(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 21 شهريور 1388- شماره 19460
 

لغو طرح چاپ كاريكاتورهاي موهن به پيامبر اسلام (ص) توسط انتشارات دانشگاه ييل
عقل و عشق از منظر سعدي
دادخواهي عكاس ايتاليايي از آني لي بوويتز عكاس صاحب نام آمريكايي
به مناسبت چهلمين سال درگذشت آل احمد جلال درباره خودش چه مي گويد؟
در كوچه هاي غم ...
به بهانه انتشار كتاب «سرريزون» محمد محمودي نورآبادي خيانت؟ نه! من كه نيستم
شجاعت علي(ع) دراشعار شاعران



لغو طرح چاپ كاريكاتورهاي موهن به پيامبر اسلام (ص) توسط انتشارات دانشگاه ييل

دانشگاه ييل طرح چاپ كاريكاتورهاي موهن به پيامبر اسلام (ص) را در كتابي كه قرار است در مورد چگونگي هتك حرمت و به خشم آوردن مسلمانان دنيا چاپ شود ، لغو كرد.
به گزارش فارس، دانشگاه ييل اين اقدام را كه با انتقاد دانشگاهيان برجسته آمريكا و يك گروه ملي از اساتيد دانشگاه روبرو شده، به علت نگراني از بروز خشونت اعلام كرده است.
انتشارات اين دانشگاه 12 كاريكاتور را از كتاب «كاريكاتورهايي كه دنيا را تكان داد » نوشته جايت كلاوسن استاد اين دانشگاه را حذف كرده است. اين كتاب قرار است هفته آينده منتشر شود.
به نوشته آسوشيتدپرس اين كاريكاتورهاي ابتدا در سال 2005 توسط يك روزنامه دانماركي منتشر شده بود كه برخي رسانه هاي غربي نيز به چاپ مجدد آنها اقدام كرده بودند. اين اقدام در آن سال اعتراضات گسترده اي را از مراكش تا اندونزي در پي داشت و معترضين سفارتخانه هاي دانمارك و بعضي كشورهاي غربي ديگر را به آتش كشيدند.
برخي چهره ها و اساتيد و فارغ التحصيلان اين دانشگاه با اعتراض به اين اقدام آن را ترس از افراطي گري خوانده و خواستار بازگرداندن كاريكاتورها به كتاب شده اند. جان بولتون سفير سابق آمريكا در سازمان ملل متحد در زمان دولت بوش ، و ديويد فروم و سث كوري تنظيم كنندگان متن سخنرانيهاي بوش نيز از جمله امضا كنندگان طومار معترضين هستند.
انتشاران دانشگاه ييل با انتشار بيانيه اي اعلام كرده كه اين اقدام پس از درخواست مشورت از مقام هاي دانشگاه صورت گرفته كه مقام هاي اين دانشگاه نيز پس از مشورت به مقام هاي ضد تروريسم، ديپلماتها و مقام هاي ارشد مسلمان در سازمان ملل با چنين كاري موافقت كرده اند.
خشونتهاي ايجاد شده در پي انتشار اين كاريكاتورها در سال 2005 منجر به مرگ بيش از 200 تن و مجروح شدن صدها نفر شد.
نويسنده اين كتاب ابراز اميدواري كرده كه چون انتشارات ديگري با چاپ اين كتاب موافقت نمي كند بنابراين انتشارات دانشگاه ييل در چاپ هاي آينده اين عكس ها را دوباره وارد كتاب كند.
فريد زكريا ، سردبير نيوزويك بين الملل و كارشناس روابط بين الملل و از كارشناسان شبكه سي ان ان كه در هيئت مديره دانشگاه ييل هم عضو است اعلام كرده كه وي به هيئت مديره توصيه كرده است كه انتشار اين تصاوير ممكن است منجر به تحريك مسلمانان و ايجاد خشونت شود.

 



عقل و عشق از منظر سعدي

حسن بلخاري درباره نسبت ميان عقل و عشق از منظر سعدي در شهر كتاب مركزي تهران سخنراني مي كند.
به گزارش روابط عمومي شهر كتاب، نسبت ميان عقل و عشق از ديرپاترين مباحث عرصه حكمت و عرفان اسلامي است. هشتمين مجموعه درس گفتارهايي درباره سعدي به بررسي نسبت ميان عقل و عشق از منظر سعدي اختصاص دارد كه با سخنراني دكتر حسن بلخاري در روز چهارشنبه 25 شهريور، اول و هشتم مهرماه ساعت 16:30 در شهركتاب برگزار مي شود.
اين درس گفتارها در مركز فرهنگي شهركتاب واقع در خيابان شهيد بهشتي، خيابان شهيد احمد قصير(بخارست)، نبش كوچه سوم برگزار مي شود و ورود براي علاقه مندان آزاد است.

 



دادخواهي عكاس ايتاليايي از آني لي بوويتز عكاس صاحب نام آمريكايي

مترجم : محمد جعفري
اخبار ناگوار درباره عكاس معروف آمريكايي«آني لي بوويتز» همواره رو به افزايش است و اين بار خبر دادگاهي وي به اتهام استفاده بدون اجازه از عكس هاي همكار ايتاليايي اش به دست رسيد. بوويتز كه اين روزها با بدهي كلاني مواجه است قادر به پرداخت موعد بدهي وام 24 ميليوني خويش نمي باشد و احتمال دارد سه خانه خود را در نيويورك كه به عنوان ضامن گذاشته بود به انضمام تمام كلكسيون آثارش از دست بدهد. پائولو پيزتي، عكاس ايتاليايي، به دنبال توقف قانوني استفاده از عكس هايي است كه ادعا مي كند خودش آنها را گرفته و همچنين درخواست 300000 دلار جريمه به دليل تخلف در حق چاپ به علاوه نابود كردن عكس ها را كرده است. او مي گويد لي بوويتز عكس هايي را كه او از روم و ونيز گرفته بود به اسم خود به عنوان ضميمه تقويم سال 2009 به يك شركت قهوه فروخته است. سخنگوي عكاسان نيويورك هيچ اظهاري در اين زمينه نكرده است. پيزتي تقاضاي دادخواهي خود را اين هفته به دادگاه فدرال نيويورك ارائه كرد. وي در دادخواست خود گفته است كه لي بوويتز، عكاس 59 ساله اي كه آثار معروفش اغلب زينت صفحات مجله Vanity Fair است، در آوريل 2008 من را به منظور گرفتن تعدادي عكس از ايتاليا براي قهوه خانه لاوازا دعوت به كار كرده بود. من عكس ها را گرفتم، از جمله ميدان معروف سن ماكرو در ونيس و فواره تروي در روم، و سپس آنها را به صورت ديجيتالي براي او فرستادم. پس از مدتي به من گفته شد كه لي بوويتز اصلا به ايتاليا نخواهد آمد. هنگامي كه تقويم اكتبر 2008 منتشر شد، متوجه شدم كه عكس هاي من سبك تركيبي در تقويم بكار رفته است. حتي پرنده اي كه در گوشه چپ بالاي عكس ميدان سن ماركو ديده مي شود همان پرنده اي است كه در عكس من وجود داشت. او مي گويد لي بوويتز براي استفاده از عكس ها هيچگاه از من اجازه نگرفت. يك شركت نيويوركي به نام Art Capital Group نيز كه متصدي ارائه وام هاي كوتاه مدت است در اواخر جولاي از بوويتز به دليل تخلف در نقض قرارداد دادخواهي كرده است.
منبع:CBC Newsca

 



به مناسبت چهلمين سال درگذشت آل احمد جلال درباره خودش چه مي گويد؟

جلال آل احمد به صورت پراكنده درباره كتاب هايش و سبك نگارش آن ها اظهار نظرهايي كرده و گفته است كه از لوئي فردينان سلين و آلبر كامو بيش ترين تأثير را گرفته است.
جلال آل احمد را به زبان سرخش مي شناسند. كسي كه با نوشته هايش حساب بسياري از نويسنده هاي هم عصرش را (به تعبير خودش) رسيده و بسياري ديگر را از دم تيغ نقدش گذرانده؛ اما همين آدم مقابل بزرگان ادبيات كرنش مي كند.
با اين وصف چه بهتر كه به جاي پناه بردن به تأويل، تفسير و اظهارنظر درباره نوشته هاي آل احمد جست وجويي ميان صحبت هاي خودش كنيم و از قول خود او به نتيجه اي درباره كتاب هايش برسيم.
اين متن از زبان جلال است درباره جلال و براي جلال.
«من» يك آدمي هستم كه وقتي شروع به نوشتن كردم، حتي هدايت را نمي شناختم يعني حتي هدايت را هم نخوانده بودم، ولي حالا نمي توانم بگويم در عالم ادبيات فرانسه حداقل چيز دندان گيري نوشته شود و من ندانم چه برسد به زبان فارسي.
اگر پز دادن است پز دادن تلقي بفرماييد! اگر هم واقع بيني است كه هيچ. معتقد نيستم به اينكه آدميزادي در نشست اول تخم دوزرده اش را بكند مثلا درباره «اورازان»، «تات نشين هاي بلوك زهرا» و «خارك» نقشه كلي براي چنين كاري نداشتم. جست وجويي كردم چيزهايي ديدم بعد هم نوشتم. ممكن است دنبال شود يا نشود چون اصولا به گوشه هاي اين ولايت خيلي زياد مي روم ناچار قلمم را مي زنم و هر بار به يك صورتي در مي آيد.
يك بار به صورت اباطيلي به نام «دارالعباد يزد» بارهاي ديگر به صورت جدي تر و طولاني تر اما باز هم هست. مثلا «اورازان» تا حدودي خام است ولي «خارك» را دقيق حساب كردم. در خارك به يك جنگ رفته ام اما در اورازان راستش را بخواهيد يك نوع بازگشت به كودكي است. در خارك كه بودم يك چيز را خيلي دقيق ديدم. بولدوزر گذاشته بودند و همه چيز را مي روفتند و من از وسط اينها مي خواستم چيزي را نجات دهم.
اگر به نثر نوشته ها توجه كنيد نثر خارك يك نثر خاص نيست، خارك براي من يك كار خيلي جدي نيست سرسري هم نيست؛ زياد بهش دلبسته نيستم؛ نثرش هم زياد حساب كرده، كاركرده و دقيق نيست. همين جور نوشتمش. راحت. اما پاي نثر «مدير مدرسه» خيلي كار كردم. مهم ترين مشخصه اش اين است؛ آماده و حاضر.
من از سلين و كامو تأثير گرفتم
من در «مدير مدرسه» از كتاب «سفري به انتهاي شب» لوئي فردينان سلين تأثير گرفتم. به دليل احساس تنهايي مشترك. در خانواده ام تنها ماندم. از سال 22-21 بعد با آقاي دكتر وثوقي در اجتماع تنها مانديم. بعد هم تنهايي هاي ديگر.
تنهايي همين طور ادامه دارد و اگر بتوانم يك بيننده دقيق باشم فكر مي كنم بهترين شانس را آورده ام چون دستم توي هيچ علاقه اي آلوده نيست.
ما مي خواهيم با هر آدمي در درون خودش در تنهايي خودش طرف بشويم يك شباهت هايي هم بين «مدير مدرسه» من و «بيگانه» آلبر كامو هست.
بيگانه كامو بي اعتناست و بهت زده در حالي كه مدير مدرسه من سخت با اعتناست و كلافه. آقاي بيگانه در دنياي اروپاي بعد از جنگ با اگزيستانسياليسم و بي اعتنايي اش تنها مي ماند، چون حضرت كامو ماشين زير پايش است اما مدير مدرسه من كلافه است چون زير ماشين له مي شود اما نمي توانم بگويم اين احساس بيگانگي، مثل يك فوت و فن آگاهانه وارد شده، يعني معتقدم اگر فوت و فن آگاهانه باشد خيلي خراب مي شود.
مثلا در «از رنجي كه مي بريم» آنجا من گرفتاري خاصي دارم يعني مي خواهم از ادبيات سوسياليست، رئاليست بسازم. خب ديگر خيلي بد شده است.
مسئله ديگر اين است كه عده اي به «ديد و بازديد» گفته اند گزارش تا داستان. من در اين جور گزارش ها مثل اينكه مقداري زبردستي هايي دارم يا تجربه هايي. اينها گزارش آدمي است كه نمي تواند عميق باشد. يا مثلا «آفتاب لب بام» و «زيارت» بيشتر گزارش است. در گزارش به علت آن بي اعتنايي كه طرف نشان مي دهد هميشه خودش را كنار مي گذارد يا نخستين علامت بي اعتقادي را از خود نشان مي دهد. گزارش دهنده نمي خواهد در قضيه جان بگذارد اما مي گذارد. از جان نمي خواهد حرف بزند، اما مي زند. اين يك نوع بازي دو سه طرفه است.
من به ازاي زبانم زنده ام
درباره متن نوشته هايم گفته اند كه «شرق زدگي» است يا «آخوندزدگي» اما من حرف تمام آدم هايي را پرت مي دانم كه مي خواهند زبان را از تأييد لغت هاي بيگانه پاك كنند.
در زمانه اي كه كلاج و پيستون را به ضرب دگنك ماشين در عرض 2 سال تو مغز هر عمله اي فرو مي كنند، چرا من لغتي را رد كنم كه با 1300 سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده؟ من كلمه «عشق» را چه جور رها كنم؟ تمام اين آ دم ها كه مته به خشخاش لغت هاي خودي و بيگانه گذاشتند تمام اينها اول يك نويسنده بودند اما درماندند يا چاهشان ته كشيد دلو انداختند، سنگ آمد. اين است كه نشستند به زينت كردن چاه. اين يكي از عاقبت هاي زشت نويسنده بودن در اين مملكت است.
من لغت را به عنوان يك مايه كار آماده در دست دارم. كتاب لغت براي من نيست. با همين تماس كه با مردم دارم لغتم را گير مي آورم. نه تنها لغتم را كه آدم هايم را هم گير مي آورم. با موضوع زنده سر و كار دارم. زبان زنده است. من به ازاي زبانم زنده ام. من گلستان سعدي را شايد بيش از 500 بار درس دادم. خواجه عبدالله انصاري را هم شايد بيش از 200 بار. اين دو تا من را به اين فكر انداخت كه اين نثر حجازي را نمي شود زنده كرد؟ يك كوشش هايي كردم اين كوشش ها توي «اورازان» شروع شد.
اين خيلي دقيق است. عالم و عامد. بعد در مقاله هاي امثال «دارالعباد يزد» دنبال شد تا كتاب اين حضرت فرانسوي «لوئي فردينان» دست ما آمد و خيلي روي ما اثر كرد. ديدم تجربه اي است كه ديگري كرده و چه خوب درآورده است. تمام زاويه ها را ريخته دور. رابطه ها را ريخته دور. فعل لازم نداريم. خيلي وقت ها هست كه مطلب فعل را با زمانش مي گويد و الي آخر.
منبع : فارس

 



در كوچه هاي غم ...

رامينه پازوكي
اي دل مرا ببر تو به آن كوچه هاي غم
آنجا كه عطر ياس ونسيم نجابت است
آنجا كه نور عشق خدا مي رسد به چشم
آنجا كه خاك مظهر عدل وشجاعت است

اي دل تو هم به كنج خرابه سري بزن
امشب چرا گرفته وغمگين نشسته اي؟
در كوچه هاي غم زده كوفه مانده اي
مثل دل يتيم غريبي شكسته اي

اي دل مرا ببر به در خانه علي
امشب فرشته ها همه آنجا نشسته اند
در دست هر كدام سبد هاي آرزو
در لحظه هاي بغض، همه بال بسته اند

شايد دلم، سوال كني آن علي كه بود ؟
آنجا ميان آن همه غوغا علي چه كرد ؟
قامت شكن به حرمت نامش بلند شد
با من بيا ،ببين كه فلك با علي چه كرد؟

اي دل ! نگاه كن به خم كوچه ها ببين
پاي پياده در دل شب ناشناس كيست ؟
قدري جلو برو به غريبه سلام كن
از او بپرس راز گل ناز ياس چيست؟

اي دل نگاه كن و ببين خاك كوفه را
اين جا كه هر كجا بروي جاي پاي اوست
اين خاك ،سجده گاه علي ،مرد خيبر است
در گوش لحظه لحظه دنيا صداي اوست

چشمان كودكان يتيمش در انتظار
اي دل نگاه كن وببين كيسه اش كجاست ؟
دنبال رد پاي علي مي روي ؟ برو
از كوچه ها شروع شده ،انتها خداست

اي دل !نگاه كن به سرت خاك غم بريز
ديگر مپرس مرد خدايي-علي- كجاست؟
او عاشق خدا وجهان عاشق علي
يادش چراغ روشن دل هاي بي رياست

 



به بهانه انتشار كتاب «سرريزون» محمد محمودي نورآبادي خيانت؟ نه! من كه نيستم

اشاره: داستان اين كتاب به زندگي و شهادت جواني روستايي به نام عليشير شفيعي اختصاص دارد كه در سحرگاه 29/12/1366 بعد از دو شبانه روز جنگيدن با كماندوهاي لشكر گارد رياست جمهوري عراق، با شليك تانك عراقي، در تپه «ريشن» به شهادت مي رسد. نويسنده با استفاده از مستندات، خاطرات همرزمان و خانواده شفيعي و به كار گرفتن عنصر تخيل، به بازسازي صحنه هاي جنگ و همچنين زندگي روستايي و عشيره اي پرداخته است. اين كتاب در قطع رقعي و با شمارگان 3000 نسخه توسط نشر شاهد وارد بازار كتاب شده است. متن زير يادداشتي از نويسنده كتاب است به بهانه انتشار همين اثر كه دومين اثر قلمي او بعد از «گلابي هاي وحشي» است.
¤ ¤ ¤
... آن گاه كه تو در خلوت عظيمي از شب، به مصاف با نوشتن مي روي، در ابتدا كار به يك بازي دوستانه شباهات دارد. هرچه زمان مي گذرد و حجم كلمات بيشتر و بيشتر مي شوند، ناگه آن ها را چون سربازاني ورزيده و كارآزموده مي بيني كه در برابر امپراطوري ذهن تو صف آرايي كرده اند. كار از شوخي به رقابتي سخت كشيده مي شود و لحظه هاي بعد نبردي تمام عيار در مي گيرد. طوري كه ناچار مي شوي براي فرار از معركه، هواي يك ليوان نسكافه يا چايي چشم خروس كني تا در اين فرصت اندك خود را از خطر كيش و مات دور نگه داري. در آرام روي پاشنه مي چرخد. زنت با چشماني خواب آلود، در حالي كه ليوان نسكافه اي را به دسته گرفته باشد، وارد مي شود. خسته نباشيد مي گويد و ليوان داغ را روي ميز كارت مي گذارد. تو مثل مردمان آسياي شرقي عادت كرده اي كه با تكان دادن سرتشكر كني تا سركلاف از دستت نگريزد و او هم به اين رفتار تو عادت كرده است. برايت لبخندي مي زند و برمي گردد كه بخوابد. پس دوباره تو مي ماني و كلمات و قلمي زخمي كه خون زيادي از آن رفته و چون نعش مرده اي در دشت سپيد كاغذ درازكش افتاده است. كلمات ساكت در مقابلت مي ايستند تا تو نسكافه را بالا بروي. وقتي كه قلم را چون شمشيري پولادين به دست مي گيري، انگار پهلواني كه هماورد بطلبد، كمي مغرور مي شوي. اما خيلي زود مي فهمي كه غرور همان چيزي است كه كلمات را گريز پاي تر مي كند. طوري كه گاهي عادي ترين كلمات هم تو را به بازي مي گيرند. مثلا نداني كه صابون را بايد با «صاد» نوشت و... از خودت خنده ات مي گيرد. سر تكان مي دهي و عصبي به دور و برت نگاه مي كني. با خود مي گويي: «مگه من با اين كلمات چه دشمني دارم؟ فقط و فقط مي خواهم كه از سنگ سخت و خاراي آن ها تنديس بسازم... مي خواهم از آب شور اين دريا ابرهاي باران زا بيافرينم. مگر من خليفه خدا نيستم؟»
شراب تلخ مي خواهم كه مرد افكن بود زورش
كه تا يك دم بياسايم زدنيا و شر و شورش...
كسي از راه مي رسد تا تو را از اين ميدان خوفناك و وهم انگيز نجات دهد. او را خوب مي شناسي با اخلاق اش عادت داري. از همين تيپ آدم هايي است كه زياد هم با آن ها سر و كله مي زني. از همين هايي كه شب ها تا بعد از نيمه شب، آخرين وقايع جهان را از گوينده هاي شيرين زبان بي.بي.سي و صداي آمريكا گوش مي كنند و فردا لنگ ظهر كه از خواب بيدار مي شوند، با يك حمام رفتن و اتو كشيدني پروژه روشنفكري آن ها تكميل مي شود! يعني تا اين حد مفت و مجاني... اول در شكل و شمايل يك مرد نجيب و پندآموز به تو نصيحت مي كند كه برو بخواب و خود را بيش از اين آزار نده. جنگ هرچه بود، تمام شد و حال هم بيش از دو دهه از آن گذشته. چرا اصرار داريد كه هميشه حرف از كشت و كشتار باشد؟! اين همان تهمت ناروايي بوده كه دائم مثل يك خنجر در قلبت فرو رفته و دردش را با تك تك سلول هاي بدنت لمس كرده اي. براي همين است كه از اين آدم اتو كشيده خوش بيان روي مي گرداني و اخم مي كني. او هم متوجه گره هاي ابرويت مي شود. با كنج چشم او را مي پايي. در يك چشم به هم زدن چهره عوض مي كند. گيس هايش از آن چه كه هست، درازتر مي شود و اشكال صورتش زيبا و زيباتر. با لحني لبريز از كرشمه مي گويد: «داستان به چه درد تو مي خوره؟ حالا كه مرض داري و مي خواي چيزي بنويسي، براي خودم بنويس... به قيافه ام نگاه كن و ببين چقدر زيبا شده ام... برايم شعري بسراي...!» يكه مي خوري و نگاهش مي كني.
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل
كه برگل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد...
پلك روي هم مي گذاري و با دوكف دست دو طرف سر را مي گيري. اگر كم بياوري، بايد شكست را بپذيري و فقط يك دوبيتي براي سر و زلف اين شخصيت دوجنسي بيادگار بگذاري. فراوان شنيده اي كه اسم اش آقاي و يا خانم ابليس است. شنيده اي كه از او كارهاي مهمي بر مي آيد و اگر دستت را بگيرد، مي تواني مثل خيلي ها به نان و نوا برسي. به جاي نوشتن يك رمان دويست- سيصد صفحه اي و اين همه خون دل خوردن و وقت گذاشتن، يك كليپ كوتاهي از آلام و رنج هاي مردم كشورت به آن طرف بفرستي تا آن ها تحت عنوان دفاع از حقوق بشر و يا هر بهانه اي كه خود صلاح بدانند، تصاوير را با آب و تاب دهان به دهان كرده و به همه ملل دنيا نشان دهند. دو ماهي با دلارهايي كه از بابت اين «وطن فروشي كوچك» مواجب مي گيري، مي شود خوش بود! بعدش هم معروف مي شوي و هزار تا صاحب ول خرج برايت پيدا مي شود. مهم اين است كه تو اهلش باشي. فقط يك سؤال مي ماند؛ غيرتت چه مي شود؟ مگر تو مي تواني خائن به كشورت باشي؟ مي تواني با ملتي با اين تاريخ و اين هويت چنين كني؟... آخر از سه حالت خارج نيست؛ تو يا ملي گرا هستي، يا اسلام گرا و يا هر دو. نمي تواني گزينه چهارم را انتخاب كني. گزينه «دال» خجالت آور است. «خيانت» چه كلمه زشت و رقت انگيزي... نه، من كه نيستم. عهد كرده ام كه حرمت «ن والقلم» را پاس بدارم. تو كه در دلتنگي هايم شريكي نيستي. نيستي كه ببيني گاهي كه دلم براي ياران سفر كرده تنگ مي شود، وقتي كه تصويرهاي شب بيستم ديماه 65 در برابر ديدگانم رژه مي روند و مي بينم كه آن معلم خوش سيرت و نجيب يعني «لطيف طيبي» در يك قدمي ام افتاده و دست و پا مي زند و خونش بر خاك هاي رطوبت زده شلمچه گل هايي شبيه لاله هاي واژگون مي سازد، به خود مي پيچم و خود را مي چلانم؟ آيا تو هم از اين تصويرها ديده اي؟ ديده اي كه در زير روشنايي منورهاي سربازان شهريار بغداد، او كه شهرزادي در كاخ نداشت تا برايش قصه هاي هزار و يك شب بگويد و نگذارد مردمان كشورش و ملت هاي ديگر را به جوخه هاي مرگ بفرستد و يا خردل و اعصاب و سيانور به خوردشان دهد...، كسي در خون دست و پا بزند و يا از تنگي نفس به خود بپيچد؟... راستي آن گازهاي مسموم و كشنده را شهريار بغداد از كجا دست و پا مي كرد؟ چه فرقي مي كند، فرانسه، آلمان، آمريكا... به اطرافت كه نگاه مي كني، از آن شخصيت خوش تيپ خبري نيست. انگار آب شده و رفته است توي زمين. حالا كه او نيست، بيا تا در اين دنياي وحشي دود و آهن، حرف از سياست نزنيم. تو كه مي داني روشنفكر نماها از درز ديوار هم ايراد مي گيرند. پس چرا بايد روي دم طويل آن ها پا بگذارم؟ اگر درد تو درد من است، بيا حالا كه كلمات هم در برابرت صف آرايي كرده اند و تركش هاي داغ آن ها تنت را مي سوزاند، فكري بكنيم. دل من، شايد ناچار شويم مثل هميشه، آرام و بي سر و صداگريه كنيم!...
بيفشان جرعه اي بر خاك و حال اهل دل بشنو
كه از جمشيد و كيخسرو فراوان داستان دارد
چو دام طره افشاند زگرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد كه راز ما نهان دارد...
انگار خارك نارسي در ته گلويت گير كرده است. خارخار بغضي گلويت را آزار مي دهد. ابر چشمانت هواي باريدن كرده و ديگر جز در برابر كلمات گريستن، راهي نداري.
ز چشمت جان نشايد برد كز هر سو كه مي بينم
كمين در گوشه اي كرده و تير اندر كمان دارد...
شايد با اشك بشود كاري كرد...
مبتلايي به غم محنت و اندوه فراق
اي دل اين ناله و افغان تو بي چيزي نيست
درد عشق از چه دل از خلق نهان مي دارد
حافظ اين ديده گريان تو بي چيزي نيست...
دستي آرام شانه ات را لمس مي كند. مي ترسي همان شخصيت دو جنسي باشد. آرام سر برمي گرداني- اشتباه حدس زده اي؛ او يكي از همان ياران سفر كرده است. شبيه همان معلم است اما نيست. فرقي نمي كند كدام يكي باشد. شايد «عليشير شفيعي» باشد كه مي خواهي براي او كتاب «سرريزون» را بنويسي...
بتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايبان دارد
بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
خدا را داد من بستان از او اي شهنه مجلس
كه مي با ديگران خوردست و با من سرگران دارد...
از پشت پرده اشك به دشت سفيد و لشكر كلمات نگاه مي كني. كلمات براي تو لبخند مي زنند و مثل سربازاني كه تحت سلطه ات باشند، به فرمانت جابه جا مي شوند.
غبار غم بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقاي جاودانش ده كه حسني جاودان دارد...
عميق نفس مي كشي و اشك ها را پاك مي كني. پشت سرش وارد تالار بزرگي مي شوي كه شكوه كاخ هاي ساساني را دارد. كمي به دور و اطراف نگاه مي كني. اول از جلال و جبروت تالار پر زرق و برق لذت مي بري. اما كمي كه زمان گذشت، مي بيني كه اين جا هم تو را راضي نمي كند.
سماط دهر دون پرور ندارد شهد و آسايش
مذاق حرص و آز اي دل بشوي از تلخ و از شورش...
و كلمات چون شهرزادي قصه گو زانو به زانويت مي نشينند.
درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس...
حالا مي خواهي از گوهر كلام اين كلمات، رماني بنويسي و آن را به مادران ايل، به آن ها كه اشك بيش از آب چهره شان را شسته، هدايت كني. پس زيباترين كلمات يكي يكي در برابرت عريبان مي شوند. مركب آبي را بر دشت سپيد مي تازي. دلت مي خواهد از نو شروع كني. سر سطر مي نويسي «سر ريزون»! كاربرد آن را در جشن هاي عروسي ايل فراوان ديده اي. سكه روي سر عروس و داماد ريختن و كل كشيدن فراموش ناشدنيست. پس اين واژه برايت گيرايي خاصي دارد. به كاربرد ديگرش توجه كن؛ سريز كردن اشك مادران ايل در لحظه وداع با فرزندان جوان. لحظه اي كه ننه «خاتون» براي «مراد» هفده ساله اش پرپر مي زد. اما او كه نابينا بود و اشكي براي گريستن نداشت! ننه «سكينه» كه دست راست پسرش را از توي تابوت برداشت و با حيرت تمام گفت: «چه كسي دست بچمو قطع كرده؟» ننه «گل آشوب» كه بعد از هفت سال انتظار، قلم پاي پسرش در آغوش كشيده بود و مي بوييد... آخر يكي و دوتا كه نيستند. ايل پر از مادراني از اين دست است. مهم نيست تعدادشان چقدر است. مهم اين است كه تو بايد بالاخره اين رمان را به سر منزل مقصود برساني. فكرت را روي ننه «حسرت» متمركز كن. او مادر عليشير است. اگر عرضه اش را داشته باشي، مي شود از رقص هاي شبانه روزي همان لچكي كه پيرزن، از شاخه بيد لب جوي آويزان كرده تا خدا فرزند جوانش را به سلامت از جنگ بازگرداند، رماني بنويسي. براي نوشتن هيچ چيز كم نداري. روستاي «جوزار» است با آن طبيعت دل انگيزش و آبشار «كهكوه» كه چون سينه ريزي از صدف، از گردن عروس زاگرس آويخته است... و علي شير كه آرام و قرار ندارد و مدام در تلاش و تقلاست تا نگذارد، گاردي هاي بعثي، تپه ريشن را در آن سوي زاگرس اشغال كنند...

 



شجاعت علي(ع) دراشعار شاعران

علي خوشه چرخ آراني
صفت بارز شجاعت در شخصيت جامع علي ابن ابي طالب(ع) باعث گرديده كه در ديوان اكثر شاعران تمجيد و ستايش اين صفت مشاهده گردد.
سران را سرافكند در زير پاي
سرتيغ جوشن گذار علي(ع)
ديوان ناصرخسرو
كارهركس نبود صف شكني
شير اين معركه شاه نجف است
ديوان جامي
سوار دين پسرعم پيمبر
شجاع صدر صاحب حوض كوثر
اسرارنامه عطار
تويي كه شمشير آبدارت فكند سرها به خاك مذلت
بس آتش قهر و اقتدارت زمشركان سوخت دودمان ها
ديوان الهي قمشه اي
چنان كزحمله شيرخدا كفار درميدان
چنان كز حمله ضرغام دين ابطال بربيدا
هژير سالب غالب علي ابن ابي طالب
امام مشرق و مغرب امير يثرب وبطحا
ديوان هاتف اصفهاني
شيريزدان علي كه پيغمبر
در كف او لواي ايمان داد
آن كه از كندن در خيبر
كرد دين نبي قوي بنياد
ديوان ملك الشعراي بهار
گويي به روز رزم همي نالد
از بيم تيغ شاه، دل كافر
حيدر امير بود و شه صفين
دست خدا و بازوي پيغمبر
ديوان ملك الشعراي بهار
حيدر صفدر شه عنتركش خيبرگشاي
سرور غالب، سرمردان، اميرالمؤمنين
ديوان وحشي بافقي
سركشان بردند سرها در گريبان عدم
هركجا تيغت برون آورد سر از آستين
ديوان وحشي بافقي
سرتيغش به حفظ گنج اسلام
دهان اژدهايي لشكرآشام
ديوان وحشي بافقي
عرين بود دين محمد وليكن
علي بود شيرعرين محمد
ديوان ناصرخسرو
به روز رزم اگر سازد علم تيغ درخشان را
دواند بر سر خصم سيه دل رخش جولاني
ديوان وحشي بافقي
دل تاب عدو خون مي شود از تاب شمشيرش
شعاع مهر سازد سنگ را لعل بدخشاني
ديوان وحشي بافقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14