(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 21 شهريور 1388- شماره 19460
 

داغ علي(ع)
سمت خدا
اشك قناري
ملاقات يار
نامه اي براي مادرم خانومي به نام «رقيه صادقي» و تو نگاه مي كردي
خدا تمام زندگي است
بين خودمان باشد فاصله ها
نزديك تر از همه
پسر بزرگ، مرد كوچك
خاطرات مدرسه اللهم رد كل غريب



داغ علي(ع)

ماه رمضان بود
آن شب به گمانم كه شب قدر جهان بود
روزش همه كس دل نگران بود
روزي كه پرستو دل تنها و كبودش
در كوچه تنهايي مرغان مهاجر
جان دادن و پژمردن و مردن را پسنديد
روزي كه تمامي وجود و تن هر شمع
در محفل عشاق فنا گشت و فرو ريخت
روزي كه پر سوخته شاپركي هم
يك مرهم زخمي به دل خسته دلان بود
روزي كه تمامي جهان عشق را ديدند
يعني كه رسيدن به وصال در حرم دوست
در منزل دوست
سجده به دوست
در سخن دوست
آمد زره آنكس كه شده لعن ز دنيا
زد خنجر كين خنجر نامردي و پستي
بر فرق پر از نور علي(ع) همسر زهرا(س)
آن روز دل سوخته دل
قلب پرستو
آن روز تمام شيشه هاي دل دنيا
صد تكه هزار قطعه از داغ علي(ع) شد
فاطمه كشراني- تهران
«عضو تيم ادبي هنري مدرسه»

 



سمت خدا

به خدا مي گويم: دوستت دارم.
مي پرسد چرا؟
مي گويم:
زيرا قلبي دادي تا بهترين ها را بپذيرم.
به خدا مي گويم دوستت دارم.
مي پرسد چرا؟
مي گويم:
زيرا عشقي دادي كه در رگ هايم جاريست.
به خدا مي گويم: دوستت دارم.
مي پرسد چرا؟
مي گويم:
زيرا ذهني دادي تا بينديشم در خودم، در تو
به خدا مي گويم دوستت دارم.
مي پرسد چرا؟
مي گويم:
زيرا دوستت دارم.
فاطمه همتي/ تهران



 



اشك قناري

به هنگام سحر به ياد تو بر دلم نهر زلال عشق جاري مي كنم و از چشمه پاك محبتت سيراب مي شوم و ذره ذره وجودم را وقف انديشيدن به تو مي كنم. و نگاهت را در اذان دل فرياد مي زنم و مي گويم مرا از اسارت خويشتن نجات ده.
و با دستي پر از گل هاي نياز به سوي تو مي آيم و تو با خورشيدي از مهرباني بر تن سرد من پرتوافكن مي شوي و من كنار سجاده دلدادگي هايم با عطر ياس هايي كه تو آوردي مدهوش مي شوم و ذكرهايم را با لب هاي رازقي و صداي پاي ابرها برايت مي گويم.
از كمي دورتر طنين دل نوازي به گوش مي رسد گويي كساني ديگر هم وجودت را طلب مي كنند اما...اما... نرو بگذار من رازهاي دلم را برايت بگويم، تا كنارم هستي بگويم، كه اگر دور شوي در هر لحظه اشك هاي قناري را روي گونه هايم بوسه مي زنم، ناگاه صداي اذان سحري مرا به خود مي آورد كه هي، هنگام خور و خواب تمام شده با نماز صبح وجودت را عطرآگين كن.
يلدا خداداد (فانوس)

 



ملاقات يار

آسمان صاف و آبي و زمينش خاكي و گسترده آنجا پاي دلير مرداني كه با هر دم و بازدهم آن ها بوي پيراهن يوسف گمگشته اي مادري به مشام مي رسد.
اين جا شلمچه است.
جايي كه ذره ذره هاي خاك آن يادگار ملاقات يار را دارد.
جايي كه دلير مردان دل هاي خود را راهي ملكوت مي كند.
جايي كه منتظران مهدي پاي سجاده عشق نماز عاشقي مي خوانند.
- دستانش آنقدر گرم بود كه دستان سرد همه را گرم مي كرد ولي در آن لحظه دستانش آنقدر سرد شد كه دستان گرم هيچ كس نتوانست گرمش كند.
چشمانش آنقدر صاف بود كه با هيچ رعد و برقي باراني نمي شد و چشمانش چنان باراني شد كه هيچ آسمان صافي حتي طاقت ديدنش را نداشت.
پاهايش آنقدر استوار بود كه با هيچ آتش فشاني فرو نمي ريخت ولي لحظه خوردن تير به قلبش پاهايش آنقدر سست شد كه حتي نتوانست صاف بايستد.
صداي اصغر وعلي اكبر كه از پشت بي سيم او را صدا مي زدند در گوشش پيچيده بود ولي توان جواب دادن آن ها را نداشت روي زمين افتاده بود براي يك لحظه چشمانش را بست بياد مادر منتظري افتاد كه دست نياز به سوي پروردگار دراز كرده و منتظر فرج مهدي است. ولي مي خواست به مادر تنها بگويد انتظار تو به پاي انتظار كودك يتيم مدينه كه نمي رسد كه هر شب منتظر صداي پاي علي بود. او مي خواست به مادر خسته بگويد كه خستگي تو به پاي خستگي علي در شب دفن زهرا كه نمي رسد.
حسنا راست كردار / تهران

 



نامه اي براي مادرم خانومي به نام «رقيه صادقي» و تو نگاه مي كردي

اين نامه زهراي توست مادر، به شما. بانوي گرامي من.
مادر، فكر مي كردم رفتنت آسان است. فكر مي كردم با صبراً علي قضائك يارب همه چيز درست مي شود. مادرجان، زهرايت حداقل 27سال در كنار تو زندگي كرد و مثل بعضي بچه هاي يتيم طمع تلخ بي مادري را در خردي نچشيد. من راضي ام به رضا و قضاي الله و شاكرم و صابر به حمدالله. مادر، يادت هست مي گفتي وقتي نوزاد بودم با من يك ختم قرآن صديق منشاوي را گوش دادي. گفتي: وقتي در 3ماهگي ذات الريه گرفته بودم و همه از من قطع اميد كرده بودند و مرا به بيمارستان «كودكان شيخ» مشهد بردي، دكتر بخش با عصبانيت گفت: بچه را كشتيد و آورديد. او نپرسيد اين بچه پدرش در جبهه هاي جنگ است و تو تنها چه مي توانستي بكني. بعد هميشه به من مي گفتي: رفتم يك جايي در مقابل حرم امام رضا(ع) (كه هميشه مي خواستي آنجا را نشانم دهي ولي نشد). رو به امام گفتم: «اگر آغوش مرا خالي برگرداني ديگر به مشهدت نمي آيم». از آن طرف دكترها با يك عمليات خيلي پيچيده و درحالي ساده، جان مرا نجات دادند. مادرم، بعد از 28سال چند ماه پيش به همان «بيمارستان كودكان شيخ» رفتم و وارد حياط آن شدم. بچه هاي زيادي كه شايد مريض بودند و درحال بازي و شادي بودند. و بازگشتم. پيش خودم مي گفتم: هيچ دكتري در اين بيمارستان فكر نمي كرد من نفس بكشم و به اين سن برسم. ولي با دعاي تو من زنده ماندم. رقيه جان يادت هست، هميشه وقتي برايت زيارت عاشورا مي خواندم تا دردت كمتر شود و آرامش بيابي، مي خوابيدي. هيچ چيز مثل زيارت عاشورا تو را تسكين نمي داد. اين را به تو گفتم و گفتي: «چون اسمم، اسم دختر امام حسين است.» و ياد گريه ات براي قمر بني هاشم مي افتم، ياد زجرها و گذشتهايت و اينك با اينكه كلاس اول راهنمايي تنها 20كلاس در علوم را گرفته بودم. حرص درس را مي زدم و گريه مي كردم مي گفتي: «كاش مشكل من هم مشكل تو بود، ارزش ندارد. گريه نكن.» يا آن روزي كه در سال پنجم دبستان آمدي مدرسه مان بچه ها هم دورت را گرفتند گفتند: مادر زهرا، امروز براي زهرا در كلاس دست زديم.
وقتي معلم كلاس پنجم من آرزويش اين بود دخترش وقتي بزرگ شد مثل من بشود. وقتي شاگرد اول شدم و بايد لغتنامه عميد را به من از طرف خودت (پيشنهاد مدرسه) هديه مي دادي «كتاب صحيفه سجاديه» امام سجاد(ع) را جلد كردي و به من دادي.مادرم. سكوتت از روي خاموشي نبود و حرفت از روي انتقام. پيش تو آدم مي توانست با صداي بلند فكر كند. و از همه چيز بگويد. آخرين روز ميلاد امام رضا يادت هست وقتي كه فيلمي كه مجيد مجيدي نقش يك كمونيست را بازي كرده بود و محمد كاسبي فرزند كوروش را به حرم آورد و شفا گرفت وقتي گريه كردم. گفتي: «چقدر تو زود متأثر مي شوي؟» گفته بودمت: چشمهايت مثل گنبد امام رضاست. البته همرنگ آن هم هست. زرد مي شي و عسلي، يا همان (ميشي) ولي از گنبد آقا، برايم زيباتر است. اگر تو نبودي. هرگز گنبدي را با چشمان قهوه اي ام، نمي توانستم ببينم. هرچه دارم، از تو دارم. تويي كه، پاكدامن، مؤمن، شجاع، غيور، آزاده، نترس، زيبا و باگذشت بودي. خدا مي داند چقدر تشنگي كشيدي مادرم. اشتهايت به كل از ميان رفته بود. مثل شهيدان تشنه تشنه از دنيا رفتي و البته گرسنه، وقتي مادرجان، تمام خون درون معده ات از گلويت روي رختخوابت ريخت ، با دستپاچگي خودم آن خون را پاك كردم، خوني با آن غلظت نديده بودم و شايد هم نبينم. من يكي از عصب هايم در حادثه اي به طور كامل قطع شده و خون زياد ديده ام. ولي آن خون، چيز ديگري بود. فكر كنم كل سينه مجروح از بي مهري اقوام بود. كل بي همصدايت بود. كل تنهايي ات هنوز هم از آن داروخانه اي كه برايت آمپول مي خريديم رد مي شوم و اين جمله را تكرار مي كنم «ما رأيت الاجميلا». زيبايي در شفق دردت، غمت، تنهايي ات، و بيماريي ات، تو را نه به خاطر مادر بودنت، به خاطر انسان بودنت، فهم بيش از حدت، شناخت صحيحت، دوست دارم. با اينكه من آخرهاي شهريور دنيا آمده ام، با آن وضعيت خود در تشيع جنازه شهيد بهشتي شركت كردي. چقدر تو فهميده بودي مادر، اهل روستا بودي. پدرت هم كلاس درس تجدد نرفته بود خودت هم تا ابتدايي رفته بودي. ولي تمام پيكرت و روحت، درك و دردشناسي و معرفت بود. تو عارف بودي بي آنكه پوشيه بزني، بي آنكه نماز شب بخواني. تو خدا را در دلت يافتي كه هر وقت سفره غذا را پهن مي كرديم مي گفتي:... (اسم پدرم). بسم الله الرحمن الرحيم بگم؟!. تو كي بودي! تو چه مي دانستي، كه خدا فقط در نماز و نياز نيست. در حسين(ع) و رقيه(س) است. حسيني كه همسرش رباب «مسيحي بوده و مسلمان شده، و پسرش مهدي مادري به نام نرگس خانوم دارد. كه دختر حواري عيسي است. اي زن وارسته از حجابهاي منيت، اي پرستوي مهاجر رضوان خدا، وقتي چهره ي بي جانت را در خاك نهاديم، پيشاني ات گلگون شده بود و صورتت به رنگ زنده و جان دار درآمده بود. تو خدايت را ديدي و جان گرفتي، جانت را به آن جان جانان دادي، سبكبال، آزاده، بي هيچ حق الناسي. بي هيچ آزاري به هيچ فردي، فقيرها، كوچه گردها، رفتگرها، منتظر آب يخ تو در تابستان گرم مشهد بودند تا پارچ آب از ما بگيرند، در حالي كه نمي دانستند خودت تشنه اي. حاجت مردم را برآورده مي ساختي تا خدا حاجت تو را برآورده كند. حاجت تو، حج نبود، كربلا نبود. سوريه نبود. ازدواج فرزندانت نبود، پول، نه؟ خانه نه؟ فقط كمي حالت بهتر شود. و زنده بماني.
و بتواني زندگي كني. مادر، با اين داغي كه از مرگ تو در سينه من نشسته، اگر امداد غيبي خدا نبود. من نابود شده بودم غذايت، ميوه بود. وفوقش آب و چاي كه آن را هم نمي توانستي هضم كني و هر چه مي خوردي از دهانت برمي آمد. تو چه زندگي داشتي، چه صبري، چه گذشتي. با اين همه ما مي آمديم و كنار بسترت سفره پهن مي كرديم و غذا مي خورديم. و تو نگاه مي كردي ولي اصلا ناراحت نمي شدي؟ و غذا خوردنمان كوفتمان نمي شد. مريضي سختي داشتي. ولي آخت درنيامد. مي خواستيم به تو قرص بدهيم شايد اشتهايت باز شود. ولي آنقدر به من و فاطمه اعتماد داشتي از ما مي پرسيدي. در غذايم قرص نريخته ايد. بابا! ما كه صبح اگر ريختيم، كه ريختيم مگر ديوانه ايم كه به تو راستش را بگوييم. همين همراهم را كه مي خواستم بخرم. خودت 70تومان داشتي مي گفتي: زهرا. مي خواهي برايت خودم گوشي بخرم. چون كسي را دوست داشتم و به خاطر آن هميشه تشنج مي گرفتم. يك روز ماه رمضان از ساعت 30/2بعدازظهر تا 30/5 دقيقاً 3ساعت در خانه، تشنج گرفتم و چرت و پرت مي گفتم، تو فهميدي! او كه بود. 41سال از من بزرگتر است. ولي او را دوست داشتم. و آن 6ساعت تا آخر عمرم يادم مي ماند. و آن تشنجهاي پي درپي كه خفگي آور بود. و نفسم بالا نمي آمد. و آنقدر خودم را به رنج انداختم كه عصب بدني ام قطع شد به خاطر نفريني كه به خاطر او به خودم كردم، و آن لحظه ها، نگران بالاي سرم مي ايستادي و مي گفتي: «زهرا جان، چكار كنم؟ من چكار كنم، حالت بد نشود؟ خوب شوي...» وقتي فهميدي من چه كسي را دوست داشتم. اصلا حرف بدي به من نزدي. اصلا تا آخر عمرت به من حرفي در اين باره نزدي. تو خدا را شناخته بودي مادرم. چون خدايي شده بودي. فهمت بيش از اندازه، دركت، عشقت، خداشناسي ات، بي حدو حساب بود. نه مكه رفتي، نه كربلا، نه هيچ جا، ولي دخترت شاعر حضرت زهراست، و علي و خاندانش. دخترت هماني است كه گفتي: وقتي مي خواستم راه بروم مثل بچه هاي ديگر 4دست و پا راه نرفتم بلكه دستم را روي زانويم گذاشتم و يكدفعه بلند شدم و گفتم: «ياعلي». از آخرين درد دلهايت به من بود. مي دانستم هر وقت كنارت مي نشينم و مي خوابم، نفس كشيدنت آرام مي شود. و يكجورايي مي خوابي، هيچ كس اين هنر را نداشت جز من، آخرين بار به تو قول دادم. ميايي خانه و عيد در كنار هم خواهيم بود.
روزي كه آخرين روز سال87 بود. بخشيدن فدك به فاطمه بود. روز بخشيدن حق فاطمه آخرين روز از سالي بود كه تو در آن زيستي، و دخترت، فدك تو را، نتوانست از دست غاصبان خارج كند. دعا كن. بتوانم. مادرجان. مادرم. دختر كوچكت سرورت را به قرآن سپردي. همانطور كه صفيه فرهان را سپرد. و خدا در همه حال از من مواظبت مي كند. و پشتيبان من است. جانم به فدايت كه پنجم محرم به دنيا آمدي و هجده ربيع الاول از اين جهان رخت بربستي. باز هم اين جمله زيباي جد مادري ام مولاحسين عليه السلام را به تو تقديم مي كنم. «هر چه از شجاعت و پاكدامني دارم از مادرم فاطمه دارم.»
روحت از هر جهت آسوده، وروان شادت، شادتر باد.
اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم
روحي لتراب مقدمها فداها
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايي بنوازد آشنا را.
زهرا زارعي

 



خدا تمام زندگي است

نزديك شو ، نزديك تر.
اينجا رمضان است؛ماه خدا؛ماه بهترين ها و بالاترين ها؛ماه باران رحمت الهي.
نه يك نفر، نه دو نفر، ميليون ها نفر را در اين ماه مي بخشد.
شايد هم بيشتر.از او بخشنده تر كيست؟
دل گرفته ام.از زمانه اي كه در آن خدا كنار زندگي است.
كسي نيست بگويد به همه : خدا تمام زندگي است.
دل گرفته ام از زماني كه همه در ماه خدا ، فقط در ماه خدا دست بلند مي كنند. انگار كه خداي بزرگ ما فقط در ماه خود خداست.
چه شده كه اين همه در روزمرگي فرو رفته ايم؟
بي خبر از همه كس از همه جا از همه چيز زندگي.
خدا تمام زندگي است. چه شده كه براي زندگي قدم از قدم برنمي داريم؟
بي خيال زندگي در خود فرورفته ايم.
چه شد كه يادمان رفت عهدمان را ؟ الست بربكم؟قالو بلي. زندگي مان چرا خلاصه شد در خوراك و پوشاك و مسكن.
چقدر پست.چقدر حقيرند اين چيز ها در برابر آنچه كه برايش آمده ايم.
زندگي-خدا تمام زندگي است- رمضان فرصت تمرين است؛فرصتي براي يافتن خود-دوباره- به هر راه؛به هر وسيله.
تمرين كنيم؛ تمرين بندگي؛تمرين عشق؛تمرين خوب بودن،خوبي كردن.خدا سرمشق مي دهد.
قرآن و عترت. طلوع حرف هاي خدا ، غروب ولي خدا هر دو در ماه رمضانند.چه تلفيق قشنگي.
ماه ديگر بايد كه خود حواس خود جمع كنيم.سرمشق خدا يادمان نرود به ناگه.
سرمشق هاي خدا را بايد كه خوب خوب خوب ديد.شايد كه ديگر فرصتي براي ديدن نباشد.دواممان شايد فقط تا بعد از رمضان همين سال بوده باشد.
آخرين سرمشق.آخرين امتحان.آخرين تكليف:خدا تمام زندگي است نه كنار زندگي.
نجمه پرنيان
جهرم

 



بين خودمان باشد فاصله ها

تا به حال شده ازت بخوان يك چيزي رو اندازه گيري كني؟
منظورم اينه كه شده ازت بخوان فاصله بين دو چيز رو به دست بياري؟
تو اين جور مواقع چي كار ميكني؟
سراغ متر مي ري؟ به نتيجه ديگران مراجعه مي كني؟ از فرد امين مي پرسي؟
شايد هم بخواي حدس بزني.
اما شده تا به حال چيزي رو اندازه گيري كني كه كسي اون رو اندازه گيري نكرده؟
يا حداقل اينكه كمتر كسي به اندازه گيري اون پرداخته باشه؟
آخه مي دوني؛ عصر عصر سرعته. زمان مدرنيته شده. دور دور كلاس گذاشتن و ... شده. مثلا اگه ازت بخوان فاصله دلت رو با خدا اندازه گيري كني، چي مي كني؟
اگه بخوان فاصله انسان ( امروزي ) با انسانيت ( به معناي حقيقي كلمه ) رو بگي، چي مي گي؟
يا مثلا بپرسن كه فاصله آدمها با هم تو دنياي امروزي هم اندازه فاصله هاي جغرافياييشون هست يا نه، چي ميگي؟ چه واحدي رو انتخاب مي كني؟ معيارهات براي اندازه گيري چيه؟ شايد بپرسي اصلا چرا بايد اندازه گيري كرد؟
¤¤¤
مي دوني كه براي اندازه گيري دوتا چيز، هر دو بايد در » مكان » و » زمان » باشن. حالا اگر بخواي فاصله انسان ( اصلا چرا همه، اول خودم بعد ديگري؛ پس فاصله خودمون ) تا خدا رو حساب كني چي مي كني؟ خودمون كه تو « زمان » و « مكان » خاصي هستيم اما... صبر كن. فكر نمي كني هر چي بيشتر دنبال معيار اندازه گيري باشيم ، كمتر پيدا مي كنيم و در نهايت دوباره بايد به معيارهاي خودش برگرديم. چون قبل اينكه « زمان » و «مكان » به وجود بياد، خدا وجود داشته. يا به عبارت بهتر، خالق زمان و مكان خداست و لاغير.
بايد به معيارهايي برگرديم كه خود خدا براي اندازه گيري فاصله انسان تا خودش رو گفته.
حالا يك سوال. فكر نمي كني كه «شب هاي قدر» هم يك مكان و هم يك زمان خوب براي به دست آوردن «فاصله » خودمون تا خداست. فاصله اي كه راه جبرانش تا آخر عمر باز هست. اما هر چي زودتر پا به راه بگذاري، بيشتر مي ري. يعني يك جورهايي فاصلت تا اوستا كريم كمتر ميشه. وقتي هم كه فاصلت تا خدا كمتر بشه ، از شيطون هم دورتر ميشي! انگار بين خدا و خرما يكي رو بايد انتخاب كرد. پرانتز باز : زمانها ي قديم و عهد جاهليت، مردمي بودند كه ميوه هايي همچو خرما را كنده و به شكل بت ( به اصطلاح خودشون خدا !) در مي آوردند و بعد از مدتي كم كم شروع به استفاده از اعضاي اون مي كردن. مثلا دست بت رو مي كنند و مي خوردند! اين شد كه گفتند بابا يا خدا رو بخواهيد يا خرما رو ! پرانتز هم بسته.
اين شبها فرصتي كه توي يك سال تكرار ناپذيره. خود اين شب هم جالبه. بيش از هزار سال. با يك حساب سر انگشتي ميشه كمي بالاتر از 80 سال. يعني حدود عمر يك انسان تو اين زمونه. شبهايي كه سرنوشتها رقم مي خوره. شبهايي كه خيلي از فاصله ها رو نشون ميده بدون اينكه بخواي اندازه گيري كني. يعني خود خدا نشون مي ده. بالاخره بايد مشخص بشه كه « تر و خشك با هم مي سوزه» فقط يك ضرب المثل اون هم فقط تو اين دنياست.
خيلي عجيبه. خدا يك زمينه براي پاك شدن ( يا حداقل غباروبي ) دل به بندهاش داده و بعد هم واقعه اصلي. شب قدر. شبهايي كه هرچي به عظمتش فكر كني باز هم بي نتيجه مي موني. قدر و قيمت اين شبها رو خود خدا بايد بگه. ذهن بشر كه اگر بي نقض بود اينهمه فاجعه تو دنيا به وجود نمي اومد.
مخلص كلام. قيمت اين شبها رو نميشه با قيمت چيزي عوض كرد. چون به عالم غيب هم ايمان داريم. چون مي دونيم كه خدا ضرر بنده هاش رو نمي خواد. اين رو هم مي دونيم كه « از تو حركت و از من بركت» . يعني تا خودي نشون ندي، خدايي نمي بيني.
پس اين شبها همديگه رو فراموش نكنيم كه اگر خودمون به فكر خودمون و همديگه نباشيم نبايد توقع داشته باشيم كه ... .
جلال فيروزي / ساوه

 



نزديك تر از همه

امروزم مثل همه ي روزاي ديگه اومدم پيش تو، دلم مي خواد با يكي حرف بزنم، يكي كه حرفامو گوش كنه؛ اهميت بده؛ جوابمو بده؛ نگام كنه.
با خودم كلي حرف زدم و فهميدم كه تو، فقط تويي كه مي توني از اين همه تنهايي نجاتم بدي. صداتو نمي شنوم، نمي بينم كه نگام كني، ولي نگام مي كني. مي دونم كه نگام مي كني حتي همين الان كه دارم برات مي نويسم. توي سكوتت پر از صداست. آره! سكوت تو صدا داره. من صدا من صداشو حس مي كنم، مي فهمم.
امروز، امروزم مثل همه ي اون روزاي ديگه اومدم پيش تو كه بهت بگم خيلي فقيرم، خيلي. دستامو ببين! ببين تو دستام هيچي نيست، هيچي حتي يه ذره. خدايا، امروز اومدم بهت بگم كه من بدون نگاه هاي مهربون تو، هيچي ندارم.من توي اين سكوتي كه صدا داره، با اين نگاهي كه حسش مي كنم، احساس غرور مي كنم آخه بهترين، داره منو نگاه مي كنه. خدايا اين نگاه رو از من نگير! نگير كه من فقط و فقط به تو فكر مي كنم، به نگاهت. آخه مي دوني؟ من فقط تو رو دارم واسه حرف زدن، درد و دل كردن؛ تويي رو كه خوب مي دونم خيلي نزديكي. درست همين جا. آره! خيلي نزديك، حتي از رگ گردن.
زهرا كريمي

 



پسر بزرگ، مرد كوچك

اسمش صادق بود. رسمش را نمي دانم. قدش زياد بلند نبود اما هميشه سال ته كلاس ميز آخر مي نشست. او خيلي ساكت بود. گويي دردي بزرگ در سينه كوچكش نهفته بود، هميشه حلقه اي از اشك را در چشمانش مي ديدم، گاه گاهي سر كلاس چرت مي زد و با صداي خط كش معلم كه بر روي ميز مي زد با وحشت بلند مي شد و با لكنت زبان مي گفت: ب ب بله آاقا... بسيار گوشه گير و منزوي بود و درسش هم بسيار ضعيف. صورتي آفتاب سوخته و دلي سوخته تر داشت. پيراهن مشكي رنگ و رو رفته اي را در تمام سال در تنش ديدم. چرا هيچ كس به سراغش نرفت؟چرا كسي درد دلش را نپرسيد؟ چرا كسي با او دوست نشد؟ نمي دانم. شايد خودش علت همه اين چراها بود. چون خودش از ما كناره مي گرفت. صادق سال اول راهنمايي را كه تمام كرد ديگر به مدرسه نيامد. نمي دانم قبول شد يا نه. ولي سال بعد وقتي به مدرسه رفتم و او نبود احساس بدي داشتم. نمي دانستم نبودنش اين قدر مرا آزار مي دهد. با اينكه نه دوستم بود نه همبازي و نه كسي كه با شلوغ بازيهايش ديگران را سرگرم كند و جلب توجه كند. اما جايش ميز آخر كنار ديوار خالي بود. خيلي دوست داشتم يكبار ديگر صادق را ببينم. تا اينكه يك روز با پدرم به بازار و مغازه يكي از دوستانش رفتيم. بعد از سلام و احوالپرسي و لحظاتي كه گذشت. دوست پدرم رويش را به پشت اجناس كرد و گفت: پسر دو تا چاي بيار. پسر آمد با دو تا چاي. سر به زير بود مثل هميشه. خجالتي بود مثل هميشه. مرا نديد مثل هميشه. ولي من او را ديدم. او صادق بود. خدا را شكر كه مرا نديد وگرنه من از خجالت مي مردم كه اين قدر دوست و همكلاسي بد و بي توجهي بودم. چاي را گذاشت و بي آنكه سر بلند كند رفت.
پدرم گفت: اين بچه مگه درس نمي خونه؟ دوست پدرم گفت: دوساله پدرش فوت كرده. اوايل نيم روز مي اومد سركار نصفه روز هم مي رفت مدرسه. اما ديد نه مي تونه درس بخونه و نه نيمه روز حقوق كافي بگيره. درسو ول كرد... ديگر حرفهاي دوست پدرم را نشنيدم من به صادق غبطه خوردم. او مرد بود گرچه جسمش كوچك بود ولي روحي بزرگ داشت. تازه فهميدم چرا در مدرسه با كسي دوست نمي شد. حدس مي زنم ما و كارهاي شيطنت بار ما برايش بچگانه و حقير بود. در كوچه پس كوچه هاي بازار هزاران صادق ديدم و دعا كردم كه خدايا بر سر هيچ كودكي گرد يتيمي ننشيند. گرچه مي دانم خدا هر لحظه مراقب يتيمان است. صادق دوست من امروز پدرت پيش فرشتگان به تو افتخار مي كند و برايت دعا مي كند.
فاطمه كشراني

 



خاطرات مدرسه اللهم رد كل غريب

يادمه سال سوم دبيرستان كه بودم سر كلاس عربي داشتيم تمرين حل مي كرديم كه به اين جمله رسيديم :
(اللهم رد كل غريب)
(خدايا هر غريبي را به خانه اش باز گردان)
تا به اين جمله رسيديم معلممون گفت:بچه ها اين دعا واقعا دعاي خوبي است درگذشته كه امكانات حمل نقل و شرايط سفر بسيار سخت بود، مسافران و افراد غريب واقعا با مشكلات زيادي مواجه مي شدند.
با خودم گفتم: اي بابا اين ديگه چه دعاييه به جاي اين دعا مي بايست بگه مريض ها شفا پيدا كنند يا مشكلات مالي افراد حل بشه يا يه دعاي ديگه.
از اون ماجرا چند وقتي گذشت. تابستان اون سال توفيق زيارت به مشهد را پيدا كرديم.
البته اينو هم بگم كه من كلا زياد اهل سفر نيستم و بيشتر مايلم توي شهر خودمون باشم .
تو اين سفر خواهر و داماد وبچه هاشون هم بودند.چو ن ما با قطار رفتيم زودتر از اونها رسيديم .
با اين كه مشهد يه حال و هواي ديگري داره اما به محض ورود دلتنگي عجيبي پيدا كردم، واقعا دوري از خانه برايم سخت بود.
زمان به كندي مي گذشت تا اين خواهرم و بچه هاش هم رسيدند با اين كه قبلا بارها هم ديگررا ديده بوديم اما اين بار واقعا از ديدن آنها خوشحال شدم ودرد غربتم تا حدود زيادي تسكين پيدا كرد.
توي اون سفر بود كه واقعا معني اين جمله را فهميدم .
حالا موقع تو دعاي ماه رمضون، اين عبارت را مي شنوم با تمام وجود مي گم: آمين.
حسين كافي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14