(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 9 دي 1388- شماره 19546
 

به مناسبت سال - آمد زلزله بم
دوازده دقيقه
يادمان استاد محمود شاهرخي
شكوه جذبه عشق
گهواره كربلا
ادبيات عاشورايي



به مناسبت سال - آمد زلزله بم
دوازده دقيقه

فرخنده حق شنو
پدر شلوار تازه اطو شده را مي پوشد. مژگان را مي بوسد و به طرف من مي آيد. با دو انگشت نوك بيني ام را نوازش مي كند و زير لب مي خواند «اي نور چشم من سخني هست گوش كن...» مادر با روبان توري سفيد، بافته موهايم را مي بندد و مقنعه را سرم مي كند و مي گويد: «خدا رو شكر كه راهتون با هم يكيه. اين طوري خيالم راحت تره» پدر كفش هايش را مي پوشد. مادر كيف مدرسه را به دستم مي دهد و گونه ام را مي بوسد و مي گويد: «ميدونم كه خودت مي توني بري، ديگه واسه خودت خانمي شدي.» پدر بار ديگر مژگان را در آغوش مي گيرد و كنار در مادر را مي بوسد و مي گويد: «امروز زودتر برمي گردم» و پدر نزديك مدرسه بوسه اي بر فرق سرم مي نشاند و مي گويد: «خودت ديگر بلدي بري مگر نه؟» سر تكان مي دهم و به دستش نگاه مي كنم كه با مشتي پر به طرفم دراز شده. زير لب زمزمه مي كند «پيران سخن زتجربه گويند...»
تلويزيون را خاموش مي كنم. گوينده ي خبر گفته است: تمام شبكه هاي ارتباطي قطع شده است.
«يعني براي اين زنگ نمي زنند؟ يا...؟ چرا كسي خبري از آن ها ندارد؟» محمود مي گويد: «تو نيا، حال نداري. آن صحنه ها را هم ببيني بدتر مي شوي. خيالت از پدر و مادر، راحت باشد. مطمئن باش نتوانسته اند تماس بگيرند.»
ليواني آب خنك برمي دارم و روي صندلي مي نشينم. خنكي ليوان در يك لحظه كوتاه، با حرارت دست هايم از بين مي رود. مي گويد: «رفتن من هم شايد سودي نداشته باشد.» مي گويم: «ولي من تا خودم نروم و نبينم، دلم آرام نمي گيرد.» شب آخر و لحظه خداحافظي را به خاطر مي آورم. «خودشان هم اگر نمي توانستند. لااقل توسط كسي ديگر، حالشان را خبر مي دادند.» آب را، جرعه جرعه هم، حتي به سختي فرو مي دهم. محمود كنار در مي ايستد و مي گويد: «نمي توانند. اگر مي توانستند كه اين كار را مي كردند.» به وسائلي كه جمع كرده ام نگاه مي كند: «هرچه مي خواهي ببريم، بگذار توي ماشين. هر موقع شب كه رسيدم، حركت مي كنيم.» يك پايش را از در بيرون مي گذارد و دوباره رو برمي گرداند و مي گويد: «اگر مجبور نبودم بارهايي را كه رسيده، تحويل بگيرم همين حالا مي رفتيم.»
به اتاق خواب مي روم. پايم را كه روي تخت مي گذارم، به خود مي لرزم و بدنم را عقب مي كشم. رختخواب به نظرم مثل دست ها، پاها، قلب و رنگ و پي شان، مي آيد مي گويم: «كجا خوابيده اند حالا؟ اصلاً خوابيده اند؟ نه روي اين ها نمي خوابم نمي توانم.» صداي ناله انگار از زير رختخواب ها مي آيد و توي گوشم زنگ مي خورد. مثل صدايي كه از زير خروارها خاك مي آيد. ديگر صدا از همه جا مي آيد. از توي اتاق ها، آشپزخانه، حمام، حتي از درزهاي ديوار. و به دنبالش تصويرهايي تمام، نيمه تمام، مبهم، تلخ، جلوي چشمم مجسم شده و محو مي شوند. دوباره مي آيند و دوباره ناپديد مي شوند. حرارت بدن، از چشم ها و شقيقه هايم مي خواهد بيرون بريزد.
از پنجره به بيرون نگاه مي كنم. خيابان در سكوت فرو رفته است. همه خوابيده اند. چراغ ها خاموش شده اند.
«چي به روزشان آمده؟» انگشتانم را روي گيجگاهم كه دارد سوراخ مي شود، مي گذارم و فشار مي دهم. صدا انگار حالا از توي شومينه مي آيد. از توي قاب عكس، از شاخه ها و برگ برگ گلدان گوشه اتاق. در كمد را باز مي كنم. «باز هم هست. اين ها همه را به دستشان مي رساندم. سردشان است» لباس ها را يكي يكي از كمد درمي آورم. و روي هم مي گذارم. سرمايي خشك به خانه آمده است. لرزه بر جانم مي اندازد. چشم را به رخت عروسي ام مي دوزم كه همين چند روز پيش آن را پوشيده بودم. مژگان- خواهر كوچكم- پشت دامن را گرفته بود و ذوق مي كرد. مادر يك چشم خنده داشت و يك چشم گريه. شوق و ذوق عروسي دختر را با جدايي از او بعد از تمام اين سال ها، يك باره، با هم تجربه مي كرد. زيرلب مي گويم: «اگر بعد از عروسي با ما مي آمدند...» لباس عروسي را به كناري مي گذارم و دنبال چيزي مي گردم كه به درد كسي بخورد اين ها هم هستند. پتوها، تشك و بالش هاي پر را بيرون مي آورم. «هنوز كسي روي شان نخوابيده، جهيزيه اي كه مادر با دست هاي خود، برايم درست كرد.»
يكبار ديگر دورم پر مي شود از وسائلي كه مي خواهم ببرم. در چشمم لباس ها هزارها و تشك ها بي نهايت مي شوند. وسط آن ها مي نشينم و پلك هايم سنگين مي شوند؛ «در تاريكي هاي زير خاك، گم شده ام. در حفره ها و دالان هاي تنگ و خاموش و دهليزهاي تاريك و بي روزنه. ته زمين است انگار، كسي پيدايم نمي كند. مخروبه است. فروريخته. انتهاي دهليزها گرد و غبار، تاريكي، دود و خاك است.
خاك. خاك همه جا حتي روي پلك ها و توي چشم هايم، زير پاهايم انگار كسي هست كه تكان مي خورد. قلبش حتما مي زند. هنوز صدايي مي آيد فرياد است، ناله و آه و التماس است نمي دانم. صداي بچه است شايد. هوا. هوا نيست. خفه مي شوم. سرد است. مثل اينكه از سقف قنديل آويزان است. تا روي سرم مي آيد. چه مي خواست صاحب آن نگاه بي رمق، از من؟ دست هايش به طرفم دراز بود. از بالاي سر، اين قنديل است لابد، كه تا پائين آمده است. نه تيرآهن، يا تكه اي از ديوار است كه اريب در گيجگاهم فرو مي رود.»
چشم باز مي كنم. دالان و زيرزميني نمي بينم ولي وجود حفره هاي زيرآوار را، حتي از اين جا هم حس مي كنم. پلك هايم، دوباره بسته مي شود و بي اختيار زبانم مي چرخد و كلمات رژه مي روند و مي شنوم هذيان هاي خودم را:
«فشار آجرها، درد توي تنم پيچيده. زير پاهايم كسي نفس، خاك، تاج و تور عروسي، اي نور چشم من گوش. خاك، عسل روي سفره عقد وكيلم من؟ قدرت چند دهم ريشتر؟ صداي پا... خاك. بي گور بي كفن. خاك... عروسي... آمدند. خانمي شدي. زير و رو. كسي گفته بود وكيلم؟ همين چند روز پيش... زمين تكان... اي نور چشم من سخني... نخل هاي خرما زير لفظي. مژگان. دستي را مي كشند... عروس مسافر... مادر و پدر... تابوت... به خدا مي سپارمت. پيوندتان مبارك. همهمه مردم.»
با صداي به هم خوردن پنجره، چشم باز مي كنم. دست برنمي دارند، اين كابوس ها و هذيان ها. تا خودم نروم آرام نمي گيرم. بايد ببينم. بايد از جلو همه چيز را ببينم. مادر و پدر را. مردم را. شهر را. باد پنجره را باز كرده است. پرده ورم كرده و بالا مي رود و مي افتد و دوباره بالا مي رود. صداها در گوشم زنگ مي خورند: «ما اينجائيم، كمك» دستي را تصور مي كنم كه از گوشه حفره خاكي، بيرون آمده و به طرفم دراز شده است. پايي كه كناري افتاده است و صحنه خداحافظي با پدر و مادر و مژگان. لباس ها را در ملافه اي مي پيچم و دور و برم را جمع و جور مي كنم. باران گرفته و بوي خاك با بوي چاي كهنه تركيب شده است. كليدي در قفل مي چرخد و محمود مي آيد با رنگ و رويي پريده و ظاهري پريشان، ناراحتي اش را نمي تواند پنهان كند. نيامده، براي رفتن آماده مي شود. مي گويد: «تو تب داري. بي خوابي و نگراني و تب آدم را از پا درمي آورد. باور كن بماني، خيلي بهتر است. من مستقيم مي روم منزل شما.» فكر مي كنم هنوز مرا نشناخته است. نمي دانم چقدر بيقرارم و دچار چه كابوس ها و هذيان گويي هايي شده ام. در حالي كه لباسم را عوض مي كنم مي گويد: «فقط پدر مادر و مژگان نيستند كه مرا مي كشانند. مي خواهم شهر و محله و خويشانم را ببينم. من همه كسم را آن جا، جا گذاشته ام.» سكوت مي كند و چيزي نمي گويد. راه مي افتيم.
حرف هاي دلگرم كننده محمود در تمام طول راه، نمي تواند مرا از كابوس ها و هذيان هايم بيرون آورد. هيچ چيز از جاده و زيبايي هاي بين راه را نمي فهمم. فكر مي كنم تور سپيد عروسي ام را بين چشم هايم و دنيا كشيده اند. همه چيز تار و تا حدي محو به نظرم مي آيد. محمود راديو را روشن مي كند. گوينده با تأسف تمام حرف مي زند. مي گويد بهتر است از شلوغي و ازدحام در مسير كمك رساني مسئولين، جلوگيري كنيد.
با توقف اتومبيل چشم باز مي كنم، جمعيت را جلوي چشمم مي بينم. مردم اين وادي ديگر، خواب را نمي شناسند قبل از طلوع، چشم هايشان، شب را روشن كرده است. شهر، داغدار و بيدار است. زمين انگار زيرپاهايم نفس نفس مي زند و مثل اين كه خانه ها، مغازه ها، و ديوارهايي كه حالا نيستند، از زير خروارها خاك سر بيرون آورده و به صدا درآمده اند. شلوغ است. ماشين ها لاك پشتي مي روند. رو به روي مدرسه اي كه سال ها در آن درس خوانده ام مي ايستم، پياده مي شوم. چيزي از آن باقي نمانده از همان جا صداي هياهوي بچه ها، زنگ مدرسه، قرآن خواني و حرف هاي سرصف ناظم را از پشت بلندگو و... را، مي شنوم. هرچه نزديك تر مي شوم، صداها، پررنگ تر مي شود و در گوشم طنين اندازتر. صداي جيرجير كشيده شدن نيمكت ها بر روي زمين، سوت معلم ورزش و حتي هوهوي شعله آتش بخاري زمستان. «مريم، مريم حالت خوبه؟» محمود كه صدايم مي كند همه صداها فرار مي كنند. جلوتر كه مي رويم، صداها در موج ازدحام و همهمه مردم گم مي شود. در صداي حرف زدن، كمك خواهي و كمك رساني، فرياد كشيدن، آژير آمبولانس و گريه مادري كه بر سر مي كوبد و هراسان اين طرف و آن طرف مي دود. خيابان شلوغ تر مي شود و ديگر پشت ماشين ها ميمانيم. جلوتر نمي توانيم برويم. پياده مي شويم. محمود با چند نفر مشغول صحبت مي شود... مأموراني هستند كه از تهران آمده اند يكي از آن ها لباس هلال احمر برتن دارد. محمود سوئيچ ماشين را به او مي دهد و با آن مرد ديگر كه لباس معمولي پوشيده، هر سه، سوار موتوري مي شويم و به سختي از راهي كه بين ماشين ها باز كرده اند جلو مي رويم.
موتوري مي گويد: «فقط دوازده دقيقه طول كشيد.» و در حالي كه به خانه هايي كه ديوارشان فروريخته، نگاه مي كند، مي گويد: «وكن فيكون شد و...» سكوت مي كند. سرعت موتور كم مي شود. سرش را تكان مي دهد. و ادامه مي دهد: «بلافاصله ارتباط ما با همه جا قطع شد.»
محمود به ديوارهاي فروريخته نگاه مي كند و با حسرت مي گويد: «اين شهر به خاطر داشتن همين ديوارهاي بلند، معروف بود.»
صداي ممتد موتور با توقف در پشت تلي از خاك، به يكباره قطع مي شود، مثل موتور آبي كه يكباره برقش را خاموش كنند. بيشتر از اين نمي توانيم جلو برويم. پياده مي شويم و مي ايستيم. محمود چراغ هاي روشنايي را مي گيرد و زمزمه كنان مي گويد: «زمين كه به سخت ترين زلزله خود به لرزه درآيد و بار سنگين اسرار خوي را از دل خاك بيرون ريزد، انسان مي گويد: زمين را چه پيش آمد؟ مرد مي گويد: «تا غروب اين جا بوديم خيلي ها را از زير آوار بيرون كشيديم. اميدوارم كس ديگري نمانده باشد.» نگاهي به اطراف مي كند و سر را تكان، تكان مي دهد. و خداحافظي مي كند.
كوچه و خيابان ما هيچ كدام ديگر نيستند. هيچ چيز از خانه ها باقي نمانده است. بي خود نگران نبودم. روي ويرانه ها دور خود مي گردم. نمي دانم كدام طرف بايد بروم. مي خورم زمين. بلند مي شوم. راه مي روم. دوباره مي خورم زمين. به هر طرف مي دوم، دوباره برمي گردم جاي اول. دلم گواهي مي دهد كه هستند. قدم به هر جاي خاك كه مي گذارم فكر مي كنم چند نفر زيرپاهايم جا مانده و له مي شوند. كمك مي خواهند و ناله مي كنند و يا صدا در گلويشان خشك شده است . جلوتر چشمم به ايرانيت سبزي شبيه به ايرانيت حياط كه زيردرخت مو بود، مي افتد. و چند قدم جلوتر به طرفش مي دوم كتاب حافظ پدر با جلد آبي از لابلاي آجر و خاك. خود را نشان مي دهد. بلند صدا مي كنم «پ...د....ر.»
مادر زير سايه مو كه قسمتي از ايرانيت سبز را پوشانده، روي تخت كهنه چوبي نشسته و درز روپوش مدرسه مرا مي دوزد. مژگان سرش را روي پاي او گذاشته است. پدر مي خواند: اي نور چشم من سخني... پيران سخن زتجربه گويند...
نمي دانم كي شروع مي كنم به كندن خاك كنار ايرانيت سبز، خاك را با چنگ و ناخن مي كنم و كنار مي زنم. محمود مي پرسد: «چه كار مي كني؟ مطمئني اين جاست؟» كتاب را نشان مي دهم و مي گويم: «بله. اين همان ايرانيت توري حياط است گوشه اش را ببين كه شكسته و كمي سياه شده. رنگ خاكستري زيرش از اين جا معلوم است.»
دوباره شروع مي كنم به كندن. سرما بيداد مي كند و تا مغز استخوان هايم نفوذ كرده است. محمود جاهاي ديگر را مي كند و آجرها را برمي دارد و به گوشه اي مي اندازد و دوباره آنها را از گوشه برداشته و به جايي ديگر مي اندازد. با هم روي ويرانه ها، روبه قبله اي كه چند روزپيش به عقد هم درآمده بوديم قامت مي بنديم. محمود صحبت با خدا را تا سرزدن آفتاب ادامه مي دهد. و هق هقش را به صبح مي كشاند تا در سرو صداها و همهمه مردم و صداي شيون و جيغ و داد و آژير، گم شود.كمي جلوتر نگاهم به زني مي افتد كه با سپيدي صبح حتما آمده و وسط خاك ما نشسته و ضجه مي كشد. به طرفش مي روم و كنارش مي نشينم. با لهجه اي آشنا براي بستگان از دست داده اش، عزاداري مي كند. مي گويد: «سي و چهار نفر بودند.» سي و چهار نفر؟ من براي چندنفر...؟ نمي دانم احساس مي كنم به مجسمه سنگي اي تبديل شده ام كه درمقابل هيچ توفاني تكان نمي خورد و هيچ چيز به آن كارگر نيست. دستي پشت زن مي كشم و بدون هيچ حرفي بلند مي شوم و دوباره شروع مي كنم به كندن. مثل كارگري كه بايد درعرض مدتي تعيين شده كار را تحويل دهد. چند نفر ديگر كه با روشن شدن هوا آمده اند، قسمت هاي ديگر زمين را با كلنگ مي كنند و محمود كنار آنها با بيلي كه به سختي گير آورده، خاك را كنار مي زند و درعين حال با آنها صحبت مي كند و با تاسف سرتكان مي دهد.زيرچشمي نگاهش مي كنم. خشكش زده است. دست هايش را طوري تكان مي دهد كه انگار مشخصات كسي را تصوير مي كند. وبعد به علامت تصديق سر و دست تكان مي دهد. شانه هايش از پشت تكان تكان مي خورد خبر بد را شايد گرفته است.
شانه هاي پدر از خنده بالا و پايين مي رود. دست دراز مي كند و سيني چاي را از مادر مي گيرد. استكان كمر باريك در كنار قندان پايه دار آبي و نعلبكي نقش برجسته و ظرف كوچك پر از خرماي رطب. صداي استكان نعلبكي مرا به حياط مي كشاند و كنار پدر و مادر نزديك حوض، كه پدر فواره اش را باز كرده، مي نشاند. حياط جارو، و باغچه آب پاشي شده است. مادر بدون هيچ سؤالي برايم استكاني چاي مي ريزد و جلويم مي گذارد. خنده از روي لب هايش نمي رود. پايين دامن قرمز مژگان را پس دوزي مي كند. و پدر مثل هميشه به شعرخواني مشغول است: اي نور چشم من سخني هست گوش كن... سرمست در قباي زرافشان چون بگذري...
صداي آن هايي كه هنوز حياط منزل پدر را مي كنند، بالا مي رود. زير لب زمزمه مي كنم: اي نور چشم من... محمود فرياد مي زند: «مريم، مريم» هاج و واج نگاهش مي كنم و به طرفش مي دوم. مردي كه كلنگ مي زند، پارچه قرمزي را در دست مي فشارد و مي گويد خدا را شكر. مأمور ديگري كه قبل از طلوع صبح، مشغول كندن بود، مژگان را بغل گرفته و مي گويد: «نفس مي كشد.»

 



يادمان استاد محمود شاهرخي
شكوه جذبه عشق

كمال شفيعي
شكوه جذبه عشق عنوان يادمان شاعر مهرباني است كه در تن خاكي بدرود گفته و جان خويش را از مشرق افلاك سيراب نمود. دوشنبه 23 آذرماه تالار انديشه حوزه هنري ميزبان شاعران، نويسندگان و اصحاب و قلم و رسانه اي بود كه در پاسداشت استاد محمود شاهرخي گردهم آمده بودند تا دقايقي را به احترام شعر، ادب، عرفان و مهرباني ها از استاد محمود بگويند و شعربخوانند و...
يادمان شكوه جذبه عشق كه به هميت راديو فرهنگ و با همكاري حوزه هنري برگزار گرديد شاهد حضور چهره هاي برجسته ادبيات و راديو از جمله علي موسوي گرمارودي حميدسبزواري، مشفق كاشاني، علي معلم دامغاني، حسين آهي، ساعد باقري، موسي بيدج، پرويز بيگي حبيب آبادي، حسام الدين سراج، گلريز، حسن بنيانيان رئيس حوزه هنري، كامران كاظم زاده مدير راديو فرهنگ، محمدحسين صوفي معاون راديو مجتبي رحماندوست، مصطفي رحماندوست و بسياري از چهره هاي سياسي، ادبي و هنري كشور بود. نكته قابل تأمل در صحبت هاي سخنرانان، مجلس تأكيد بر اخلاق و مهرباني بود. به گونه اي كه علي معلم در خلال صحبت هايش از استاد شاهرخي به عنوان فردي كه موهبت هاي خداوند را به درجه كمال رساند نام برده و افزود مرحوم شاهرخي از نعمت ها و استعدادهاي خدادادي بهره مند بود و با همتش موهبت هاي خداوند را به درجه كمال رساند. دامغاني خود را از شاگردان و ارادتمندان مرحوم شاهرخي عنوان كرد و افزود او از شخصيت هايي كه در زمينه معارف ديني و عرفان اسلامي مطالعاتي عميق و دقيق داشت. اين شاعر معاصر انقلاب اظهار داشت: آنچه كه در اشعار مرحوم شاهرخي ديده مي شود به كاربردن اصطلاحاتي است كه از استاد آموخته بود، آنچه كه شنيده بود. وي با اشاره به شخصيت عرفاني كم نظير شاهرخي افزود: كساني كه اصطلاحات عرفاني را در آثار و نوشته هاي خود به كار مي گيرند و از پايگاه بلندي در اين عرصه برخوردارند، معدود هستند. معلم گفت: آيت الله حسن زاده آملي و مرحوم شاهرخي از جمله كساني هستند كه مراحل مريدي تامرادي را سپري كرده و به جايگاهي رفيع دست يافته اند. وي همچنين با بيان اينكه مردم پايان هر كس را مرگ مي دانند اما فضائل، اخلاق و دانش هر فرد است كه نشان مي دهد او در زمان حيات كسي بوده و يا نبوده و شاهرخي از آن دسته افرادي بود كه هم در زمان حيات و هم پس از حيات ارزشش را همگان مي شناسند و به آن اذعان دارند.
در اين مراسم همچنين حسن بنيانيان رئيس حوزه هنري از پايبندي به اخلاق قرآني به عنوان مهمترين ويژگي شاهرخي نام برد و افزود: از صحبت هاي مريدان و شاگردان زنده ياد شاهرخي برداشت مي شود كه او پايبند به اخلاق نشأت گرفته از آموزه هاي گوهر بار كلام الله مجيد است. و در ادامه اظهار اميدواري كرد با رابطه خوب و مؤثري كه ميان حوزه هنري و صدا و سيما برقرار است، در آينده نزديك از طريق رسانه ملي، فرهيختگان و پيشكسوتان عرصه فرهنگ و هنر در برنامه هايي بيش از پيش به مردم معرفي شوند تا از تجارب ايشان در پرورش و تربيت نسل نوانديش و جوان بهره گيري شود.
براساس اين گزارش در ابتداي اين مراسم كه با اجراي خوب بهروز رضوي همراه بود متن پيام تسليت مقام معظم رهبري به مناسبت درگذشت استاد شاهرخي قرائت شد و در ادامه سخنرانان به بررسي ويژگي هاي شخصيتي ايشان پرداختند.
همچنين محمد گلريز از خوانندگان مركز موسيقي صدا و سيما با خواندن قطعاتي از اشعار آن مرحوم از شاگردي در محضر ايشان مباهات كرد و محمد حسين صوفي معاونت صدا و سيما نيز با بيان خصوصيات مرحوم شاهرخي از ايشان به نيكي ياد كرده و در پايان مراسم ضمن اهداء هدايايي ياد و خاطره اين استاد را گرامي داشتند و سپس حسام الدين سراغ غزلي از ايشان را براي حضار قرائت كرد كه با استقبال علاقمندان مواجه گرديد.

 



گهواره كربلا

غروب است و دل، كودكي بي پناه
به صحرا زده خيمه از اشك و آه
يكي خيمه گه، در جوار جنون
كه هوهوي باد است و پيغام خون
نوايش اگر هست، جز درد نيست
نميرد اگر طفل دل، مردنيست
غروب است و صحراي آوارگي
خدايا چه سازم ز بيچارگي
غروب و غم و وادي بي كسي
غروب و غريبي و دلواپسي
همان دل كه بنيادش از آتش است
دلي كز ازل، پير دردي كش است
دوباره شب و ياد گهواره اش
كه خالي شد از بوي مه پاره اش
يكي ماهي اما ز آبش جدا
كه از تشنگي مي زند دست و پا
گلويش نيستاني از ناله بود
و گهواره، گلزاري از لاله بود
دريغا فراتا، دريغا فرات
كه از عشوه ات، ماهي تشنه، مات
دريغ از زلالي كه كردي دريغ
از آن ماهي مانده در خون، غريق
تنش مي تپد چون دل كفتري
كه از سنگ طفلان ندارد پري
هلا طفل گهواره ظهر خون
كه در دست بابا شدي سرنگون
ذبيح عطشزار دست پدر
گلو پاره از سوز تير سه پر
هلا ساقي خشكرود فرات
چه حاصل ز بود و نبود فرات
عطش ماند و شط رفت و اصغر شكفت
گلش در پي داغ اكبر شكفت
همه مست خمخانه اصغريم
بلانوش پيمانه اصغريم

 



ادبيات عاشورايي

اكبر خوردچشم
همان طور كه در نوشتار قبلي توضيح داديم، يكي از گونه هاي ادبيات، ادبيات عاشوراست كه اين نوع ادبيات به زبان هايي چون عربي، فارسي، آذري و ميان مسلمانان، به خصوص شيعيان رايج است.
بايد تاكيد كرد اين نوع ادبيات، طي 14 قرن گذشته در ميان افراد مختلف، به خصوص توده هاي مردم از اهميت و جايگاه خاصي برخوردار بوده است. دليل اين امر نيز بديهي است؛ خاستگاه اين نوع ادبي مردم است و آنها با عشق و ارادت خود به خاندان عصمت و طهارت(ع) نسبت به واقعه و آموزه هاي عاشورا دغدغه دارند.
حال در اين نوشتار قصد داريم در باب ادبيات عاشورايي مربوط به بعد از پيروزي انقلاب اسلامي سخن بگوييم.
درست است حكومت شيعي آل بويه، اولين حكومتي بود كه به شكل جدي و حتي گسترده به واقعه عاشورا پرداخت و اين چنين مراسم سوگواري شهادت آن حضرت و يارانش را برگزار كرد، اما بايد توجه داشت اوج برگزاري مراسم عاشورا و ذكر مصايب امام حسين(ع) در دوران حكومت صفويان بوده است؛ زيرا به خاطر رسمي اعلام شدن مذهب شيعه و ممانعت شاهان صفوي از مدح خويش و درباريان و تشويق شاعران براي زنده نگهداشتن ياد و نام آن امام علي (ع)، ادبيات عاشورايي، به خصوص شعر آن گسترش خاصي پيدا مي كند. در همين دوره و در عصر پادشاهي «شاه طهماسب صفوي»، «محتشم كاشاني» تركيب بند خود را مي سرايد. اين تركيب كه در 12 بند و 96 بيت سروده شده، علاوه بر آن كه هماره زنده و پويا بوده است، سرمشق و الگوي بسياري از شاعران بعد از «محتشم كاشاني» همچون «صباحي بيد گلي»، «وصال شيرازي» و «ميرزا محمود فدايي مازندراني» بوده است. آن طور كه در همين راستا و به تقليد از تركيب بند «محتشم كاشاني» شاعري چون «ميرزا محمود مازندراني» شاعر قرن سيزدهم طولاني ترين تركيب بند عاشورايي ادبيات فارسي را مي سرايد كه ابيات آغازين آن چنين است:
پرسيدم از هلال كه قدت چراخم است
گفتا خميدن قدم از بار ماتم است
گفتم به چرخ بهر چه پوشيده اي كبود؟
آهي كشيد و گفت كه ماه محرم است
البته در ادامه و به خصوص در دوران قاجاريه ادبيات رشد و نمويي بيشتري پيدا مي كند. هر چند در اين دوره اشعار كلاسيك از نظر كمي رشد فزاينده اي پيدا كردند و در قالب هايي چون غزل، قصيده، مثنوي، تركيب بند و... شعرهاي بسياري در وصف امام حسين (ع) و بيان واقعه عاشورا سروده شد، اما اين اشعار به نوعي تقليدي از شعر دوران قبل بود و در آنها كمتر نشاني از تنوع و نوآوري ديده مي شد. از برجسته ترين شاعران اين دوره مي توان به «قاآني» و «يغماي جندقي» اشاره كرد كه به عنوان مثال «قاآني» در قصيده اي كه با صراحت و در شكل سؤال و جواب سروده، اين چنين از واقعه عاشورا ياد مي كند:
بارد، چه؟ خون، كه؟ ديده، چه سان؟ روز و شب
از غم، كدام غم، غم سلطان اوليا
نامش كه بد؟ حسين (ع)، از نژاد كه؟ از علي (ع)
مامش كه بود؟ فاطمه (س)، جدش كه؟ مصطفي (ص)
چون شد؟ شهيد، به كجا؟ دشت ماديه
كي؟ عاشر محرم، پنهان؟ نه بر ملا
و هم چنين است «يغماي جندقي» اين گونه در رثاي حضرت علي اكبر (ع) زبان، به ستايش مي گشايد و در قالب مستزاد مي سرايد:
مي رسد خشك لب از شط فرات، اكبر من
نوجوان اكبر من
سيلاني بكن اي چشمه چشم تر من
نوجوان اكبر من
در دوران بعد از عصر قاجاريه، اشعاري هم در قالب هاي گوناگون راجع به كربلا و واقعه عاشورا سروده شد. اما با وجود اشعار خوبي كه سروده گشت و گاه در آن از ابعاد مختلفي به قضيه عاشورا نگاه شد، اما اشعار اين دوره هم اشعاري است كه در بسياري مواقع تنها به ذكر مصيبت و حركت در حول محور اتفاقات كربلا بسنده مي كند و كمتر به محتواي اين جريان بزرگ مذهبي توجه مي شود. البته برخي از شاعران اين دوره ضمن بيان حوادث كربلا به نوعي تلاش دارند كه از آن هم درس هايي بگيرند و با زبان شعر فلسفه قيام حضرت امام حسين (ع) را بيان كنند كه به عنوان مثال مي توان به «مرحوم خوشدل» اشاره كرد كه در شعري زيبا و نغز راجع به فلسفه قيام و شهادت امام حسين (ع) و ياران باوفايش چنين مي سرايد:
بزرگ فلسفه قتل شاه دين اين است
كه مرگ سرخ به از زندگي ننگين است
حسين (ع) مظهر آزادگي و آزادي است
خوشا كسي كه چنينش مرام و آيين است
نه ظلم كن به كسي ني به زير ظلم برو
كه اين مرام حسين (ع) است و منطق دين است
همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافي است
اگر چه گريه بر آرام قلب تسكين است
ببين كه مقصد عالي وي چه بود اي دوست
كه درك آن سبب عزو جاه و تكمين است
زخاك مردم آزاده بوي خون آيد
نشان شيعه و آثار پيروي آن، اين است
در يك نگاه كلي به ادبيات عاشورايي قبل از انقلاب اسلامي اين نكته استنباط مي شود كه اكثر اشعار سروده شده در باب حماسه عاشورا در اين دوران، اغلب در سه حوزه گسترده حركت مي كند. اولين حوزه توصيف حماسه حسيني است كه بيشتر حول محوريت ادبيات حماسي قابل مشاهده است. اين نوع اشعار - اغلب - اشعاري است كه در مراسم سوگواري چون دسته هاي عزاداري و نيز در تعزيه ها استفاده مي شد.
ناگفته مي دانيد كه در كنار اشعار خوب وكلاسيك، تعداد بي شماري اشعار وجود دارند كه بسياري از آنها وزن و قافيه اي نه چندان مناسب دارند. اما به خاطر داشتن روحيه حماسي، از جانب مخاطبان مورد توجه بوده است. به اين نمونه از اشعار توصيفي توجه كنيد:
اي سكينه بردي از جانم قرار و تاب را
غير اشك اين دم كجا دارم سراغ آب را
من ندارم جز اشك دو عين
اندر اين دشت اي گل باغ حسين(ع)
و چنان كه اشاره شد برخي از اشعار هم به سبب داشتن قافيه اي نه چندان مناسب و... ايراد شعري دارند. اما تمام اينها از اثرگذاري آنها نمي كاهد؛
ايا ابن سعد شقاوت شعار
لواي ستم بر تو شد استوار
چنين گفت فرزند خيرالانام
حسين(ع)، آن شهنشاه والامقام
به زعم شما گرچه اين پرگناه
نموده است طومار عصيان سياه
چه تقصير دارند طفلان من
كه در پاي آب روان جان دهند
گاهي هم اشعار عاشورايي رنگ و بوي حزن و اندوه مي گرفت چون اشعار «محتشم كاشاني» و در برخي موارد هم حال و هواي عرفاني پيدا مي كند، چون اشعار «عطار»، «مولوي» و....
اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اشعار حوزه عاشورا از جهات گوناگون رشد چشمگيري پيدا كرد؛ يعني از بعد كمي اشعار فراواني در قالب هاي مختلف سروده شد و از آن طرف اكثر اين اشعار از نظر محتوا نيز دچار دستخوش و دگرگوني هاي قابل توجهي گرديد و جالب تر آن كه سرايش و خواندن اين نوع اشعار در ماه هايي چون محرم و صفر نگنجيد و در طول سال به كار گرفته شد. اما در اين رهگذر آنچه براي همگان حائز اهميت است، حضور اشعار عاشورايي در جبهه هاي حق عليه باطل است؛ آنچنان كه در جبهه ها و ميان رزمندگان شنيدن نوحه ها و ذكر مصيبت امام حسين(ع) و ساير حاضران همراه آن حضرت در كربلا چنان روحيه اي مي بخشيد كه همگان شاهد حماسه سازي هاي بي نظيري از رزمندگان اسلام بودند. پس به جرات مي توان اذعان داشت پيشرفت كمي و كيفي اشعار عاشورايي در دوران هشت سال دفاع مقدس به اندازه اي بود كه نظير آن را نمي توان در طول تاريخ 14 قرني اسلام سراغ گرفت. جالب اينكه در آن زمان ادبيات عاشورايي، آن گونه بر ادبيات دفاع مقدس اثرگذار بود كه از جهات مختلف به آن خط و مشي خاصي بخشيد.
از نكات جالب توجه در ادبيات عاشورايي پس از انقلاب اسلامي آن است كه در گونه هاي مختلف اين نوع ادبيات كيفيت حماسه امام حسين(ع) بيش از پيش مدنظر قرار گرفت. يعني اشعار اين دوران از ذكر مصيبت و بيان سختي هاي روز عاشورا و روزهاي پس از آن خارج شد و به سمت بيان فلسفه اين قيام و پيامدهاي سازنده اش در حفظ اسلام ناب محمدي(ص) حركت كرد. پس بي دليل نيست اگر بگوييم در اشعار عاشورايي پس از انقلاب اسلامي مسائل گوناگوني به چشم مي خورد كه اغلب آنها بديع و تازه هستند؛ مسائلي چون نگاه سياسي به عاشورا.
جالب آن كه در نگاه اشعار عاشورايي بعد از انقلاب اسلامي شخصيت هاي حاضر در كربلا از وجوه مختلف هدف بررسي قرار مي گيرند و بيش از پيش در قالب الگوي جامعه تصوير مي شوند. به عنوان مثال در اشعار عاشورايي قبل از انقلاب اسلامي هر زمان از حضرت زينب(س)، اين بانوي بزرگوار دشت كربلا سخن به ميان مي آمد، اغلب به رنج ايشان به دليل شهادت برادران، فرزندان و برادرزادگانش اشاره مي شد. اما در شعر عاشورايي پس از انقلاب اسلامي، اين بانوي گرامي اسلام علاوه بر تحمل سختي و شدائد حاصل از ظلم اشقيا، در كنار امام سجاد(ع) در مقابل عامل و حامل ابلاغ پيام قيام امام حسين(ع) معرفي گرديد.
پس بي دليل نيست شاعري در وصف شجاعت و امتداد دادن راه حسين(ع) توسط آن بانو چنين بسرايد:
سر ني در نينوا مي ماند اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مي ماند اگر زينب نبود
يكي از نكات جالب توجه در اشعار عاشورايي پس از انقلاب اسلامي، حضور اين نوع شعر در قالبي چون شعر آزاد و سپيد بود و در اين بين شاعراني چون مرحوم «دكتر سيدحسن حسيني» با چاپ مجموعه شعرهايي همانند «گنجشك و جبرئيل» تلاش كردند تا قالب شعر نو را در خدمت ادبيات عاشورايي قرار دهند و چه بسا در اين راستا موفق نيز بودند. اكنون به راستي مي توان شعري همچون راز رشيد را يكي از موفق ترين اشعار نيمايي به حساب آورد كه در قالب سپيد سروده شده است؛ «به گونه ي ماه نامت/زبانزد آسمان ها بود/و پيمان برادري ات/با جبل نور/چون آيه هاي جهاد، محكم
به هر حال آنچه عنوان شد، شمه اي از اقيانوس اشعار و ادبيات عاشورايي بود؛ ادبياتي كه نشان دهنده عظمت حماسه عاشورا است.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14