(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 3 آبان 1388- شماره 19494
 

دفاع به روايت محمود نوراني غربت عجيبي شهر را گرفته بود
به مناسبت چهارم آبان؛ سالروز اشغال خرمشهر ... و شهر در خون فرو رفت
در رثاي آخرين مدافع خرمشهر ؛شهيد امير رفيعي همه برگشتند اما...
آخرين مرد
وقتي جهان آرا گريه كرد



دفاع به روايت محمود نوراني غربت عجيبي شهر را گرفته بود

برادران نوراني پنج نفر بودند؛ محمد، عبدالله، محمود، غلامرضا و رسول. برادران خرمشهري كه با مردانگي نام خود را در تاريخ جنگ و دفاع از خرمشهر جاودانه كردند. غلامرضا و رسول بعدها شهيد شدند. آنچه مي خوانيد روايت محمود نوراني از اين ايستادگي و مردانگي است.
¤ ¤ ¤
وقتي جنگ رسماً شروع شد، من و عده اي ديگر از بچه ها در خرمشهر نبوديم. ما از طرف جهان آرا براي دوره اي آموزشي به بستان اعزام شده بوديم. تا اينكه درگيري هاي بستان و سوسنگرد شروع شد و ما در اين درگيري ها حاضر بوديم. بعد از اينكه اين دو شهر سقوط كرد، خودم را به آبادان رساندم و به منزل يكي از بستگان رفتم. فردا صبح راهي خرمشهر شدم.
خبري از اوضاع شهر نداشتم و دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و به شدت نگران خانه و خانواده ام بودم. آن موقع من 18 ساله بودم و اولين بار بود كه براي حدود يك ماه از شهر خارج شده بودم. وقتي به پل خرمشهر رسيدم يك لحظه جا خوردم. شهر در آتش و دود غرق بود. صداي انفجار لحظه اي قطع نمي شد. غربت عجيبي شهر را گرفته و خيلي خلوت بود.
اول گفتم بروم سمت مسجد جامع و ببينم چه خبر است. با يك وانت خودم را به مسجد رساندم. مسجد و اطرافش شلوغ بود. همه بچه ها ريخته بودند آنجا. بعد رفتم سمت خانه مان. از كوچه پس كوچه ها كه مي گذشتم ياد چند وقت قبل افتادم كه با رفقايم در همين كوچه ها فوتبال بازي مي كرديم. اما ديگر خبري از آن بچه ها و آن هيجان نبود. هر چه در زدم كسي در را باز نكرد. دلشوره ام بيشتر شد. با مشت كوبيدم اما فايده اي نداشت. بالاخره لگدي زدم و در را باز كردم. هيچكس در خانه نبود. بي اختيار مثل آوراره ها در شهر سرگردان شدم.
همينطور كه بي هدف در كوچه ها مي رفتم ماشيني آمد. حاج عبدالله، برادر بزرگ ترم بود. همديگر را بغل كرديم. با بليزرش مرا به آتش نشاني برد. در آتش نشاني كار مي كرد. گفت بقيه برادرهايم هم در شهر هستند و مشغول جنگ و دفاع.
از آتش نشاني رفتيم سمت مقر سپاه. زير زمين يكي از بانك ها را كرده بودند مقر سپاه. جهان آرا آنجا مستقر بود. خودم را معرفي كردم. محمد سه واحد تشكيل داده بود؛ گروه علي هاشمي، رضا دشتي و محمد نوراني. هر گروه حدود 30 تا 35 نفر نيرو داشت. به من هم گفت به يكي از اين گروه ها بپيوند. گروه محمد نوراني در ميدان شهيد مقبل مستقر بود. در زير زمين ساختماني دو طبقه و محكم. من هم به آنها پيوستم.
اطلاعات از سطح شهر به مقر اصلي مي رسيد و جهان آرا بر اساس آن به گروه ها ماموريت مي داد. البته غير از اينها گروه هاي مردمي و ارتشي هم بودند. البته فرماندهي اصلي شهر با جهان آرا بود.
عراقي ها چند بار براي گرفتن شهر از سمت شلمچه اقدام كرده بودند اما به جايي نرسيده بودند و بچه ها راهشان را سد كردند. شهر را دور زدند و از سمت خيابان عشاير و فرمانداري وارد عمل شدند.
يكي از مدافعين شهر بهنام محمدي بود. نوجواني 13 ساله. يك روز برادرم محمد تانكي را مي زند. يك اسلحه هم غنيمت مي گيرد. بهنام و برادرم رسول هم آنجا بوده اند. رسول همسن و سال بهنام بود. سر اينكه كدامشان اسلحه را بردارند بحث داشتند. محمد اسلحه را به بهنام مي دهد تا نگويند اسلحه را به برادر خودش داد! براي اينكه رسول هم راضي باشد يك نارنجك هم به او مي دهد. بهنام چند روز بعد در خيابان آرش تركش به قلبش خورد و شهيد شد.
ديگر عراقي ها بخش هايي از شهر را گرفته بودند و بايد هر شب مقرمان را عوض مي كرديم. جنگ كوچه به كوچه و خانه به خانه شده بود. يك شب جهان آرا خبر داد دشمن از سمت عباره دارد مي آيد. من و شهيد تقي عزيزيان و جواد بحران احمدي و جواد عزيزي رفتيم سمت عباره ببينيم چه خبر است.
در حال نقل و انتقال بودند و معلوم بود در فكر حمله اند. رفتيم و خبر داديم. فردا صبح همه رفتيم سمت آن منطقه. شب با آقاي سواريان گوشه يك خاكريز نشسته بوديم كه يك خودروي عراقي آمد و از ما رد شد. راهش را گم كرده بود. يكي از بچه ها به زبان عربي ايست داد. فرمانده جيپ عراقي فكر كرد از نيروهاي خودشان هستند و با عصبانيت فرياد كشيد تو كي هستي كه به من ايست مي دهي؟!
درگير شديم. فرمانده شان كشته شد و دو نفر ديگر كه زخمي شده بودند را اسير كرديم. صبح ديديم ماشينشان پر از اجناس و لوازم با ارزش مردم است. جالب بود. آنهايي كه با شعار نجات ملت عرب تجاوز كرده بودند، اموال آنها را غارت مي كردند!
روزهاي آخر درگيري در خيابان آرش و خيابان 40 متري شديد بود. قدم به قدم را مي زدند. ارتباط ها قطع شده بود و بچه ها چند نفر چند نفر در كوچه ها مي جنگيدند. بالاخره مجبور شديم برويم آنسوي پل. چاره اي نبود. خيلي سخت بود اما باور نمي كرديم كه شهر اشغال شده است. مي گفتيم مي رويم آنسوي پل و يكي دو روز ديگر وقتي نيروهاي تازه نفس رسيدند برمي گرديم. اصلاً باور نداشتيم اين اشغال اينقدر طول مي كشد. بني صدر گفته بود فلان لشگر و فلان توپخانه در راه است اما او خيانت كرد و هيچوقت نيرويي نيامد. البته اين را هم بايد گفت كه بچه ها 17 ماه در كوت شيخ ايستادند و نگذاشتند دشمن از خرمشهر فراتر برود. اگر اين ايستادگي نبود آبادان هم سقوط مي كرد و خوزستان اشغال مي شد.

 



به مناسبت چهارم آبان؛ سالروز اشغال خرمشهر ... و شهر در خون فرو رفت

فردا براي خرمشهر روز خاصي است. سالروز واقعه اي سهمگين و بزرگ. روزي كه شهر بچه هايش را از دست داد و بچه ها هم مادرشان را از دست دادند و يتيم شدند. چه سخت است كه بخواهي درباره آن روزهاي خرمشهر بنويسي. آن روزهاي آخر را مي گويم و آخرين مرداني كه مانده بودند تا از همه چيز دفاع كنند. از خاكشان، ايمانشان، خانواده شان، عشقشان، شهرشان، كشورشان و مسجد جامع شان و هر چيز ديگري كه آنروز خرمشهر خلاصه تمام دوست داشتني ها بود.
مگر مي شود 45 روز مقاومت را در اين چند سطر و با اين قلم الكن خلاصه كرد. پس به خلاصه اي از وقايع
3 روز آخر بسنده مي كنيم چرا كه دوم آبان دژخيمان بعثي آخرين زخم را بر پيكر شهر وارد كردند و ققنوس در آتش فرو رفت.
¤ ¤ ¤
گروهي از مدافعين بعد از 48 ساعت درگيري بي وقفه براي استراحت به مقر برگشتند كه صداي بي سيم در مي آيد. جهان آراست. بچه ها بياييد. شهر دارد سقوط مي كند. شانزده نفر به سمت خيابان آرش راه مي افتند. در راه يك گروه 40 نفره را نزديك خودشان مي بينند. توي تاريكي هوا خودي يا غيرخودي بودن آنها قابل تشخيص نيست. احمد قندهاري نارنجك تخم مرغي اش را دست مي گيرد. اما درست آخرين لحظه بهرور قيصري جلوي او را مي گيرد. شايد خودي باشند. جلوتر كه مي روند گروه 40نفره ديگر از كمين خارج شده اند. عراقي بوده اند. احمد از دست بهروز شاكي است. اما بهروز كه چاره اي نداشته مي گويد «اگر ايراني بودند چه خاكي به سرمان مي كرديم؟ عراقي را چهار تا كوچه هم آن طرف تر مي شود گير انداخت. ايراني را چه؟» بچه ها با همان تعداد نيروهاي مهاجم درگير مي شوند. تا صبح درگيري ادامه دارد و بالاخره نزديك صبح ساعت 4 به ساختمان فرمانداري برمي گردند تا كمي استراحت كنند. امير رفيعي در حالي كه يك پايش را كه شكسته تا بالا گچ گرفته است با تيربار در فلكه فرمانداري ايستاده و منتظر نيروهاي عراقي است. هنوز چشم بچه ها گرم نشده كه صداي رگبار گلوله ها از نزديك شنيده مي شود. گلوله ها از ساختمان هاي بلند مشرف به فرمانداري شليك مي شوند. بي سيم صدا مي كند بچه ها داريم محاصره مي شويم. رضا دشتي است. بچه ها داخل ساختمان فرمانداري مي شوند و از پله ها بالا مي روند. آخرين نقطه مقاومت، روي پشت بام با تيربار نيروهاي عراقي است كه در ساختمان هاي اطراف پناه گرفته اند. اما با پيدا شدن
سرو كله تانك ها از سمت خيابان عشاير، اينجا هم به تير مستقيم تانك بسته مي شوند. طبقه طبقه ساختمان فرمانداري خالي مي شود و به اين ترتيب، بعد از 35روز جنگ، عراقي ها بر ساختمان فرمانداري مسلط مي شوند و از آنجا اختيار پل خرمشهر را هم در دست مي گيرند. آخرين نيروهايي كه در شهر مانده اند به ناچار به رودخانه مي زنند تا با شنا رد شوند. پل حالا ديگر دست عراقي هاست. نزديك رودخانه چند لنج آخرين نفرات مجروحين را به آن طرف انتقال مي دهند. بهروز مرادي و دو نفر ديگر وانت سفيد رنگ شهردار را در آخرين لحظات مي گيرند. شهر ساكت و آرام شده، هيچ صدايي به گوش نمي رسد. با وانت براي آخرين بار خود را به حياط مسجد جامع مي رسانند. داخل حياط، كمك هاي مردمي، كمپوت ها، نخود، لوبيا، تايد و هر چيز ديگري كه فرستاده اند با خون مجروحين و كشته ها قاطي شده است. آخرين نگاه هاي حسرت بار صرف مسجد جامع مي شود. آخرين تيرها شليك مي شود و بعد برمي گردند. بهروز با آن كه شنا بلد نيست با يك تيوپ نيمه باد به آب مي زند و از رود عبور مي كند. حالا فقط يك نفر هست كه هنوز در شهر مانده. امير رفيعي با آن پاي گچ گرفته و آن تيربار. سيد صالح موسوي بعدها او را در تلويزيون عراق ديده كه دو نفر عراقي زير شانه ها ي چپ و راست او را گرفته اند و عقبش مي برند. از همان فلكه فرمانداري و ديگر هيچ. عراقي ها فلكه فرمانداري را گرفتند. پرچم ايران را از بالاي ساختمان فرمانداري پايين كشيده اند و جايش پرچم بزرگ عراق زده اند. در برنامه اي كه براي وزير دفاع فرستاد اند، اين طور نوشته اند: خانه هاي خرمشهر و روستاهاي اطراف به وسيله سربازها و افسرها غارت شد و از پاسگاه هاي كنترل ورودي و خروجي هم كه گذاشته بودند كاري برنيامد. كمي بعد رديف كاميون هاي حامل خاك زمين هاي نبرد روي جاده بصره به سمت بغداد راه افتادند. آنها را براي بناي مجسمه سرباز گمنام كه در بغداد ساخته مي شد مي خواستند. از كلاه خودهاي پر از سيمان سربازان ايراني كه روي آسفالت خيابان ها چيده شده بودند هم دست اندازهاي خيابان بعذاد ساخته شد. اما با همه اينها فضاي خرمشهر هنوز براي عراقي ها عادي نشده است.
خط اتوبوسراني بصره- خرمشهر هم داير شده و همه شعارهاي فارسي كه روي ديوارهاي شهر بود پاك شده اند و جايشان را شعارهاي عربي گرفته. بولدوزرها تمام خانه هاي وسط شهر را صاف كرده اند تا از چهار راه كشتارگاه راه مستقيمي تا پل باز شود. آنها دارند با شهر هر كار كه دلشان مي خواهد مي كنند. حالا ديگر به نظر مي رسد اوضاع كاملاً عادي شده و خرمشهر، محمره آنها شده است. عراقي ها كه اين طور فكر مي كنند، اما مهم نيست. خرمشهر هيچ وقت مال آنها نبوده است. ما بر مي گرديم و بار ديگر خرمشهر ما را در آغوش خواهد گرفت.

 



در رثاي آخرين مدافع خرمشهر ؛شهيد امير رفيعي همه برگشتند اما...

امير رفيعي آخرين مدافع شهر بود. رزمنده جواني كه براي هميشه ماند. زندگي براي امير بدون خرمشهر مفهومي نداشت. امير و خرمشهر يكي شدند. و امير هم به اندازه خرمشهر مظلوم است. او در كنگره ها و يادواره ها و هزار يك برنامه ديگر جايي ندارد. همينجا از تمام كساني كه از اين مجاهد بزرگ اطلاعاتي در دست دارند - بخصوص خانواده و دوستان- مي خواهيم ما را در شناختن مدافع گمنام خرمشهر ياري كنند. آنچه مي خوانيد را مي توان كامل ترين روايت از ايستادگي امير و خرمشهر ناميد كه در كتاب «يك نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخاني آمده است. و من و تو چه مي دانيم بر خرمشهر و مدافعانش چه گذشت.
¤ ¤ ¤
... سرانجام دستور عقب نشيني صادر مي شود. مهدي رفيعي كه تعدادي شهيد و مجروح را به بيمارستان طالقاني آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سيد محمد جهان آرا را مي بيند. خبر مجروحيت و شهادت برخي ديگر از مدافعان سيد محمد را به شدت غمگين مي كند. مهدي از ديدن چشم هاي به خون نشسته فرمانده شان يكه مي خورد و با خود مي انديشد: اين مرد چند شبانه روز است كه نخوابيده؟
سيد محمد مي كوشد تا لحن صدايش طنين هميشگي را داشته باشد و مي گويد:
از قول من به بچه ها بگو عقب بكشند. لحن صداي سيد محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است كه مهدي را تكان مي دهد. فرمان عقب نشيني، تلخ تر و بهت آور از آني است كه بتوان حرفي زد. مهدي سكوت مي كند. سيد محمد جهان آرا براي خداحافظي، دستان مهدي رفيعي را مي گيرد خم مي شود تا ببوسد، مهدي يكهو گر مي گيرد و شانه فرمانده را مي گيرد و بالا مي كشد. آرام از هم جدا مي شوند. مهدي با گام هاي سنگين چند قدم دورتر مي شود كه سيد محمد دوباره صدايش مي كند:
« اگر امير را ديدي از قول من سلام برسان و بگو دست مريزاد دلاور»
كمتر از بيست مجاهد مانده اند. بهروز مرادي و رضا دشتي، بار ديگر به محل هاي ديگري مي روند تا مبادا عده اي از دستور عقب نشيني بي اطلاع باشند. نيم ساعت بعد باز مي گردند. آثار نارضايتي در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهي نبود باز نمي گشتند. مي ماندند. بهروز و رضا بچه ها را به محل تقريباً امني مي رسانند تا با يك قايق كهنه و شكسته به آن سوي رود بروند. همه جمع بودند فقط امير رفيعي نبود. رضا دشتي سراغش را مي گيرد. فرهاد مي گويد: نيامد هر چه من و وهاب اصرار كرديم. پاپي اش شديم نيامد. به وهاب نگاه مي كند وهاب با حركت سر تاييد مي كند. رضا سريع برمي گردد. مهدي رفيعي هم همراهش مي رود. سينه خيز خود را به امير مي رسانند. امير در پناه فلكه فرمانداري سنگر گرفته است. و نيروهاي دشمن را در ساختمان فرمانداري و اطرافش، مورد هدف قرار مي دهد. رضا و مهدي از آرامش و خونسردي امير حيرت مي كنند. از امير مي خواهند تا همراهشان باز گردد. ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحكم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امير باز نمي گردد. امير نمي تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سينه اش از درد فشرده مي شود و ولي براي آرامش خيال دوستان مي گويد:
من پوشش مي دهم تا شماها به سلامت از كارون بگذريد. بعد هم شما از آن دست كارون پوشش دهيد تا من بيايم. هم رضا و هم مهدي ته دلشان يقين داشتند كه امير باز نخواهد گشت. رضا برمي گردد اين بار به فرهاد مي گويد: برو پيش امير! وقتي ما به آن دست كارون رسيديم پوشش مي دهيم تيز خودتان را به ما برسانيد.
فرهاد چشمي مي گويد و از قايق بيرون مي جهد. اصرار فرهاد به امير هم تأثيري بر تصميم و اراده امير نمي گذارد. فرهاد مي گويد: (من هم مي مانم!) مي خواست تا امير را زيرفشار بگذارد. امير مي دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند مي دهد. سوگندي كه جان اش فرهاد را به آتش مي كشد. فرهاد هم باز مي گردد. بچه ها با ديدن فرهاد بسويش مي دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدي و نادر. فرهاد با ديدن نادر بيشتر منقلب مي شود. نادر برادر امير بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پايين مي اندازد. رضا بازوي فرهاد را مي گيرد و تكان مي دهد. با صدايي بلند و نگران مي پرسد:
«ها كاكا، امير چه شد؟»
صداي شليك تيربار ژ-3، از آن سوي كارون گويا ترين پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امير مانده بود و همچنان مي جنگيد.
هر چه كردم نيامد. التماسش كردم، دستش را گرفتم، بوسيدش، حتي گفتم من هم مي مانم. اما نيامد. چند بار به جاي جواب، قرآن خواند. آياتي از قرآن را مرتب زمزمه مي كرد.
مهدي رفيعي مي دانست كدام آيه است:
يا أيها الّذ ين آمنوا ذا لق يتم الّذ ين كفروا زحفاً فلا تولّوهم الأدبار /ومن يولّ ه م يومئ ذ دبره لاّ متحرّ فاً لّ ق تال أو متحيزاً لي ف ئه فقد باء ب غضب مّ ن اللّه ومأواه جهنّم وب ئس المص ير (اي مؤمنان! هنگامي كه با انبوه كافران رو به رو شديد، هرگز به آنها پشت نكنيد/و هر كس در آن هنگام به آنان پشت كند- مگر آن كه با هدف كناره جويي براي نبرد مجدد يا پيوستن به گروه ]خودي[ باشد- ]چنين كسي [ قطعا به خشم الهي گرفتار گشته و جايگاه او دوزخ است و بد سرنوشتي است) (انفال، آيات 15 و 16)

 



آخرين مرد

ليلا سادات باقري
اصلش گفتن و نوشتن از بعضي چيزها خيلي دل مي خواهد حتي اگر قرار باشد كه يك يادداشت رسمي در يك واحه كاهي و كاغذي رسمي بنگاري. و راستي مگر مي شود كه دل را هم منكر شد؟! حتا در ميانه همين واحه كاهي و كاغذي رسمي!
مي داني يك طورهايي نمي شود اصلا بي خيال همين بعضي چيزهاي دلي شد. مثالا ما هشت سال بزرگ داريم كه مي توانيم براي هر دقيقه اش و هر رزمنده و هر حاضر در اين مقاومت و حماسه يك كتاب در بياوريم و اصلا هم بي خيال هيچ كدام شان نشويم... اما من درست در همين يك دقيقه و يك نفر در جا زده ام! درست در همين يك دقيقه اي كه او نمي رود و مي ماند و درست در همين او كه همان «امير رفيعي» است!
بارها و بارها تمام خطوطي را كه از حماسه خرمشهر نوشته شده را خوانده ام و گاه حتا از بهرشان كرده ام. بارها و بارها «بهروز مرادي» را خوانده ام و نوشته ام. بارها و بارها هر وقتي كه فرصتي دستم داده است در مدرسه دريابد رسايي، خيابان چهل متري، كوي طالقاني، خيابان نقدي، كوچه گل فروشي، بازار صفا، فلكه شهدا، مسجد اصفهاني ها، مسجد جامع و بهشت جنت آباد خرمشهر پرسه زده ام و با خودم زمزمه هايي داشته ام، زمزمه هايي خيلي شخصي تر از اين شخصي نويسي ام در ميانه اين واحه كاهي و كاغذي رسمي. اما درست در فلكه فرمانداري نمي دانم كه چه ام مي شود، نمي فهمم كه چه مي شود!
همه دارند مي روند؛ فرمان رسيده كه بروند و شهر در محاصره را، ترك كنند. آن هم از راه كارون. بهروز مرادي و رضا دشتي و هفت هشت نفر ديگري مستأصل شده اند از رفتن، گرچه چاره اي جز رفتن نيست. اما امير رفيعي با پايي مجروح، در اوج خونسردي در فلكه فرمانداري عزم جزم كرده است كه مي ماند و خرمشهر را ترك نمي كند... و مي ماند. آن هم با يك ژ - 3 در دست در مقابل لشكر سوم عراق. بعدتر سيد صالح موسوي او را در تلويزيون عراق مي بيند كه كماندوهاي عراقي او را در حالي كه مي زنند به پشت ساختمان فرمانداري برده اند و همين مي شود آخرين خبر از امير.
بله! درست همين مي شود آخرين خبر از آخرين مردي كه در خرمشهر مي ماند و مي ماند! براي هميشه.
... راستش چيز ديگري ندارم كه بگويم! آخر گفتمت كه درست در همين يك دقيقه و يك نفر در جا زده ام!
اما فكرش را بكن دنياي به اين بزرگي، روزهاي به اين زيادي كه گذشته اند و تمام شده اند! با اين همه سهم بعضي ها چه قدرت بزرگ تر از همه اينهاست. آن قدر بزرگ كه حتي اگر در گوگل هم سرچ كني عكسي از امير رفيعي پيدا نمي كني. آن قدر بزرگ كه هرچه بخواهي فكر بكني نمي تواني بفهمي كه چه مي شود كه به قول سيد مرتضاي آويني، «امير رفيعي نخواست باور كند كه بيرون از خرمشهر نيز مي توان زيست.» و در خرمشهر ماند و انگار كن او به جد در همان خرمشهر مي ماند! و آن قدر بزرگ كه هرچه در اطرافت نگاه مي كني نمي يابي كسي را كه دلش به اندازه جوان نوزده ساله اي باشد كه مرگ را به سخره مي گيرد و به جاودانگي فكر مي كند و تو هرگز تصور نكن كه مراد از اين جاودانگي تنها شهادت اوست كه نه! جاودانگي شرف و غيرتي است كه آن قدري بزرگ و ناياب هست كه هنوز كه هنوز است در گمنامي و مهجوريت مانده است! و مگر نه اين كه گفته اند لذت بزرگي در گمنامي است! پس بگذار بيش از اين از او نگويم و هنوز در همين يك دقيقه و در همين يك نفر در جا بزنم تا هم چنان «امير رفيعي» براي من، بزرگ تر از همه دنياي وسيع مجازي گوگل و باز هم بزرگ تر از تمام برگ هاي سفيد كتاب هايي كه از او چيزي ننوشته اند، باشد!
و راستي مگر مي شود كه دل را هم منكر شد؟!

 



وقتي جهان آرا گريه كرد

آن شب به مقرمان در مدرسه رفتيم و پس از اقامه نماز و سجده شكر، بچه ها دور هم نشسته و مشغول تعريف شدند:
- ديدي چطور...؟
- من اون ور خيابون...
- تو...
بعد از شام، خسته و كوفته افتاده بوديم كه يكي از بچه ها از راه رسيد:
- محمد دوربند (اسم محلي در خرمشهر)خاليه! هيچ كس اونجا نيست. همه ول كردن و اومدن. دشمن راهش رو بكشه بياد،هيچ نيرويي نيست كه جلو شونو بگيره!
بچه ها خسته بودند و من خجالت كشيدم به آنها بگويم كه بروند نگهباني بدهند. ديگر تواني برايشان نمانده بود. ناچار سوار ماشين شديم و به آتش نشاني رفتيم. هميشه عده اي از بچه هاي شهر در آنجا بودند. و گاهي پيش آمد كه از آنها نيرو مي گرفتيم. به محض پياده شدن، شهردار شهر، برادرم و سيد را ديدم كه نشسته بودند. جريان را به آنها گفتم. گفتند نيرو نداريم. با نگراني و التهاب به مدرسه برگشتم تا شايد نيرويي جمع كنم. اما اي كاش به مدرسه نرسيده بودم. مدرسه صحراي كربلا شده بود و بچه ها در خون مي غلتيدند. همان بچه هايي كه آن روز، لشگر رزمي عراق را آن چنان شجاعانه از شهر بيرون كرده بودند. ستون پنجم مقر بچه ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقي ها همان شب و ساعت نه و نيم- مدرسه را زير آتش سنگين گرفته بودند. بچه ها زخمي و خون آلود در گوشه و كنار افتاده بودند و ناله مي كردند. به سختي اطراف را مي ديدم.
با برخورد پايم به صندلي يكي از بچه ها دچار شوك شديدي شدم. ناگهان غلام آبكار را ديدم كه با بدني مجروح پيش مي آمد. با گريه گفتم:
- غلام تويي؟ ... غلام ديدي بدبخت شديم؟ ديدي بهترين بچه هامون رفتن؟
چشمم به جنازه تقي محسن فر افتاد. كسي كه آن روز آنچنان شجاعانه جنگيده بود حالا نيمي از بدنش را مي د يدم كه از نيمه ديگر جدا شده بود. بي هدف در خيابان راه مي رفتم. نمي دانستم به كجا مي روم. در افكار و خاطرات گذشته ام غرق شده بودم كه به طالقاني رسيدم. از آنجا به چهل متري رفتم. در گوشه خيابان نشسته بودم كه ناگهان به ذهنم رسيد سري به بيمارستان بزنم. و از حال بچه ها با خبر شوم. ماشيني با سرعت مي آمد. فرياد زدم:
- ايست!
سرنشينان آن دستي تكان دادند و رد شدند.
- ايست....
ماشين توقف كرد و من با عجله به طرفش دويدم. جلوتر كه رفتم، يكي از آنها شناختم. محمد جهان آرا بود. به محض ديدن او مانند كودكي كه ظلم زيادي به او شده باشد و با ديدن پدر گريه اش بگيرد بغضم تركيد و اشك هايم سرازير شد:
- محمد ديدي بدبخت شديم؟ ديدي گل هامون رفتن؟ ديدي ديگه هيچ كس رو نداريم؟ ديدي يتيم شديم؟... محمد مرا در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد:
- ناراحت نباش... ما خدارو داريم. تو ناراحت نباش. ما امام خميني رو داريم...
براي اولين بار بود كه گريه كردن جهان آرا را مي ديدم.
آن روز دهم مهر بود و هنوز مصائب زيادي بود كه آغوششان را به سوي ما باز كرده بودند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7 (صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14