(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 16 دي 1388- شماره 19552
 

نسب تراشي جعلي براي زياد و معاويه

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




نسب تراشي جعلي براي زياد و معاويه

مغيره مكّار نيز پي درپي بر زياد حيله و مكر مي باريد.
«چيزهايي كوچك را رها كن و به كار اصلي بپرداز هيچ كس جز حسن بن علي (ع) دعوي خلافت ندارد كه او نيز با معاويه صلح كرده است. پيش از آن كه كار، استقرار گيرد، بهرأ خود را بگير. »
زياد به مغيره گفت: «به نظر تو چه كنم؟!» مغيره گفت: «به نظر من، بايد نسب خود را با معاويه پيوند دهي و ريسمان خود را با او يكي كني و گوش به حرف مردم ندهي!»
زياد گفت: «اي پسر شعبه! چگونه چوبي را جز در محل روييدن آن بكارم كه نه آبي هست كه آن را زنده نگه دارد و نه ريشه اي كه آن را سيراب كند. »
اين سخنان، گواهند كه زياد خود اين نسب تراشي جعلي را قبول نداشته و آن را مايأ بي آبرويي مي دانسته است.
او به ياد داشت كه پيامبر اسلام فرموده بود: «هر كس آگاهانه خود را جز به پدر خويش، به ديگري نسبت دهد، بهشت بر او حرام است. »
اما با همأ اين دلايل روشن، دل كندن از زرق و برق دنيا براي زياد قابل تحمل نبود، و او كه روزي در جرگأ سپاه امام علي واز واليان او بود، به صف دشمنانش پيوست وجريان ننگين و بدعت آشكار ملحق شدن به ابوسفيان را پذيرفت تا مايأ ننگ تاريخ و عبرت انسانهاي آزاده باشد. جريان استلحاق بدون كم و كاست از سوي منابع دست اوّل نقل شده است و در همان زمان نيز صحابه و تابعين، اين بدعت را خلاف شرع اسلام اعلام كردند. همچنين برادران و قوم و تبار زياد، به اين اقدام شرم آور اعتراض كردند و سوگند ياد كردند كه سميه هيچ گاه ابوسفيان را نديده است. از جمله «يونس بن عبيد» خطبأ نماز جمعأ معاويه را قطع كرد و در مقابل مردم برخاست و گفت:
«اي معاويه! از خدا بترس. پيغمبر صلّي ا لله عليه وآله و سلّم چنين حكم كرد كه فرزند از بستر است و زناكار را بايد سنگسار كرد و اين كه تو بچه را به زنا كار مي دهي و بستر را سنگ مي زني. زياد بنده عمأ من و پسر بندأ او است. بندأ ما را به ما بازگردان. »
معاويأ درمانده از پاسخ، به تهديد روي آورد و گفت: «ابن يونس! به خدا اگر بس نكني، بلايي بر سرت بياورم كه در داستانها بنويسند. »
اين اقدام زياد و معاويه در آن زمان، نقل مجالس شد و سخن سراييهاي اصحاب شعر و قلم را در پي داشت.
پس از آن كه زياد، شرم آورترين حادثأ تاريخ را كه قبول زنازادگي خودش بود، بر پيشاني ترسيم كرد، از سوي معاويه به حكومت بصره گماشته شد و سپس كوفه نيز به آن ضميمه شد و او اوّلين كسي بود كه حكومت عراقين را همزمان به دست گرفت.
در اين زمان است كه زياد در همان سرزمين كه روزگاري تحت حكومت وصي منصوب رسول خدا
صلّي ا لله عليه و آله و سلّم امارت داشت تحت حكومت فاجرترين انسان عصر خودش، مرتكب فجايعي شد كه تاريخ نمونه اش را كمتر ثبت كرده است.
بيش از هر چيز، زياد بر دوستداران امام علي سخت مي گرفت و آنان را با اندك شبهه اي گردن مي زد. در خطبه هايش، به طور رسمي بر رهبر، امام و مقتدايش علي به خاطر كسب رضايت معاويه، ناسزا مي گفت.
زياد ضمن خطبه اي كه تا آن روز، مردم امثال آن را در عهد اسلام نشنيده بودند، گفت:
«هركس ديگري را در آب غرق كند، او را غرق خواهم كرد. كساني كه خانأ مردم را سوراخ كنند، قلبشان را سوراخ خواهم كرد. هر كس گوري را بشكافد، خودش را در آن، زنده به گور خواهم كرد. هر كس از شما، از آنچه مردم بر آن وحدت نظر دارند، شك كند، گردنش را خواهم زد. »
بدين سان مردم را به شك و شبهه مي كشت، تا چه رسد به عمل. اين تنها گوشه اي از حكومت وحشتي است كه زياد در عراق به راه انداخته بود. وحشت از زياد، به حدّي رسيد كه چون به معاويه نوشت: « عراق را با يك دستم كنترل مي كنم ودست ديگرم بيكار است. » معاويه هم حكومت مدينه را به حكومت او ضميمه كرد. مردم مدينه، از زن و مرد، به مسجد پناه برده، سه روز به استغاثه افتادند تا دفع شرّ او بنمايند.
از ميان فجايعي كه زياد در عراق مرتكب شد، دستگيري و جعل امضا عليه «حجربن عدي»، از اصحاب بزرگ رسول خداصلّي ا لله عليه و آله وسلّم و فرستادن او به سوي معاويه و پافشاري اش تا شهادت مظلومانأ جمعي از بهترين اصحاب رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم و مؤمنان است. شهادت حجر با دسيسه زياد، توفاني از غم وماتم را در جهان اسلام پديد آورد و از شرق تا غرب حكومت اسلامي را به واكنش واداشت، كه حكايت آنان در تاريخ مضبوط است. ما حكايت پايمردي حجر و يارانش را همه از آن جهت كه گوشه اي از جنايتهاي زياد بن عبيد را نمايان كنيم، مي آوريم. و هم از آن جهت كه حماسأ كم نظير حجربن عدي و يارانش در « مرج عذرأ» يكي از بلندترين حماسه هايي است كه خواص طرفدار حق، در تاريخ ضبط شدأ بشريّت سروده اند. حكايت تلخي كه رسول خدا صلّي ا لله عليه و آله و سلّم و اميرالمؤمنين (ع) سالها پيش از وقوع، آن را به شهادت « اصحاب اخدود» تشبيه كرده بودند. معاويه پس از مكاتبه با زياد، مبني بر ترديدش در شهادت حجر ويارانش، و پافشاري زياد بن ابيه بر كشتن آنان، سرانجام مأموران حكومت شام، براي شهادت حجر و همراهان، راهي مرج عذرأ شدند.
معاويه، «هدبه بن فيّاض قضاعي» و «حصين بن عبدا لله ك لابي» و ابوشريف بدّي» را براي پايان دادن به قضيأ زندانيان واعدام سران قيام به مرج عذرا فرستاد.
مأموران معاويه پيش زندانيان آمدند، شش تن را كه از آنان شفاعت شده بود، بيرون بردند و خطاب به هشت تن ديگر، چنين گفتند: «ما دستور داريم كه آنچه را كه به آن امر شده ايم، به شما باز گوييم، و آن اين است كه از علي بيزاري جوييد و او را سب ّ كنيد. اگر چنين كنيد، شما را رها خواهيم كرد و گرنه شما را خواهيم كشت.
اميرالمؤمنين، معاويه يقين داد كه خونهاي شما به موجب شهادتنامأ بزرگان شهرتان (عليه شما) حلال است؛ ولي او (به شما تخفيف داده) از آن گذشته و از شما مي خواهد تا از علي تبرئه جوييد تا شما راآزاد كنيم».
گفتند: «هرگز چنين نكنيم. » بندها را از آنان گشودند وكفنهايشان را آماده كرده و گورهايشان را حفر كردند. آنان تمام شب را به نماز ونيايش پرداختند، شب شهادت پيش آمد. حجر و يارانش به سوي خدا رفتند و در سرور نيايش غرق شدند. آنان ديگر به صداقت رسيده و به درجأ صدّيقين گام نهاده بودند. هستي با تمام وجود آنان، زمزمأ جاودانگي و ماندگاري سر مي داد؛ زيرا يكپارچه صادق بودند و، صدّيق يعني اين. آري آنان به نيايش پرداختند، نه براي نجات از مرگ؛ بلكه براي آن كه بهتر از شهادت سود جويند و آن را بهتر دوست بدارند تا بتوانند به مرحلأ روزيخواري خدايي برسند وآن سان كه او مي خواهد، در راهش بميرند. آنان از خدا، جز شهادت نمي خواستند؛ زيرا شهادت در اين مرحله، تنها كلمه و وسيله اي بود كه طاغوت آن را مي شناخت و ستمگران از بيم آن برخود مي لرزيدند. نام شهيد براي حكّام پيوسته اضطراب است و رنج.
جوخأ اعدام، بامداد شب شهادت، پيش انقلابيون شهيد آمدند و به آنان گفتند: «اي كسان، ما شب دوشين شما را ملاحظه كرديم كه نماز را طولاني كرديد و دعا را نيكو انجام داديد. به ما باز گوييد كه نظر شما دربارأ عثمان چيست؟
آنان دسته جمعي گفتند: «او نخستين كسي است كه از حكم خدا عدول كرد و بر غير حق عمل نمود. »
جلادان گفتند: « معاويه اميرالمؤمنين، نيك شما را مي شناخت كه دستور قتلتان را صادر كرد. »
بار ديگر از انقلابيون خواستند تا از امام علي بيزاري جويند و آنان گفتند: «ما ولايت او را پذيرفته ايم و به او عشق مي ورزيم. »
حجر از جلادان مهلت خواست تا دو ركعت نماز به جاي آورد. گفت: «سوگند به خدا كه هيچ گاه وضو نساخته ام؛ مگر آن كه نمازگزارده باشم. » گفتند: «بخوان!» او نماز بخواند و پس از آن گفت: «به خدا نمازي كوتاهتر از اين نخوانده ام. اگر به ملاحظأ قضيه اي كه در پيش است، نبود، دوست داشتم كه آن را طولاني كنم. سپس گفت: ا لله اًنانستعديك علي امت نا، فاً ن أهل الكوفه قدشهدوا علينا، و اهل الشام يقتلوننا، أما و ا لله لئ ن قتلتموني فاًني اول فار سا م ن المسل م ين سلك في وادي ها، و أول رجلا م ن المسل م ين نبحته ك لابها.
«اي خداي بزرگ! ازتو براي امتّمان كمك مي گيريم. خدايا توگواهي كه چگونه كوفيان به زيان ما شهادت دادند و چگونه شاميان ما را مي كشند. به خدا اگر مرا مي كشيد، بدانيد كه من نخستين سواري بودم كه در اين سرزمين گام نهادم ونخستين كس از مسلمانان هستم كه سگان اين ديار بر من پارس كرد».
بعضي گفته اند پسرش همام را هم كشتند و با اين كار، مي خواستند از عاطفأ پدري استفاده كنند تا باشد كه حجر، از مقاومت دست بردارد و از كردأ خود پشيمان شود. هنگامي كه از تصميم آنان آگاه شد، از آنان در خواست كرد تا فرزندش را پيش از او بكشند. آنان نيز سخاوتمندي كرده، درخواست او را پذيرفتند. نوشته اند فرزندش همام را فراخواند و جلاّدان را گفت تا اوّل او را بكشند. در مقابل سؤالي كه از او در اين باره شد، گفت: «ترسيدم كه ترس شمشير را برگردنم ببيند و از بيم آن، از ولايت امام علي(ع) بيرون رود و آن گاه نتوانيم در مقامي كه خداوند به صابران وعده داده، همديگر را ملاقات كنيم. »
گويند حجر هنگام شهادت، اين سخنان را بر زبان مي راند. «درود بر تو اي مولاي بزرگوار علي بن ابي طالب! من امروز به خاطر ولاي تو، به درجأ اصحاب احذود نائل مي گردم. «يا أهل الع راق سيقتل سبعه نفرا ب عذرأ مثلهم كمثل أصحاب الأخدود ». اي عراقيان بزودي هفت از شما در سرزمين عذرأ كشته خواهند شد كه مثل آنان، به مثل اصحاب اخدود ماند. » پس از آن «هدبه بن فيّاض» با شمشير به جانب او رو نمود و گفت: «هرگز گمان نمي كردم كه از مرگ عاجز باشي و از شمشير بترسي.»
حجر گفت: «اكنون با اين حال، اگر ترسيده باشم، ترس بر من عيب نيست؛ زيرا كه قبرم را كنده، كفنم را آماده و شمشير دشمن را كشيده مي بينم. و اما به خدا از من، جزعي به هنگام مرگ نخواهي شنيد و برخلاف رضاي حق، عملي از من نخواهي ديد. »
و اما بعد از كشتن: «لاتنز عوا عني حد يداً و لاتغس لوا عني دمأ فاً نّي لاقا معاو يه علي الجاده ». آهن و زنجير از پايم نگشاييد و خون بدنم را مشوييد تا معاويه را با همان حال، در صراط ملاقات كنم. »
سپس جلاّد قدم پيش نهاد و گفت: «گردنت را دراز كن تا بزنم. » حجر در جواب گفت: «اين خوني است كه به نا حق از من ريخته مي شود. اگر گردنم را پيش آرم، تو را در كار زشت و ناصوابي كه مرتكب مي شوي، كمك كرده ام. معاذا لله كه من تو را در چنين عمل نادرستي ياري دهم. » سپس گردنش را پيش آوردند و زدند.
حجر با پنج تن از يارانش شهيد شدند. ولي « عبدالرحمن بن حسان» و «كريم بن عفيف خثمعي» از جوخأ اعدام خواستند تا آنان را به سوي معاويه گسيل دارد وآنان در شام از امام علي تبرّي خواهند جست. گزارش به دمشق رسيد، معاويه دستور داد تا آن دو را به دمشق آورند.
خثمعي چون بر معاويه وارد شد، گفت: «اي معاويه خدا را! خدا را! تو از اين دنياي فاني به سراي جاودان خواهي شتافت و از كشتن ما از تو پرسش خواهد شد و از خون ما باز جويي خواهد شد. » معاويه گفت: «در مورد علي عليه السّلام چه مي گويي. » گفت: «آيا گفته هاي تو را دربارأ او بگويم، آيا از دين علي كه مورد توجه خداست، بيزاري جويم؟» معاويه را اين جواب خوش نيامد. ولي شم ربن عبدا لله خثمي از او شفاعت كرد. معاويه گفت «او را به تو خواهم بخشيد؛ ولي يك ماه در زندان خواهد ماند. » پس از آن مدت، او را به شرط آن كه هرگز داخل كوفه نشود آزاد كرد و او بعدها در موصل سكني گزيد. آن گاه معاويه رو به عبدالرحمن بن حسّان كرد و گفت: «تو در مورد علي چه مي گويي؟» او گفت: «گواهي مي دهم كه امام علي از كساني بود كه پيوسته خدا را به ياد مي آورد وبسيار امر به معروف و نهي ازمنكر مي كرد و از سرتقصير مردم در مي گذشت. » معاويه گفت: «در مورد عثمان چه مي گويي؟» گفت: «او نخستين كسي است كه درهاي ستم را در ميان امّت گشود و درهاي حق را بست. » معاويه گفت: «خودت را كشتي. » گفت: «من تو را كشتم چه ديگر ربيعه اي در صحرا نيست. » اين جسارت و صراحت، موجب شد كه ديگر كسي نتواند درباب او شفاعت كند. معاويه به زياد نامه اي نوشت و آن را همراه عبدالرحمن به سوي زياد فرستاد. معاويه در آن نوشته بود كه: «اين فرد بدترين انساني است كه به سوي من فرستاده اي، او را به سزايي كه سزاوار است، برسان و به بدترين وجه بكش. زياد، او را در « قس الناطف» زنده بگور كرد.
شهادت حجر و يارانش، شكافي در اسلام پديد آورد و تمام مردم نيك آن روزگار را در اندوهي بزرگ فرو برد. حتي خود معاويه نيز تا آن روز كه روزگارش سپري شد، آن را از ياد نبرد. در بيماري مرگ، معاويه از اين پيشامد ياد مي كرد و مي گفت: «اي حجر واي بر من از تو!» و نيز مي گفت: «مرا با پسر عدي، روز درازي در پيش است. » واين تنها يكي از فجايعي بود كه زياد بن ابيه، كه روزي از خواص طرفدار حق بود، مرتكب شد. فاعتبروا يا اولي الابصار.
بسيار خوبي كه به يك بدي آميخت!!
سخن گفتن دربارأ خطاي بزرگاني كه عمر خود را به عبادت، جهاد و نشر علم و معرفت گذرانده اند، بس دشوار و ناگوار است. اما از آن جاكه خطاي بزرگان، همچون خودشان بزرگ است و پرتو آن، جامعه را فرا مي گيرد؛ بناچار دركنار خوبيها، ذكر آن براي عبرت آموزي مردم، لازم و ضروري است. همچنين موضوع اين كتاب، حركتهاي سرنوشت ساز و تاريخ ساز خواص جامعه است، از اين رو، در عين گراميداشت و اكرام نقاط مثبت زندگي آنان، تحليل لغزششان براي اطلاع علاقه مندان به موانع طريق راستي و حركت در صراط مستقيم، امري مهم و آموزنده خواهد بود.
از ميان خواص طرفدار حق كه در برهه اي حسّاس و تاريخ ساز، صفحه هاي تاريخ را رقم زده اند، يكي پسر عموي رسول گرامي اسلام و اميرالمؤمنين علي است. پسر عمويي عالم، سياّس، مؤمن، آگاه به زمان و زيرك بود. مردي كه پيامبر در حق او دعا كرد تا بر تأويل قرآن توانا شود. مردي كه براي اثبات حق ولايت علي بارها در برابر خلفا ايستاد و به بحث و مهاجه پرداخت. مردي كه تا زنده بود، به پيروي از اهل بيت عليه السلاّم مشغول بود و خاندانش را در جبهأ آنان مجتمع كرد. مردي كه بازوي تواناي اميرالمؤمنين در دوران خلافتش بود و امين اسرارش؛ مردي كه در جمل، در ركاب علي جنگيد و در « صفّين» پرچمدار مبارزه با گمراهان شامي بود. مردي كه با زبان فصيح و نكته گوي خود، بارها به نمايندگي از اميرالمؤمنين علي ، با خوارج مهاجه كرد و گروههاي زيادي را به مسير حق هدايت نمود. مردي كه در نهروان، دركنار پسرعمويش، پوزأ فريب خوردگان خوارج را بر خاك ماليد و از سوي اميرالمؤمنين علي عليه السّلام فرمان حكومت بزرگترين شهر مرزهاي جنوبي حكومت اسلامي يعني بصره را در دست داشت؛ يعني «عبدا لله بن عباس بن عبدالمطلب».
« ابن عباس» مفسّر و راوي بسياري از سخنان رسول خدا و مورد ثقه از سوي فريقين، در آغاز خلافت علي وپس از جنگ جمل؛ از سوي امام، حكومت بصره را در اختيار گرفت. موقعيت خاص بصره از حيث وسعت سرزمين و جمعيت، بويژه پس از آن كه دو گروه از مسلمين، در جنگ خانمانسوز، دركنارأ آن به جنگي تلخ پرداختند و عفريت تفرقه و كينه در دل اهل آن پخش شد، اقتضا داشت كه امام مردي از اهل خود را كه از هر جهت توانا بود، حاكم آن ديار كند.
ابن عباس در بصره، با كياست و زيركي خاص خود، كارها را سامان داد و با زبان پرجاذبه و سخنان عالمانه اش، مردم را پيرامون حقيقت مجتمع كرد؛ گرچه گاهي نيز از حدود خود فراتر مي رفت و امام او را آگاه مي نمود. آن جا كه «بني تميم» را آزار داد و امام به وي نوشت:
«ابوالعباس مدارا كن. . . و سعي كن حسن ظن من نسبت به تو پايدار بماند و نظرم دربارأ تو دگرگون نشود. »
امام در حق عبدا لله، نيكخواه و مشفق بود. او را نصيحت و پند مي كرد و بخشي از گنجينأ علم و نصايحش را نثار او مي نمود. از آن جمله اند سخنان زير:
«اما بعد، انسان گاهي مسرور مي شود به خاطر رسيدن به چيزي كه هرگز از دستش نمي رفت. . . خوشحالي تو بايد از چيزي باشد كه در طريق آخرت نائل شده اي وتأسف تو بايد از اموري باشد كه مربوط به آخرت است و از دست داده اي، به آنچه از دنيا مي رسي، آن قدر خوشحال مباش و آنچه را از دست مي دهي، بر آن تاسّف مخور و جزع مكن. همّتت در آن باشد كه پس از مرگ، به آن خواهي رسيد. »
«اما بعد، تو بر اجل و سر آمدت پيشي نمي گيري و آنچه روزي تو نيست، قسمت تو نمي شود. بدان، دنيا دو روزاست؛ روزي به سود تو و روزي به زيانت. دنيا خانه متغير و پر تحوّلي است. »
«با چهره اي باز در مجلس خود با مردم رو به رو شو. . . بدان، آنچه تو را به خدا نزديك مي كند، از دوزخ دور مي نمايد، و آنچه تو را از خدا دور مي كند، به آتش نزديك مي نمايد. »
امام در سخناني كه براي عبدا لله مي نوشت، دنيا را برايش كوچك و آخرت را بزرگ و شكوهمند مي نمود. او را به رزق و روزي مقدّر دعوت مي كرد و از حرص وآز بازمي داشت. تا شايد چشمها و قلب طالب زر و سيم و كنيز و غلامش را آرام كند و بر جادأ اعتدال به حركت آورد.
و عبدا لله چنين بود تا آن جا كه ملاحظه كرد ستارأ اقبال حكومت پسرعمويش، در پي تفرقه و تشتت مردم عراق، رو به افول مي رود و چنگ و دندان حراميان شام، نويد پيروزي معاويه را مي دهد. او دريافته بود، ياران امام پراكنده شده، شاميان قدرت يافته، بزودي امام تنها و بي ياور خواهد ماند. شايد عدم حضورش در رأس سپاهي كه از بصره براي حركت به سوي شام فرستاد نيز نشاني باشد از ترديدش در باقي ماندن در جبهأ حق؛ چنان كه «طه حسين» حدس زده است.
شك نيست عبدا لله بن عباس از سياستمداران روشن بين و زيرك عصر خودش بوده است و كارش را براساس تدبير، آينده نگري و رعايت جوانب انجام مي داده است. از اين رو، حدس اين دانشمند مصري نيز قابل تامّل است.
ما فارغ از ريشه يابي حوادث پيش از وقوع موضوع بحثمان، سراغ رنجي مي رويم كه عبدا لله بن عباس درگير و دار جنگهاي داخلي - كه بر امام علي تحميل شده بود - بر او روا داشت و غمي پايان ناپذير بر قلب امامش و زخمي جبران ناپذير بر پيكر جامعأ اسلامي فرود آورد.
زمينأ اين واقعه، از آن جا آغاز شد كه «ابوالاسود دوئلي»، يكي از اصحاب اميرالمؤمنين در بصره، به امام گزارش نوشت كه ابن عباس در اموال بيت المال حيف و ميل شخصي روا مي دارد و سنّت اسلامي را رعايت نمي كند.
«. . . كارگزار و پسرعمويت بي آگاهي تو، آنچه را زير دست دارد، مي خورد و مرا نرسد كه اين راز از تو پوشيده دارم. . . »
امام با خواندن نامأ ابوالاسود، بدون درنگ و مماشات، ضمن تحسين وي از ارسال گزارش، به پسر عمويش ابن عباس نوشت:
«اما بعد، من چيزي از تو شنيده ام كه اگر چنان باشد، پروردگارت را به خشم آورده، امانت خود را بر باد داده، از امامت نافرماني كرده و بر مسلمانان خيانت ورزيده اي. . . حساب خود را براي من بفرست و بدان كه حسابخواهي خداوند، سخت تر از حسابخواهي مردم است. »
ابن عباس در جواب امام، بدون توجه به امر امام كه خواستار فرستادن صورت حساب هزينأ بيت المال بصره بود. با غرور و بي توجهي، به مجامله نوشت:
«. . . اما بعد، آنچه به تو رسيد (گزارش) باطل است و من آنچه را زيردست دارم، نيك نگاه مي دارم. پس سخنان كساني را كه بر گمان چيزي مي نويسند، باور مكن. »
اين نامه چنان كه پيداست، متهم را تبرئه نمي كند و امام را خشنود نمي كند؛ چرا كه براي ردّ اتهام، دليل ونشانه اي قابل قبول، اقامه نشده است. افزون بر آن، او شيوأ علي را در سختگيري دربارأ اموال بيت المال مي دانست و با عدالت علي آشنا بود، و چاره اي جز ردّ اتهام به شكل صحيح نداشت؛ اما با اين حال، چنين نكرد و امام در نامه اي ديگر به وي نوشت:
«. . . اما بعد، من تو را رها نخواهم كرد؛ مگر آن كه مرا آگاه كني چه اندازه جزيه گرفته و ازكجا گرفته اي، و آنچه را خرج كرده اي، به چه مصرف رسانده اي. . . »

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14