(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 13 دي 1388- شماره 19549
 

يك قمقمه عطش
حماسه هويزه
تن و تانك
خاكريز خاطره
محرم در اسارت
هنوز...



يك قمقمه عطش

وقايع بزرگ را با نمادهايشان مي شناسند و كيست كه نام كربلا و عاشورا را بشنود و ياد عطش نيفتد؟ حالا كه در حال و هواي محرم هستيم و دل ها كربلايي است، خواندن كتاب عطش خالي از لطف نيست. بخوان تا بداني كه عطش نماد عاشقان است و تنها منحصر به عاشوراي سال 61 هجري نيست. تشنگي رمزي است كه جز تشنگان را به اين حريم زلال راهي نيست و آب بهانه اي بيش نيست.
آب كم جو تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
كتاب عطش از مجموعه كتاب هاي روزگاران( انتشارات روايت فتح ) و به قلم محمد رضاپور است. 100 جرعه كوچك اما گوارا. بي تابي و تشنگي از آن سختي هاي جنگ بودند كه كم تر از آنها شنيده ايم. خواندن اين صد نوشته كمك مي كند تا كمي از سختي هاي جنگ را حس كنيم. به نيت عاشورا 10 جرعه از كتاب عطش را تقديمتان مي كنيم. گواراي وجود!
1-چند تا شهيد توي اردوگاه بودند. از آن هايي كه توي اسارت شهيد شدند. رفتيم مرتبشان كنيم، بگذاريمشان يك گوشه.
زير بغل يكيشان را گرفتم كه بلندش كنم، ديدم روي دستش يك چيزي نوشته. دستش را آوردم بالا.
نوشته بود: «مادر از تشنگي مردم.»
2-سوار بلم بوديم. از شناسايي برمي گشتيم.
رضا دشتي زخمي شده بود. خون ريزيش شديد بود. آب مي خواست، نداشتيم. از آب شط هم كه نمي شد بهش داد.
رضا بين آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهيد شد.
3-قمقمه اش را چپه مي كرد توي دهن عراقي ها.
مي گفت «مسلمون بايد هواي اسيرها رو داشته باشه.»
پا شد برود طرف اسراي ديگر، آرپي چي سرش را پراند.
تشنه بود، قمقمه هم دستش.
4-بهم آب نرسيد. ليوانش را داد بهم و گفت « من زياد تشنه ام نيست. نصفش رو خوردم، بقيه ش رو تو بخور.»
گرفتم و خوردم.
فرداش بچه ها گفتند كه اصلاً ليوان ها نصفه بوده.
5-هر كاري مي كردند خوابشان نمي برد. نيمه هاي شب بود كه يك شيلنگ انداختند توي آسايشگاه.
چند لحظه بعد، آب با فشار از شيلنگ راه افتاد؛ فقط چند ثانيه بچه ها هول شده بودند. شيلنگ را دندان مي گرفتند. سعي مي كردند آب هاي روي زمين را بخورند. صورتشان را مي گذاشتند روي زمين خيس.
شايد ديگر حالا حالاها آب گيرشان نمي آمد.
6-يك شهيد پيدا كرديم، طرف هاي سه راه شهادت.
هيچي همراهش نبود. نه پلاك، نه كارت شناسايي.
فقط يك قمقمه همراهش بود؛ پر آب.
روي قمقمه چيزي نوشته بود. قمقمه را شستيم تا بتوانيم بخوانيمش. نوشته بود «قربان لب عطشانت يا حسين.»
7-بچه كه بود توي هيئت سقايي مي كرد.
عراقي ها گرفتندش. بعد چند روز محاصره و بي آبي و غذايي، زجركشش كردند. به دست و پاهاش تير زدند.
يك صبح تا ظهر گفت «آب.»
گفت تا شهيد شد.
8-مجروح شده بود. آب مي خواست. هر چي بهش مي گفتيم كه بابا، آب نداريم حاليش نمي شد. گير داده بود كه «تشنه ام، آب مي خوام.»
كف كانال زمين را چند متر كنديم. خاكش نم دار بود. تا گردن كرديمش زير خاك ها، بلكه تشنگيش كمتر بشود.
به يكي، دو روز نكشيد همان چاله شد قبرش.
9-داشتيم برمي گشتيم عقب. سر راه ديديم ده، دوازده نفري افتاده اند رو زمين. از بچه هاي خودمان بودند. رفتيم بالاي سرشان. نه تيري خورده بودند، نه تركشي، نه هيچ.
سرم را گذاشتم روي سينه يكيشان. قلبش مي زد؛ آرام آرام آرام.
توي گرماي شصت، هفتاد درجه، براي مردن تير و تركش لازم نيست. چند ساعت آب نداشته باشي، كافي است.
10- خسته نباشي.
- خسته نيستم، تشنه م. يه چيكه آب اگه داري، بده بخوريم.
رفتم توي سنگر كه براش آب بياورم. سه تا خمپاره آمد زمين.
دويدم بيرون سنگر. زانو زده بود؛ لب سنگر. تركش خورده بود به گلوش.
سلام داد به آقا؛ افتاد زمين.

 



حماسه هويزه

طي هشت سال جنگ تحميلي، حماسه هاي زيادي آفريده شد كه هر يك از آنها ويژگي هاي خاص خود را داشت و در روند جنگ، مؤثر بود. يكي از اين حماسه ها، حماسه هويزه است. اين نوشته روايتي است از محاصره دانشجويان پيرو خط امام در هويزه.
¤¤¤
.... ما محاصره شده بوديم، هيچ راه فراري نداشتيم و هيچ كاري نمي توانستيم بكنيم. يكي از بچه ها آر.پي.جي. داشت، ولي گلوله آن را نداشت. بچه ها با ژ-3 و كلاش به تانك ها تيراندازي
مي كردند و مانع از آن مي شدند كه كسي سرش را از تانك در بياورد. همگي نااميد بوديم حتي يك درصد هم امكان نجات به خودمان نمي ديديم.
بچه ها هنوز داشتند از امتداد جاده كه جلو رفته بودند
بر مي گشتند، عده اي دولا دولا و بيشتر سينه خيز داشتند
مي آمدند. هيچ كس نمي دانست چكار بكند، هيچ كاري هم
نمي توانستند بكنند، همگي مرگ را چند قدمي خود مي ديدند. كشته شدن براي من مهم نبود، ولي اين طور قتل عام شدن بدون اين كه بتوانيم هيچ ضربه اي به آنها بزنيم و حتي يكي از آنها را بكشيم، خودمان كشته شويم، خيلي سخت و دردناك بود. در پناه جاده كه خوابيده بودم دست در جيب هاي خود كرده و هرچه كارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم درآوردم و پاره پاره كردم و مقداري خاك روي آن ريختم.
همه آماده بوديم كه تانك هاي عراقي از آن طرف جاده بيايند اين طرف يا تسليم مي شديم يا همه را به رگبار مي بستند؛ هيچ گونه جان پناهي ديگر نداشتيم.
رگبار تانك ها قطع نمي شد، بچه ها يكي يكي داشتند تير
مي خوردند، هر كدام يك جايي مان را گرفته بوديم و خودمان را در پناه جاده جلو مي كشيديم. خون از بدن بچه ها سرازير بود ولي هنوز كسي از بچه ها شهيد نشده بود. يكي از برادران به نام « خيرالله موسوي» كه از تهران آمده بود، در يك متري جلوي من بود و داشت به تانك ها تيراندازي مي كرد، ناگهان يك تير آمد و خورد به كلاهش و من كه پشت سرش نشسته بودم، ديدم كه عقب كلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او كلاهش را برداشت و خون همين طور از سر و صورتش به روي لباس هايش مي ريخت و هي مي گفت: بچه ها من تير خوردم؛ دو سه بار تكرار كرد. تير به پيشانيش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود يك دقيقه اي پهلوي او بودم، هنوز داشت حرف مي زد، ولي زبانش گير مي كرد و مي گفت: بچه ها مرا هم با خود ببريد، نگذاريد اين جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابيده بوديم و بچه ها سينه خيز جلو مي آمدند، در اين حين مسعود انصاري هم داشت خودش را جلو مي كشيد. از او سراغ حسين و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهيد شدند.
علي حاتمي، كه از دانشجويان پيرو خط امام بود و رفته بود براي حسين و محسن و جمال غذا ببرد، داشت مي آمد. نمي دانم او فهميده بود كه محاصره شده ايم و چه موقعيت داريم يا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علي در امتداد جاده جلو مي آمد، همين كه به بچه ها رسيد و ديد همه بچه ها خوابيده اند و تانك عراقي آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را كج كرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هويزه) به راه افتاد و به طور مايل به طرف كرخه كور، سمت جلاليه مي رفت. او
نمي دانست كه از اين سمت به كجا سر در مي آورد، در حقيقت، هيچ كس نمي دانست و ليكن به علت اين كه سمت ديگر جاده، تانك هاي عراقي وجود داشت و نيز در دو كيلومتري روبه روي ما هم، در امتداد جوفير بقيه
تانك هاي عراقي داشتند پيش
مي آمدند، به ناچار، علي در اين سمت آغاز كرد به رفتن. من هم كه كنار جاده افتاده و تير خورده بودم، بارها از خدا خواستم كه نجاتمان بدهد.
هيچ راه چاره اي به نظر نمي آمد، مرگ ما حتمي بود. به بچه ها گفتم: «لااقل برخيزيد خودمان را تسليم كنيم » ولي آنها هيچ كدام جوابي ندادند.
ساعت حدود 5 الي 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاريكي مي رفت، شايد نيم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم مي خواست در يك لحظه هوا تاريك مي شد تا از دست عراقي ها فرار كنيم، ولي غيرممكن بود. بچه ها همگي از راه رسيده و در پشت جاده خوابيده بودند و نمي دانستند چكار بكنند؛ تا جايي كه علي حاتمي (از دانشجويان خط امام) از راه رسيد. تمام اين جريان ها از لحظه اي كه تير خوردم و آمدم و ديدم تانك هاي عراقي سر راه ما هستند تا لحظه اي كه علي حاتمي رسيد و به طرف چپ راه افتاد كه برود، در مدت شايد پنج الي شش دقيقه روي داده بود.
در هر صورت، علي به راه افتاد. نزديك ترين تانكي را كه گفتم حدود سي متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانك ديگر ايستاده بود، در نتيجه، فاصله اولين تانك تا جاي ما، حدود هفتاد الي هشتاد متر بود. علي كه راه افتاد، من هي داد زدم: بخواب مي زنند.
وضع طوري بود كه اگر از پشت جاده بر مي خواستيم
هيچ گونه پناهگاهي ديگر وجود نداشت كه مانع از تيرخوردن بشود. سه چهار نفر ديگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر كه رفتند، چند نفر ديگر برخاستند و راه افتادند. همه از روي نااميدي بلند مي شدند و راه
مي افتادند. وضع طوري بود كه در يك ثانيه چندين صداي گلوله مي آمد. بچه ها كم كم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سينه جاده افتاده بوديم و هي مي گفتيم كه ما را هم ببريد، يكي بياد مرا هم بگيره و ببره، ولي هيچ كس گوش نمي داد.
خيرالله موسوي كه حدود دو دقيقه قبل تير به سرش خورده، هنوز زنده بود.
همه رفته بودند و آخرين نفري كه رفت محمد فاضل، يكي ديگر از دانشجويان خط امام بود. او داشت با دو نفر ديگر مي رفت. حدود سي متر رفته بود و ديگر كسي از سينه جاده برنخواست.
هركس يك جايش را گرفته بود و از درد مي ناليد، من كه تير به كتفم خورده بود مي توانستم راه بروم ولي جرأت نداشتم از سينه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روي دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همين كه راه افتادم صداي بچه هاي كنار سينه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر كمكمان كن ما را هم با خودت ببر. اين كلمات را به هر كس راه مي افتاد مي گفتيم و حالا نوبت من شده بود كه به من بگويند: برادر! كمك كن. من با آن وضعي كه داشتم هيچ گونه كمكي
نمي توانستم به هيچكس بكنم. درثاني، هيچ كس اميد نداشت كه لااقل پنج متر برود و تير نخورد، لذا هيچ كس زخمي ها را بر نمي داشت كه مبادا كسي زير رگبار بيشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمي را بردارد و كجا ببرد؟ كسي جايي را بلد نبود، نيروي خودي هم به چشم
نمي خورد كه بخواهد در آن مهلكه مجروح را بردارد. آنجا شايد اگر برادر تني انسان روي زمين مي افتاد، برادرش او را
مي گذاشت و لااقل جان خود را نجات مي داد. حال پيش خود حساب مي كنم كه حسين
علم الهدي و محسن غديريان و جمال كه در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه كردند كه ما نمانيم، آنها چه كساني بودند و ما چه افرادي هستيم.
داشتيم در راه مي رفتيم كه رگبارهاي دشمن هم چنان كار مي كرد. صداي رگبارها كه نزديك مي شد، خود را روي زمين مي انداختيم و همين كه بر مي خاستيم دوباره برويم، دو سه نفر ديگر، بلند نمي شدند، تير خورده بودند. از آنها
مي گذشتيم و آنها هم طبق معمول تقاضاي كمك مي كردند ولي هيچ كس نمي ايستاد و من آخرين نفر بودم كه از اين زخمي ها رد مي شدم. هر لحظه انتظار
مي كشيديم كه گلوله اي بخوريم. مرتب گلوله هاي
خمسه خمسه به ما مي زدند. گلوله هاي خمسه خمسه، هر ثانيه يكي مي افتاد. همين كه يك سري مي ريختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را مي زدند و همين طور دشت را به رگبار كشيده بودند.
به طرف راست جاده هم رگبارها مي آمدند. صداي رگبارها كه نزديك مي شد و صداي خمسه خمسه كه مي آمد همه خودمان را روي زمين
مي انداختيم، رگبار كه تمام مي شد و گلوله توپ در اطراف به زمين مي خورد، صبر مي كرديم تا تركش هاي آنها رد شوند سپس بر مي خاستيم و به راه رفتن ادامه مي داديم. يادم هست كه 100 الي 150 متر راه رفته بوديم، يكي از برادران كه 25 سال داشت، در حدود بيست متري جلوتر از من مي رفت، ناگهان صداي فرود آمدن خمسه خمسه كه شتابان هوا را
مي شكافت، در منطقه پيچيد، من به سرعت خوابيدم او هم خوابيد، دو سه نفر هم جلوتر از او مي رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولي به او نزديك تر بود، لحظه اي صبر كرديم و برخواستيم راه افتاديم؛ در راه ديديم كه او دارد مي غلتد، با خود فكر كردم كه حتماً
مي خواهد به جاي سينه خيز با غلتيدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولي دوباره با خود گفتم مگر چقدر مي تواند بغلتد و بلند نشود، به او كه رسيدم صورتش خون آلود و از بدنش خون مي آمد؛ در خون خود غلت مي خورد. او هم مي گفت برادر كمك كن. در اين حال از خدا مي خواستم كه بتوانم به او كمك كنم ولي امكان نداشت.
افرادي كه مجروح شده بودند و توان حركت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضاي كمك به طور لفظي، با نگاهشان هم خواستار كمك بودند. وقتي ما را
مي ديدند كه داريم به آنها مي رسيم اميدوار مي شدند، اما وقتي بدون امكان انجام كمكي از آنها رد مي شديم، نگاه نوميدانه شان ما را همراهي
مي كرد. خيلي از برادران مجروح مي توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تير به پايشان خورده بود و مردني نبودند.
ما هم چنان جلو مي رفتيم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد مي زدم كه بلكه يكي از آنها بايستد تا با هم برويم. من به علت اين كه تير خورده بودم و شانه ام به شدت درد مي كرد و نمي توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شايد فاصله نزديك ترين افراد به من متجاوز از صدمتر بود.
من از وقتي كه در محاصره افتادم و تير خوردم، لبانم خشك شده و احساس مي كردم كه مثل آتش داغ شده ام، بدنم خيس عرق شده بود، خيلي سعي
مي كردم كه آب دهانم را فرو بدهم، ولي آب وجود نداشت، انگار يك هفته بود كه آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبي نبود. در حالي بودم كه احساس مي كردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از
پنجاه كيلو بر من فشار وارد
مي آورد؛ چندبار تصميم گرفتم اسلحه را بيندازم كه راحت راه بروم، ولي با خودم مي گفتم مال بيت المال است و مديون
مي شوم. هوا رو به تاريكي
(اذان مغرب) بود، نه آبادي ديده مي شد و نه درختي بچه ها هم كه همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فكر مي كردم كه ممكن است شب در بيابان گرگي، سگي يا حيواني درنده به من حمله كند و يااين كه در تاريكي شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهايم باشد و بتوانم مقداري مقاومت كنم.
خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود 150 متر آمده بودم. از آن جايي كه در پشت جاده موضع گرفته بوديم و برخاستيم راه افتاديم بايد حدود چهارصد متر مي رفتيم تا به خاكريز و سنگرهايي
مي رسيديم. ما اگر مي توانستيم به اين سنگرها برسيم لااقل از رگبار مسلسل هاي دشمن در امان بوديم. هرچه به سنگرها نزديك تر مي شدم بيشتر اميدوار مي شدم و از خدا مي خواستم كه اين آخرين لحظات تير نخورم. بالاخره به سنگرها رسيدم و از خاكريز بالا رفتم سپس آن طرف خاكريز قرار گرفتم. هنوز باورم نمي شد كه چطور من جان سالم به در بردم.
بچه ها صد متري از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاريكي
مي رفت، مي ترسيدم كه در تاريكي بچه ها را گم كنم خيلي داد زدم بالاخره يكي از بچه ها به نام مسعود انصاري ايستاد و من به او رسيدم. چفيه اي داشت به دستم پيچيد و با هم رفتيم. از علي حاتمي سراغ گرفتم، گفت: علي از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر ديگر از طرف ديگر رفتند و گفتند از اين طرف كه ما مي رويم به نيروهاي ارتش مي رسيم. ولي من در اصفهان بودم كه خبر پيدا كردم علي شهيد شده است.
بعداً دوباره كه به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علي حاتمي را گرفتم، گفت: علي همان موقع تير خورد، هنوز به سنگرها نرسيده بوديم كه يك تير به سرش خورد و افتاد. هم چنين محمد فاضل كه تير به شكمش خورد.
در هر صورت، آن شب حدود يك ساعت راه رفتيم تا به كرخه كور رسيديم. ارتش پس از عقب نشيني، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتيم نه يك آمبولانسي وجود داشت نه يك خودرو نه يك جيپ كه زخمي ها را ببرند. هرچه بيشتر جلو رفتيم هيچ خودرويي وجود نداشت. از روي پلي كه عراقي ها روي كرخه كور زده بودند گذشتيم، كنار آن پل، جاده اي بود كه يكي گفت جاده جلاليه است، ولي از هركس ديگر كه مي پرسيديم مي گفت نمي دانم. بالاخره مسعود به من گفت: « نمي شود كه تو تا صبح اين جا بماني و خون از بدنت برود، اگر مي تواني راه بيايي بيا تا برويم بالاخره به يك جايي مي رسيم » .راه افتاديم. حدود يك ساعت رفتيم، طرف چپ ما جبهه هاي عراق بود كه همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور ديگري
مي انداختند. از اين جهت خيالمان راحت بود كه به طرف جبهه هاي عراق نمي رويم، ولي
مي ترسيديم كه به گروه كمين عراق در اين بيابان برخورد كنيم؛ زيرا، آنها دوربين مادون قرمز داشتند.
در همين حين، صدايي شنيدم، چندنفر فارسي حرف
مي زدند. آنها هم گروه ديگري بودند كه به فرماندهي كريم، پيش رفته و محاصره شده بودند، تا اين كه بعد از دادن چندين شهيد توانسته بودند فرار كنند و دو نفر زخمي را - كه مي توانستند راه بروند - نيز با خودشان بياورند. يكي از آنها از بچه هاي اصفهان بود.
شب آنها را نزديك كرخه كور ديديم، چند نفر از بچه هاي اصفهان هم با آن گروه بودند، همديگر را از صدا شناختيم و ما نزد آنها رفتيم. مي گفتند كه به وسيله بي سيم تماس گرفته ايم و گويا توپخانه همدان اين نزديكي ها مستقر است. حدود ده دقيقه ديگر راه رفتيم، گويا بچه ها منطقه را مي شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاكي شديم، پس از طي مسافتي حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسيديم. ساعت حدود هشت شب بود...

 



تن و تانك

صداي تانك هاي آن طرف جاده به گوش مي رسيد. تيراندازي لحظه اي متوقف نمي شد. راه افتاديم، با اينكه مي دانستيم اميد برگشت نيست، ولي رساندن « آر. پي. جي» به «علم الهدي» ما را مصمم به پيش مي برد. به جاده كه رسيديم، توانستيم تانك هايي را ببينيم. به جز چند تايي كه در حال سوختن بودند، بقيه غرش كنان به پيش مي تاختند. چشمم به حسين (علم الهدي) كه افتاد، خستگي از تنم در آمد. آر. پي. جي بر دوشش بود و پشت خاكريز دراز كشيده بود. در امتداد خاكريز غير از حسين حدود ده نفر ديگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همين ده نفر مانده بودند. حتي يك جسد بر زمين نمانده بود. پيدا بود كه بچه ها با گلوله مستقيم تانك ها از پاي در آمده بودند. تانك هاي سالم از كنار تانك هاي سوخته عبور مي كردند و به طرف خاكريز علم الهدي پيش مي آمدند. حسين و افرادش هيچ عكس العملي نشان نمي دادند. «روز علي»كه حسابي نگران شده بود، آر. پي. جي را از من گرفت و به تانك ها نشانه رفت. دست روز علي را نگه داشتم و گفتم: كمي ديگر صبر كن، شايد بچه ها برنامه اي داشته باشند و او پذيرفت. تانك ها به حدود پنجاه متري خاكريز رسيده بودند كه يكباره حسين از جا بلند شده و نزديك ترين تانك را نشانه گرفت. گلوله درست به وسط تانك خورد و آن را به آتش كشيد. غير از حسين دو نفر ديگر كه آر. پي. جي داشتند، دو تانك ديگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش كشيدند. بقيه تانك ها سر جايشان ايستادند و ناگهان خاكريز را به گلوله بستند. خاكريز يكپارچه دود شد و بعيد بود كسي سالم مانده باشد. روز علي بلند شد و نزديك ترين تانك را نشانه رفت و با اينكه فاصله كم بود، تانك را از كار انداخت. قامت حسين دوباره از ميان دود و گرد غبار پشت خاكريز پيدا شد و يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه فقط روز علي و حسين زنده مانده اند. حسين از جا كنده شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. تانك ها هنوز ما را نديده بودند. پيشروي تانك ها دوباره شروع شد. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله اش را شليك كرد. دود غليظي از تانك بلند شد. تانك ديگري با سماجت شروع به پيشروي كرد. روز علي كه آر. پي. جي را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانك به آتش كشيده شد و چهار تانك ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رهاكرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند. گلوله ها خاكريزش را به هوا بردند. گردو خاك كمي فرو نشست، توانستيم اول آر. پي. جي و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين پشت خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكي از تانك ها به چند متري حسين رسيده بود و مي رفت كه از روي پيكر حسين عبور كند.
راوي: محمد رضا قرباني

 



خاكريز خاطره
محرم در اسارت

عنبر اسلامي
پاييز سال 1362 بود و مثل سال هاي گذشته عاشوراي حسيني فرارسيده بود. شور وشوق آزادگان دربند براي عزاداري سالارشهيدان و ياران باوفايش درخانه دشمن بعثي حال و هواي ديگري داشت. از يكي دو هفته قبل از محرم، برادران دربند به فكر زمينه سازي اجراي مراسم افتادند. ابتدا به مسئولان آسايشگاه ها گفتيم به عراقي ها بگويند كه ما عزاداري خواهيم كرد. عراقي ها كه از نحوه مراسم اطلاع نداشتند يا خود را به ناداني مي زدند، به مسئولان ما قول دادند كه مزاحم برگزاري مراسم نشوند. خلاصه محرم ماه عشق و جانبازي معشوق فرارسيد.
اسرا الگوي خويش را زين العابدين(ع) و زينب كبري (س) به حساب مي آوردند، آنجا بنابر رسالت سجادي خويش هرگونه مسامحه و سازش با دشمن را خيانت به اسلام و آرمان مقدس شهدا و نظام جمهوري اسلامي مي دانستند.
با فراسيدن ايام عاشورا به پيشنهاد عده اي از بچه ها قرارشد بر روي سينه همه بچه ها جمله يا حسين مظلوم نوشته شود كه اين كار درعرض يكي دو شب به طور مخفيانه انجام گرفت و با شوروشوقي كه بچه ها داشتند به سرعت گلدوزي شد.
اول محرم فرارسيد و بچه ها از همان ابتدا شروع به سينه زني و نوحه خواني كردند و شب ها از ساعت 8 نيمه شب اين كار را ادامه مي دادند. هنوز يكي دو روز نگذشته بود كه مسئولان عراقي اعلام كردند عزاداري را آهسته بدون سينه زني انجام دهيد ولي اين طرح از سوي اسرار رد شد. آيا مي شود براي سرور و سالار شهيدان بر سرو سينه خود نزنيم؟
هرگز! اول تهديدها شروع شد. شب سوم يا چهارم بود كه وارد اتاق ما شد (اتاق شماره 6).
ابتدا از در دوستي وارد شد و گفت چرا شما سينه زني مي كنيد؟ اين كار حرام است و ظلم به نفس است. چند تن از بچه ها بلند شدند و به او جواب دادند. از جمله برادر قاسمي كه از بچه هاي تهران بود در جوابش گفت: ما از كودكي كه در دامان مادرمان اشك حسيني بر صورت مان ريخته شده و حالا ترك آن براي ما بسيار سنگين است.
افسر عراقي فوراً دستور داد اسم او را يادداشت كردند و پشت سرش اسم همه افرادي كه به او جواب داده بودند نوشته شد. بعد هم افسر عراقي با فحش و تهديد اتاق ما را ترك كرد.
شب تاسوعا فرارسيد و سينه زني همچنان ادامه داشت. عراقي ها با عده زيادي از افراد گارد حفاظت اردوگاه پشت پنجره اتاق ها آمدند و هرچه فرياد زدند كه سينه نزنيد، كسي گوش نداد.
ناگهان دراتاق باز شد و چند نفر را جدا كردند و درگوشه اي از اتاق نشاندند و با زدن يك سوت حدود پنجاه سرباز لخت با توم به دست شدند و مثل گرگ هاي گرسنه كه به گله گوسفند حمله كنند به ما هجوم آوردند. پس از پنج دقيقه با سوت افسر عراقي همه سربازها از اتاق خارج شدند (البته ناگفته نماند كه جدا كردن بچه ها به خاطر تفرقه اندازي بود ولي آن ها هم با هوشياري موقع كتك زدن داخل جمع بچه ها شدند و كتك خوردند كه اين بيشتر كفر عراقي ها را در آورده بود) پس از درگيري اتاق به خون كشيده شده بود. از سر و صورت اكثر بچه ها خون مي ريخت. درهمان حال، حدود بيست نفر از اسراء از جمله آن هايي كه جواب افسر را داده بودند، جدا شدند و براي كتك خوردن انفرادي به زندان رفتند. بعد از رفتن عراقي ها بچه ها دوباره جمع شدند و شروع به سينه زني كردند و عراقي ها از پشت پنجره نگاه مي كردند.
راوي: محمدرضا مولائي
يك روز به تاسوعاي سال 67 مانده بود. كه منافقين وارد اردوگاه شدند و به ما گفتند هركس مي خواهد عزاداري كند آزاد است.
عزاداري شروع شد، همه بچه ها درحياط اردوگاه جمع شدند و به سينه زني پرداختند روزهاي تاسوعا و عاشورا هم به همين منوال مراسم برگزار كرديم و درپايان هر مراسم يكي از برادران دعاي مفصلي مي خواند كه در آن نابودي دشمنان اسلام، ذلت خائنان به وطن و عزت خادمان به وطن را از خداوند طلب مي كرديم.
نزديك ظهر عاشورا بود كه منافقين سررسيدند و مراسم را به هم زدند. يكي از آنها گفت شما براي همه دعا كرديد جز امام، او را هم دعا مي كرديد و خيالتان راحت مي شد.
سپس از ما خواستند كسي را كه دعا كرده بود معرفي كنيم تا بگذارند مراسم عزاداري را ادامه دهيم اما هيچ كس حرفي نزد و مراسم را ناتمام رها كرديم و راهي قفسها شديم.
شب شام غريبان بود كه منافق خود فروخته اي را آوردند تا نوحه بخواند كه سراسر توهين به مسئولان نظام بود.
ما كه از اين موضوع كاملا مطلع بوديم به محض شروع نوحه توسط آن منافق همه فرياد يا حسين يا حسين سرداديم و به سمت اتاقها حركت كرديم تا نگذاريم منافقين از اين فرصت استفاده كنند .فرداي روز عاشورا عده اي از برادراني را كه شب شناسايي كرده بودند، دستبند زدند و با چشمهاي بسته براي تنبيه و شكنجه به سلول انفرادي بردند.
براثر هوشياري ودرايت برادران درآن ايام بودكه منافقين فهميدند ما همچنان به اهداف خود كه همانا پيروي از مقام معظم رهبري و نظام جمهوري اسلامي ايران است پاي بند و استواريم.
راوي: داود فكار
فرياد
يا حسين عراقي
ماه محرم سال 69 برادران اردوگاه 12 تكريت با شور و حال بسياري شروع به زمينه سازي براي انجام مراسم عزاداري سالار شهيدان سيدالشهدا و ياران با وفايش نمودند.
اشعار حاج منصور را با مكافات و دردسرهاي فراوان جمع آوري كرديم و چند قطعه اي از آن را حفظ نموديم تا در ميان محفل عزاداران حسيني فضاي آسايشگاه را عطر آگين نماييم.
درآن عزاداري بي سابقه چشمان آزادگان غريب بر غربت امام حسين(ع) مي گريست و فرياد حسين مني، انا من حسيني، حسين جان كه از اعماق وجود بسيجي ها برمي خاست در تمام آسايشگاه ها شنيده مي شد.
شب هاي محرم آن سال از جمله شب هاي فراموش نشدني محرم، نوحه ها و مرثيه هايي كه ما خوانده بوديم زبان زد نگهبانان عراقي شد تا حدي كه يكي از آن ها در هنگام ورود به حمايه (محل اسكان سربازان نيروهاي عراقي در اردوگاه) غافل از آنكه فرمانده اردوگاه در آنجا نشسته است با صداي بلند فرياد يا حسين يا حسين نورعيني يا حسين را سر مي دهد.
فرمانده اردوگاه نيز بسيار خشمگين و غضبناك مي شود و دستور توبيخ و 6 ماه اضافه خدمت وي را صادر مي كند.
راوي: فرزاد دليريان
عزاداري آزاد
ايام محرم در پيش بود و شيفتگان امام حسين(ع) براي برپا داشتن مراسم عزاداري مهيا مي شدند. فرمانده اردوگاه و ساير عمال بعثي عراق در همان شب هاي اول محرم با برپايي و انجام مراسم سوگواري به شدت مخالفت كردند. ما نيز دست به اعتصاب غذا زديم. بعد از 48 ساعت فرمانده اردوگاه در قبال خواست ما تسليم شد و گفت: شب ها به مدت دو تا سه ساعت، آن هم به صورت نشسته، اجازه داريد عزاداري كنيد.
صبح روز عاشوراي سال 1369 به چشم خود شفاي برادران آزاده بيمار را مي ديدم كه با چشماني پر از اشك در سوگ مولايمان حسين(ع) ايستاده بودند. آن ها تا روز قبل به علت بيماري قادر نبودند روي پا بايستند، اما اكنون نه تنها روي پاي ايستاده بودند بلكه نوحه مي خواندند و بر سينه مي زدند. مي دانستم كه وقوع اين معجزات جز با كمك امام حسين و ائمه معصومين(ع) امكان پذير نيست.
غوغايي بود. صداي بچه ها طنيني ملكوتي در فضا افكنده بود و تأثير آن به حدي بود كه بعضي از مأموران شيعه كه در اردوگاه بودند، اشك در چشمهايشان حلقه زده بود ولي قدرت ذكر حتي كلمه اي را نداشتند.
راوي: مرتضي نظم ده
تجويز شلاق
با فرارسيدن ماه محرم، مسئولان اردوگاه طي مراجعات مكرر اظهار داشتند كه در كشور عراق عزاداري براي امام حسين(ع) ممنوع است، و شما نيز مي بايست از قانون اين مملكت تبعيت كنيد اما دل آزاده ها كه از عشق به سرور شهيدان لبريز بود و در اين خصوص هيچ قانوني را نمي شناخت، در شب عاشورا صداي ياحسين يا حسين مظلوم، الله اكبر و صدام كافر فضاي اردوگاه را پر ساخت.
طبق معمول، گروه ضربت و فرمانده اردوگاه با سربازانش براي تنبيه و شكنجه به داخل اردوگاه هجوم آوردند و همه برادران را تحت شكنجه وضرب و شتم قرار دادند. ما نيز جهت تسكين دردهايمان دست به دعا برداشتيم.
انجام مراسم دعا بعد از آن همه آزار و اذيت براي آن ها بسيار گران تمام شد، به همين دليل سعي كردند به صورت هاي ديگر تلافي آن را دربياورند. فرداي آن روز كه به علت بيماري به بهداري مراجعه كردم، دكتر در نسخه پزشكي من نوشت سه ضربه شلاق!
راوي: بشير سوگندپور
با سپاس از مؤسسه فرهنگي پيام آزادگان

 



هنوز...

هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است
بخند چون كه براي دلم خوشايند است
چقدر جاذبه دارد نگاه گيرايت
هنوز عكس نگاهت به قاب دل بند است
چنان جسور و بزرگي كه خاك خلقت توست
ز نسل خاك بلندي كه در دماوند است
از آن شبي كه تو رفتي ببين چه كرده دلم
به رغم اين همه مدت به عشق پابند است
دو چشم زل زده بر در و آب و آيينه
هنوز كوچه معطر به بوي اسپند است
و من نشسته به راهت كه مي رسي يك روز
براي ديدن رويت دلم چه خرسند است
در انتظار تو هستم به خانه ات برگرد
و يا بگو كه نشان پلاك تو چند است
مريم خمسه لويي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14