(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 13 دي 1388- شماره 19549
 

  عمرسعد از كجا به كجا رسيد ؟!

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




عمرسعد از كجا به كجا رسيد ؟!

عمر سعد، خود، همبازي حسين (ع) در سنين كودكي بود و شاهد بود كه چگونه رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم، حسين را در آغوش مي گرفت و به او عشق و محبّت مي ورزيد. از اين رو، رويارويي با حسين را ننگي ابدي براي خود و خانواده اش مي دانست. عبيدا لله كه با ترديد ابن سعد مواجه شد، گفت:
«حكومت ري مشروط به انجام اين مأموريت است، فكر كن و سريعتر نتيجه را به من اعلام كن. »
شرط آخري كه پسر زياد جلو پايش گذاشت، اضطرابي جديد برايش آفريد. جوشش در دلش پديد آورد. آن بخش از افكارش را كه به حكومت جديدش دلخوش داشت نيز متلاطم كرد. ديگر عمر سعد توانايي حرف زدن و بلكه فكر كردن را هم نداشت. فرصت خواست تا در اين باره بينديشد و با چهره اي مغموم، دلي افسرده و تني تب آلود، از قصر خارج شد و به خانه رفت. رسيدن به حكومت افسانه اي و پر جاذبأ ملك ري در دامنأ زيباي البرز - آن گاه كه با هواي برتري طلبي انسان موافق افتد - و دل كندن از آن، سخت ترين تصميمها، حتي براي انسانهاي مؤمن و با اراده است، و عمر سعد خيال نداشت به اين آساني طعمأ به دست آمده را رها كند.
براي لحظه اي گفت: «كاش آن گاه كه نامأ حكومت را گرفته بودم، بي درنگ حركت مي كردم و خود را از كوفه دور مي كردم؛ تا ديگر عبيدا لله به فكر مأموريت جديد برايم نباشد. كاش حسين به عراق نمي آمد. كاش، عبيدا لله كس ديگري را مأمور اين كار مي كرد و كاش، كاش، كاش. . . » امّا اينها هر كدام آرزويي بيش نبود كه واقعيت موجود، مهر باطل بر همه آنها زده بود. او در كوفه بود و عبيدا لله حكومتش را بر ري، مشروط به مقابله با حسين كرده بود، و حسين به سوي دروازه هاي كوفه در راه بود و اين عمر سعد است كه بايد تصميم نهايي را بگيرد. تصميمي كه يك سوي آن، دست شستن از چيزي است كه يك عمر به خاطر آن، در دربار امويان خدمت كرده بود و اينك نامأ آن را در دست داشت، و يك سوي ديگرش، جنگيدن با اسلام ناب و حقيقت ديني بود.
براي اعلام نتيجه، يك شب وقت خواسته بود و لحظه ها بسرعت مي گذشت. چنين گرفتاري بزرگي، هرگز برايش پيش نيامده بود. گاه خود را در قصر مجلّل حكومت ري مي ديد؛ در حالي كه رجال و فرماندهان در اطرافش حلقه بسته و خودش چون نگيني، سلسله جنبان زيباترين ملك جهان است. گاه كه اسب خيالش به صحراي طفا مي رفت و خود را دركنار شمربن ذي الجوشن، خولي، سنان بن انس و. . . صف كشيده، درمقابل اهل بيت رسالت، نزد دين و رسول خدا تحقير شده وشرمگين مي يافت، بسرعت پردأ تصوّرهايش را عوض مي كرد تا از تلخي آن برهد.
به سختي نفس مي كشيد و مغزش ياراي چاره جستن نداشت. از جهان اطرافش بريده بود و در افكار بريده و هيجاني خود غوطه مي خورد. در چنين فضاي شكننده، ناگاه خاطره اي چون پتك از مخزن خاطراتش بيرون جست و بر فرقش كوفت. جمله اي از امام علي بن ابي طالب (ع) كه روزي خطاب به او گفته بود:
اين، لحظه اي از جنود رحماني بود كه سفرأ آزمايش را رنگين تر بر پيش روي او گسترانيد - فالهمها فجورها و تقويها - تاشايد در آخرين لحظه ها به مددش آيد.
امّا با اين همه، آيا دست برداشتن از حكومت ري كار آساني بود؟
آيا تنها عمربن سعد بود كه نمي توانست دل از متاع دنيا بردارد؟
آيا آيأ شريفه «احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لايفتنون» فقط شامل عمربن سعدي است كه اينك ميان انتخاب جنگ با پسر رسول خدا يا حكومت رؤيايي ملك ري گرفتار آمده است، يا همأ ما نيز دچار آزمايش سخت خواهيم شد تا گوهر ايمان حقيقي وجودمان برملا شود و آن گاه به سوي حساب فرا خوانده شويم؟
حقيقت اين است كه انسان در دوران آرامش، با انسان دوران آزمايش و ابتلا يكي نيست و قضاوت كردن براي اين دو حالت انسان نيز آسان نخواهد بود. اگر بپذيريم آنان كه 32 سال در اطراف وجود مقدس رسول خدا، چون پروانه چرخيدند و از كانون چشمأ فيض رحماني آن حضرت، بهره بردند، خلقتي چون ساير انسانها داشته اند و مي توان قانونمندي تاريخ را شامل آن دوره نيز كرد، آن گاه وقتي چرخش آشكار برخي از آن انسانهاي بزرگ را از طريق هدايت به سوي بيراهه مشاهده مي كنيم، آسانتر مي توانيم قضاوت كنيم كه انسانها هر چند بزرگ بوده و به كانون ايمان و دين هم نزديك باشند، امكان لغزيدن و انحرافشان وجود دارد و اين، واقعيتي است كه در جوهر همأ انسانها وجود دارد. و تنها پيامبران و ائمه معصومين عليهم السّلام هستند كه، شيطان وجودشان را تحت سيطره و تسلط خود در آورده اند و امكان انحراف را از آنان زدوده است.
شايد گوياتر از هر مطلبي در اين باره، سخن اميرالمؤمنين علي عليه السّلام در نهج البلاغه است كه از لغزش خواص صحابأ رسول خدا هنگام خلافتش، چنين سخن مي گويد:
«پس از ازدحام و تجمّع كم نظير مردم در اطرافم، چون به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعي پيمان خود را شكستند، گروهي سر از اطاعتم باز زدند و از دين بيرون رفتند، ودسته اي ديگر، براي رياست و مقام، از اطاعت حق سر پيچيدند. گويا نشنيده بودند كه خداوند مي فرمايد: (سرزمين آخرت را براي كساني برگزيده ام كه خواهان فساد و سركشي روي زمين نباشند و عاقبت نيك براي پرهيزكاران است «سورأ قصص: آيأ 38» آري، خوب شنيده و خوب آن را حفظ كرده بودند؛ ولي زرق و برق دنيا، چشمشان را خيره كرد و جواهراتش آنها را فريفته بود. »
وقتي گروهي از صحابأ رسول خدا، با علم و آگاهي به قيامت و انحراف راهشان، نتوانستند از زخارف دنيا چشم بپوشند و آگاهانه در وادي ضلالت گام نهادند، تكليف امثال ما كه چهارده قرن از آنان فاصله داريم، روشن است. چنان كه تكليف عمر بن سعد كه اينك در پريشاني و اضطرابي طاقت فرسا، ميان انتخاب دنيا و آخرت متحيّر مانده است نيز روشن خواهد بود!
جاذبأ متاع رنگارنگ دنيا، بويژه قدرت، ستون فقرات انسانهاي بزرگي را شكسته است كه از آن ميان، يكي همين پسر سعد بن ابي وقاص است كه او را روياروي انسان كامل زمانش و امام برگزيدأ رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم قرار داد. تنش و كشمكش قواي متضاد - كه شخصيت عمر بن سعد را ساخته بود - در جدالي شكننده، سرانجام چنين به ساحل آرامش رسيدند كه وي، كاري كند كه حكومت ري را داشته باشد! يعني به جنگ امام حسين عليه السلاّم برود؛ ولي به اميد مصالحه، نه مصمّم بر قتل فرزند رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم. اين نيّت پنهان عمربن سعد بود.
با چنين نيّتي بود كه عمربن سعد به كاخ ابن زياد گام نهاد و فرماندهي سپاهي را پذيرفت كه مأمور بود اباعبدا لله الحسين(ع) را بر بيعت يزيد فراخواند، چنان كه امام نپذيرفت، كارش را يكسره كند.
او به سوي كربلا رهسپار شد و روزهايي را با امام به مذاكره پرداخت. عمربن سعد در خلال اين مذاكرات، به دنبال هدف خود بود كه هم دل ابن زياد را مبني بر انجام موفّق مأموريتش كه زمينه ساز حكومت ري بود، به دست آورد و هم دستهايش را به خون فرزند رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم آغشته نكند. ولي در امام سازشي نيافت و اطرافيان ابن زياد، بويره
شمربن ذي الجوشن، باعث شدند كه جواب نامه هاي مصالحه جويانه اي كه عمربن سعد به كوفه فرستاد، نيّت درونش را برآورده نكنند. شايد براي اوّلين بار، زماني ابن سعد كاملاً خود را ميان انتخاب يكي از دو راه، يعني كشتن حسين عليه السّلام يا حكومت ري ديد، عصر روز نهم محرّم بود كه شمر بن
ذي الجوشن با نامه اي به سوي او آمد و راه مصالحه جويي را بكلّي بست و او را ميان فرماندهي سپاه براي كشتن حسين(ع) يا كناره گيري مخيّر كرد.
در اين جا بود كه آخرين اميدها بر باد رفت و همأ ترديدها يكطرفه شد و عمر بن سعد در رقابت ميان مقام و رياست دنيا، و راه حقيقت و راستي، دنيا را انتخاب كرد. برخلاف تصميم تاريخي « حربن يزيد رياحي»، تصميمي گرفت كه پليدترين چهرأ تاريخ جهان اسلام را در كنار شمربن ذي الجوشن، از او به يادگار گذاشت. وي نخستين كسي بود كه تير در چلّأ كمان نهاد و به سوي سپاه اهل بيت(ع) رها كرد و همگان را نسبت به اين عمل، نزد ابن زياد، به شهادت طلبيد. پس از واقعأ مصيبت بار كربلا، آخرين گفتگوي حسين(ع) با عمرسعد همواره در ياد او بود.
يا بن سعدا و يحك اتقات لن ي؟ اماتتق ي ا لله الذ ي ا ليه معادك فانا بن من ع لمت الا تكون معي و تدع هؤلاء فا نه اقرب ا لي ا لله تعالي. . . ما لك ذبحك ا لله علي ف راش ك عاج لاً و لا غفرلك يوم حشر ك فوا لله ا نّي لا رجوان لا تاكل م ن برّ الع راق ا لاّيسي راً.
بنا به نقل خطيب خوارزمي، حسين بن علي به وسيلأ يكي از يارانش به نام « عمروبن قرظأ انصاري» به عمربن سعد پيام فرستاد تا با همديگر ملاقات و گفتگو نمايند. عمر سعد با اين پيشنهاد موافقت نمود و آن حضرت شبانه با بيست تن از ياران خويش به سوي خيمه اي كه در وسط دو لشكر بر پا شده بود، حركت نمود و دستور داد يارانش بجز برادرش ابوالفضل و فرزندش علي اكبر وارد خيمه نشوند. عمر سعد هم به يارانش كه تعداد آنها نيز بيست تن بود همين دستور را داد و تنها فرزندش حفص و غلام مخصوصش به همراه او وارد خميه شدند.
امام در اين مجلس خطاب به عمر سعد چنين گفت: يابن سعد اتقاتلني. . . فرزند سعد آيا مي خواهي با من جنگ كني در حالي كه مرا مي شناسي و مي داني پدر من چه كسي است و آيا از خدايي كه برگشت تو به سوي او است نمي ترسي؟ آيا نمي خواهي با من باشي و دست از اينها (بني اميه) برداري كه اين عمل به خدا نزديكتر و مورد توجه او است.
عمر سعد در پاسخ امام عرضه داشت مي ترسم در اين صورت خانه مرا در كوفه ويران كنند.
امام فرمود: من به هزينه خودم براي تو خانه اي مي سازم.
عمر سعد گفت: مي ترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.
امام فرمود: من در حجاز بهتر از اين باغها را كه در كوفه داري به تو مي دهم.
عمر سعد گفت: زن و فرزندم در كوفه است و مي ترسم آنها را به قتل برسانند.
امام چون بهانه هاي او را ديد و از توبه و بازگشت وي مأيوس گرديد در حالي كه اين جمله را مي گفت، از جاي خود برخاست:
. . . مالك ذبحك ا لله علي ف راش ك چرا اين قدر (در اطاعت شيطان پافشاري مي كني) خدايت هر چه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و در روز قيامت از گناهت در نگذرد، به خدا سوگند اميدوارم كه از گندم عراق نصيبت نگردد مگر به اندازأ كم (يعني كه عمرت كوتاه باد)
عمر سعد نيز از روي استهزأ گفت جوي عراق براي من بس است.
و آن گاه كه پس از واقعأ كربلا، در رأس سپاهش به كوفه آمد، هنگام ورود بر ابن زياد، شعري بدين مضمون مي خواند:
«اًملأ ركابي ف ض ه ً أوذهبافقد قتلت السيّد المهذبا»
ركاب مرا خواه از طلا يا نقره پركن
زيرا كه من حقيقتاً آقاي بزرگوار و پرهيزكاري را به قتل رساندم.
و در شعر ديگري مي سرود:
«من كسي را به قتل رساندم كه مادرش، بهترين مادرها و پدرش، بهترين پدرها بود. »
از محتواي اين سروده ها، پيداست كه عمربن سعد به مقام و جايگاه حضرت اباعبدا لله الحسين (ع) و خاندان رسالت و امامت آگاهي كامل داشته است. اما ميل به مقام، طلا و نقره و حضور دركانون قدرت اموي را بر تحمل سختي و مشكلات طرفداري از حق، ترجيح داده است.
امّا آنچه براي ما آموزنده است، اين است كه اين آزمايشهاي الهي، براي همأ انسانها و جوامع قابل تكرار است و از ويژگي سنّتها و آزمايشهاي الهي، قانونمندي وتغيير ناپذيري است.
چنان كه خداوند تبارك و تعالي در آيأ شريفه 412 از سورأ بقره آزمايش را خاص همه امّتها دانسته، مي فرمايد: «آيا پنداشتيد كه داخل بهشت مي شويد و حال آن كه هنوز مانند آنچه بر (سر ) پيشينيان شما آمد، بر (سر ) شما نيامده است؟ آنان دچار سختي و زيان شدند و به (هول و) تكان درآمدند؛ تا جايي كه پيامبر (خدا) و كساني كه با وي ايمان آورده بودند، گفتند، ياري خدا كي خواهد بود؟ هشدار كه ياري خدا نزديك است. »
واي بر من از تو
اين سطور از كتاب سرگذشت خواص طرفدار حق و راه و روش آنان در حسّاسترين برهأ تاريخ ساز اسلام را به بيان جستارهايي از زندگي «زيادبن ابيه» اختصاص مي دهيم.
زياد، يكي از شخصيتهاي شگفتي آفرين صدر اسلام است، كه صفحه هايي از تاريخ مسلمين سدأ اوّل را به نام خود رقم زده است.
او نيز مانند مغيره، از هوش و ذكاوت و استعداد سرشاري برخوردار بود و همين عوامل بود كه او را كه بنده اي از بندگان ثقيف بود، تا مقام استانداري عراق بالا كشاند.
زندگي شخصي او در دوران كودكي، با ابهام و ترديد مورّخان روبه رو شده است. مادرش «سميّه» كنيز «حارث بن كلده» از ريشأ ايراني يا هندي، و پدرش بندأ رومي است، و زياد، نتيجأ امتزاج دو موجود تحقير شده بود كه بر اثر شرايط اجتماعي روزگار، با مهر بردگي بر پيشاني، از سرزمينهاي خود - هند يا ايران و روم - به حجاز آورده شده بودند. در اوايل هجرت ديده به جهان گشود. ستارأ بخت اين بندأ بنده زاده، شايد در ايّام كودكي براي كسي قابل پيش بيني نبود. از دوران نوجواني اش همين قدر مي دانيم كه جزو كارگزاران دختر حارث كه اين موقع زن «عقبه بن غزوان» بود، به عراق رفت و همراه موالي ثقيف كه در فتوحات اسلامي شركت مي كردند، در آن سامان ماند.
اين كه چه موقع از بردگي رها گشته، از تاريكيهاي زندگي او است. اما اين را مي دانيم كه بخشش يكصد هزار درهمي خليفأ دوم را صرف خريدن و آزاد كردن پدرش «عبيد» كرده است.
از گمنامي عبيد، همين بس كه مردم، زياد را به نام مادرش «زيادبن سميّه» يا «زياد امير» يا «زيادبن ابيه» مي خواندند.
بالاخره زياد در عراق، با هوش و ذكاوت ذاتي خودش رشد كرد و به مقام نويسندگي فرمانداران بصره رسيد. او در آغاز جواني، روزي در مقابل خليفأ دوم و ساير اصحاب، دفتر حساب بصره را به گونه اي جسورانه و عالي ارائه داد، كه خليفه و حاضران، شگفت زده شدند. زياد در اين شغل بود تا روزگار عمر و عثمان به سرآمد و امام علي(ع) در پي جنگ «جمل» به بصره آمد. پس از اين نيز زياد، نويسندأ ابن عباس، استاندار امام در بصره بود و نيابت وي را در برخي بلاد جنوبي ايران، از استانهاي خوزستان، فارس و كرمان فعلي را برعهده داشته است.
به روايت « مسعودي»، از سوي امام، حكومت فارس را بر عهده داشته است.
در اين زمان، از سوي شيطان شام، معاويه بن ابوسفيان، حيله هاي پي در پي براي فريب دادن زياد، روانأ بصره مي شد تا او و منطقأ تحت قلمروش را از تبعيت امام خارج كند. اما مقاومت زياد، نه تنها در زمان امام علي(ع) بلكه در زمان حكومت چند ماهأ امام حسن(ع) نيز قابل تحسين است. از نامأ جسورانأ او به معاويه در عهد خلافت امام مجتبي(ع) در داستان مغيره آگاه شديم.
نامه هاي 20، 21 و 44
نهج البلاغه در زمان خدمتش در بصره، از سوي اميرالمؤمنين خطاب به وي صادر شده است.
از عبارتهاي نامأ 20 امام، در مي يابيم زياد، گوشه چشمي به اسراف و تكاثر ثروت از بيت المال داشته است كه چنين صادقانه وقاطعانه از سوي امام خود تهديد شده است.
«صادقانه به خدا سوگند ياد مي كنم، اگر گزارش رسد كه از غنائم و بيت المال مسلمين، چيزي كم يا زياد، به خيانت برداشته اي، آن چنان بر توسخت بگيرم كه در زندگي، كم بهره، بي نوا، حقير وضعيف شوي. »
امام نصيحت مشفقانأ خود را همچون ساير واليانش، بر زياد نيز ارائه كرده است. از آن جمله است، آن جا كه در نامأ 21 نهج البلاغه به وي مي نويسد:
«اسراف را كنار بگذار و ميانه روي را پيشه كن. از امروز به فكر فردا باش و از اموال دنيا به مقدار ضرورت براي خويش نگهدار، و اضافأ آن را براي روزي كه نياز داري، پيش بفرست. آيا اميد داري خداوند ثواب متواضعان را به تو بدهد؛ در حالي كه در پيشگاهش از متكبّران باشي! و آيا اميد داري كه ثواب ا نفاق كنندگان را به تو عنايت كند؛ در صورتي كه در زندگي پر نعمت وناز قرارداري، و بيوه زنان و مستمندان را از آن منع مي كني!»
تا اين جا كه از شخصيت زياد بن ابيه رقم خورده است؛ زياد را در خدمت حكومت اسلامي، در يك دورأ سي ساله نشان مي دهد.
با شهادت اميرالمؤمنين و صلح امام حسن عليهم السّلام، صفحه اي ديگر كه به طور كامل مخالف دوران گذشته در حيات سياسي - اجتماعي زياد است، آغاز مي شود.
بخش دوم شخصيت زياد، با آغاز حكومت معاويه شروع و تا مرگ وي ادامه مي يابد.
«طه حسين» مصري، دربارأ شخصيت دوگانأ زيادبن ابيه مي نويسد:
«زياد داراي دو شخصيت است، كه با نخستين آن، در ايّام خلفاي راشدين زيست كرده و با دومين آن، پس از مصالحه با معاويه، روزگار گذرانيده است و اين دو شخصيت، در نهايت درجه، با يكديگر متناقض بوده است. آن گاه كه با خلفاي راشدين كار مي كرد، بر راه راست مي رفت و هنگامي كه كارگزار معاويه بود، گردنكش قهّاري از كار درآمد. »
پس از آن كه معاويه بر خلافت اسلامي دست يافت، زياد به خاطر گريز از مكر و حيلأ او، يا شايد ترس از برباد رفتن دينش، شتابان به سوي ايران شتافت و در قلعه اي كه به نام وي معروف شد، حصاري گرديد.
از اين زمان بود كه اين فرد از خواص امّت اسلامي، در معرض امتحان و ابتلاي سختي قرار گرفت. امتحاني كه حفظ دين و شرافتش در يك كفأ آن، و پيوستن به دشمن آشكار اسلام، فرزند منحرف ابوسفيان، در كفأ مقابل آن قرار گرفته بود. روزهايي چند را زياد در تلاطم تلاقي اين دو پديدأ متناقض، در حصاري در جنوب ايران گذراند. تا آن كه مكّاري دير آشنا - كه روزي با ترديد در شهادت بر زنايش، از آينده اي شوم نجاتش داده بود - بر دروازأ قلعه، او را صدا زد. آورندأ پيام از سوي معاويه و با قصد خريداري دين زياد بن ابيه، راهي فارس شده بود.
زياد از چند جهت براي معايه سودمند بود؛ اوّل موقعيتش در استانهاي جنوبي ايران بود، كه مي توانست براي تجديد قواي سپاه اهل بيت، محل مناسب باشد. دوم، ويژگيهاي شخصيتي زياد بود كه مي توانست در حلقأ مكّاران شام، باعث پيشرفت كارشان باشد.
مغيره بن شعبه، اينك مأموريت يافته بود حامي خود را به معدن خيانتها ملحق كند و در توبرأ خود، نامه اي آغشته به نيرنگ و تطميع از سوي معاويه همراه داشت. معاويه درنامأ خود، زياد را پسر ابوسفيان و برادر خود خطاب كرده بود و اين حكايت، بدعتي شنيدني در تاريخ اسلام است كه به «استلحاق» نام گرفته است.
چنان كه گذشت، دانستيم زياد پسر بنده اي رومي است كه نامش را به عربي «عبيد» گذاشته بودند و خودش عبيد را در زمان خليفأ دوم، از بندگي خريد و آزاد كرد. اينك معاويه براي فريب زياد، سخني ناروا را از پدرش ابوسفيان كه هر آزاده اي از آن شرم دارد، مستمسك فريب قرار داده بود. جريان شرم آور زناي ابوسفيان در جاهليت با مادر زياد و اين را كه زياد زاييدأ اين زنا بوده است، پيش از اين نيز معاويه براي فريب زياد به كار برده بود و امام علي(ع) در نامأ 44 نهج البلاغه كه براي زياد نوشته، پوچي آن را فاش كرده و زياد را از توجه به آن برحذر داشته بود. بخشي از نامأ امام چنين است:
«من اطلاع يافتم كه معاويه نامه اي برايت نوشته تا عقلت را بدزدد و عزم و تصميمت را در هم بشكند. از او برحذر باش كه شيطان است. . . (آري) ابوسفيان در زمان عمربن خطّاب، سخني بدون انديشه از پيش خود، با تحريك شيطان مي گفت؛ ولي اين سخن آن قدر بي پايه است كه نه با آن نسب ثابت مي شود و نه استحقاق ميراث مي آورد. كسي كه به چنين سخني متمسّك شود، همچون شتر بيگانه اي است كه در جمع شتران يك گله وارد شود. . . »
اين نامأ امام و پشتگرمي حكومت كوفه در آن وقت، زياد را كفايت كرد كه در دام فريب معاويه گرفتار نشود. اما اينك او ديگر تحت حاكميت امام علي نبود و خودش مي بايست تصميم قاطع اتخاذ كند؛ تصميمي كه دين و دنيايش دو طرف آن را تشكيل مي داد و اين چنين است كه خواص در مقابل لحظه هاي سرنوشت ساز تاريخ، پس از سالها مجاهدت و تلاش، دچار تحيّر و سرزدگي مي شوند. اگرآن روز، زياد در مقابل درخواست معاويه مقاومت مي كرد، در ادامأ زندگي اش دچار مشكلات طاقت فرسا مي شد و چه بسا آشكار يا پنهان كشته مي شد؛ اما دينش را تا لحظأ آخر حفظ كرده بود و از اصول اسلامي، براي كاري شبهه ناك و بدعت آميز و براي همكاري با شيطان عدول نكرده بود.
اما اگر مي پذيرفت، از آن پس برادر خليفه خطاب مي شد و نسبش از بردگي ثقي، به يكي از خانواده هاي سرشناس عرب تغيير مي يافت و برداشتش از بيت المال بخشوده مي شد و به حكومت و امارت در دستگاه اموي مي رسيد؛ و حتي جايگاه خانواده و تبارش در دستگاه و جامعه رشد مي كرد. لكن در پي اين پذيرش، سه اشتباه بزرگ مرتكب مي شد كه براي هر سأ آنها آگاهي كافي داشت. اوّل آن كه در دين، بدعتي آشكار مي گذاشت؛ چرا كه فرزند از بستر است و بر زناكار بايد حد جاري شود، نه آن كه فرزند را به زنا كار بدهند؛ در حالي كه پدري دارد و در جامعه او را مي شناسند. دوم آن كه از سوي امامش پيش از اين آگاه شده بود كه سخن ابوسفيان در استلحاق، يك سخن شيطاني دروغ است. و سوم آن كه، به نيكي مي دانست در حلقأ اتصال با معاويه، دينش را كه چهل سال از آن حفاظت كرده بود، پشت سر مي گذارد و به وادي شيطان قدم مي گذارد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14