(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 2 دي 1388- شماره 19542
 

تقوا از نگاه رهبرمعظم انقلاب

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




تقوا از نگاه رهبرمعظم انقلاب

همه اش را به پانصد هزار درهم مي خرم!
ماجراي ديگر. مسلمانان رفتند، افريقيه - يعني همين منطقأ تونس و مغرب و اينها - را فتح كردند وغنايم را بين مردم و نظاميان تقسيم كردند. خمس غنايم را بايد به مدينه بفرستند. در تاريخ ابن اثير دارد كه خمس زيادي بوده است. البته در اين جايي كه اين را نقل مي كند، آن نيست؛ اما در جاي ديگري كه داستان همين فتح را مي گويد، خمس مفصلي بوده كه به مدينه فرستاده است. خمس كه به مدينه رسيد، « مروان بن حكم» آمد و گفت همه اش را به
پانصد هزار درهم مي خرم؛ به او فروختند! پانصد هزار درهم، پول كمي نبود؛ ولي آن اموال، خيلي بيش از اينها بود؛ كه يكي از چيزهايي كه بعدها به خليفه ايراد مي گرفتند، همين حادثه بود. البته خليفه عذر مي آورد و مي گفت اين رحم من است؛ من
صلأ رحم مي كنم، وچون وضع زندگيش هم خوب نيست، مي خواهم به او كمك كنم. بنابراين، خواص در مادّيات غرق شدند.
جابه جايي معيارها و ارزشها و آدمها را ببينيد!
ماجراي بعدي. «استعمل الوليد بن عقبه بن ابي معيط علي الكوفه»؛ «وليدبن عقبه » را - همان وليدي كه باز شما او را مي شناسيد كه حاكم كوفه بود - بعد از « سعدبن ابي وقاص» به حكومت كوفه گذاشت. او هم از بني اميه و از خويشاوندان خليفه بود. وقتي كه وارد شد، همه تعجب كردند؛ يعني چه؟ آخر اين آدم، آدمي است كه حكومت به او بدهند؟! چون وليد، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! اين وليد، همان كسي است كه آيأ شريفأ «ان جأكم فاسق بنبأفتبيّنوا» دربارأ اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبري آورد و عده يي در خطر افتادند؛ و بعد آيه آمد كه «ان جأكم فاسق بنبأفتبيّنوا»؛ اگر فاسقي خبري آورد، برويد تحقيق كنيد؛ به حرفش گوش نكنيد. آن فاسق، همين «وليد» بود. اين متعلق به زمان پيامبر است. معيارها و ارزشها و جابه جايي آدمها را بينيد. اين آدمي كه در زمان پيامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود، همان قرآن را هم مردم هر روز مي خواندند، حالا در اين جا حاكم شده است! هم « سعدبن ابي وقاص» تعجب كرد، هم «عبدا لله بن مسعود» تعجب كرد! «عبدا لله بن مسعود» وقتي چشمش به او افتاد، گفت من نمي دانم تو بعد از اين كه ما از مدينه آمديم، آدم صالحي شدي - عبارتش اين است: «ماادري اصلحت بعدنا ام فسد الناس» - يا نه، توصالح نشدي، مردم فاسد شدند كه مثل تويي را به عنوان امير به شهري فرستادند! « سعدبن ابي وقاص» هم تعجب كرد؛ منتها از بعد ديگري. گفت: «اكست بعدنا ام حمقنا بعدك»؛ تو كه آدم احمقي بودي، حالا آدم باهوشي شده يي، يا ما اين قدر احمق شده ايم كه تو بر ما ترجيح پيدا كرده اي؟! وليد در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عن ّ ابا اسحق»؛ ناراحت نشو « سعدبن ابي وقاص»، «كل ذلك لم يكن»؛ نه ما زيرك شده ايم، نه تو احمق شده اي؛ «و انّما هو الملك»؛ مسألأ پادشاهي است! تبديل حكومت الهي، خلافت و ولايت به پادشاهي، خودش داستان عجيبي است. «يتغدّاه قوم و يتعشاه اخرون»؛ يكي امروز متعلق به اوست، يكي فردا متعلق به اوست؛ دست به دست مي گردد. « سعدبن ابي وقاص»، بالاخره صحابي پيامبر بود. اين حرف براي او خيلي گوشخراش بود كه مسأله، پادشاهي است. «فقال سعد: اراكم جعلتموها ملكاً»؛ مي بينيم كه شما قضيأ خلافت را به پادشاهي تبديل كرده ايد.
اينها مال خواص بود. خواص در مدت اين چند سال، كارشان به اين جا رسيد. البته اين مربوط به زمان خلفاي راشدين است، كه مواظب بودند، مقيد بودند، اهميت مي دادند، پيامبر را سالهاي متمادي درك كرده بودند، فرياد پيامبر هنوز در مدينه طنين انداز بود و كسي مثل علي بن ابي طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد كه قضيه به شام منتقل شد، مسأله از اين حرفها بسيار گذشت. اين نمونه هاي كوچكي از خواص است. البته اگر كسي در همين تاريخ « ابن اثير»، يا در بقيأ تواريخ معتبر در نزد همأ برادران مسلمان ما جستجو كند، هزارها نمونه - نه صدها نمونه - از اين قبيل هست.
وقتي معيارها از دست رفت؟!
طبيعي است كه وقتي عدالت نباشد، وقتي عبوديت خدا نباشد، جامعه پوك مي شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مي شود. يعني در آن جامعه يي كه مسألأ ثروت اندوزي و گرايش به مال دنيا و دل بستن به حطام دنيا به اين جاها مي رسد، در آن جامعه كسي هم كه براي مردم معارف مي گويد، « كعب الاحبار» است؛ يهودي تازه مسلماني كه پيامبر را هم نديده است! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است، زمان ابي بكر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنيا رفت. بعضي «كعب الاخبار» تلفظ مي كنند، كه غلط است؛ « كعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، يعني عالم يهود. اين كعب، يعني آن قطب علماي يهود بود، كه آمد مسلمان شد؛ بعد بنا كرد راجع به مسايل اسلامي حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود كه جناب ابي ذر وارد شد؛ چيزي گفت كه ابي ذر عصباني شد وگفت كه تو داري براي ما از اسلام واحكام اسلامي سخن مي گويي؟! ما اين احكام را خودمان از پيامبر شنيده ايم.
وقتي معيارها از دست رفت، وقتي ارزشها ضعيف شد، وقتي ظواهر پوك شد، وقتي دنيا طلبي و مال دوستي بر انسانهايي حاكم شد كه يك عمر با عظمت گذرانده بودند وسالهايي را بي اعتنا به زخارف دنيا سپري كرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظيم را بلند بكنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين كسي سررشته دار امور معارف الهي واسلامي مي شود؛ كسي كه تازه مسلمان است و هر چه خودش بفهمد، مي گويد؛ نه آنچه كه اسلام گفته است؛ آن وقت بعضي مي خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم كنند!
ماجرايي از عامأ مردم!
اين مربوط به خواص است؛ آن وقت عوام هم كه دنباله رو خواصند، وقتي خواص به سمتي رفتند، عامأ مردم هم دنبال آنها حركت مي كنند. بزرگترين گناه انسانهاي ممتاز و برجسته، اگر انحرافي از آنها سر بزند، اين است كه انحراف آنها موجب انحراف بسياري از مردم مي شود. وقتي ديدند سدها شكست، وقتي ديدند كارها برخلاف آنچه كه زبانها مي گويد، جريان دارد، و برخلاف آنچه كه از پيامبر نقل مي شود، رفتار مي گردد، آنها هم آن طرف حركت مي كنند.
حالا يك ماجرا هم از عامأ مردم. حاكم بصره به خليفه در مدينه نامه نوشت، كه مالياتي كه از شهرهاي مفتوح مي گيريم، بين مردم خودمان تقسيم مي كنيم؛ اما در بصره كم است، مردم زياد شده اند؛ اجازه مي دهيد كه دو شهر اضافه كنيم. مردم كوفه كه شنيدند حاكم بصره براي مردم خودش خراج دو شهر را از خليفه گرفته است، اينها هم سراغ حاكمشان آمدند. حاكمشان كه بود؟ «عمار بن ياسر»؛ مرد ارزشي، آن كه مثل كوه، استوار ايستاده بود. البته از اين قبيل هم بودند - كساني كه تكان نخوردند - اما زياد نبودند. پيش عمار ياسر آمدند و گفتند تو هم براي ما اين طور بخواه، و دو شهر هم تو براي ما بگير. عمار گفت: من اين كار را نمي كنم. بنا كردند به عمار حمله كردن و بدگويي كردن. نامه نوشتند، بالاخره خليفه او را عزل كرد!
شبيه اين براي ابي ذر و ديگران اتفاق افتاد. شايد خود
«عبدا لله بن مسعود» يكي از همين افراد بود. وقتي كه رعايت اين سررشته ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوك مي شود. عبرت، اين جاست.
همه بايد مراقب باشند كه جامعه بتدريج از ارزشها
تهي نشود
عزيزان من! انسان اين تحولات اجتماعي را دير مي فهمد؛ بايد مراقب بود. تقوا يعني اين. تقوا يعني آن كساني كه حوزأ حاكميتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن كساني هم كه حوزأ حاكميتشان از شخص خودشان وسيعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب ديگران باشند. آن كساني كه در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كل جامعه باشند كه به سمت دنيا طلبي، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهي نروند. اين معنايش آباد نكردن جامعه نيست؛ جامعه را آباد كنند و ثروتهاي فراوان به وجود بياورند؛ اما براي شخص خودشان نخواهند، اين بد است. هر كس بتواند جامعأ اسلامي را ثروتمند كند وكارهاي بزرگي انجام دهد، ثواب بزرگي كرده است. اين كساني كه بحمدا لله توانستند در اين چند سال كشور را بسازند، پرچم سازندگي را در اين كشور بلند كنند، كارهاي بزرگي را انجام بدهند، اينها كارهاي خيلي خوبي كرده اند؛ اينها دنيا طلبي نيست. دنيا طلبي آن است كه كسي براي خود بخواهد؛ براي خود حركت بكند؛ از بيت المال يا غير بيت المال، به فكر جمع كردن براي خود بيفتد؛ اين بد است. بايد مراقب باشيم. همه بايد مراقب باشند كه اين طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همين طور بتدريج از ارزشها تهيدست مي شود و به نقطه يي مي رسد كه فقط يك پوستأ ظاهري باقي مي ماند. ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مي آيد - امتحان قيام ابي عبدا لله - آن وقت اين جامعه در اين امتحان مردود مي شود.
گفتند كه به تو حكومت ري را مي خواهيم بدهيم. ري آن وقت، يك شهر بسيار بزرگ پرفايده بود. حاكميت هم مثل استانداري امروز نبود. امروز استاندارهاي ما يك مأمور اداري هستند؛ حقوقي مي گيرند و همه اش زحمت مي كشند. آن زمان اين طوري نبود؛ كسي كه مي آمد حاكم شهري مي شد، يعني تمام منابع درآمد اين شهر در اختيار او بود؛ يك مقدار هم بايد براي مركز بفرستد، بقيه اش هم در اختيار خودش بود؛ هر كار مي خواست، مي توانست بكند؛ لذا خيلي برايشان اهميت داشت. بعد گفتند كه اگر به جنگ حسين بن علي نروي، از حاكميت ري خبري نيست. اين جا يك آدم ارزشي، يك لحظه فكر نمي كند؛ مي گويد مرده شوي ري را ببرند؛ ري چيست؟ همأ دنيا را هم به من بدهيد، من به حسين بن علي اخم هم نمي كنم؛ من به عزيز زهرا، چهره هم درهم نمي كشم؛ من بروم حسين بن علي و فرزندانش را بكشم كه مي خواهيد به من ري بدهيد؟! آدمي كه ارزشي باشد، اين طور است؛ اما وقتي كه درون تهي است، وقتي كه جامعه، جامعأ دور از ارزشهاست، وقتي كه آن خطوط اصلي در جامعه ضعيف شده است، دست و پا مي لغزد؛ حالا حداكثر يك شب هم فكر مي كند؛ خيلي ح دّت كردند، يك شب تا صبح مهلت گرفتند كه فكر كنند. اگر يك سال هم فكر كرده بود، باز هم اين تصميم را گرفته بود، اين فكر كردنش ارزشي نداشت. يك شب فكر كرد، بالاخره گفت بله، من ملك ري را مي خواهم! البته خداي متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزيزان من! فاجعأ كربلا پيش مي آيد.
دين پيامبر، زنده شدأ حسين بن علي عليه السلام است
در اين جا يك كلمه راجع به تحليل حادثأ عاشورا بگويم وفقط اشاره يي بكنم. كسي مثل حسين بن علي (عليه السّلام) كه خودش تجسم ارزشهاست، براي اين كه جلوي اين انحطاط را بگيرد. چون اين انحطاط داشت مي رفت تا به آن جا برسد كه هيچ باقي نماند؛ كه اگر يك وقت مردمي هم خواستند خوب زندگي كنند و مسلمان زندگي كنند، چيزي در دستشان نباشد. امام حسين مي ايستد، قيام مي كند، حركت مي كند و يك تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مي گيرد. البته در اين زمينه، جان خودش را، جان عزيزانش را، جان علي اصغرش را، جان علي اكبرش را، و جان عباسش را فدا مي كند؛ اما نتيجه مي گيرد.
«و انا من حسين»، يعني دين پيامبر، زنده شدأ حسين بن علي است. آن روي قضيه، اين بود؛ اين روي سكه، حادثأ عظيم و حماسأ پرشور و ماجراي عاشقانأ عاشوراست، كه واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمي شود قضاياي كربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه كرد، تا فهميد حسين بن علي در اين تقريباً يك شب و نصف روز، يا حدود يك شبانه روز - از عصر تاسوعا تاعصر عاشورا - چه كرده و چه عظمتي آفريده است؛ لذاست كه در دنيا باقي مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خيلي تلاش كردند كه حادثأ عاشورا را به فراموشي بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز مي خواهم از روي مقتل «ابن طاووس» - كه كتاب لهوف است - يك چند جمله ذكر مصيبت كنم و چند صحنه از اين صحنه هاي عظيم را براي شما عزيزان بخوانم، البته اين مقتل، مقتل بسيار معتبري است. اين سيدبن طاووس - كه علي بن طاووس باشد - فقيه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاي بسيار بزرگي است؛ خودش اديب و شاعر و شخصيت خيلي برجسته يي است. ايشان اوّلين مقتل بسيار معتبر و موجز را نوشتند. البته قبل از ايشان مقاتل زيادي است. استادشان - ابن نما - مقتل دارد، شيخ طوسي مقتل دارد، ديگران هم دارند، مقتلهاي زيادي قبل از ايشان نوشته شد؛ اما وقتي «لهوف» آمد، تقريباً همأ آن مقاتل، تحت الشعاع قرار گرفت. اين مقتل بسيار خوبي است؛ چون عبارات، خيلي خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اينها را مي خوانم.
يكي از اين قضايا، قضيأ به ميدان رفتن « قاسم بن الحسن» است، كه صحنأ بسيار عجيبي است. اين «قاسم بن الحسن» (عليه الصّلاه و السّلام) يكي از جوانان كم سال دستگاه امام حسين است؛ نوجواني كه «لم يبلغ الحلم» است؛ هنوز به حد بلوغ و تكليف نرسيده بوده است. در شب عاشورا، وقتي كه امام حسين (عليه السّلام) گفتند كه اين حادثه اتفاق خواهد افتاد و همه كشته خواهند شد، و گفتند كه شما برويد و اصحاب قبول نكردند كه بروند، اين نوجوان سيزده، چهارده ساله عرض كرد كه عمو جان! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟ امام حسين خواستند كه اين نوجوان را آزمايش كنند - به تعبير ما - گفتند كه عزيزم! كشته شدن در ذايقأ تو چگونه است؟ گفت «احلي من العسل»؛ از عسل شيرينتر است. ببينيد، اين، آن جهتگيري ارزشي در خاندان پيامبر است. تربيت شده هاي اهل بيت اين طورند. اين نوجوان از كودكي در آغوش امام حسين بزرگ شده است؛ يعني تقريباً سه، چهار ساله بوده كه پدرش از دنيا رفته و امام حسين تقريباً اين نوجوان را بزرگ كرده است؛ مربّي به تربيت امام حسين است. حالا روز عاشورا كه شد، اين نوجوان پيش عمو آمد. در اين مقتل اين گونه ذكر مي كند:
«قال الرّواي: و خرج غلام». آن جا راويهايي بودند كه ماجراها را مي نوشتند و ثبت مي كردند. چند نفرند كه قضايا از قول آنها نقل مي شود. از قول يكي از آنها نقل مي كند و مي گويد: همين طوري كه نگاه مي كرديم، ناگهان ديديم از طرف خيمه هاي ابي عبدا لله، پسر نوجواني بيرون آمد: «كان ّ و جهه شقّه قمر»؛ چهره اش مثل پارأ ماه مي درخشيد. «فجعل يقاتل»؛ آمد و مشغول جنگيدن شد.
اين را هم بدانيد كه جزييات حادثأ كربلا هم ثبت شده است؛ چه كسي كدام ضربه را زد، چه كسي اوّل زد، چه كسي فلان چيز را دزديد؛ همأ اينها ذكر شده است. آن كسي كه مثلاً قطيفأ حضرت را دزديد و به غارت برد، بعداً به او مي گفتند: «سرق القطيفه». جزييات ثبت شده و معلوم است؛ يعني خاندان پيامبر و دوستانشان نگذاشتند كه اين حادثه در تاريخ گم بشود.
«فضربه ابن فضيل العضدي علي رأسه فطلقه»؛ ضربه، فرق اين جوان را شكافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرك با صورت روي زمين افتاد. «وصاح يا عمّاه»؛ فريادش بلند شد كه عموجان. «فجل الحسين (عليه السّلام) كما يجل الصقر». به اين خصوصيات و زيباييهاي تعبير دقّت كنيد. صقر، يعني باز شكاري. مي گويد حسين (عليه السّلام) مثل باز شكاري، خودش را بالاي سر اين نوجوان رساند. «ثّم شدّ شدّه ليث اغضب». شدّ، به معناي حمله كردن است. مي گويد مثل شير خشمگين حمله كرد. «فضرب ابن فضيل بالسيف»؛ اوّل كه آن قاتل را با يك شمشير زد و به زمين انداخت. آنها آمدند تا اين قاتل را نجات بدهند؛ اما حضرت به همأ آنها حمله كرد. جنگ عظيمي در همان دور و بر بدن « قاسم بن الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگيدند؛ اما حضرت اينها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فرا گرفت. راوي مي گويد: «و انجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتي گرد و غبار فرو نشست. اين منظره را كه تصوير مي كند، قلب انسان را خيلي مي سوزاند: «فرأيت الحسين عليه السّلام»: من نگاه كردم، حسين بن علي (عليه السّلام) را در آن جا ديدم. «قائماً علي رأس الغلام»؛ امام حسين بالاي سر اين نوجوان ايستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مي كند. «و هو يبحث برجليه»؛ آن نوجوان هم با پاهايش دارد زمين را مي شكافد؛ يعني در حال جان دادن است و دارد پا را تكان مي دهد. «والحسين (عليه السّلام) يقول: بعداً لقوم قتلوك»؛ آن كساني كه تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. اين يك منظره، كه منظرأ بسيار عجيبي است و نشان دهندأ عاطفه و عشق امام حسين به اين نوجوان است، و در عين حال فداكاري او و فرستادن اين نوجوان به ميدان جنگ، و عظمت ر وحي اين جوان و جفاي آن مردمي كه با اين نوجوان هم اين گونه رفتار كردند.
يك منظرأ ديگر، منظرأ ميدان رفتن علي اكبر (عليه السّلام) است، كه يكي از آن مناظر بسيار پر ماجرا و عجيب است. واقعاً عجيب است؛ از همه طرف عجيب است. از جهت خود امام حسين، عجيب است؛ از جهت اين جوان - علي اكبر - عجيب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب كبري، عجيب است. راوي مي گويد كه اين جوان پيش پدر آمد. اوّلاً علي اكبر را هجده ساله تا بيست و پنج ساله نوشته اند؛ يعني حداقل هجده سال، و حداكثر بيست و پنج سال. مي گويد: «خرج علي بن الحسين»؛ علي بن الحسين براي جنگيدن، از خميه گاه امام حسين خارج شد. باز در اين جا راوي مي گويد: «و كان من اشبه النّاس خلقاً»؛ اين جوان، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع. «فاستأذن اباه في القتال»؛ از پدر اجازه گرفت و برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد « قاسم بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمي دادند، و بعد مقداري التماس كرد، تا حضرت اذن دادند؛ اما «علي بن الحسين» كه آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت گفتند كه برو.
«ثّم نظر اليه نظر يائس منه»؛ نگاه نوميدانه يي به اين جوان كرد كه دارد به ميدان مي رود و ديگر بر نخواهد گشت. «وارخي عليه السّلام عينه و بكي»؛ چشمش را رها كرد و بنا كرد به اشك ريختن.
پاورقي

 

(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14