(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 21 آذر 1388- شماره 19532
 

بي خود شدگي
نغمه ي تنهايي
تقديم به همه عزيزان بسيجي لباس خاكي
لبخند
بزرگمرد ناجي بشاگرد افسانه اي كه به حقيقت پيوست
دانش آموز و تنفر از تفكر؟! بين خودمان باشد
من و خدا
زيارت قبول
خوشبختي
سرگذشت يك ژيان



بي خود شدگي

آشفتگي
افكارم را مي بلعد
چشمهايم نور مي بازند
و دنيا
قطع مي شود در نگاهم
و من شبيه زمين
مي چرخم
گرد حيراني خود...

ياسمن رضائيان/ 17 ساله/ تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



نغمه ي تنهايي

در كمين گاه نگاهت
يك نفس تنهايي ست
دست هايم را
به تمنا تو پر از خالي كن
سقف دردهايم را
آبي كن
شب شعرهايم را
مهتابي كن
باد مي رقصاند،
تن خشكيده ي مجنون را
و تو در چرخش چرخ چوگان
چينش چلچله را مي نگري
شاهراهي ست
پر از نغمه ي تنهايي
و دلم دريايي
چه غريبانه برايت مي خوانم
پس تو كي مي آيي؟...
زهره موحدي/ قم

 



تقديم به همه عزيزان بسيجي لباس خاكي

يكي را ديدم كه بسيجي بود
لباسش رنگ خاكي بود
اراده داشت فولادين
دلش درياي آبي بود
نگهبان وطن، جانباز
تيز پرواز چو شاهين بود
سرشتش مشك و عنبر بود
آرزويش شهادت بود
روزي ديدم كه بردست ها بود
مثل پروانه آزاد و رها بود
علي نهاني/ مدرسه راهنمايي تقواپيشگان منطقه15 تهران

 



لبخند

بخند بخند بچه جون
اخم رو تو بنداز بيرون
ابروها تو گره نزن
شادباش و هي لبخند بزن
با مردم مهربون باش
با دوستات شادمون باش
اگر باشي تو خوشرو
خوب باشي و خوش بو
همه مي شن با تو دوست
مي گن به هم: چه خوش بوست!
مي شيد با هم دوست هاي خوب
لبخند مي زنند گل هاي محبوب
ديگه ديگه اخم نكن
دل شادي رو زخم نكن
ابروها تو بازكن
لبخندو آغاز كن
فاطمه ثباتي 3/3مدرسه ي راهنمايي پونه رونقي
منطقه 15 تهران

 



بزرگمرد ناجي بشاگرد افسانه اي كه به حقيقت پيوست

در تاريخ 28/7/88 در صفحه مدرسه مقاله اي از نوشته هاي من به چاپ رسيد. با عنوان بزرگمرد ناجي بشاگرد كه اين مقاله حرف دل بود و واقعيت و چيزي غير از آن نبود و خيلي كوتاه از مردي گفته بودم كه همان چيزها را از ديگران شنيده بودم. ولي همان حرف هاي ناقص چون از دل برخاسته بود به دل خيلي ها نشست و فكر مي كنم همه اش به خاطر اسم حاج عبدالله والي بود و بس. چون هر كه مرا مي ديد از مطلبم تعريف مي كرد و اين در حالي بود كه من يك سال براي صفحه مدرسه مطلب و شعر و داستان مي فرستادم اما اين يكي خيلي به دلها نشست و هر كس كه آن را خوانده بود مرا تشويق به تحقيق در مورد حاج عبدالله كرد. هر جا كه مي رفتم مثل سازمان دانش آموزي بسيج محل و يا كلاس هاي مختلف تا اسمم را مي شنيدند مثل كسي كه چندين سال است مي شناسنش با من رفتار مي كردند و گويي همه فقط اين مطلب را خوانده بودند. چه بركتي دارد اسم حاج عبدالله كه بعد از مرگش هم اسمش و كارهايش روح انسانهاي متعهد و باايمان را جذب مي كند. درصدد پيدا كردن كتاب ماه عسل مجردها بودم كتابي در مورد حاج عبدالله والي ولي به چند كتاب فروشي و كتابخانه رفتم، اما پيدا نكردم. كم كم داشتم نااميد مي شدم كه روزي از دفتر ياران بشاگرد در اصفهان، به دبيرستان ما زنگ زدند و آقايي به نام حاج آقا ابدالي ضمن تشكر و تعريف از مطلب ارسالي من (كه البته نكته مهم آن ياد و خاطره حاج عبدالله است و من و مطلبم هيچ كاره ايم) از من نشاني خواستند تا كتاب (سرگذشت يك سرباز) را كه در آن از خاطرات آقاي والي و چگونگي رفتن ايشان به بشاگرد و كارها و خدماتش آمده بود ، برايم بفرستند. من خيلي خوشحال شدم و آرزويم كه خواندن ماجراهاي بشاگرد و نحوه زندگي مردم آنجا و هزاران سؤال ديگر بود برآورده شده بود. اين كتاب به قلم آقاي سيدمهدي طباطبائي پور است كه از دوستان و ياران صميمي حاج عبدالله كه از سال 65 تاكنون در بشاگرد بودند. اين كتاب واقعياتي است كه حاجي عبدالله قدم به قدم طي كرده است بدون اغراق. بزرگمردي كه بمدت 23 سال در منطقه محروم بشاگرد با سختي هاي فراوان و بدون امكانات زندگي كرد و در تاريخ 8/2/84 بر اثر سكته قلبي به لقاءالله پيوست ولي روح والاي ايشان بشاگرد را تنها نگذاشت و من گزارشي را از اين كتاب براي دوستان اهل مطالعه و دوستان پيرو خط اسلام و قرآن مي نويسم كه حاج عبدالله بعد از اقامت 30 روزه اي در بشاگرد براي وزير بازرگاني آن زمان نوشته اند كه تأثرات همه مسئولين آن زمان را برانگيخت. اميدوارم كه ما نيز كمي به خود بيائيم و اين قدر از نبود امكانات و گراني و فقر نناليم و بدانيم كه حاج عبدالله چه خدماتي براي اين كشور انجام داده است.
متن گزارش:
اين گزارشي است از عبدالله والي كه در مورد منطقه بلازده، دورافتاده و محروم از همه امكانات يعني بشاگرد مظلوم به مسئولان محترم جمهوري اسلامي ايران تقديم مي شود.
آنچه را من در اين سفر 30 روزه ديدم هرگز نمي توانم به تصوير بكشم. آنچه در اين گزارش آمده است يك هزار بلكه از هزاران است و چنانچه كسي بخواهد به عمق فاجعه پي ببرد بايد ماهها بلكه سالها در اين خطه جدامانده از ايران رفت و آمد كند تا آنچه اتفاق افتاده است را لمس كند و درك صحيحي از آن را پيدا كند.
بشاگرد منطقه اي است كوهستاني در جنوب شرق ايران- شرق استان هرمزگان بين منتهي اليه شهرستان ميناب در غرب، استان سيستان و بلوچستان در شرق، دامنه هاي شمالي كوههاي بشاگرد در شمال و اراضي هموار ساحل درياي عمان در جنوب. وسعت منطقه 000/16كيلومترمربع و بنا به گفته اهالي 70 هزار نفر جمعيت دارد. اهالي بشاگرد در 960 واحد روستايي سكونت دارند. روستا نه به اين معني كه در محلي مجموعه اي از امكانات فراهم باشد به هيچ وجه. تنها به اين صورت كه تعدادي كپر در كنار هم قرار داده شده است. تعداد كپرها در هر روستا از 2 و 3 شروع مي شود و حداكثر به 50 كپر مي رسد. منطقه تماما كوهستاني است با دره هاي تنگ كه در بستر رودخانه ها وسيعتر مي شود. سنگهاي كوهها به صورت تيغه اي شكل است و دائما در حال فرسايش و فروريختگي است. باران هاي منطقه بيشتر تابستاني است و گاهي نيز در اواخر زمستان مي بارد. در هنگام بارندگي نزولات آسماني با سرعت زياد و به صورت قطعه هاي پراكنده مي بارد اكثرا پس از بارندگي سيل جاري مي شود و همين سيل باعث حركت گل و لاي در مسير رودخانه ها مي گردد. هوا در اين منطقه گرم است وگرچه نسبت به بندرعباس و ميناب خنك تر است ولي تا 42درجه سانتي گراد بالاي صفر مي رسد. مردم بشاگرد از نظر اعتقادي شيعه اثني عشري هستند و اين ميراث گرانبها را سينه به سينه از پيشينيان خود به ارث برده اند . مردم بشاگرد تا چند نسل قبل در غارهاي كوهها زندگي مي كردند و اكنون از كپر كه با شاخه هاي درخت خرما به صورت يك نيم استوانه اي بر روي زمين مي سازند، به عنوان مسكن استفاده مي كنند و براي پوشش آن نيز از حصيري كه آن هم با برگ هاي درخت خرما و گياهان ديگر مي بافند استفاده مي كنند در تمام بشاگرد يك آجر به كار نرفته است. هيچ ساختماني وجود ندارد. تنها در برخي از روستاها با گل اطاقي ساخته اند به نام حسينيه كه ديوارهاي آن با سنگ و گل است زبان مردم بشاگرد. زبان خاصي است كه نه فارسي داخل ايران است نه بلوچي نه اردو، نه زبان مردم مناطق مجاور بلكه تركيبي است از زبان فارسي و گويش هاي مجاور ولي به زبان بشاگردي معروف است.
مردم بشاگرد هيچ منبع درآمد قابل توجه و قابل ذكري ندارند. تنها براي سد جوع از خرماي اندك درختان خود و آرد هسته خرما استفاده مي كنند. در برخي از جاها به صورت بسيار ناچيز ذرت علوفه اي مي كارند و از آرد آن استفاده مي كنند. برخي از خوانين آن ها چند رأس بزهم دارند. غذاي مردم بشاگرد آرد هسته خرما و ذرت علوفه اي است كه زنان بشاگردي بادس داس كردن تهيه مي كنند و پس از خمير كردن روي تابه نان را با كيفيت پايين طبخ مي كنند. در موارد بسيار زيادي به بچه ها خمير خام (طبخ نشده) مي دهند كه زود گرسنه نشوند و غذاي بيشتري از والدين خود درخواست نكنند. هر فرد بشاگردي در صورتي كه توان داشته باشد در 24ساعت فقط يك وعده نان و يا خمير آن را مي تواند بخورد در موارد بسيار نادري از شير بز و تخم مرغ نيز استفاده مي كنند ولي اين در دسترس همه نيست، تهيه نان و آوردن آب از مسير رودخانه به داخل كپر با مشك به عهده زنان و دختران مي باشد.
غذاي كم و ناكافي در خانواده را (يك وعده در 24 ساعت) ابتدا پدر خانواده مصرف مي كند و سپس مادر و در آخر بچه ها چون بزرگترها بايد كار بيشتري بكنند و لذا بچه ها در رده آخر قرار دارند. آب شرب مردم بشاگرد از چشمه هايي كه در مسير رودخانه ها به صورت زه كش ايجاد شده تأمين مي شود. اين آب را كه مقدار آن كم و در برخي سالهاي خشكسالي بسيار اندك است ، زنان و دختران با مشك به كپر مي آورند و گاهي دختران خردسال بايد فاصله زيادي را براي انتقال آب پياده بپيمايند. سوخت اهالي بشاگرد هيزم است و اين كار نيز اكثرا به عهده زنان و دختران است كه با رفتن به قسمتهاي مختلف كوهستاني آن ها را جمع آوري مي كنند و در حالي كه روي سر خود قرار مي دهند به محل كپر مي آورند. گاهي ديده مي شود دختري نوجوان چند برابر حجم و وزن خود هيزم روي سر قرارداده و به طرف روستاي خود در حال حركت است. زنان بشاگردي همه با حجاب هستند و بوسيله پارچه(ساري) خود را مي پوشانند.
اكثر آن ها از نقاب استفاده مي كنند و صورت خود را با نقاب استتار مي كنند. در بشاگرد به حجاب بسيار اهميت مي دهند. كودكان بشاگردي لباس مناسب ندارند و بخصوص پسربچه ها تا چند سالگي اكثراً عريان هستند. دختران خردسال بشاگردي از يك پيراهن بلند براي پوشش استفاده مي كنند و بدليل فقر اكثراً مندرس و فرسوده است. لباس مردان عبارت است از دو عدد لنگ كه يكي را به كمر مي بندند و يكي را هم روي شانه مي اندازند، برخي از مردان بشاگردي كه به آن ها غلامون مي گويند تنها يك لنگ به كمر مي بندند و اكثر اوقات بالاتنه آن ها عريان است!
كفش در بشاگرد بسيار كم ياب است. بچه ها اعم از دختر و پسر بيشتر اوقات پا برهنه هستند و اساساً عادت به كفش ندارند. زنان و مردان هم مواقعي كه كفش مي پوشند از دسترنج خود استفاده مي كنند. بدين معني كه آن ها با ليف خرما يك نوع دمپايي براي خود درست مي كنند كه پوشيدن و راه رفتن با آن براي ما غيرممكن است. در سراسر بشاگرد از بيمارستان، درمانگاه، خانه بهداشت، دكتر، دارو و غيره هيچ خبري نيست! و حتي يكمورد داروهاي معمول نيز ديده نمي شود! روش درمان زخم هاي بدن بصورت داغ زدن است، به اين صورت كه وقتي مي خواهند زخمي را مداوا كنند يك ميله آهن روي آتش گداخته مي كنند و روي زخم مي گذارند، در روستاهاي بشاگرد چنانچه فردي مريض شود بخصوص زنان، بايد شاهد مرگ او باشند مگر اينكه با دعا و توسل، خدا او را شفا دهد.
زايمان در ميان زنان بشاگردي كاملا سنتي و قديمي است و بسياري از زنان در حين زايمان و بعد از آن مي ميرند. در تمام منطقه چيزي به نام حمام وجود ندارد. اهالي بشاگرد از آب رودخانه ها و بستر آن براي استحمام استفاده مي كنند. البته همان آب كم كه اكثرا بايد با ظرف جمع آوري و استفاده شود. مكرر ديده ام كه زنان روستايي بچه هاي خود را در رودخانه در مسير آب نشانده و با سنگ هاي رودخانه به بدن آن ها مي كشند كه چرك بدن آن ها را بگيرند و تميز كنند.
زاد و ولد در بشاگرد زياد است و يك زن بشاگردي فرزندان زيادي به دنيا مي آورد ولي در كودكي در اثر بيماريهاي مختلف از بين مي روند. در تمام منطقه هيچ آموزشي براي تنظيم خانواده وجود نداشته و ندارد. در بشاگرد براي غلب مردم وسيله اي براي حمل و نقل وجود ندارد و مسافت هاي طولاني را با پاي پياده طي مي كنند. گاهي چند روز پياده روي مي كنند تا از يك روستاي كوچك به روستاي بزرگتري بروند. در برخي مواقع عده اي از اهالي از الاغ، استرو يا شتر براي جابه جايي استفاده مي كنند.اهالي پديده آسفالت را نمي شناسند. بهترين راههاي بشاگرد مسيرهاي مال رو مي باشد و امكان عبور ماشين در منطقه بسادگي امكان ندارد. نتيجه: چنانچه در ابتدا نوشتم به هيچ وجه من قادر به تصوير كشيدن موقعيت بشاگرد نيستم و بايد هر كسي از نزديك مشاهده و قضاوت كند.
اين گزارش مختصري است از بنده گنهكار «عبدالله والي» كه توانستم در مدت حدود يك ماه در منطقه بلازده بشاگرد رفت و آمد كنم و چيزهايي را ببينيم كه تصور آن براي ديگران سخت و غيرقابل درك است. اميدوارم برادراني كه به اين منطقه مي روند توفيق پيدا كنند به اين مردم محروم و مظلوم كمك كنند و ظلم هاي به جامانده از دوران ستم شاهي را برطرف كنند.
با احترام «عبدالله والي»
اين بود اولين گزارش كه حاج عبدالله در اولين ماه اقامتش در بشاگرد نوشته بودند. و دوستاني كه مايل هستند بدانند كه چگونه حاج عبدالله در آنجا ماندگار شدند و چه خدمات ارزنده و بسيار زيادي براي اين مردم انجام داده اند و از خاطرات شيرين و دردناك و پر از فراز و فرود 23ساله حاج عبدالله و اتفاقات تاريخي و واقعي و تحولات عظيم بشاگرد آگاه شوند، توصيه مي كنم كتاب« سرگذشت يك سرباز» را كه محصول انتشارات نورين سپاهان است را مطالعه فرمايند. انشاءالله كه علاوه بر لذت بردن از اين كتاب تحولاتي در وجود همه خوانندگان اين كتاب به وقوع بپيوندد.
فاطمه كشراني
دبيرستان طوبي
منطقه ي14 تهران

 



دانش آموز و تنفر از تفكر؟! بين خودمان باشد

از او كه تا به حال تمام سال ها معدلش بيست شده بود پرسيدم به نظرت امسال نوبت اول معدلت چند مي شود؟ گفت اگر عربي و شيمي ام را جبران كنم بيست مي شود.
دبير عربي مان گفته بودند كه اگر وسايل كمك آموزشي درست كنيد و چيزهاي مبتكرانه بسازيد نمره ويژه مي گيريد. به او گفتم: براي عربي مي تواني كاردستي و وسايل كمك آموزشي درست كني. مي دانيد چه گفت. پاسخي داد كه دلم تماما آتش گرفت. وجودم سوخت و خاكستر شدم. گفت: من از كارهايي كه نياز به فكر كردن دارد خيلي بدم مي آيد.
براي سيستم آموزشي متاسف بودم و الآن ديگر از سيستم كاملاً نااميد شده ام. چه كسي جز اين سيستم كاري كرده كه يك دانش آموز از فكر كردن بدش بيايد؟ اصالتا دانش آموزي كه از فكر كردن متنفر است چطور توانسته هر ساله معدل بيست بياورد؟ به قول يكي از بزرگان « من ستايشگر معلمي هستم كه به من انديشيدن را بياموزد نه انديشه ها را». پس ما همگي نه تنها نبايد از معلمين اين سيستم تشكر كنيم بلكه بايد تلنگري بزنيم شان كه چرا نگفتيد ما را كه بينديشيم؟
اين همه حفظيات دروس مختلف به چه درد ما مي خورد وقتي كه از تفكر متنفر باشيم؟
آيا براي يك دانش آموز مسلمان كه الآن نه سال است كتاب ديني و قرآن مي خواند ، زشت نيست كه با اين همه تاكيد قرآن به انديشيدن، راست راست توي چشم آدم نگاه كند و بگويد كه من از انديشيدن متنفرم؟ مانده ام كه اگر اين سيستم نتوانسته به ما بياموزد كه خوب فكر كنيم پس چه چيزي را به ما ياد داده است؟ اين همه حفظيات دروس مختلف به چه درد ما مي خورد وقتي كه از تفكر متنفر باشيم؟ اين نمرات بيست توي كارنامه هاي ما چه ارزشي دارند كه براساس آنها قرار است كنكور برداشته شود و رتبه بندي شويم. اگر يكي از معيارهاي مهم در رتبه بندي ها فكر و تفكر باز و خلاقانه نيست پس چيست؟
من شك ندارم كه بچه هاي ايران قوي ترين حافظه را خواهند داشت اگر امتحاني به عمل آيد. چه اين كه دوازده سال تمام اين كار را تكرار كرده ايم. حفظ و حفظ و حفظ. مي ترسم حافظ بشويم همگي باهم!
شايد بهترين نتيجه ديدن اين چيزها اين باشد كه ديگر به نمره ام چه خوب و چه بد اطمينان نكنم. بايد معيار و ملاك ديگري براي سنجش ميزان يادگيري خود بيابم. نمره ميزان حفظيات مرا مي سنجد و حفظيات كه اغلب زود فراموش مي شوند به چه دردي مي خورند وقتي كه به كار نيايند.
امروزه روز، ديگر اسم ما دانش آموز نيست؛ حافظ دانش است. حتي خجالت مي كشم كه دارم هي اسم حافظ را مي آورم. كسي كه چيزي را «حفظ» مي كند بايد واقعا حفظش كند. يعني كه بايد آن علم را در زندگي خود به كار بريم. نه اين كه با مغز خود مثل انباري رفتار كنيم و هرچيز بي خودي را داخلش بريزيم و بگذاريم بو كند و فاسد شود تا سريعا بريزيمش دور.
كاش كسي به فرياد برسد. به فرياد تنفر از تفكر. به فرياد من دانش آموز. وزير جديد آموزش و پرورش قول تحول داده اند - تا آنجايي كه من مي دانم- وزرا مي آيند و مي روند و هيچ چيزي تغيير نمي كند. حتي قول تحول هم هميشه همان است. خدا كند كه اين بار اين چنين نباشد. خدا كند...
نجمه پرنيان/ جهرم

 



من و خدا

بچه كه بودم، هميشه فكر مي كردم براي گفتن نيازهايم به خدا بايد به فضايي باز بروم تا بتوانم آسمان را نظاره گر باشم. آن وقت بلندبلند نيازهايم را براي خدا بازگو كنم، دليل كارم هم اين بود كه فكر مي كردم خدا فقط در دل آسمان جاي دارد. هميشه هم بزرگترين آرزويم اين بود كه بتوانم در آينده يك خلبان ماهر شوم و با هواپيما به قلب آسمان سفر كنم و با خدا ديداري داشته باشم.
حالا از آن روزها خيلي گذشته، من هم مانند تمامي جوانان اطرافم، همراه با رشد قد و هيكل، رشد فكري نيز داشته ام و ديدگاهم نسبت به مباحث گوناگون خيلي وسيع تر شده است. حالا ديگر براي درد دل كردن با خدا به فضاي باز نمي روم و همچنين اعتقاد ندارم كه خدا فقط در آسمان ها جاي دارد. امروز اين را به خوبي متوجه شده ام كه خدا، پروردگار عالم هستي است و در هرجا كه فكرش را هم نمي كنيم وجود دارد، درضمن اين را هم متوجه شده ام كه دل هاي پاك شده از بدي، جاي خداست!
نويد درويش (قاصدك)
مدرسه راهنمايي تقواپيشگان/ تهران

 



زيارت قبول

به ياد سفر به سرزمين وحي با عمره ي دانش آموزي سال 86
پرمي كشم سوي مدينه
تا باغ گل ها را ببينم
مثل پرستو هاي عاشق
بر گنبد خضرا نشينم
زكيه عزيزي

 



خوشبختي

يكي از بهترين طرق خوشبخت شدن اين است كه انسان معتقد باشد كه واقعا خوشبخت است و يا روزي خوشبخت خواهد شد. خوشبختي يا بدبختي واقعي ما در زندگي، همواره كم رنگ تر از خوشبختي يا بدبختي موجود در خيال ماست. خوشبختي يك امكان نيست بلكه يك احساس است.
احساس سعادت كردن سلامتي روح ما را نشان مي دهد. من از شما مي پرسم آيا مي شود بدون كاشت دانه، محصولي به دست آورد؟ خير، پس ما هم بايد بذر خوشبختي را بكاريم تا محصول آن را برداشت كنيم. ما بايد بدانيم كه خود را خوشبخت دانستن يكي از وظايف اصلي ماست.
مقصود از زندگي فقط خود را سعادتمند دانستن نيست بلكه بايد سعادتمان را كامل كنيم. همه ي مردم از سعادت و خوشبختي حرف مي زنند ولي كمتر كسي ست كه معناي آن را بداند. اگر در اتومبيلمان بنزين نريزيم نمي تواند حركت كند و اگر مسير خوشبختي را هموار نكنيم ، چگونه سعادت مي تواند به سراغ ما بيايد؟
آري، به دست آوردن خوشبختي، بزرگترين فتح زندگيمان است كه بايد قدر آن را بدانيم و به آن بها بدهيم تا زندگي خوبي داشته باشيم.
بيژن غفاري ساروي ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



سرگذشت يك ژيان

سلام بچه ها هوه هوه هوه مي پرسيد چرا هوه هوه مي كنم؟ چون داخل اوراقي هستم زير آفتاب خيلي مي ترسم چون ماشين هاي جلوي من به ترتيب دارند اوراق مي شوند واي آخر مگر من چه گناهي دارم كه به اين وضع دچار شدم؟ من زماني ماشيني بودم كه همه مرا با اشاره به هم نشان مي دادند ولي اكنون رنگم، رنگ آهن شده و لاستيك هاي مشكي خوشگلم تركيده، موتورم سوخته و حسابي درب و داغونم. اي واي فقط 15 تا ماشين مانده تا من. اي داد بي داد دوستم، دوستم را كه يك پيكانه ، مي خواهند اوراق كنند.
- نه نه من اجازه نمي دهم. ديد ديد بيق بيق ديد. متوجه من شدند.
- هي اونجا را نگاه كن ژيانه انگار بوقش سالمه. بريم بوقش را واز كنيم خوبه حالا ترق و تروق اي بابا شايد درش هم به درد بخورد بريم وازش كنيم تق توق تق توق. هي نگاه كن نور بالايش هم سالم است بريم وازش كنيم. اي چراغ ترمزش هم سالم است.
- ژيان قصه ما به خاطر دوستش خودش را فدا كرد و همان موقع يك نفر پيكان را خريد و او را از اوراق شدن نجات داد و ژيان هم دوباره بازسازي شد و قطعاتش را به هم وصل نموده و رنگش كردند و در موزه گذاشتند. درواقع خاطره آن ژيان در دل تمام ماشين ها ماند و تمام ماشين ها او را به عنوان يك قهرمان مي شناسند.
اميرحسين كاوياني
اول راهنمايي- انجمن ادبي مركز استعدادهاي درخشان ملاصدرا ناحيه 3 شيراز

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14