(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 30 آذر 1388- شماره 19540
 

سپاه 12 هزار نفري «مسلم» چگونه پراكنده شد ؟!

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




سپاه 12 هزار نفري «مسلم» چگونه پراكنده شد ؟!

«غربت مسلم، درس عبرتي ديگر براي خواص »
سال شصت هجري، ماههاي آخرش سپري مي شد. مسلم بن عقيل نماينده و سفير خاص امام حسين (ع) در كوفه، مقدمات ورود مولايش را فراهم مي كرد.
ناگاه عبيدا لله بن زياد، استاندار بصره، از جانب يزيد بن ابوسفيان روانأ كوفه شد و «امير نعمان بن بشير» را كنار گذاشت.
ابن زياد به عنوان اوّلين اقدام، از درون قصر ناامن كوفه، اقامتگاه مسلم را جستجو كرد و هاني بن عروه را به دارالحكومه فراخواند.
هاني با تكيه بر بيعت سراسري مردم كوفه و قبيلأ بني مراد پيشنهاد كرد عبيدا لله در امان او از شهر بيرون رود؛ امّا اين سخن، پسر زياد را عصباني كرد و هاني را زخمي و گرفتار ساخت.
مسلم بن عقيل چون سرنوشت رفيقش را شنيد، آماده باش داد و فرياد «يامنصور» كشيد. «يا منصور» شعاري مقدس بود كه رسول گرامي اسلام در جنگها بر زبان جاري مي كرد و اهل بيت او نيز چنين مي نمودند. مردم كوفه با شنيدن صداي مسلم فرياد «يا منصور» سردادند و در مدت كوتاهي، دوازده هزار مرد مسلح گرد آمد. سازماندهي سربازان بسرعت انجام گرفت و قصر عظيم كوفه كه نفراتي چند را در درون خود داشت، چون نگيني احاطه شد.
عبيدا لله، سران قبايل و خواص حاضر در قصر را امر كرد بر بالاي بام دارالاماره روند و هركدام مردم قبيلأ خود را از همراهي مسلم دور سازند.
رؤساي قبايل، هركدام پس از ديگري، بر بالاي قصر نمايان شدند و با ترساندن مردم از حركت سپاه شام، امر كردند رعيت خود متفرق شوند.
راستي اگر خواص و اهل تصميم و تحليل كوفه، آن سپاه دوازده هزار نفري را متفرق نمي كردند، مسير تاريخ اين گونه رقم مي خورد؟! هم اينان در گذشته اي نه چندان دور، پيك در پيك، پيوسته با نام و نشان، خواستار حضور امام حسين (ع) و بيعت با او به عنوان خليفه مسلمانان بودند و افراد قبيلأ خود را جان نثار اهل بيت معرفي مي كردند.
شمار اين نامه ها را مورّخان تا هجده هزار ذكر كرده اند و امام آنها را همراه خود به عراق حمل كرد.
سپس با ورود نمايندأ امام، پيرامونش گرد آمدند و با او بيعت كردند. اين بيعت و مفاد آن، از محكمترين بيعت ها و همچون بيعت رضوان بود كه همگي بر گذشت جان و مال در اين راه عهد كردند.
امّا اينك بر بالاي بام نشستگاه ابن زياد، گويي از نسل و روزگاري ديگرند ! بيعت را به كناري نهاده عهد را فراموش كرده و با پسر مرجانه همنوا شده اند! عشق به دنيا و ترس از مرگ، آنان را به دامان «آل اميه» افكنده است. از مردم مي خواهند اطراف مسلم را خالي كنند. گويي آن وقت كه با امام بيعت كردند، ابن زياد و لشكر شام را از ياد برده بودند؟!
ساعتها و لحظه هاي آن روز به ياد ماندني، بسرعت مي گذشت. مسلم در بيرون قصر با سپاهي كه تير رعب و وحشت و شبهه برآن مي باريد و سران و خواص قوم در كنار عبيدا لله، چون محتضراني كه رگ حياتشان اندك اندك قوّت مي گرفت ! روز مي گذرانيدند.
آفتاب آن روز به آرامي از بالاي صخره ها عبور كرد و غروبش را با سايه اي شوم بر كوفه انداخت؛ غروب احقاق حق. غروب پيروزي، غروب عمر « هاني» و « مسلم»، غروب وفاي به عهد، غروب حكومت صالحين و غروب امتحان بد خواص. كم كم صفهاي پي درپي سپاه نظم خود را از دست مي داد.
مبازران به همديگر مي نگريستند؛ گويا از نيّت درونشان صداي حقارت بلند بود. صدايي كه آرزوي را دفنش مي كردند؛ امّا سراپاي وجودشان را احاطه كرده بود. شيوخ و رؤساي قبايل با سخنان فريبندأ خود، آرام و قرار را از دل آنان گرفته بودند. لحظه اي در راه، به مسلم و امام فكر مي كردند و عهدي كه تا پاي جان سپرده بودند. ناگاه صداي پيري دنيا دوست، از بالاي امارت كوفه رشتأ تفكراتشان را در هم مي ريخت:
- «اي كوفيان شق عصاي مسلمين نكنيد، اجتماع مؤمنين را درهم نشكنيد، برادر كشي ديگر كافي است. به زن و بچه هاي كوفه رحم كنيد!
سپاه شام در راه است تا دير نشده به خودآييد؛ ننگ بر فرزندان پدرم، اگر لحظه اي درنگ كنند!
اي زنان خاموش! چرا دست فرزندانتان را نمي گيريد و از آتشي كه لهيب آن همه را خواهد سوخت، بيرون نمي بريد؟
سپاه شام در راه است. ما با اين تعداد كم، نمي توانيم مقابله كنيم. مسلم چه خيال كرده است؟ مگر سپاه خليفه شوخي است؟»
در صفهاي آخر ولوله اي حاكم شد. گويا گروهي آشكارا ننگ را بر پيشاني شان تصوير مي كنند: «ما مي رويم. . . ما هم مي رويم. . . من هم مي آيم! وقتي سران كوفه با امير عبيدا لله بيعت كردند؛ ما كجاي كار ايستاده ايم ؟ نه، خونريزي بي ثمري است. بياييد برويم. . . »
مسلم به نماز مي ايستد. فارغ از سپاه، با خداي سپاه به راز و نياز مشغول مي شود: «شهادت مي دهم كه خدايي جز تو نيست و شهادت مي دهم كه محمّد رسول و فرستادأ تواست. حمد و سپاس مخصوص توست. تو صاحب روز جزا هستي! تنها تو را مي پرستيم و تنها از تو كمك مي خواهيم. ما را به راه راست هدايت فرما. . . !»
گويي در روضأ رضوان خدا نشسته است. كوفه و كوفي را در هاله اي از تشتت و نفاق، در عمق درّه هاي جاهليت برجاي گذاشته است؛ راز و نياز با معبود؛ راز و نياز با پاك و بي همتا. خداوندي كه هرقيام و قعودي را براي او انجام داده است. با دلي آرام، در غروب مأموريت دنيايي اش، آخرين مناجاتها را انجام مي دهد.
آرامشي مطلق در ميان تلاطم و اضطراب بيكران قصر و حوالي آن، مسلم را با معشوق گره زده است.
سر از سجده بر مي دارد: «اي خداي حكيم! تو شاهد باش حسين در راه است و من هر چه مي توانستم تلاش كردم؛ اما كوفيان نه تورا مي شناسند، نه فرزند رسولت و نه عهد و پيمان را. » سپس با خود گفت: «اي جان! تا زماني كه در انجام وظيفه سعي و تلاش كرده اي، از مرگ هراسان مباش!»
سپس از جاي برخاست و ديد از سپاه دوازده هزار نفري، كمتر از صد نفر بر جاي مانده اند! حركت كرد و پاهاي لرزان و دلهاي مضطرب صد نفر به دنبالش كشيده شد. از بند قبيلأ «كنده» گذشت. به عقب برگشت؛ در حالي كه كسي همراهش نبود. سپاه كوفي از تاريكي شب استفاده كردند و در كوچه هاي تنگ آن، ظلمت را بردل خود سيطره دادند و رفتند. مسلم، همان فرمانده اي كه ساعاتي قبل دوازده هزار نيرو داشت، اينك تنها و سرگردان، بي پناه ايستاده است. تشنگي، او را به سوي دروازه اي كشاند، پيره زني جلو در خانه، منتظر فرزندش بود تا از غوغاي كوفه سالم بازگردد.
اي زن! ظرفي آب مي خواهم. »
- «كه هستي؟»
- «غريب و تنهايي در ميان كوفيان ! مسلم بن عقيل، پسر عموي حسين بن علي (ع). »
آن زن « طوعه» نام داشت و از بستگان اشعث بن قيس، سر دستأ منافقان در حكومت علي (ع) بود. مسلم را به خانه برد؛ اما فرزندش نتوانست بر ايمان خود پايداري كند؛ خبر به محمّد ابن اشعث بن قيس، رئيس قبيله رسيد و او شتابان به سوي مرادش، عبيدا لله ابن زياد شتافت. عبيدا لله گفت: « محمّدبن اشعث همراه عبدا لله بن عباس سلمي با هفتاد سرباز، مسلم را دستگير كنند و به قصر كوفه بياورند. »
آنان به خانأ ريختند و مسلم با شمشير حمله كرد و بيرونشان ريخت. بار ديگر حمله كردند و مسلم بيرونشان كرد. ياران ابن زياد وقتي قدرت مسلم را مشاهده كردند، بر بالاي بام خانه رفتندو با سنگ و چوب و ني هاي آتشي به او حمله كردند. جنگ و گريز مسلم و ياران اندك عبيدا لله، ساعاتي طول كشيد و اگر در آن وقت نيز رگ غيرت اهل تصميم به حركت مي آمد، باز هم امكان پيروزي وجودداشت. وقتي مسلم خود را تنها ديد، گفت: «آيا اين همه براي كشتن مسلم بن عقيل است؟ اي جان من! به طرف مرگي كه فرار از آن ميسّر نيست، بيرون بشتاب!» و با شمشير افراشته به كوچه آمد. نگاهي به ياران ديروزش كه اينك تماشا گر رزم تنهاي او هستند. انداخت، مسلم در كوچه نيز ساعتي مبارزه كرد؛ تنها و بي كس. سپاه ديروزش، امروز تماشاگر بودند!
هر بار دشمنان احاطه اش مي كردند تا دستگيرش كنند و او با شمشير آختأ هاشمي اش بر آنان زخم مي زد و رجزي چنين مي خواند: «قسم مي خورم كه جز آزاده نكشم؛ اگر چه مرگ تلخ است، هركس روزي با حادثه اي رو به رو مي شود! من بيم دارم دروغ بشنوم يا فريب بخورم. »
سپاه محمّدبن اشعث، چون كاري از پيش نبردند، به فريب و نيرنگ متوسل شدند. پسر اشعث پيش آمد و گفت: «اي مسلم! نه فريب مي خوري و نه دروغ مي گويم، من به تو امان مي دهم!» مسلم پذيرفت. ابن اشعث او را به سوي دارالحكومه برد. زخم شمشيري، لب بالاي فرستادأ امام حسين (ع) را دو نيم كرده، خون جاري بود.
به دروازأ قصر رسيد و بزرگان و سران كوفه را بردر قصر ديد. منتظر شرفيابي به حضور عبيدا لله بودند، تا فرصتي دست دهد به دستبوسي امير جديد بروند. مسلم نگاهي خشم آلود به آنان انداخت: «هان كه تصميم شما، توده هاي مردم را به انحراف كشاند. »
- «اي دنيا طلبان دروغگو، چه پست فطرت و بي غيرتيد! بيعت شكستيد و اينك به دريوزگي پسرمرجانه مي رويد؟ چقدر فرق است ميان ديروز و امروزتان ! چه زود رنگ عوض مي كنيد!
سپس آرام صورتش را برگرداند و به درون قصر رفت و دنيايي از خفّت و خواري دردلهاي بيمار سران قبايل و دعوت كنندگان پيمان شكن كاشت. خواصي كه ايمان كافي ندارند و پيروان خود را در روز حادثه، به شبهه و شكست مي كشانند.
و مسلم را در ميان غوغاي آدم نمايان كوفي و سران دين به دنيا فروش، مظلوم و غريب از بالاي دارالاماره كوفه به پايين انداختند، تا درس عبرتي باشد براي خواص اهل حق كه در زمان رو به رو شدن با جهاد و شهادت، مردم را به راه درست هدايت كنند!
چطور شد جامعأ ساخته و پرداخته
پيامبر (ص) اين قدر انحراف پيدا كرد؟
متن كامل خطبأ اوّل نماز جمعه تهران
به امامت مقام معظّم رهبري حضرت آيه ا لله خامنه اي در تاريخ 81/2/7731
بحث عبرتهاي عاشورا مخصوص زماني است كه اسلام حاكميت داشته باشد، حداقل اين است كه بگوييم عمدأ اين بحث مخصوص به اين زمان است، يعني زمان ما و كشور ما، كه عبرت بگيريم.
رهبر معظّم انقلاب اسلامي
الحمد لله رب ّ العالمين. احمده و استعينه و استغفره واتوكّل عليه و اصلّي و اسلّم علي حبيبه ونجيبه و خيرته في خلقه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته، بشير رحمته و نذير نقمته سيّدنا و نبيّنا ابي القاسم المصطفي محمّد و علي اله الأطيبين الأطهرين المنتجبين المظلومين المعصومين سيّما ابي عبدا لله الحسين عليه السّلام و سيّما بقيه ا لله في الارضين.
اوصيكم عبادا لله بتقوي ا لله.
همأ شما عزيزان، برادران و خواهران نمازگزار را به تقواي الهي دعوت و توصيه مي كنم. اوّل و آخر، تقواست؛ و توصيأ اصلي به توشه گيري از تقواست. اگر بحثي هم مي كنيم، براي اين است كه بتوانيم مايأ تقوا را در خودمان، در مردم و مستمعان نماز جمعه، ان شأا لله به مدد الهي تقويت كنيم.
امروز در خطبأ اوّل، بحثي دربارأ ماجراي عاشورا عرض مي كنم. اگر چه در اين زمينه، بسيار سخن گفته شده است، ما هم عرايضي كرده ايم؛ اما هر چه اطراف و جوانب اين حادثأ عظيم و مؤثر و جاودانه بررسي مي شود، ابعاد تازه تري، و روشنگريهاي بيشتري از اين حادثه آشكار مي شود و نوري بر زندگي ما مي تاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحث عمده وجود دارد:
يكي بحث علل و انگيزه هاي قيام امام حسين است، كه چرا امام حسين قيام كرد؛ يعني تحليل ديني و علمي و سياسي اين قيام. در اين زمينه، ما قبلاً تفصيلاً عرايضي عرض كرده ايم، فضلا و بزرگان هم بحثهاي خوبي كرده اند. امروز وارد آن بحث نمي شويم.
بحث دوم، بحث درسهاي عاشوراست، كه يك بحث زنده وجاودانه و هميشگي است؛ مخصوص زمان معيني نيست. درس عاشورا، درس فداكاري و دينداري و شجاعت و مواسات و درس قيام لله و درس محبّت و عشق است. يكي از درسهاي عاشورا، همين انقلاب عظيم و كبيري است كه شما ملت ايران پشت سر حسين زمان و فرزند ابي عبدا لله الحسين (عليه السّلام) انجام داديد. خود اين، يكي از درسهاي عاشورا بود. در اين زمينه هم من امروز هيچ بحثي نمي كنم.
بحث سوم، دربارأ عبرتهاي عاشوراست، كه چند سال قبل از اين، ما اين مسأله را مطرح كرديم كه عاشورا غير از درسها، عبرتهايي هم دارد. بحث عبرتهاي عاشورا مخصوص زماني است كه اسلام حاكميت داشته باشد. حداقل اين است كه بگوييم عمدأ اين بحث، مخصوص به اين زمان است؛ يعني زمان ما و كشور ما، كه عبرت بگيريم.
ما قضيه را اين گونه طرح كرديم كه چه طور شد جامعأ اسلامي به محوريت پيامبر عظيم الشأن، آن عشق مردم به او، آن ايمان عميق مردم به او، آن جامعأ سرتاپا حماسه و شور ديني، و آن احكامي كه بعداً مقداري دربارأ آن عرض خواهم كرد، همين جامعأ ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّي بعضي همان كساني كه دوره هاي نزديك به پيامبر را ديده بودند، بعد از پنجاه سال كارشان به آن جا رسيد كه جمع شدند، فرزند همين پيامبر را با فجيعترين وضعي كشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از اين بيشتر چه مي شود؟!
زينب كبري (سلام ا لله عليها) در بازار كوفه، آن خطبأ عظيم را اساساً بر همين محور ايراد كرد: «يا اهل الكوفه، يا اهل الختل و الغدر، أتبكون؟!». مردم كوفه وقتي كه سر مبارك امام حسين را بر روي نيزه مشاهده كردند و دختر علي را اسير ديدند وفاجعه را از نزديك لمس كردند، بنا به ضجه و گريه كردند. فرمود: «أتبكون؟!»؛ گريه مي كنيد؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گريه تان تمامي نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوه انكاثا تتخذون ايمانكم دخلاً بينكم». اين، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زني هستيد كه پشمها يا پنبه ها را با مغزل نخ مي كند؛ بعد از آن كه اين نخها آماده شد، دوباره شروع مي كند نخها را از نو باز مي كند و پنبه مي كند! شما در حقيقت نخهاي رشتأ خود را پنبه كرديد. اين، همان برگشت است. اين، عبرت است. هر جامعأ اسلامي، در معرض همين خطر هست.
امام خميني عزيز بزرگ ما، افتخار بزرگش اين بود كه يك امت بتواند عامل به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسانهاي غير پيامبر و غير معصوم، مگر با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آيا هر جامعأ اسلامي، همين عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگيرند، نه؛ اگر عبرت نگيرند، بله. عبرتهاي عاشورا اين جاست.
ما مردم اين زمان، بحمدا لله به فضل پروردگار، اين توفيق را پيدا كرده ايم كه آن راه را مجدداً برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده كنيم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماييم. در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت شد. اين ملت تا امروز هم كه تقريباً بيست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محكم در اين راه ايستاده و رفته است. اما اگر دقّت نكنيد، اگر مواظب نباشيم، اگر خودمان را آن چنان كه بايد و شايد، در اين راه نگه نداريم. ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد. عبرت عاشورا، اين جاست.
حالا من مي خواهم يك مقدار دربارأ اين موضوعي كه چند سال پيش آن را مطرح كردم و بحمدا لله ديدم فضلا دربارأ آن بحث كردند، تحقيق كردند، سخنراني كردند و مطلب نوشتند، با توسّع صبحت كنم. البته بحث كامل در اين مورد، بحث نماز جمعه نيست؛ چون طولاني است، و ان شأا لله اگر عمري داشته باشيم و توفيقي پيدا كنم، در جلسه يي غير نماز جمعه، اين موضوع را مفصل با خصوصياتش بحث خواهم كرد. امروز مي خواهم يك گذر اجمالي به اين مسأله بكنم، و اگر خدا توفيق بدهد، در واقع يك كتاب را در قالب يك خطبه بريزم و به شما عرض بكنم.
اوّلاً حادثه را بايد فهميد كه چه قدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگرديم. كسي نگويد كه حادثأ عاشورا، بالاخره كشتاري بود و چند نفر را كشتند. همان طور كه همأ ما در زيارت عاشورا مي خوانيم: «لقد عظمت الرّزيّه و جلّت و عظمت المصيبه»، مصيبت، خيلي بزرگ است. رزيّه، يعني حادثأ بسيار بزرگ. اين حادثه، خيلي عظيم است. فاجعه، خيلي تكان دهنده و بي نظير است.
سه دوره از دوران زندگي حضرت حسين عليه السّلام
براي اين كه قدري معلوم بشود كه اين حادثه چه قدر عظيم است، من سه دورأ كوتاه را از دوره هاي زندگي حضرت ابي عبدا لله الحسين (عليه السّلام) اجمالاً مطرح مي كنم. شما ببينيد اين شخصيتي كه انسان در اين سه دوره مي شناسد، آيا مي توان حدس زد كه كار اين شخصيت به آن جا برسد كه در روز عاشورا يك عده از امت جدش او را محاصره كنند و با اين وضعيت فجيع، او و همأ ياران و اصحاب و اهل بيتش را قتل عام بكنند و زنانشان را اسير بگيرند؟
اين سه دوره، يكي دوران حيات پيامبر اكرم است. دوم، دوران جواني آن حضرت، يعني دوران بيست و پنجسالأ تا حكومت اميرالمؤمنين است سوم، دوران فترت بيست سالأ بعد از شهادت اميرالمؤمنين تا حادثأ كربلاست.
در آن دوران زمان پيامبر اكرم، امام حسين عبارت است از كودك نور ديدأ سوگلي پيامبر. پيامبر اكرم دختري به نام فاطمه دارد كه همأ مردم مسلمان در آن روز مي دانند كه پيامبر فرمود: «ان ّ ا لله ليغضب لغضب فاطمه »؛ اگر كسي فاطمه را خشمگين كند، خدا را خشمگين كرده است. «و يرضي لرضاها»؛ اگر كسي او را خشنود كند، خدا را خشنود كرده است. ببينيد، اين دختر چه قدر عظيم المنزله است كه پيامبر اكرم در مقابل مردم و در ملأعام، راجع به دخترش اين گونه حرف مي زند؛ اين چيز عادي نيست.
پيامبر اكرم اين دختر را در جامعأ اسلامي به كسي داده است كه از لحاظ افتخارات، در درجأ اعلاست؛ يعني علي بن ابي طالب (عليه السّلام). او، جوان، شجاع، شريف، از همأ مؤمنتر، از همه با سابقه تر، از همه شجاعتر، و در همأ ميدانها حاضر است؛ كسي است كه اسلام به شمشير او مي گردد؛ هر جايي كه همه در مي مانند، اين جوان جلو مي آيد، گره ها را باز مي كند و بن بستها را مي شكند. اين داماد محبوب عزيزي كه محبوبيت او به خاطر خويشاوندي و اينها نيست - به خاطر عظمت شخصيت اوست - پيامبر دخترش را به او داده است. حالا كودكي از اينها متولد شده است، و او حسين بن علي (ع) است.
البته همأ اين حرفها دربارأ امام حسن (عليه السّلام) هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسين (ع) است؛ عزيزترين عزيزان پيامبر؛ كسي كه رئيس دنياي اسلام، حاكم جامعأ اسلامي و محبوب دل همأ مردم، او را در آغوش مي گيرد و به مسجد مي برد. همه مي دانند كه اين كودك، محبوب دل اين محبوب همه است. او روي منبر مشغول خطبه خواندن است، اين بچه پايش به مانعي مي گيرد و زمين مي افتد؛ پيامبر از بالاي منبر پايين مي آيد، اين بچه را بغل مي گيرد و او را آرام مي كند. ببينيد، مسأله اين است.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14