(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 آذر 1388- شماره 19535
 

اولين شهادت دروغ در اسلام !

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




اولين شهادت دروغ در اسلام !

اوّل امام تنها و مظلوم تاريخ، در برابر اين توطئه، چون هميشه زندگي آرماني خود، تصميمي گرفت كه تاريخ حيات بشريت، نمونأ آن را جز براي پيامبران خدا سراغ ندارد.
امام اندكي به آن جماعت فريبكار و صخرأ بدعت آميزي كه آگاهانه بر سر راه صعود بر جايگاه غصب شده اش گذاشته بودند، نگريست. در چهرأ آن جماعت، سي و شش سال تاريخ پر فراز و نشيب انقلاب محمّد (ص) را براي لحظه اي از نظر گذراند و تحمل رنج و عذاب طاقت فرساي محاصرأ سه سال در صخره هاي خشك و وحشتزاي شعب ابي طالب را.
هجرت مظلومانأ پيامبر را به يادآورد. شبي كه همأ آرزوهاي جواني اش را در بستري كه ساعتي ديگر شمشير جوانان مشرك قريش آن را پاره پاره مي كرد، به خاك سپرد.
بدر را به ياد آورد؛ آن گاه كه نفاق و شرك رو در رويش شمشير كشيد و جوان بيست سالأ ابوطالب، قبضأ ذوالفقارش را همراه جان خود در كف نهاد و به ميدان حادثه تاخت تا دين اسلام سرافزار بماند. احد را براي خود مجسّم كرد؛ آن گاه كه رسول خدا تنها مانده بود و عافيت طلبان روز حادثه و صحنه آرايان روز شورا فرار كرده بودند.
آن روز كه مظلومانه همراه عمويش حمزه، چون پروانه، پيرامون شمع وجود رسول خد ا(ص) مي چرخيد تا از حريم اسلام و پيامبر خدا صادقانه دفاع نمايد.
گويي صحنأ نبرد خندق دوباره تكرار شده است؛ عمر بن عبدود بر سر لشكريان خاموش اسلام فريادمي كشد. نفسها در سينه حبس شده است. كسي را ياراي جانبازي نيست. همگي ننگ سه بار بي جواب گذاشتن در خواست رسول خدا (ص) ، براي رفتن به ميدان عمرو را به جان خريده اند و سرها را به زير انداخته اند.
تا ايّامي چند از دنيا بهره گيرند و شرم نگاه رسول خدا (ص) را با چشمهاي خود به اعماق قلوب بيمار خود نبرند و او، تنها كسي است كه حاضر به اين نبرد سنگين شده است؛ چرا كه خود را فدايي دين مي داند و اينك شريعت اسلام با تمام وجود در برابر تمام كفر ايستاده است.
لحظه هاي سخت دوران پيامبر را يكي پس از ديگري از نظر گذراند.
آري! وظيفأ من از اوّل مشخص بوده است، من بر هدايت خود علمي يقيني دارم. اين بار نيز بر حق از دست رفته ام صبر مي كنم. هرچه باشد سخت تر از روزي نيست كه عمر آتش به دست، در حالي كه پيامبر در قبر آرام نگرفته بود، به سراغ خانه دخترش فاطمه آمد؟!
آن روز بر چهرأ ستمديدأ فاطمه نيز نگاه كردم و براي اسلام تحمل كردم؛ امروز كه او نيز شريك غم من نيست، تحملش آسانتر است!
قريش انتقام كشتگان مشرك خود در بدر و احد را از من مي گيرند و من براي رضاي خدا تحمل مي كنم.
گرچه در اين كار به كسي مي مانم كه استخوان در گلو و خار در چشمش باشد.
نه! به خدا سوگند اگر تمامي آنچه را در آسمان و زمين است، به من بدهيد كه خلاف كتاب خدا و سنّت رسول خدا (ص) عمل كنم، چنين نخواهم كرد.
من هرگز در دين بدعتي نگذاشته ام !! هيهات امروز براي امارت و حكومت بر شما، چيزي بر دين تحميل كنم.
نه! من فقط طبق فرمان كتاب خدا و سنّت رسولش رفتار مي كنم.
نيرنگ عبدالرحمن مطابق دلخواهش به بار نشست؛ او عثمان را صدا كرد و با قبول اين شروط با او بيعت نمود.
امام همچنان ايستاده و حاضر نيست بيعت كند. او سراسر اين برنامه، از تركيب شورا تا سرپرستي عبدالرحمن و شروط كذايي اش را خدعه و نيرنگي مي داند كه براي ممانعت از پيروزي جبهأ حق طراحي شده است.
يكباره صداي عبدالرحمن بن عوف در فضاي مسجد پيچيد: «علي بيعت كن، در غير اين صورت، گردن تو راخواهم زد!!»
كوه غم يكباره بر امام هجوم آورد. عبدالرحمن بن عوف !!!گردن مرا بزند !! دنيا چه كسي را بر چه كسي برتري داده است !!!
شمشير پسر عوف در روزهاي سخت جهاد كه من درختان بلند «ربيعه» و «مضر» را به خاك مي انداختم، هيچ گاه آفتابي نشد. امروز در سايأ حيله و نيرنگ زمانه مي خواهد گردن مرا بزند، خدا خوارش كند! پهلوانان عرب تاب تحمل شمشير مرا نداشته اند.
نه! به خدا عبدالرحمن مرا مي شناسد؛ اما اين شرايط روزگار است كه از زبان او بيرون مي آيد. اين واقعيت تلخي است كه سكوت اصحاب رسول خدا به وجود آورده است.
اي كاش مردم قدرت درك وقايع را داشتند و خواص امّت، جرأت اقدام شايسته و بموقع را پيدامي كردند! عمار و مقداد از امام پرسيدند اگر قصد جنگ دارد، مهيّا شوند؛ امام با غمي جانكاه و نگاهي عميق گفت: «با كمك چه كسي با آنان جنگ كنم ؟!!!»
و دستش را كه اوضاع زمانه از ادارأ جامعأ مسلمانان جدا كرده بود، در دست عثمان گذاشت.
در آن شورا، همه مي دانستند حق كجاست و چه كسي سزاوار است كه سكان هدايت امّت اسلام را در جهان پر از دشمن به دست گيرد؛ امّا، اقرار به حق و گردن نهادن به آن، نياز به دل كندن از زيب و زيورهايي است كه نفس و شيطان برآن تكيه كرده اند. دست در دست علي گذاشتن، نياز به جهاد مستمر با نفس دارد كه از دنيا و شيريني آن بگذرد و عزّت و مقام خود را در رفعت اسلام ببيند. و آنان اهل چنين دل كندن و جهادي نبودند و لذا در ميدان انتخاب، دست در دست عثمان نهادند.
«مرا به حرم پيامبر برگردانيد!»
چشمش را به انتهاي دوردست سرنوشت امت دوخته بود.
ابرهاي تيره اختلاف و شقاق كه بزودي سايه مرگبار خود را بر اصحاب خواهد انداخت. آنان كه دروازأ مدينه را به قصد فتنه و آشوب پشت سر مي گذارند، گويي هيچ گاه در كتاب خدا ننگريسته اند و عاقبت فتنه انگيران را ملاحظه نكرده اند. گويي پيام خدا را شب و روز به گوش خود القا نكرده اند و چون عالمان يهود حامل كتابند؛ اما بي بهره از آن. هنوز افكار جاهليت در زواياي وجودشان جاري است و از معرفت عميق و ناب اسلام برخوردار نشده اند. دين را چون كالايي دنيوي براي كسب سود و رفاه مادّي و قدرت خود مي پندارند. از روي حميّت و عصبيت قومي در جريان حوادث تلخ و شيرين گام مي نهند؛ اما در درونشان هبل حكم مي راند. بت نفس همچنان زنده و پر نفوذ باقي مانده است. به اطراف نظر انداخت و غمي سنگين بردلش نشسته بود. عايشه وتني چند از اهل خانه نشسته بودند. رسول خدا (ص) خبر فتنأ يكي از همسرانش را به يادآورد. با قلب رئوف و مهربانش، چون هميشه در پي هدايت خلق، روي به آنان كرد و گفت:
«در آينده يكي از همسران من فتنه اي را هدايت خواهد كرد و در آن كار، بر حق نيست؛ نشانأ آن، اين است كه سگان منطقه حوأب شتر اورا رم مي دهند. سپس به آرامي به چهرأ عايشه نگريست و گفت: «حميرأ تو آن زن نباشي!» «نه يا رسول ا لله، هرگز چنين نخواهم كرد. »
در آن روز، زنان پيامبر سخت وحشتزده از خبري كه نبي صادق بر زبان آورده بود، به يكديگر نگريستند و هركدام در ضمير خود، آن زن را نفرين مي كردند. زني كه حرم پيامبر (ص) را رها مي كند و رهبري قيامي برضد حق را عهده دار مي شود! مگر مي شود چنين باشد! نه، هرگز مانخواهيم بود! شايد زنان رسول خدا اين خبر تكان دهنده را بارها درخاطر آورده و اعمال خود را بدقّت بررسي كرده اند كه چنين فريبي نخورند.
اما گذر روزگار، همچون كه مهر عزيزترين فرزند را از ياد مادر مي برد؛ اين سخن رسول خدا را در هاله اي از غبار فراموشي پيچيد و به قعر حافظأ ام ّالمؤمنين، عايشه، و شايد ديگر همسران امين وحي، فرو برد. بيست و پنج سال از فراق مراد و محبوب مدينه، رسول خدا گذشته بود. هر روز خبري، حادثه اي، فتحي و شكستي همه را مشغول كرده بود. حجازيان هر روز در پي مأموريتي در شرق و غرب عالم، آرام و قرار ندارند.
از آن هزاران سپاه و پيك، آمد و شد در اقطار عالم، قافله اي ششصدنفره، كه از كنار عزيزترين خانه، مكأ معظّمه، به همراهي يكي از اهل حرم رسول خدا ام المؤمنين عايشه سوي بصره حركت كرده است.
با كوهي از تشويش و دلهره، گاهي عنان خيال را به طرف شام مي چرخانند و تا دروازأ كاخ سبز پيش مي روند و معاويه - آن مكّار فرصت طلب - آنان را خوار و زبون، ملعبه قدرت طلبي خود قرار مي دهد؛ شتابان مرغ خيالشان را سر خورده و مأيوس به يمن مي فرستند؛ در پي وعده و قرارهايي كه «يعلي بن منيه» پي درپي رديف مي كند. امّا شتران و اسبان سپاه جهل را در جادأ بصره، فارغ از انديشأ سواران به جلو مي برند. ناگاه سگان قبيله «كلاب» بر شتر ام ّالمؤمنين عايشه حمله مي برند. سگاني كه آمده اند تا او را از خبري مسبوق به ذهن آگاه كنند. خبري كه روزي او را در مدينه غافلگير كرده بود و امروز در حوأب چون برق، شمشير حافظه اش را شكافت و آن سخن راستگوي قريش را به مركز خاطراتش آورد. بي درنگ پرسيد:
اين جا كجاست ؟!
غافلي كه افسار شترش را مي كشيد:
- ام المؤمنين قرين سلامت باشد، چه شده است ؟
- اي مرد عرب از تو پرسيدم؛ نام اين سرزمين چيست ؟ بي تأمّل جواب من را بگو!
- اين جا حوأب نام دارد و گروهي ازچادرنشينان قبيلأ بني كلاب درآن ساكن هستند.
- انا لله وانااليه راجعون، و اي كاش هيچ گاه زاده نمي شدم تا شاهد اين روز باشم. مرا به حرم پيغمبر برگردانيد، من احتياجي به رفتن ندارم !!!
كاروان از حركت باز ايستاد؛ همه سرگشته و پريشان دنبال زبير و طلحه مي گشتند. اين جا ديگر از سپاه و لشكر كاري ساخته نيست؛ بلكه خواص هستند كه بايد نقش بازي كنند.
« زبير» سر رسيد: «چه شده است ؟ چرا از حركت افتاده ايد. پارس سگان باعث توقف سپاه شده است؟!»
- نه زبير، جلو بيا! ام المؤمنين استرجاع گفته است و خواهان بازگشت به حرم رسول خدا (ص) است.
زبير خود افسار شتر عايشه را به دست گرفت: «سلام بر ام المؤمنين، چه شده است؟»
- زود مرا به مدينه برگردانيد؛ پيامبر خدا مرا از اين روز و اين محل و فريبي كه مي خورم، خبر داده است؟
حوأب ! حوأب، حوأب ! چقدر از شنيدن نام تو تنفّر داشتم، چه روزها كه سخن رسول خدا (ص) را با خود زمزمه كردم و از تصوّر آن برخود مي لرزيدم. واي برمن! من همان زني هستم كه آن روز خود بر او نفرين مي كردم !
آري! عايشه بر خلاف دستور شوهرش رسول خدا (ص) پاي در حوأب نهاده بود و اكنون سراسيمه از فريبي كه خورده بود، بر كينه و احساسات زنانه اش كه او را روياروي امام حق علي (ع) قراداده است، نفرين مي فرستاد.
براي لحظه اي همه در تحيّر و سرگرداني پيرامون خود مي چرخيدند. ام المؤمنين را به مدينه باز گردانيدند؟!
مردم خواهند پرسيد، چرا بازگشت ؟ آن وقت كه خبر رسول خدا از باطل بودن كارمان شايع شد، چگونه مي توانيم به اهدافمان برسيم ؟
راهي پيش رويشان نبود، جز بازگشت به دامان حق و تسليم شدن به وصي رسول خدا علي بن ابي طالب (ع) در اندك لحظه اي، تمامي آنچه را بافته بودند برباد رفته ديدند.
طلحه و زبير با تلخي به يكديگر نگريستند! ما تا اين جا آمده ايم، اگر عايشه باز گردد، براي هميشه رسوا شده ايم ! بايد از ذهن او خارج كنيم كه اين جا حوأب است. زبير پاي پيش نهاد و بار ديگر زمام شتر را كشيد و گفت: «اي ام المؤمنين! به خدا سوگند اين جا حوأب نيست. » پس از او طلحه جلو آمد: «ام ّالمؤمنين موقعيت من در اسلام را مي داند، من هيچ گاه دروغي در اسلام نگفته ام، به خدا سوگند، اين جا حوأب نيست ! امّا عايشه قانع نشد. »
سپاه ششصد نفره در هم ريخت، شيرازأ كارها گسيخته شد و نزديك بود رسوايي كار طلحه و زبير و پيمان شكنان قدرت طلب، با نقل حديث پيامبر اسلام، بر باطل بودن اين گروه برهمگان آشكار شود.
بناچار سراغ كيسه هاي درهم و دينار شتافتند تا بر رسوايي خود پرده اي بكشند.
آنان به هر طريق بود ايمان پنجاه نفر را خريدند؛ پنجاه فريب خورده كه در ازاي كيسه هاي زر، شهادت مي دادند اين جا سرزمين حوأب نيست !!
به نظر اغلب مورّخان اين اوّلين شهادت دروغي بود كه در اسلام ترتيب يافت و سرانجام فريبي پشت فريب ديگر، كاروان فتنه انگيز را به پيشتازي عايشه تا بصره پيش برد و آنها را مرتكب فتنه اي كرد كه سالها پيش، راستگوي قريش، همسرش را از ورود در آن برحذر داشته بود.
و بيچاره مردم غافل كه در پي مكر و حيلأ برخي صحابأ دنيا طلب، چون موج آب هر روز به صخره اي بر مي خوردند!
راستي اگر آن روز، خواص همراه عايشه به حق گردن مي نهادند و افسار شتر فتنه را از حوأب به مدينه باز مي گرداندند و دوباره بر محور حق علي بن ابي طالب عليه السّلام گرد مي آمدند، مسير تاريخ مسلمانان اين گونه رقم مي خورد؟!
خواص آگاه به حق امّا ساكت و خانه نشين!!
در سالهاي حكومت علي بن ابيطالب (ع) گروههايي به مخالفت با آن حضرت برخاستند؛ كه در تاريخ، به نام « قاسطين» و « ناكثين» و « مارقين» شهرت يافته اند.
ناكثين پيمان شكناني هستند كه بعد از بيعت با امام و تنها پس از آن كه نتوانستندمقام و منصبي دلخواه در حكومت كسب كنند، با عناوين مختلف از امام فاصله گرفته، راهي مكه شدند و از آن جا با همراه كردن ام المؤمنين عايشه، عازم بصره شدند.
امام علي (ع) از آغاز، فتنأ آنان را تعقيب كرد و چون در بصره به اموال مسلمانان تعرّض كرده و استاندار و حاميان حكومت اسلامي را مورد تعقيب و آزار و قتل قرار دادند، به سوي آنان شتافت و در جنگي معروف به «جمل» بشدّت سركوبشان كرد.
گروه دوم « قاسطين»، شورشيان شام به رهبري معاويه بن ابوسفيان هستند. معاويه پس از فوت برادرش يزيدبن ابوسفيان، از سوي عمر، خليفه دوم مسلمين، به فرماندهي سپاه مستقر در شام منصوب شد و در زمان عثمان، پسر عموي اموي اش، تقويت گرديد.
او كه به رغم درخواستهاي مكرّر عثمان، حاضر نشد براي كمك به خليفه نيرو اعزام كند، پس از قتل خليفه و بعد از آن كه امام علي (ع) حاضر نشد او را در استانداري شام ابقأ كند، به رويارويي با حكومت اسلامي پرداخت. امام علي (ع) در جنگ طولاني و پرحادثأ « صفّين» با آنان جنگيد.
گروه سوم از دشمنان حضرت، « خوارج» هستند كه از آنان با نام « مارقين» ياد مي شود.
خوارج پس از حكميت « ابوموسي اشعري» و « عمروبن العاص» در جنگ صفين، با دلايل واهي، گروهي از روي جهالت و گروه بيشتري براي قدرت طلبي و حسادت با امام (ع) به مخالفت برخاستند.
علي عليه السلام ضمن بيان حديثي از رسول خدا صلّي ا لله عليه وآله مي فرمايند: «رسول خدا (ص) مرا به جنگ با اين سه گروه باطل خبرداده است. »
علاوه بر اين، سه گروه كه مستقيماً سلاح به دست گرفتند و بخشي از نيروي جهان اسلام را عليه امام حق علي بن ابي طالب شوراندند؛ گروه چهارمي از خواص مسلمانان نيز وجود داشت كه به رغم يقين بحق بودن جبهه علي (ع) و باطل بودن دشمنانش، سكوت اختيار كرده از ياري امام دست كشيدند.
تاريخ از اين دسته به نام « قائدين » يعني نشستگان ياد مي كند.
مركز تجمّع قائدين، شهر مدينه بود و چنان فضاي اين شهر را آلوده و سراسر شبهه ناك كردند كه در دلي آرامش و قرار نماند و مركز ثقل جهان اسلام را آن گونه كه امام علي (ع) ، در آغاز خلافتش بيان نموده است، «آبستن حوادث» نمودند.
برخي از اين افراد، بدون علت قابل ذكر، از بيعت با امام ، پرهيز نموده و گروهي بيعت خود را مشروط به بيعت همه مردم كردند. پاره اي نيز در ابتداي خلافت امام، با ايشان بيعت كردند؛ امّا در حوادث پيش آمده، همراه امام حركت نكردند و به قول خود «پلاس خانه» شدند.
اينان با « فتنه» خواندن هر دوسوي حوادث و جنگهاي جمل، صفين و نهروان، مروّج كناره گيري مردم از پيرامون امام بودند و سلامت را در خانه نشيني ارزيابي مي كردند.
در صدر اين تفكر، مي توان از سعدبن ابي وقاص ، ابوسعيد خدري ، ابوموسي اشعري ، عبدا لله بن عمر ، محمّد بن مسلمه و ابومسعود انصاري نام برد. اين گروه از خواص طرفدار حق كه عشق به مقام و متاع دنيا و حسادت، نتوانست آنان را از قافله حق جدا كند؛ از كساني هستند كه به شأن و مقام علي (ع) ايمان داشتند. جالب است بدانيم كه افرادي از اين گروه چون سعد وقاص و ابوسعيد خدري ، خود از راويان حديث شأن نزول آيه تطهير هستند كه اين آيه فقط در فضيلت رسول گرامي اسلام، علي، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است. معلوم نيست آنان با چه توجيهي قيامهاي علي (ع) را كه طبق تصريح اين آيه از هرگونه رجس و آلايش به دور، و مطهّر است، « فتنه» مي خواندند. به علاوه، اكثر اين گروه از صحابه و خواص ّ امت اسلام، در غدير خم حاضر بوده و خود راوي حديث غديرند و در مناطره هايي كه امام در روز شورا و ديگر مكانها به عمل آورده، به عنوان شاهد اين حديث رسول خدا سوگند ياد كرده اند.
سعد وقاص در جريان ديدار معاويه از مدينه، پس از تصاحب خلافت، وقتي شاهد طعن معاويه در مورد علي (ع) شد؛ آن چنان از فضايل علي (ع) در مجلس سخن گفت كه معاويه او را مورد لعن و نفرين قرارداد و گفت: «اگر من به اندازأ تو از فضايل علي (ع) مي دانستم، دست از ياري او نمي كشيدم!» و با اين سخن مكّارانأ خود، سعد را به ياد سكوت ناصوابش در زمان خلافت امام علي (ع) انداخت و خجلت از ياد آوري اين فضايل !
آيا اين گروه از خواص امت، شاهد بيعت آزادانأ طلحه و زبير با امام علي (ع) و سپس بيعت شكني آشكار آنان نبودند؟
آيا جرم پيمان شكني، به تأييد سنّت جاري، چيزي جز ارتداد بود؟ و حاكم اسلامي در صورت اقدام مسلّحانأ پيمان شكنان، حق تنبيه آنان را نداشت ؟ آيا آنان دعوي معاويه را براي خلافت نمي دانستند؟ آيا اينان خود از منتقدان خليفأ سوم نبودند؟
آيا جايگاه معاويه و خانواده اش را در اسلام نمي دانستند؟ آيا نمي دانستند معاويه و ديگر طلقأ روزفتح مكه، شايستأ رهبري جامعه اسلامي نيستند؟
آيا در روز غدير، شاهد نبودند كه پيامبر اسلام فرمودند: «خدايا با دشمنان علي دشمن باش و با دوستان او دوست؟» آري اين گروه بهتر از هركس فضايل و مناقب علي (ع) را در آيات قرآن و سخن رسول خدا (ص) مي دانستند؛ امّا دنيا و زرق و برق آن فريبشان داد.
نيكوست به سخناني كه از اين خواص در بحبوبأ اختلافها و در گيريهاي امام با معاويه صادر شده است، نظري داشته باشيم، تا متوجه شويم دنيا چگونه جمعي از بزرگان از صحابه را فريفت؛ در حالي كه مي دانستند جبهأ مقابل حق است.
معاويه چون متوجه شد برخي از اصحاب از ياري علي (ع) باز ايستاده اند و در مدينه خانه نشين شده اند، به اميد جذب آنان در جبهأ خود، به سر كردگان آنان نامه هاي پر قول و قراري نوشت؛ از جمله به سعدبن ابي وقاص قول خلافت داد؛ امّا سعد در جواب دعوت معاويه نوشت: «اما علي چيزي كه ما داريم، او هم دارد و چيزي ديگري در او هست كه در ما نيست !!! طلحه و زبير هم اگر در خانه مي نشستند، برايشان بهتر بود! » و دعوت معاويه را نپذيرفت.
معاويه همچنين به عبدا لله بن عمر قول خلافت داد و در نامه اي ا و را به قبول خلافت و حركت به شام دعوت كرد. عبدا لله بن عمر در جواب نامأ معاويه نوشت: «هيچ يك از ما از لحاظ ايمان، هجرت، مقام و منزلت در نزد رسول خدا و جنگ و مبارزه با مشركان، مانند علي نيستم، لذا از ما صرف نظر كن!!»
و محمّدبن مسلمه در جواب نامه اي كه معاويه به سوي او فرستاد، نوشت:
« معاويه! به جانم سوگند، چيزي جز دنيا نخواسته اي و فقط در اين كار از هوا و هوست پيروي مي كني. تو عثمان مرده را ياري مي كني؛ امّا وقتي كه زنده بود، به كمكش نشتافتي !!!»
با اين وصف، آيا نمي توان گفت قائدين به رغم يقين به حقّانيت امام علي (ع) آگاهانه از ياري حق دست كشيدند وآن روز كه واجب بود در ميدان نبرد با بيعت شكنان و «فئه باغيه» حاضر باشند، پلاس خانه شدند؟ و با اين عمل خود، مردم را از پپوستن به امام بازداشتند. قائدين به عنوان ستون چهارمي كه در مقابل اصلاحات امام علي (ع) سنگ راه شدند، در بازداشتن مردم از همراهي با وصي رسول خدا تكيه كلامي داشتندكه در تاريخ حيات اين گروه به يادگار مانده است. اينان در ترغيب مردم به خانه نشيني و عدم ورود در حوادث روزگار خلافت علي (ع) مي گفتند: «در حوادث پيش آمده عبدا لله مقتول باش، نه عبدا لله قاتل»؛ يعني دست از قيام و حضور در ميدان جهاد و مبارزه برداريد وتن به سازش و مدارا تا رفع خطر بدهيد! شبهاتي كه اين گروه در اذهان مردم در قبايل و سرزمينهاي اسلامي به عنوان خواص اصحاب و ياران رسول خدا (ص) انداختند، كمتر از ديگر توطئه ها در تنها ماندن اهل بيت نبوده است؛ چنان كه بيشتر اهل حجاز در ادوار بعد، به اين تفكر شناخته مي شدند.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14