(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 7 مهر 1388- شماره 19474
 

ياد مهر
شهر خيال
غزل قرار ...
آشتي
حرفهايي كه براي نگفتن داشتم
باز آمد...
پيش به سوي انرژي هاي مثبت -بخش پاياني
دوست تازه
دلنوشته اي به امام زمان (عج) شبنم شوق



ياد مهر

مادر مرا به مدرسه بفرست
آري
دوباره اول مهر است
آغاز شور و شادي و شنگي
چل سال پيش
خواندي دعا به مدرسه رفتم
با بچه ها به مدرسه رفتم
با آن كتي كه عاريتي بود
با كيف و كفش كهنه ي مردم
حالا تو نيستي كه ببيني
من يك سئوال گنده به ذهنم
گفتم: «چرا به مدرسه رفتم؟»
نزديك نيم قرن گذشته است
آن روزها چه زودگذر كرد
رفتم كه درس مهر بگيرم
در پيچ و تاب فلسفه افتادم
مادر مرا دوباره دعا كن
با من بگو كه خير ببيني
گفتي كه پير شدم
شدم اما
پيري چه درد و رنج بزرگي است
بايد جوان هميشه بداند
فصل طرب زمان جواني
در دست او چو گنج بزرگي است
اي گنج! اي جواني شيرين
ياد تو را نمي برم از ياد
امير عاملي

 



شهر خيال

پشت پرچين خيالم شهري ست
مانده در قلب غبار
كوچه هايش پرگل
كومه هايش آباد
به پراكندگي وسعت صحراي خيال
و خيابانهايي
سخت آغشته به عطر
پشت پرچين خيالم شهريست
كه در او بوي عطر نفس تازه نان
از سر ساج
به هم آميخته با عطر نسيم
مي دود تا رگ جان
مردمش مثل پري
سينه از كينه بري
بي تكلف
خودماني ، خرسند
كه به هر گرسنه مي بخشد نان
كه به هر عابر دل گمشده
مي گويد: جان!
مردماني به محبت پابند
ساكناني به لبخند نگاهي خرسند
لبشان در لبخند
جاي ديوار بلند
قد برافراشته سرو
شاخه آويخته گل
سبزه روئيده زخاك
شهر من شهري ست
فقط افسوس در آن سوي خيال
پشت امواج سراب
كه كسي را خبري نيست از او
ديده باشي شايد
وقت سحر
هاله ي شهر خيالي مرا
روزگاري در خواب
قاسم فشنگچي (رنج)

 



غزل قرار ...

ما با تو قرارمان بهشت است
اين خط قشنگ سرنوشت است
آنجا همه چيز نور ناب است
اينجا همه چيز خاك و خشت است
هر چيز كه با تو هست، زيباست
هر چيز كه با تو نيست، زشت است
حسن همه ظاهر است اما
حسن تو هميشه در سرشت است
ميخانه ز توست عين مسجد
مسجد چو تو نيستي كنشت است
يادت نرود به ياد من باش
ما با تو قرارمان بهشت است
مرضيه اسكندري

 



آشتي

سلام؛ سلامي به گرمي آفتاب و مهربوني مهتاب به معلم عزيز مدرسه مون.
راستش رو بخواهيد، مدتي بود كه مدرسه و معلمش رو، فراموش كرده بودم.
نه اين كه فراموش كنم ها، نه ولي نمي دونم چرا يهو اينطوري شد! تا اين كه خيلي وقت پيش، بابا اسماعيلم بهم گفت:
«آقاي عزيزي، زنگ زدن منزل و از اين كه چرا ديگه سر كلاس حاضر نيستي، گله كردن.»
من هم بي توجهي آقاي عزيزي رو بهونه كردم كه اين بي توجهي هم قضيه داره. حدوداً سه، چهار ماه پيش بود كه مثل هميشه زنگ زدم به آقاي عزيزي (مسئول صفحه ي مدرسه) تا ببينم نوشته من و بچه هاي مدرسه مون به دستشون رسيده يا نه و اگه رسيده قابل چاپ هست يا نه؟
مثل اين كه اون روز سر ايشون خيلي شلوغ بود و بايد صفحه رو براي صفحه بندي مي فرستادن كه يه خرده با من تند صحبت كردن و گفتن: «چرا اينقدر زنگ مي زني؟» و همه ي حرفشون اينو مي رسوند كه مزاحمي. ما جوونا هم كه دل نازك و شكننده اي داريم و با كوچك ترين چيزي مي گيم: «آره، دلم شكست!»
البته آقاي عزيزي هم حق داشتن؛ با اون همه مشغله ي كاري، يه آدم سمجي مثل من، مدام زنگ بزنه و از چاپ شدن يا نشدن نوشته اش بپرسه. منم همين رو بهونه كردم و ديگه مطلبي نفرستادم. با خودم گفتم: «حتماً ايشون ديگه به نوشته هاي من، احتياجي ندارن كه اين حرف رو زدن.»
بعد از يك مدت وقتي قلم و كاغذم رو برمي داشتم تا بعد از ده دقيقه فشار آوردن به مغزم و فكر كردن، چيزي بنويسم اما مي ديدم كه برگه سفيده. ديدم نه، مشكل من چيز ديگه ايه. نشستم و فكر كردم تا اين كه ياد حرف خانم «زهره علي عسگري» افتادم.
از خودم پرسيدم: «دليلش چيه؟ نمي دونم چيه؟» ولي ديگه افكارم قلمم رو همراهي نمي كردن. يادمه دبيرم خيلي وقت پيش بهم مي گفت: «ندا اين كاررو نكن. يه نويسنده وقتي نويسنده اس كه نوشته بهش الهام بشه و به جاي كوشش با دستاش اين قلبش باشه كه بجوشه و نوشته اش رو بنويسه.»
تو اين مدت خيلي سعي كردم كه يه چيزي بنويسم اما هر وقت كه قلم به دستم مي گرفتم و مي نوشتم: سلام...
انگار همه ي واژه هاي دنيارو ازم مي گرفتن! دوباره بعد از مدتي قلمم رو مي ذاشتم كنار و دفترم رو مي بستم. تا اين كه از خدا دوباره خواستم كمكم كنه و بهم توفيق نوشتن بده. دوباره قلبم، قلمم رو همراهي كرد و الان مي فهمم كه معني حرف هاي معلم مان چي بود.
يه نويسنده هرچقدر هم كه نوپا باشه در كنار افكارش بايد روحش رو هم پرورش بده و ايمانش رو هم قوي كنه. اين براي من تجربه ي خيلي خوب بود كه خوب نوشتن هم توفيق مي خواد.
و اين خداست كه بايد براي انجام هر كاري اين توفيق رو به آدم بده.
ندا پگرگ/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



حرفهايي كه براي نگفتن داشتم

تو صبح بودي
هميشه به يادت بودم. اكنون بگويم، سلام! چگونه؟ تو در قلب من بودي. مثل شبهاي غم، تو صبح بودي. مثل خورشيد، عطش بودي، مثل نور، قلب دردمند من طاقت اين همه غم و دوري نداشت. سالها از تو دور مانده ام. مدتها بين من و تو عمري فاصله مانده، قرني تأخير و نفسهاي سرگون، از حاشيه خيال بي قانون من كه عصيان وار تو را اذن دخول دادم بالا نرو، از كوچه هاي تبدار و محزون قلب تاريكم نگذر و به دستهاي خالي از محبت و پر از اشك من خيره نشو، تو بلندي مرا نديدي، تو صبح مرا نديدي، شادي مرا هيچ وقت نديدي. اكنون شايسته اين نيست چون تويي نظارگر سختي و عذاب و دلواپسي من باشد. ديگر بر اسب خيال دگرگون تو نمي تازم و تا اعماق وجودت نمي روم و با تو به گفتگو نخواهم نشست من هم تنهايت مي گذارم. مثل درخت بالاي تپه، مثل چشمه، مثل خودم. تو آمده بودي. از كنار من گذشتي ولي چشم نگشودم تا رد شوي. تا نداني كه چرا ياد گرفته ام سرم به زمين خم باشد. غم تو مرا سر به زير كرده است. قبل از اين كه در قلب من جايي باز كني، آزاد بودي. مطمئنم و هم بود. ولي سالها و ثانيه هاست هر دو دربنديم. در بند يكديگر، چشم تو را به خاك سپردم و جسم تو را، حتي قلبت. آزاد مندترين عضو بدنت و دستانت و فكرت ولي روح تو مغناطيس عميقش را بعد از مدتها در اطراف حس من به كار انداخته است. فكر مي كردم مي روي و آسوده مي شوي.
مي خوابي و خاموش! ولي،نه! كوچه هاي صبح هاي داغدار زندگي ام، قبل از همه مسافر و رهگذري بي مقصد به نام تو داشت، خورشيد از بام اشراقي آن بالا نمي رفت و درختان در جوار بوته ها و نورها و عشقها آرامش نمي يافتند، غربت و دلتنگي از چشم متين تو در روزنه بي نفوذ روحم رسوخ كرد. مثل تو شدم. سبكبار عشق بي مرز، وجدانم، همه چيزم. در عبور سنگين حضور تو، نوراني و پر شد. از تو به تو رسيدم. و از خود به تو، از ديدگانت فرو ريختم و در دستانت ماندم. مثل سحر انتظار، عصر انتظار، مثل جمعه شايد تو هم از تبار جمعه ها بودي. بوي پيراهنت، غربت بود، و عطر نگاهت، تنهايي و جامه تنت درد. از تو گذشتم، آن گونه كه از خود گذشتم. رها گشتي، از حصار بودن و شدن و دوست داشتن، من تو را در جامه قلب، پوشيدم و در نگاه حسرت، باريدم و در داغ نديدن، سرودم. تو شعر شدي، در بيتم، فكر شدي در انديشه و اعمالم ،هدف شدي در زندگي ام. تبلور خواستن تو بود كه مرا اين گونه ساخت و مگر نه اين كه اگر تو مرا نمي خواستي هرگز بوي ترا نمي گرفتم. من از تو شدم. با اين كه از تو نيستم، هم اسمت، هم روحت، ولي هم دردت هستم و هم صدايت. تو با من آشنايي، تو مرا مي شناسي، دوست مني، يار مني، همراه مني، در كنار مني، تو دور نبودي و نيستي، در لحظه هاي عمرم. شرمنده تو بودم. دلواپس تو بودم. در فكر تو بودم. مي شود دوتن بود ولي يكي شد. مي توان جدا بود ولي نزديك. در صداي تو، موج خدا بود. در قلب من شكنجه قلب تو بود. تورا در قلب من مجروح ساختند در هواي حريم دل من به تاراج بردند و در دير بي راهب و راهبه جسم من ستم دادندت، اي كه در شيفتگي مثل توام و در دل پرخون همراز تو، با من حرف بزن، از قلب خودت بگو؟ از چشمت بگو؟ از دردت بگو؟ از حرفت بگو؟ گوش مي دهم. تكذيب نخواهم كرد. طومار عشقت را به دست طوفان نخواهم سپرد، بر زخم دلت نمك نخواهم پاشيد و بر خنجر خورده روحت، كارد نخواهم زد. تو با من راحتي مثل خودم با تصويرم در عكس. مثل خودم با اسمم. مثل خودم با خودم مثل تو با خودت، ديگر سپيده هاي تلخ، آغاز و پايان نخواهند گرفت. ديگر غربتها در سينه ات هجوم نخواهند ساخت. ديگر بر اشكهاي نريخته ات و نريخته ام كسي نخواهد گريست، ديگر كسي به ياد ما نخواهد بود، ديگر شب و روزت با هم يكسان شده، شب و روز من هم جزيي از زندگي تو شده. بيا در گوش اين نوشته ها بخوان، ديگر هيچ همرازي نخواهي داشت. من از جنس تو شدم. از غمت. از چشمت، از داغت، لبريزم كرد دنيا. از مرگت پرم ساختند انسانها، از نبودنت سيرابم كردند آدمها. از يادت ولي نتوانستند غافلم كنند. بر ورقه هايم سر مي گذارم. براي اين كه بوي دستهاي مرا كه در اين نوشته جاري شده بشنوي. ديگر هيچ شكوه اي نكن. ناراحت نباش كه نخواستندت، دوست نداشتندت، نيامدندنت، من با توام. من مي خواهمت من دوستت دارم. من با تو مي آيم. تنها مي آيم، تنها. از اين شهر و انسانها از اين دل و روح، از اين داغ و دوري، مي گذريم. من كوله بارم را روزي مي بندم. ديدي هميشه تنها نماندي. ديدي؟! به ديدارت آمدم ولي نه از جنس آنهايي كه نمي خواستي شان، دوستشان نداشتي، از تو دور بودند. كسي به ديدنت مي آيد از جنس خودت، از خاك خودت از مردم خودت، از شهر خودت، آري، اي دوست، به سپيده مي نگرم. و به دستهاي دعا، امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء.
از همه گريختم. مي گريزم. ديگر به هيچ كسي نخواهم گفت، تو عزيز مني. همه را تنها نخواهم گذاشت. مثل شب، مثل درد، مثل خون در قلب خود تورا يافتم. نه آن گونه كه ديگران از تو گريختند، تورا دوست داشتم نه آن گونه كه همه فرار كردند. در سوگ من صبور باش، از جنس خودم، همرنگ خودم، هم قلب خودم، مثل خودم. ديگر شادي من به ابديت تو خواهد رسيد و ديگر هيچ اندوهي بر من نخواهد بود چون در روزگار دوستي، با تو خواهم بود. و در لحظه هاي تنهايي، تو مرا خواهي داشت، مرا. به ياد تو كه در غم تو شريكم، با دل تو دوستم و با نامت بسيار آشنايم.
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زهرا زارعي
مشهد مقدس

 



باز آمد...

مردمك چشمانم كم كم بزرگ مي شود. امروز، انگار تازه اول شلوغي است. توي ترافيك نرم نرمك جلو مي رود اتوبوس. در انتهاي سوسوي خورشيد؛ كه بي رمق از كار چند ساعته اش،
لا به لاي آرامش كوه لميده. بيرون را تماشا مي كني. چشمانت در گير و دار آسمان؛ در بين وسعتي كه لبريز است از آبي؛ جذب
مي شود با تنها تكه ابري كه انگار مي بردت به قصه ها. حس مي كني شكارش كردي. عين همان ابرهاست؛ همان هايي كه توي كتاب
قصه ها شكلش را ديده بودي. كه شده بود زيربناي قصر غول آسماني كه چنگ نواخته داشت و تخم طلا. يك تكه ابر، بر فراز ابهت كوه كه سايه انداخته روي خستگي خورشيد.
دور و برت را نگاه مي كني تا كسي را پيدا كني كه اين صحنه قشنگ را با او شريك شوي. به دختر روبرويت نگاه مي كني و به آن يكي كه ايستاده. خدا خدا مي كني چشم در چشم شوي تا بگويي نگاه كن آن برگ نقاشي كودكي را. اما نمي شوي. صداي موسيقي ضرب آهنگ داري،
مي آيد. دختر ايستاده كه بليط ها را تحويل راننده داده بود با لبخندي به بيرون
مي گويد:«ديوانه است». نگاه مي كني. موسيقي از ماشين كناريست. پسرك با سر و وضع عجيبش، به طرزي خاص سرش را تكان مي دهد، و گاهي دستانش را نيز. دختر ايستاده راست
مي گفت.
چراغ هاي اتوبوس روشن شده. دو روز پيش اين موقع ها هنوز هوا روشن بود. چه غروب دل تنگي است؛ و چه تاريكي خوش عطري. نسيم مهر مي آيد.
رقيّه حاجي باقري / تهران

 



پيش به سوي انرژي هاي مثبت -بخش پاياني

ليلا كريمي
هر وقت وارد اتاقم مي شدم سرگيجه مي گرفتم؛ انگار وارد زباله دان تاريخ مي شدم. هيچي سرجاش نبود؛ لباسها به جاي اينكه مرتب داخل كشوم باشه؛ روي زمين و تخت و... پيدا مي شد؛ كتابها روي زمين، سركمد، روي كامپيوتر و... بود. خلاصه اينكه وقتي وارد اتاقم مي شدم از بس كه دنبال چيزي كه مي خواستم، مي گشتم؛ فراموش مي كردم اصلا براي چه چيزي پا به اتاقم (بخوانيد انباري) مي گذاشتم. اما حالا دوستان عزيز صفحه مدرسه؛ ديگه تغيير روش دادم و همه چيز سرجايش قرار گرفته. راستي تا حالا به نظم و ترتيب پي برده ايد، كه چقدر سرعت شما را در انجام دادن كارها زياد مي كند؛ من كه از وقتي كتاب فنگ شويي و طراحي نظم را مطالعه كردم؛ تصميم گرفتم كه انرژي هاي مثبت محيطم را به منفي تبديل نكنم و محيط سالم و مرتبي را براي خودم درست كنم.
بچه هاي عزيز مدرسه؛ اين كتاب به موضوعاتي چون؛ مراكز انباشتگي در خانه، اشياي جاگير، رهايي از انباشتگي، شيوه پالايش انباشتگي، تأثير پالايش انباشتگي و...اشاره كرده است. دوستان مدرسه، دلم مي خواست برگ برگ كتاب را به قلم مي آوردم اما فكر كنم كنجكاوي و ذكاوت شما نوجوانان باعث بشود كه خودتان موضوع كتاب را دنبال كنيد. كتاب «طراحي نظم به شيوه فنگ شويي »اثر كارن كينگستون با ترجمه گيتي خوشدل است. اين كتاب را مي توانيد از انتشارات پيكان تهيه كنيد. با آرزوي موفقيت براي شما دوستان همراه مدرسه.

 



دوست تازه

با سلام خدمت شما و همكاران محترمتان
من يكي از طرفداران صفحه مدرسه هستم و هر بار كه مي خواستم براي شما مطلبي بفرستم توفيقي حاصل نمي شد. من به نويسندگي علاقه مند هستم و مدت هاست مطالب صفحه مدرسه را دنبال مي كنم خوشحال مي شوم جهت پيشرفتم در اين حرفه اشكالات مطلب ارائه شده را به من بگوئيد با تشكر
زينب السادات حدادي
14 ساله - قم
«راستي اگر مي شود مي خواستم عضو صفحه مدرسه بشوم لطفا شرايطش را بگوييد.»
با سپاس فراوان
جواب سلام
دوست خوبمان زينب السادات حدادي!
از اين كه مطالب صفحه مدرسه را دنبال مي كني خوشحالم و خوشحال ترم از اين كه نوشته اي دوست داري برايمان بنويسي.
همكاري مستمر و سعي در بالا بردن كيفيت آثارتان شما را به عضويت تيم ادبي و هنري مدرسه درمي آورد.
موفق باشيد.
مسئول صفحه مدرسه

 



دلنوشته اي به امام زمان (عج) شبنم شوق

بعد از حمد و سپاس از خداوند جهان، خدايي كه بشر را بخشيد قدرت بيان، و خدايي كه - بر مصلحت- يوسف زهرا را - هنوز- نكرد عيان.
اي مولاي من، اي سرور عالم ، اي زيبارويي كه جمال جميلت را به مه چهارده آسمان و وجود نازنينت را- براي اهل جنت- همچو طاووس خوش نقش و نگار تشبيه كرده اند.
اي مولاي من كه دليل گريه ابرها شده اي. اي مولاي من كه دليل بهار تويي؛ مؤمنين دل بي قرارت و جهان به انتظارت نشسته است. دنيايي كه ديگر رنگ سپيد آن براي مدادهاي سفيد مدادرنگي و گچ مدرسه ها شده و سياه آن تنها براي سياهي ذغال ها و كلاغ ها نيست.
از دلربايي ات شبنم شوق و غم از گونه هايشان سرازير گشته است. چشم هايشان به يادت باراني مي شود و سيل شبنم را سرازير مي نمايند و درياي دلشان به نام تو غوغا مي نمايد.
اشك شوقي كه به رسم عشق- سوختن و ساختن و دم برنياوردن- بايد به پاي معشوق بماني و بايد منتظر منتظر باشي.
و غم و اندوهي كه لحظه ها را به پايان عمر مي برند و اندوه نديدن آن رخسار مه گون را از دو چشم مي ستاند.
مي دانم كه هر روز كه مي رسد تا انتهايش صدمرتبه به مومنين دعا مي كني. مي دانم كه اگر بر سنگ سخت دعا كني نرم مي شود. اما چرا... مي دانم كه يوسف زهرا همچو مادرش، اول بر جان و احوال دوستان و همسايگان دعا مي كند و بعد كه نوبت برخودش مي شود...
مي دانم كه نه در برمودا خانه داري ، نه بر بلنداي فلان كوه و نه براي ديدنت چله نشيني لازم است. در بين مردم زندگاني مي كني و آنگاه كه بانگ ظهورت طنين انداز عالم گردد، فردي نباشد كه تو را نديده باشد و برسيمايت آشنا نباشد. اما هزار افسوس و آه كه بار گناه، ابر بين زمين سبز دل و خورشيد هميشه تابان وجودت گشته است. افسوس برمن كه...
مولاي من، اي شاه شاهان كه از قوم كافران سخت انتقام مي گيري و اهل زمين را از اين وهله ظلماني كه چراغشان كورسوي چراغ خانه ها و مركبشان شده است، مي رهاني؛ جمعه ها هم بي قرارند. آنها همنواي دل هاي منتظر و چشمان بي تاب و تر شده اند. از همان آغاز فصل كه نواي شيرين ندبه گوشها را مي نوازد تا آن هنگام كه غروب سرخ و دل بي قرار، خون به دل مي كند كه چرا اين جمعه هم گذشت و مهدي فاطمه نيامد. و لب هاي لرزاني كه:
روزها را به اين جمله مي گذرانند كه :
شايد اين جمعه بيايد... شايد
جلال فيروزي / ساوه
همكار افتخاري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14