(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 9 دي 1388- شماره 19546
 

مرگ با افتخار

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




مرگ با افتخار

بنابر روايات، حرّ گمان نمي كرد سرانجام اين لشكركشي
عبيدا لله بن زياد، به مقاتله با فرزندان رسول خدا بيانجامد، او تصوّر مي كرد آل ابوسفيان در مقابل امام، صرفاً دست به مانور مي زنند تا او را از ورود به كوفه و امامت جامعه باز دارند؛ اما جرأت كشتن او را ندارند. ولي چون در عصر تاسوعا عزم فرماندهان سپاه كوفه را بر جنگ قطعي ديد ونتيجأ چنين جنگي، به طور كامل روشن بود، در فاصلأ چند ساعت، بزرگترين تصميم را گرفت. پيداست اتخاذ چنين تصميمي چقدر مشكل است؛ پشت كردن به همأ گذشته و روي آوردن به سپاهي كه هيچ شانسي براي زنده ماندن ندارد، البته ساعتهايي حرّ را به سختي به تفكر وا داشته است. قدرت تصميم گرفتن در آن شب حادثه خيز، قلب وفكر اين سردار مردّد را به سختي درهم فرو برده است. او فارغ از سپاه پر هلهله و شادي خوان كوفه، به حسين مي انديشيد؛ به حقيقت مطلق، قيامت خدا، فرزندان رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم، به سرانجام پيوستن به حسين ، به بازماندگان خودش كه چون اسيران بيگانه در معرض فروش قرار مي گرفتند، به مال و املاكش، به قبيلأ پدرش كه به واسطأ پيوستن او به حسين ، به سختي مجازات مي شدند. آري! تصميمهاي بزرگ، اراده هاي بزرگ مي خواهند. او از جانب حاكم عراقين، براي مقابله با امام حسين در رأس سپاهي به كربلا آمده بود و اينك مي خواست برخلاف آن، به جبهأ مخالفش بپيوندد. آيا چنين كاري ممكن بود؟ بلي! وجدانش آن را تصديق مي كرد؛ ولي همأ دنيايش با آن مخالف بود. كورت فرشيلر در كتاب « امام حسين و ايرانيان» به نقل از «قاضي سعدالدين ابوالقاسم عبدالعزيز» معروف به « ابن براج»، كشمكش و گفتگوي حرّ با وجدانش در آن شب سخت، را اين چنين ترسيم نموده است.
وجدان حربن يزيد رياحي از او پرسيد كه آيا تو قصدداري فردا با حسين بجنگي؟ حرّ جواب مثبت داد. وجدان كه ابن براج آن را (نفس ناطقه) مي خواند از حربن يزيد پرسيد آيا نمي بيني كه شماره كساني كه با حسين هستند از عده اي معدود تجاوز نمي نمايند وآيا تو مي تواني بر خود هموار كني كه با اين سپاه بزرگ با آن عده معدود بجنگي؟
حربن يزيد جواب داد به من ماموريت داده اند كه با حسين بجنگم و من خواهم جنگيد وكمي يا زيادي همراهان حسين اثري در ماموريت من ندارد. وجدان و به قول ابن براج نفس ناطقه پرسيد، آيا تو مي داني كه حسين نوه پيغمبر اسلام است يا نه؟ حربن يزيد رياحي جواب داد اين را مي دانم.
نفس ناطقه از وي پرسيد تو كه اين را مي داني چگونه مي خواهي با نوه پيغمبر خود پيكار كني؟ حربن يزيد جواب داد به من ماموريت داده اند كه با اوبجنگم و من چاره اي غير از پيكار با او ندارم. نفس ناطقه پرسيد آيا تو خود حسين را مستوجب اين مي داني كه به قتل برسد؟ حربن يزيد گفت نه. نفس ناطقه از او پرسيد آيا او را گناهكار مي داني يا بي گناه؟ حربن يزيد جواب داد من او را بي گناه مي دانم. نفس ناطقه سؤال كرد چگونه مي خواهي دستت را به خون يك بي گناه بيالايي؟ حربن يزيد جواب داد من دستم را به خون حسين عليه السلاّم نمي آلايم بلكه حاكم عراقين دستش را به خونش مي آلايد و او هم مسؤول نيست چون مامور است و يزيدبن معاويه دستش را به خون حسين آلوده مي كند و من مثل شمشيري هستم در دست عبيدا لله بن زياد حاكم عراقين و آيا شمشير كه فرقي را مي شكافد گناهكار است يا مردي كه آن شمشير را به حركت در مي آورد؟ نفس ناطقه گفت شمشير جان و شعور ندارد و از خود داراي اختيار نيست، ولي تو جان وشعور داري و مختار اعمال خود هستي. از شمشير كه جزو جمادات است بازخواست نمي كنند چرا يك نفر را به قتل رسانيد، ولي از تو كه انسان هستي و شعور و عقل داري بازخواست مي نمايند. شمشير كه در دست شمشير زن مي باشد مجبور است نه مختار، اما تو مختاري نه مجبور و آيا مي تواني بگويي كه تو مجبور هستي كه حسين عليه السّلام را به قتل برساني؟ حربن يزيد گفت از يك جهت بلي. نفس ناطقه پرسيد از كدام جهت مجبور هستي كه حسين را به قتل برساني؟ حربن يزيد جواب داد از اين جهت كه اگر او را به قتل نرسانم منصب خود را از دست مي دهم و آنچه به من مي رسد قطع خواهد شد. وجدان يا نفس ناطقه گفت دروغ مي گويي و اگر تو نمي خواستي به اين جا بيايي و به جنگ حسين عليه السّلام بروي كسي تو را از منصبي كه داري معزول نمي كرد و آنچه بايد به تو برسد قطع نمي شد. آيا روزي كه مي خواستند تو را براي حفاظت حسين بفرستند، نمي توانستي عذري بياوري و بگويي كه ديگري را به جاي تو انتخاب نمايند؟ حربن يزيد گفت مي توانستم عذري بياورم ولي از پاداش محروم مي شدم. نفس ناطقه پرسيد اگر قاتلي را مامور قتل تو بكنند و آن قاتل بعد از قتل تو پاداش دريافت كند، آيا تو او را بي گناه مي داني و اگر به تو بگويد كه براي دريافت پاداش مبادرت به قتل تو مي كند آيا او را بي گناه مي داني يا نه؟ حربن يزيد گفت او را گناهكار مي دانم.
نفس ناطقه گفت اي رياحي عمل تو نيز همين طور است و تو اجبار نداشتي كه براي كشتن حسين براه بيفتي، بلكه براي دريافت پاداش به راه افتادي، تو اگر از دريافت پاداش صرف نظر مي كردي، راضي به كشتن حسين - كه تو او را بي گناه مي داني - نمي شدي. و اينك كه براي دريافت مزد خود را آماده كرده اي كه حسين را به قتل برساني مسؤول هستي. حربن يزيد پرسيد نزد كه مسؤول هستم؟ نفس ناطقه جواب داد نزد خدا و آيا به معاد عقيده داري يا نه؟ حربن يزيد گفت بلي. نفس ناطقه پرسيد آيا عقيده داري كه بعد از معاد مجازات گناهكاران يك مجازات ابدي است؟ حربن يزيد گفت بلي. نفس ناطقه گفت آيا مي تواني آن مجازات را تحمل نمايي؟ حربن يزيد سكوت كرد و بعد از لحظه اي گفت در هر صورت، اينك دير شده و من نمي توانم تصميم خود را تغيير بدهم. نفس ناطقه گفت، تو هم اكنون هم مي تواني تصميم خود را تغيير بدهي. تو اكنون فرمانده نيستي تا اين كه مسؤوليت اداره كردن سپاه خود را داشته باشي و عمربن سعد تو را از فرماندهي معزول كرده است و در اين جا كاري نداري و مي تواني بروي. حربن يزيد گفت نمي توانم بروم چون اگر از اين جا بروم مرا مرد فراري خواهند دانست و آيا مي داني مجازات سلحشوري كه از ميدان جنگ بگريزد چيست؟
سرانجام، او تصميم خود را نهايي كرد و با تمام وجود به حق پيوست. در روايتي آمده است: صبح روز دهم محرّم، «قره بن قيس» از خواص سپاه كوفه، حرّ را متفكر و آشفته حال ديد. از او پرسيد: «چه شده است؟» حرّ گفت: «بين دو راه ايستاده ام و يكي از آن راهها به سوي حق مي رود و ديگري، به طرف نا حق. يكي از آنها، به بهشت منتهي مي شود و راه ديگر به جهنم ّ. » قره بن قيس گفت: «حال مي خواهي كدام راه را انتخاب كني؟» حرّ گفت: «مي خواهم راه حق و بهشت را انتخاب كنم. » ابن قيس گفت: «اما اگر اين راه را انتخاب كني، بازماندگان خود را دچار جهنم دنيا مي كني - زندگي آنان تباه مي شود-. » حرّ گفت: «مگر بازماندگان من تا ابد زنده هستند؟ مگر آنان نمي ميرند؟!» و به سوي هدايت تاخت و به روشنايي پيوست.
بي شك در سپاه كوفه، از سرداران و بزرگاني كه تفاوت ميان امام حسين سرور شهيدان و سيّد جوانان بهشت، و يزيد شرابخوار را همچون حرّ مي دانستند، بسيار وجود داشت. آنان توان بريدن از دنيا ومتاع آن را نداشتند. متاع دنيا در چشمهايشان بزرگ جلوه مي كرد و خدا و حقيقت در ذهنشان در مراتب بعد قرار گرفته بود. مرگ در ذهنشان وحشتناك مي نمود و براي چند روزأ زندگي، حاضر به پشت سرانداختن همأ حقيقت بودند. براستي اگر خواص آن سپاه، چون حرّبن يزيد، بموقع تصميم مي گرفتند و به پشتيباني از حقّي كه چون روز به آن اعتقاد داشتند، از صف يزيديان جدا مي شدند، حادثأ كربلا رخ مي داد؟
آري! تصميم خواص در وقت لازم، مي تواند تاريخ را دگرگون كند؛ در حالي كه تصميم دير هنگام آنان نمي تواند چنين نتيجه اي داشته باشد و شايد تنها خود آنان را نجات دهد.
مرگ با افتخار
از بدو ورود سپاه شوم پيمان شكنان به بصره، با بصيرت و غيرتي كه در وجودش فوران داشت، خواستار سخت گيري بر اين گروه خيره سر بود. اما در مقابل، به رأي نمايندأ امامش « عثمان بن حنيف» نيز پايبند بود.
همراه او به ملاقات طلحه، زبير و عايشه رفت و از آنان خواست تا رسيدن حكم اميرالمؤمنين، آرامش را حفظ كنند و بر اين اساس، آرامش موقّت بر بصره چهره نماياند؛ امّا پيماني كه يك سوي آن، مروان بن حكم، ابن عامر يعني طلحه و زبير پيمان شكن بودند، براستي كه سخت بي اعتبار بود. و اين مطلبي بود كه «حكيم بن جبله»، رئيس قبيلأ
«بني عبدالقيس» بر آن عقيدأ استواري داشت. آيا قلم و بيان ما، پس از چهارده قرن، توانايي وصف گوشه اي از فداكاريهاي حكيم بن جبله را خواهد داشت؟ كسي كه از سوي بزرگان، به قهرمان قهرمانان و اسطورأ دست نايافتني فداكاران، در راه هدف مقدسش شناخته شده است. هرگز بر اين باور نيستم كه در صفحه هايي چند بتوانيم وصف اين اسطوره جانبازي و فداكاري را آن گونه كه حق مطلب است، بيان كنيم. امّا - آب دريا را اگر نتوان كشيد، هم به قدر تشنگي بايد چشيد - بويژه آن كه در زندگي اين بزرگان از صحابأ رسول گرامي اسلام صلّي ا لله عليه و آله و سلّم، الگوهاي بسيار برجسته اي براي زندگي كساني كه مي خواهند در زمان كوتاه از زندگي خود، پاسدار ارزشها، جانباز اعتقادات اسلامي و مروّج راه صدق و راستي و آزادگي باشند، وجود دارد. بدين روي، از صفحه هاي پرافتخار زندگي اين صحابي تنها به ماجراي مقاومتش در برابر طلحه، زبير و پيمان شكناني كه بصره را جولانگاه خود قرار داده بودند، مي پردازيم.
حكيم بن جبله، از عرفا و اوتاد زمان خود و از اصحاب پيامبر بزرگ اسلام محسوب مي شد و بر قبيلأ «عبدالقيس» رياست مي كرد. به امام علي و اهل بيت معرفتي تام داشت و پس از بيعت با امامش، همراه عثمان بن حنيف، استاندار منصوب اميرالمؤمنين، به سوي بصره رهسپار شد. چند ماهي از تجديد حيات خورشيد عدالت اسلام در بصره نمي گذشت كه زاغان شومي كه در چشم مردم بصره، جز سيماي كارگزاران شروري كه با خون دل، آنان را از شهر بيرون رانده بودند، نمادي نداشتند؛ همراه همسر فريب خوردأ رسول خدا، به دروازأ شهرشان رسيدند و زمزمأ شوم اختلاف امّت را سر دادند. وصف اين گروه را از نگاه مردم بصره كه قبلاً با سران اين سپاه آشنا بوده اند، «عبدالفتاح عبدالمقصود» مصري در كتاب «واقعه» چنين وصف مي كند:
«آيا دوباره گذشتأ شوم و ظلماني باز مي گردد. به هر سوي اين سپاهي كه براي مغلوب كردن آنها آمده است، چشم مي اندازند، با چهره هاي كينه توزي روبه رو مي شوند. اشباح گذشتأ از ميان رفته را در قيافأ بسياري از كساني كه در آن صفها هستند، مي بينند. اين ابن عامر، كارگزار قبلي شان مي باشد كه او را از شهر بيرون كرده اند. وآن ابن عقبأ فاسق تبهكار است كه برگشته است. مروان پسر آن مرد رانده از درگاه پيامبر را هم در ميان آنان مي بينند. همان مروان طاغي گردنكشي كه در مملكت، آتش افروخت و حماقتش به زندگي عثمان پايان بخشيد. همأ اين افراد و نظاير آنان بودند كه چون چشم به آنان مي افتاد، گلوي انسان پر از غصّه مي شد. آيا عايشه پشتيباناني بهتر از آنان نديده است كه در دعوت خود، بدانان اتكا كند؟»
وجود اين سپاه بد انديش و فريبكار در چشم حكيم و همأ دانايان بصره، چون خاري فرو مي رفت و چون استخواني، بغض را در گلويشان گره مي زد. امّا تزوير و نفاق، پيچيده تر از آن بود كه بتوان براحتي آن را خاموش كرد. در ميان عوام، عناوين، مناصب و اشخاص، به جاي حق و عدالت مي نشينند. عوام به سابقأ طلحه، زبير و عايشه مي نگريستند و قدرت تحليل وقايع و درك معيارها و تطبيق اعمال انسانها بر آنها را نداشتند. امّا خواص طرفدار حق، چون حكيم بن جبله، بخوبي مي دانستند در جوف اين انسان نمايان، عشق به مقام، رياست و اشرافيگري جاهليت، و ترس از عدالت اميرالمؤمنين علي است كه آنان را به هواي فريب همسر پيامبر صلّي ا لله عليه و آله و سلّم و به سوي بصره رانده است؛ نه حق خواهي.
و چنان كه حكيم و همأ بصيران بصره پيش بيني مي كردند، سرشت وحشيانأ مروان و همراهان فرصت طلبش، كار را به جايي رساندند كه خون غيرتمندان را به جوش آورد و حكيم، آن صحابي غيرتمند و شجاع را به كاري واداشت كه در تاريخ، مانند اسطوره مي درخشد و حماسه اي از يك مؤمن راستين اسلام و طرفدار اهل بيت را در زير آسمان نيلگون به يادگار گذاشت، و شايسته است كه در هر زماني، به عنوان الگو و اسوأ همأ مجاهدان، مبارزان و نيك سيرتان مطرح شود.
آري، سپاه فريب خوردأ پيمان شكنان، شب هنگام، پيش از اداي نماز عشأ - برخلاف پيماني كه با والي امام بسته بودند - مخفيانه به مسجد ريختند، بر نگهبانان حمله بردند و مسجد را مالامال از خون محافظان شهر كردند. سپس به سوي خانأ والي شهر عثمان بن حنيف رهسپار شدند و در تاريكي شب، در حالي كه مروان، طلحه و زبير، پيشاپيش آنان بودند، يكباره بر پاسبانان دارالحكومه حمله بردند، آنان را مظلومانه از دم تيغ گذراندند و بر پرونده ننگين خود در آن شب چهل كشته ديگر افزودند. پس متوجه «ابن حنيف» تنها و بي ياور شدند: او را اسير كرده، مروان بر او حمله برد و تا آن جايي كه در دستش رمق داشت، بر والي امام تازيانه زد. سپس خود را روي او انداخت و با نيشهاي خود موي سر و ريش و ابروان، و حتي مژگانش را كشيد تا خوي وحشيگري سپاه جمل را در تاريخ، براي حقيقت خواهان ترسيم نمايد و راه صدق و راستي را براي پيروان اسلام ناب آشكار كند. آن گاه ابن حنيف را به اردوگاه، نزد ام المؤمنين بردند و او دستور قتلش را صادر كرد. تنها زماني به زندان رضايت داد كه مسائل جديدي پيش آمد، كه مجال ذكر آن در اين مختصر نيست.
سپاه جمل، آن گاه به خزانأ بيت المال حمله كرده و هر چه در آن بود، به غارت بردند و صبح، در حالي طلوع كرد كه بصره در اختيار پيمان شكنان سپاه جمل بود و والي شهر، در زندان آنان.
آن شب ابن جبله هرگز نخوابيد و قلبش آرام نداشت. همين كه اخبار آن تجاوزگري به وي رسيد، چون شير از جاي برجست و از طغيان آن جمعيت و شكستن قرار داد آتش بس، سخت خشمگين شد.
از قبيله اش (بني عبدالقيس)، گروهي در مقاومتهاي قبلي به شهادت رسيده بودند. تنها سيصد نفر اطرافش جمع بودند و در مقابل، سپاه چند هزار نفري پيمان شكنان قرار داشت، كه چون ريگي در بيابان به حساب مي آمدند. امّا آنچه آنان را واداشت تا در مقابل جنايتهاي طلحه، زبير و مروان، آگاهانه به جنگي نابرابر بپردازند، تشخيص حق و غيرت ديني آنان بود كه اجازه نمي داد در مقابل ستمكاران، وقت گذراني پيشه كنند.
ماجراي حملأ جوانمردانأ حكيم بن جبله و سپاه معدودش بر آن خيل انسانهاي گمراه تحت فرماندهي طلحه و زبير، در مصادر و منابع تاريخ اسلام، از شگفتيهاي كم نظير است و نويسندگان چيره دست مسلمان، با احساس بلند و طبع ظريف خود، حماسأ آن بزرگمرد انسانيت و شجاعت را در پاسداري از امام خود، وصف كرده اند. ما در ميان كساني كه اين حماسه را توصيف كرده اند، شرح « عبدالفتاح عبدالمقصود» را به اختصار مي آوريم. تا حماسأ اصيل پيروان ولايت اهل بيت را از زبان انديشمندي توانا بازگو كنيم.
«. . . با دستأ كوچك رفت تا اين كه به شهر روزي و منزلگاه دشمنان رسيد. در آن جا با سربازان عايشه و جنگ افزارهاي هولناكشان برخوردند. از دور ديدند كه «عبدا لله» پسر زبير، به طرف آنان مي آيد. همين كه در ميدان ايستادند، به عنوان نمونأ گويايي از تكبّر، تجاوز كاري و دشمنخويي نمودار شده و با خشم به فرماندأ انقلابيون گفت: «حكيم چه مي خواهي؟» او هم خباثت نشان داده به آرامي گفت: «مي خواهيم از اين مال سهم ببريم. »
آيا نمي دانست كه اين دزد بخيل تقاضايش را رد مي كند و روي خوش نشان نمي دهد؟ اندكي پيش بود كه اگر پدرش جلو او را نمي گرفت، نزديك بود به دوستان و طرفدارانش هم چيزي ندهد.
پاسخي داد كه در نظر پسر زبير، به هنگام خواستن دهش و بذل مال، پاسخي جز آن وجود ندارد:
- «هيچ چيز به شما نمي دهيم. »
شايد اين سخن، ابن جبله را خوشحال كرد و قلباً از آن احساس شادماني كرد كه ديد، همان بهانه اي را كه مي خواسته است، در اختيارش گذاشته و باعث خشم كساني مي شود كه اين راه را براي كسب روزي پيموده اند.
سخن خود را برگردانيده، با پسر زبير دربارأ موضوع اصلي آمدنش صحبت مي كند:
-. . . . و اين كه عثمان بن حنيف را رها كنيد، تا بر طبق معاهده اي كه بسته ايد، «در دارالاماره حكومت كند تا امام بيايد. »
جواب دشمن حاكي از احساس تكبّر و برتري جويي زياد او بود، و بي هيچ پروايي، با لحن كسي سخن مي گويد كه يقين دارد مي تواند موقعيت آمرانه اي داشته باشد. گفت:
« عثمان بن حنيف را رها نمي كنيم تا اين كه اطاعت علي را از گردن خود بردارد. »
پس اين طور؟ نيتّهاي باطن آشكار شد. مرام و منظور حزب كشف گرديد. پس داستان رها كردن او، فقط حيله و نيرنگي براي از هم پاشيدن صفوف مخالفان و متفرق كردن مردم بود؟ و به بند كشيدنش هم تنها بدان جهت كه آزادي اش را به قيمت خيانت به مولايش بخرند؟ هدفشان از اين قيام نيز گرفتن قدرت از چنگ فرزند ابي طالب بوده است؛ اگر چه مدتها آن را زير پوشش گرفتن انتقام خون عثمان، پنهان كرده بودند؟
در اين موقع، حكيم چون ديد كه اهل شهرش را از خيانتي به خيانت ديگر سوق مي دهند و گاهي از راه مال و گاهي با ترسانيدن و ارعاب، و با ذلّت اسارت و تازيانأ كيفر، آنان را به شكستن پيمانها و بيعتهايشان تشويق مي كنند، در كمال خشم فرياد زد: «به خدا قسم! اگر ياراني يافتم، به وسيلأ آنان شديداً شما را مي كوبم و به همين هم راضي نمي شوم؛ بلكه شما را مي كشم!»
سپس نگاه تحريك آميزي به اطرافيان خود افكند، گويي مي خواهد خون مردانگي را در آنان به جوش آورد و نخوت و خود خواهيشان را برانگيزد كه بگويند: «آن ياران كه مي گويي، ما هستيم. » چون ديد خشم آنان را برافروخته است و به حميّت و غيرت به جوش آمده اش پاسخ مثبت داده اند، بار ديگر چشمهاي آتشين و ملتهب خود را به سوي عبدا لله انداخت و به مبارزه جويي و اعتراض خود ادامه داد: «. . . به خدا قسم! به خاطر آن عده از برادران ما را كه كشته ايد، ريختن خون شما بر ما حلال گشته است! از خدا نمي ترسيد؟ از چه رو خونريزي را روا مي دانيد؟»
- «به خاطر خون عثمان بن عفان!»
- «كساني را كه كشتيد، كشندگان عثمان بودند؟»
دليل كوبنده كه زبان برتري جويي و مجادله را لال مي ساخت! آيا پسر زبير مي توانست ادّعا كند كه كشتار مسجد، كشته شدگان كاخ و مقتولان عبدالقيس، همگي براي گرفتن انتقام خون عثمان بوده است؟ پدرش، طلحه، عايشه و تمام يارانشان دنبال يك قاتل مي گشتند. و با تيرهاي خود، صدها كس را كشتند؛ ولي قاتلي كه خون خليفأ مقتول در گردنش بود، در ميان آنان وجود نداشت. آيا در نظر آنان، اين قصاص عادلانه اي بود؟
ابن جبله چشم به آسمان برداشت تا خدا را به شهادت طلبد:
- «خدايا تو داور عادلي هستي، شاهد باش!. . . »
و بعد به طرف گروه افراد پشت سرش رو كرد و گفت: « مردم. . . من دربارأ جنگيدن با اينان ترديد ندارم، از شما هر كس شك دارد، بايد برگردد!»
اين كلمه ها، شيپور شروع جنگ بود. . .
به موازنأ دو طرف، هيچ نمي انديشيد. به خاطرش نمي گذشت كه به ارقام و اعداد مراجعه كند. او شمشير خود را كشيده بود تا به صفوف به هم فشرده و انبوه چون ابرهاي متراكم آنان، بتازد وبكشد. در آن روز كه در ميدان مدينه الرزق (بيت المال) شمشير به روي اصحاب جمل كشيد، خيال مي كرد داس درو را تكان مي دهد! آري بر خود لازم مي ديد كه آن سرهاي فتنه جو را درو كند؛ همان سرهايي كه تمام اين مراحل طولاني، از ريگزار مكّه تا سواد بصره را پيموده اند و مي خواهند پايه هاي كاخ خلافتي را كه امام برافراشته است، در هم كوبند و ويران سازند. آيا بدان جهت كه تنهابه خاطر خدا با علي بيعت كرده اند، دفاع از دولت او هم در راه خدا نيست؟

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14