بود! “علی” سراغ تک به تک‌شان می‌رفت. هنوز بعدِ این‌همه سال. و جالب‌تر این‌که هیچ‌کدامشان از علیِ رفته حرفی نزدند و همه بی‌آنکه خبر از گفته‌های هم داشته باشند، از علیِ زنده و حی و حاضر برایم گفتند. از مردی که گاه به گاه نشانه‌ای، ردپائی، اثر و خبری سر راهشان می‌کارد که حواس‌شان به راهی که می‌روند باشد. و هیچ‌کدام علی را دور از امروزشان نمی‌دیدند و علی برایشان چنان زنده است که مپرس.شرفخانلو ادامه داد: جالب بود علی بین رفقای پاسدار و جهادگر و معلمِ آن روزهایش که امروز وسعتش شامل کشاورزی در کناره‌ی ارس و معلمی در چای‌پاره و نماینده‌ی مجلس و وکیل و نویسنده و شاعر و مدیر بنگاه اقتصادی و کارخانه‌دار را شامل می‌شد هوای تک به تک‌شان را داشته و دارد و همه‌ی این‌ها فارغ از شغل و موقعیتی که داشتند و دارند، علی را به‌ترین و نزدیکترین دوستی می‌دانند که داشتند و دارند و جالب بود که فهمیدم شهید باکری در ایام جنگ فقط یک‌بار و آن‌هم برای شرکت در چهلم پدرم میهمان خوی شده است.وی گفت: پدرم در سی و سه تصویر از زبان سی و سه نفر برایم روایت شد. لابه‌لای آن روایت‌ها بود که دانستم سنگ بنای مزار شهدای خوی را پدرم گذاشته است و قبر چهارم از ردیفِ اول مزار شهداء یک ظهر تا غروب با بیل و کلنگی که او با آن دل خاک را شکافته، حفر شده. دانستم که او بانی پادگانی بود که بعدها به اسمش “پادگان شهید شرفخانلو” نام‌گذاری شده، و مسجد پادگان به سفارش و تأکید او ساخته شده است. دانستم علی اولین مسئول تدارکاتی بود که توانسته حین عملیات، غذای گرم برساند به دست رزمنده‌ها و دانستم که بعد از شهادتش، هیچ‌کس جای او را برای مهدی باکری پر نکرد که نکرد.حسین شرفخانلو افزود: بازنویسی خاطرات که در قاب روایت دوازده نفر از کسانی‌که او را دیده بودند با مقدمه‌ای از چشم من که او را ندیده‌ام، بهار امسال به عنوان دهمین مجلد از قالب “از چشم‌ها”ی انتشارات روایت فتح منتشر شد تا اجابت دعائی باشد که آن بامداد بین اذان و اقامه در صحن گوهرشاد کرده بودم و قابی شد به تماشاگه زندگی پر فراز و نشیب مردی که در بیست و چهار سال حیاتِ خاکی، از مشق قرآن و استادیِ کارگاه قالی‌بافی تا معلمی و جهادگری و پاسداری را در کارنامه‌اش داشت و به روز بیست و دوم از فروردین سال شصت و دو، در حین رساندنِ آب به رزمنده‌های لشگر عاشوراء به بهانه‌ی اصابت یک ترکش ریز به قلبش تا آسمان پر کشید و آسمانی شد و آسمانی ماند.

 


دختری کوچک که همانند نامش پاک و طاهر بود. ساده و مظلومانه زندگی کرد و در صداقت کودکانه و معصومانه‌اش به درجه والای شهادت رسید. شهیده گرانقدر، سیده طاهره هاشمی از دانش‌آموزان فعال، پرشور، متعهد و انقلابی آمل بود که از صمیم قلب برای حفظ اسلام و انقلاب مبارزه کرد و جان برکفی آرام بود که آرام از دنیا رخت برکشید. بسیج دانش‌آموزی با مطالعه در نحوه زندگی و نوع شهادت شهیدان دانش آموز، از میان 36000 شهیددانش آموز، دختر نوجوان آملی، شهید سیده طاهره هاشمی را به عنوان شهید دانش آموز شاخص سال 1392 انتخاب نموده که در هفته بسیج دانش‌آموزی(ابتدای آبان ماه) ضمن گرامیداشت یاد و نام شهدای دانش‌آموز، مراسم بزرگداشتی به یاد و نام این شهیده والامقام و برای معرفی هرچه بیشتر ایشان برگزار خواهد شد.
شهيده سیده طاهره هاشمي در سال 1346 در خانواده‌اي كه هميشه با ذكر خدا و دعا و صوت قرآن مشغول بود، در روستای شهیدآباد (شهربانو محله) آمل چشم به جهان گشود. پدر و مادر هر دو اهل نماز، روزه و قرآن بودند. این باعث شده بود که بچه ها از همان کوچکی، نمازشان را بخوانند و از سن تکلیف،روزه هایشان را کامل بگیرند. پدر طاهره -غلامحسین- برنج فروش بود و به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. شب‌ها گاهی بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و او با صدای گرمش برایشان شعر می‌خواند. قرآن و نهج‌البلاغه هم یادشان می‌داد و برای آن‌ها جایزه‌ای در نظر می‌گرفت. وی ازهمان کودکی با قرآن، نهج‌البلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنه‌اش با عمیق‌ترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد. به گفته خانواده و نزدیکانش، دختری مهربان، دلسوز و دانش‌آموزی نمونه و موفق و درس خوان بود. هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمی‌کرد و مستحبات را تا جایی که می‌توانست، به جا می‌آورد. در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه‌ روزنامه دیواری و نیز اداره برنامه‌های فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، اجتماعی و حرکت‌های سیاسی مدرسه بر عهده‌ او بود.
14 ساله بود که رویای صادقه اش تعبیر شد ودر ششمین روز از بهمن ماه 1360 در حالي كه مشغول جمع آوری کمک های مردمی براي رزمندگان اسلام بود ، مورد حمله منافقین کوردل ومدعیان حمایت ازخلق! قرار گرفت و به سوي معبودش شتافت. شهيد كاملاً آگاه بود كه به شهادت خواهد رسيد، زيرا وقتي از او سوال مي‌شود چه تصميمي درآينده داريد، مي‌نويسد: «… اگر تحصيل مي‌كنم براي اين نيست كه توشه ‌اي از علم بردارم بلكه براي عبرت گرفتن و پي بردن به راز جهان و اين راه كه راه شناخت پروردگار است … ديگر نمي ‌توانم چيزي بنويسم، به خاطر اينكه به من الهام شد كه من آينده ‌اي ندارم كه در مورد آن برايتان انشايي بنويسم. به خاطر اين همه اين موضوعي را كه نوشتم پس مي‌گيرم زيرا به من الهام شده كه من مي ‌ميرم.»
از همان دوران کودکی ساکت و صبور بود. خواهرش در این باره‌ می‌گوید: «پنج سال از طاهره بزرگ‌تر بودم. ما شش خواهر بودیم. من دختر شلوغی بودم؛ اما طاهره خیلی کم حرف بود. طوری که مادرم گاهی متوجه نمی‌شد او توی خانه هست. دائماً می‌گفت: طاهره کجاست؟ وقتی می‌دیدش، بهش می‌گفت پس چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌گفت: چی بگم؟ حرفی ندارم. در عین آرام بودن خوشرو و خوش خلق هم بود. حتی بعضی از بچه‌های بی‌تفاوت هم جذب این اخلاقش می‌شدند.»
در اوج انقلاب، طاهره نیز پا به پای خواهران خود در راهپیمایی ها شرکت می‌کرد. خواهرش می‌گوید: «یک بار طاهره همراه من و خواهرانم به تظاهرات آمده بود. پلاکارد کوچکی را دستش دادم و فرستادمش جلوی صف. یکی سرم داد کشید که بچه‌ی به این کوچکی را برای چه آورده‌ای تظاهرات؟ تیراندازی می‌کنند و او را می‌کشند. نمی‌دانم از اعضای کدام حزب بود که فریاد کشید و توهین کرد. من هم با عصبانیت گفتم: همین بچه‌های کوچک فردا بار این انقلاب را به دوش می‌کشند. برادرم – قاسم – که دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت بود، گاهی کتاب‌های اسلامی وانقلابی مثل کتب شهید مطهری را با خودش می‌آورد و به ما می‌داد. ما هم مطالب کتاب را به طاهره می‌گفتیم. با این حال، طاهره که شیفته‌ی اطلاعات تازه بود، گاهی کتاب‌ها را از ما می‌گرفت و خودش می‌خواند. ما در آمل یک گروه بودیم که نوارها و اعلامیه‌های حضرت امام را دست به دست می‌چرخاندیم. طاهره اعلامیه ‌ها را زیر چادرش می‌گذاشت و شب ‌ها روی دیوارهای کوچه می‌چسباند.» 
هنوز خاطره‌ی کارهای او در یاد بچه‌ها سبز و زنده است. کارهایی که موجی از حیرت و شادی در دل بچه‌ها می‌ریخت. عباس- برادر طاهره- در این باره دو خاطره‌ی جالب و به یاد ماندنی دارد:
«روز انتخابات ریاست جمهوری بود. روزی که شهید رجایی با اکثریت آرا به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. غروب وقتی به خانه برگشتم، دیدم بچه‌های کوچک دم در خانه‌ی ما صف کشیده‌اند. طاهره هم وسط حیاط ایستاده بود. جعبه‌ی کوچکی شبیه صندوق رأی روی میز کنار طاهره بود و بچه‌ها یکی یکی برگه‌ای را داخل صندوق می‌انداختند. از طاهره پرسیدم: این صندوق چیه؟‌ گفت: این بچه‌ها به سن قانونی نرسیده‌اند و نمی‌توانند رأی بدهند. این صندوق را درست کردم تا بچه‌های کوچه شیرینی رأی دادن را بچشند. با تعجب نگاهش کردم. با این سن کم، کارهای او همیشه به من آرامش می‌داد. یادم می‌آید در دبیرستان وحیدی آمل که طاهره آن ‌جا درس می‌خواند، کتابخانه‌ی کوچکی بود که منافقین آن جا را آتش زده بودند. طاهره با بچه‌های مدرسه دست به کار شد و با کسبه‌‌ی بازار حرف زد و از آن ‌ها کمک‌های نقدی دریافت کرد. با همه‌ ی آن پول‌ ها کتاب خرید و دوباره کتابخانه را راه انداخت.»
دلش برای حضرت امام می‌تپید. در طرح‌هایش این شیفتگی را به تصویر می‌کشید. در لحظه‌ های دلتنگی با کشیدن تصویر امام، شادی را در دلش می‌ریخت. به پیام‌های او اهمیت می داد. پیا‌م‌های شانزده‌‌گانه‌اش را با دانش‌‌آموزان نکته به نکته رعایت می‌نمود. آرزوی دیدار امام در دلش موج می‌زد. برادرش –عباس– می‌گوید:
«یک روز دوان دوان از مدرسه به خانه برگشت. کفش‌هایش را درآورد و پرید توی اتاق. نفس نفس می‌زد. از خوشحالی زبانش بند‌ آمده بود. نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده. چند لحظه صبر کرد و بریده بریده گفت: قرار است چند روز دیگر بچه‌های مدرسه را به دیدار امام ببرند.» 
طاهره با بچه‌های دبیرستان‌ های دخترانه‌ ی آمل در جماران به دیدار حضرت امام شتافت. در بهشت ‌زهرا کنار مزار آیت‌الله شهید بهشتی میثاق بست که در مسیر روشن‌ شان گام بردارد. خاطرات این سفر روحانی تا همیشه در یادش باقی بود. بعد از بازگشت از این سفر یک شب خواب دید سفره‌‌ای گسترده‌‌اند و شهیدان دور تا دور سفره نشسته‌‌اند. طاهره به صورت تک تک شهدا چشم دوخت. شهید فضلی و شهید قدیر را که از شهدای انجمن‌اسلامی محل بودند بین‌ شان دید. آیت‌‌الله بهشتی چند دقیقه‌ای برای آن‌ ها حرف زد. وقتی دید طاهره گوشه‌‌ای ایستاده به او هم تعارف کرد سر سفره بنشیند. وقتی صبح کنار سفره‌‌ی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت:‌ من شهید می‌شوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت. هر وقت عباس از او می‌پرسید: در آینده‌ می‌خواهی چه کاره شوی؟ می‌گفت: من آینده‌ای ندارم.
 شب ششم بهمن حنابندان خواهر طاهره بود. یکی از خواهرانش دراین باره می گوید: «برای طاهره لباسی دوختم که در روز عروسی بپوشد. او لباس و پول هفتگی اش را که از پدر گرفته بود توی بقچه ای گذاشت و برد به ستاد نمازجمعه و گفت: این لباس و پول را به یک فرد نیازمند بدهید. بعدا ازش پرسیدم: پیراهنت کو؟ به لباسش اشاره کرد و گفت: من که لباس دارم. لباس نو را دادم به یک فرد نیازمند. کسانی پیدا می‌شوند که محتاج این لباس‌ها هستند. من که خدا را شکر چیزی کم ندارم. هروقت ششم بهمن می‌شود یاد این خاطره می‌افتم.»
خانم زهرا مظلوم؛ مادر بزرگوار شهیده سیده طاهره هاشمی روایت می‌کند: «طاهره خیلی دلسوز و مهربان بود. خیلی مواظب حجابش بود، مواظب نماز اول وقت بود. یک روز آمد به من گفت: «مامان! من دیشب هفتاد و دو تن را خواب دیدم و آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی.» یک هفته نکشید که طاهره این خواب را برای من تعریف کرد و شهید شد. نسبت به سنش خیلی عاقل بود. همه جوره دختر خوبی بود. هیچ وقت نشد که کسی بیاید و بگوید که طاهره مرا اذیت کرده. از معلم و مدیر و همکلاسی هایش گرفته تا خواهرها و همسایه ها. انگار می‌دانست که شهید می‌شود. یک روز مدیر مدرسه خواسته بود اسمش را بنویسد برای جایی که معرفی‌اش کنند؛ طاهره گفته بود، «من آینده ندارم. به جایی معرفی ام نکنید.» معلمش می گفت که طاهره همه جوره طیب و طاهر بود.
برادرش مهدی می گوید: «پدر و مادرم خیلی به رعایت مسائل دینی اهمیت می‌دادند و طاهره هم این مسائل را با دقت بسیار رعایت می‌کرد. به انجام فرایض خیلی اهمیت می‌داد اما حجاب برایش در اولویت بود. نماز را اول وقت می‌خواند و اغلب با دوستانش با هم نماز می‌خواندند. اغلب روزها با سن کمی که داشت، روزه مستحبی می‌گرفت و ما هم متوجه نمی‌شدیم. خیلی وقت‌ها وقتی مادرم به طاهره می‌گفت که بیاید و صبحانه بخورد، می‌گفت مدرسه‌ام دیر شده و صبحانه نخورده می‌رفت. بدون اینکه که بگوید، روزه می‌گرفت و اصلاً در خانه بروز نمی‌داد و مثل همیشه در خانه و مدرسه به فعالیت‌های عادی خود ادامه می‌داد.»
سیده طاهره هاشمی که قفس دنیا برایش تنگ بود و زمین عرصه پروازش نبود بدست کوردلان منافق به دیدار معبود شتافت ورسالتی بزرگ برای هم نسلان وآیندگانش باقی گذاشت رسالت وپیام بزرگی که حاکی از یک روح بلند وآسمانی وبینش عمیق والهی دارد. پیامی که به ما می گوید می توان دختری 14 ساله بود، می توان اهل یک روستای دور افتاده وبظاهر محروم بود اما همزمان میتوان یار امام عصر ونایبش هم بودودین خود را به اسلام وانقلاب اداکرد. روحش شاد وچراغ یادش راهگشای رهروان باد .

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10