(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 21 دي 1388- شماره 19556
 

بهانه هاي ابوموسي در ياري نرساندن به علي (ع)

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




بهانه هاي ابوموسي در ياري نرساندن به علي (ع)

حسن بن علي گفت: «اي عمّار! بس كن كه از هر كسي كاري ساخته است. »
آن گاه حسن برخاست و گفت: «اي مردم به نداي امير خويش پاسخ گوييد و سوي برادرانتان حركت كنيد. بايد كساني براي اين كار روان شوند. به خدا اگر خردمندان بدان پردازند، براي حال و بعد بهتر است. دعوت ما را بپذيريد و ما را در بليأ مشترك كمك كنيد. »
مردم به نرمي گراييدند و پذيرفتند. در اين هنگام، گروهي از مردم «طي» پيش عدي رفتند و گفتند: «چه رأي داري و چه دستور مي دهي؟»
گفت: «ببينيم مردم چه مي كنند؟»
و چون سخنان حسن و ديگران را با وي بگفتند، گفت: «ما با اين مرد بيعت كرده ايم و ما را به سوي كاري شايسته مي خواند كه در اين حادثأ بزرگ بنگريم، برويم و ببينيم. »
«هندبن عمرو» برخاست و گفت: «اميرمؤمنان ما را خوانده و فرستادگان سوي ما روانه كرده و پسر وي پيش ما آمده. به گفتأ او گوش دهيد و دستور وي را كار بنديد، و سوي خليفأ خويش رويد و با وي در اين كار بنگريد و با رأي خويش او را كمك دهيد. »
«حجربن عدي» برخاست و گفت: «اي مردم، دعوت اميرمؤمنان را بپذيريد و سوي او حركت كنيد. بياييد كه من نخستين شمايم. »
آن گاه اشتر برخاست، از سختي جاهليّت و رفاه اسلام سخن آورد و از عثمان ياد كرد.
« مقطع بن هيثم عامري بكايي» برخاست و بدو گفت: «خاموش باش كه خدايت زشت بدارد! سگي را ول كرده اند كه عوعو كند. » و مردم برجستند و او را بنشانيدند.
مقطع بار ديگر برخاست و گفت: «به خدا ما تحمّل نخواهيم كرد كه پس از اين، كسي از پيشوايان ما به بدي ياد كند. به نظر ما علي با كفايت است، به خدا اين شايستأ علي نيست كه كسي در مجالس ما زبان درازي كند. به كاري كه دعوتتان مي كنند، رو كنيد. »
حسن گفت: «پير راست مي گويد. »
و هم او گفت: «اي مردم، من حركت مي كنم؛ هر كه مي خواهد بر مركب همراه من بيايد و هر كه مي خواهد از راه آب بيايد. »
گويد: نه هزار كس با وي برون شدند؛ بعضي راه دشت گرفتند و بعضي ديگر از راه آب رفتند. مردم هر ناحيه سري داشتند. شش هزار كس راه دشت گرفتند و دو هزار و هشتصد كس، از راه آب روان شدند.
«اسدبن عبدا لله» گويد: عبد خير خيواني پيش ابوموسي رفت و گفت: «اي ابوموسي، آيا اين دو مرد - يعني طلحه و زبير - با علي بيعت كرده اند؟»
گفت: «آري!»
گفت: «علي كاري كرده كه شكست بيعت وي را روا كند. »
گفت: «نمي دانم. »
گفت: «هرگز نداني ما ولت مي كنيم تا بداني، مگر كسي از اين فتنه كه آن را فتنه مي نامي، بر كنار مانده است. چهار گروه شده اند: علي بيرون كوفه است، طلحه و زبير در بصره اند، معاويه به شام است و گروهي ديگر در حجاز مانده اند كه در آن جا غنيمت نمي گيرند و به جنگ دشمن نمي روند. »
ابوموسي گفت: «آنها بهتر از همه اند و اين فتنه است. »
عبد خير گفت: «اي ابوموسي، دغلي بر تو چيره است؟!»
گويد: اشتر پيش علي رفت و گفت: «اي اميرمؤمنان، من پيش از رفتن اين دو كس، يكي را پيش مردم كوفه فرستادم و كاري نساخت و از پيش نبرد. اين دو تن شايستأ آنند كه كارها به دست آنها به دلخواه تو انجام گيرد؛ اما نمي دانم چه خبر خواهد شد. اي اميرمؤمنان كه خدايت مكرّم بدارد، مرا از پي آنها بفرست كه مردم شهر از من اطاعت مي كنند و اگر سوي آنها روم، اميدوارم كه هيچ كس از آنها مخالفت من نكند. »
علي (ّع) گفت: «برو. »
گويد: اشتر برفت تا به كوفه رسيد. مردم در مسجد اعظم فراهم آمده بودند. اشتر به هر قبيله كه مي گذشت و جمعي از آنها را در انجمني يا مسجدي مي ديد، دعوتشان مي كرد و مي گفت: «همراه من به طرف قصر بياييد!» پس با گروهي از مردم به قصر رسيد. به زور وارد آن جا شد. ابوموسي در مسجد ايستاده بود و سخن مي گفت و مردم را بازمي داشت.
مي گفت: «اي مردم! اين فتنه اي است كور و كر، كه سر برداشته و در اثناي آن، خفته از نشسته بهتر، نشسته از ايستاده بهتر، ايستاده از رونده بهتر، رونده از دونده بهتر و دونده از سوار بهتر. فتنه اي است كه چون درد شكم، محنت آور است، كه از محل امان آمده و خردمند را چون كودك خردسال حيران مي كند. ما گروه ياران محمّد (ص) از كار فتنه بهتر واقفيم. وقتي بيايد، شبهه آرد و چون برود، روشن شود. »
عمّار با ابوموسي سخن مي كرد. حسن مي گفت: «بي مادر! از كار ما كناره كن و از منبر ما دور شو!»
عمّار به او مي گفت: «اين را از پيمبر خدا شنيده اي؟»
ابوموسي گفت: «اينك دستم در گرو اين سخنان است. »
عمّار گفت: «پيمبر خدا اين سخنان را خاص ّ تو گفته، گفته تو در اثناي فتنه، خفته باشي بهتر كه ايستاده باشي. »
سپس عمّار گفت: «خدا كسي را كه با وي درافتد و مكابره كند، زبون كند. »
«ابو مريم ثقفي» گويد: به خدا آن روز در مسجد بودم. عمّار با ابوموسي اين سخنان مي گفت كه غلامان ابوموسي پيش دويدند و بانگ مي زدند كه: «اي ابوموسي! اينك اشتر كه به قصر آمد، ما را بزد و برون كرد. »
گويد: ابوموسي فرود آمد و وارد قصر شد. اشتر به او بانگ زد كه: «بي مادر! از قصر به در رو كه خدا جانت را به در كند و از روزگار قديم منافق بوده اي. »
گفت: «تا شب مهلتم ده. »
گفت: «باشد، امشب در قصر نخواهي خفت. »
گويد: مردم درآمدند و به غارت لوازم ابوموسي پرداختند؛ امّا اشتر منعشان كرد و از قصر بيرونشان كرد و گفت: «بيرونش كردم. » و مردم دست از او بداشتند.
بهانه هاي ابوموسي در ياري نرساندن به امام علي (ع)
چنان كه گذشت، امام در منزلگاه « ربذه» بود كه محمّد بن جعفر و محمّدبن ابي بكر را همراه نامه اي كه شرح آن آمد، به كوفه فرستاد. آنها محتواي نامأ خليفه را با مردم در ميان گذاشتند. مردم به استاندار خود ابوموسي مراجعه كردند و او آنها را از رفتن به سوي امام بازداشت، و با اصرار و آوردن دلايل مختلف، از مردم خواست زمام خود را به او بسپارند و به حكم اميرالمؤمنين گردن نگذارند. فرستادگان امام به سوي او بازگشتند و در منزلگاه « ذي قار»، گزارش ممانعت استاندار از اعزام سپاهيان را به اطلاع رساندند.
امام براي بار دوم، عبدا لله بن عباس و مالك اشتر را كه به رأي او ابوموسي در كوفه ابقا شده بود، روانأ كوفه كرد و از آنها خواست فتنأ ابوموسي را خاموش سازند و مردم را به امام ملحق كنند.
برخي منابع از جمله «ناسخ التواريخ»، سفير اوّل امام را «هاشم بن عتبه ابي وقاص» مي شمارند كه امام توسط او به مردم كوفه و ابوموسي نامه اي فرستاد؛ مبني بر اين كه مردم كوفه را گرد آورده و به سوي امام حركت دهد. امّا ابوموسي مانع حركت مردم شد و به هاشم بن عتبه گفت: «ديگر از اين گونه سخن مگو و مردم كوفه را به لشكرگاه علي دعوت منما كه مي فرمايد تا سرت برگيرند؛ و اگر نه در زندان خانه ات باز دارند. »
هاشم توسط «محل ّ بن خليفه» در نامه اي، گزارش وضعيّت موجود و نظرگاه ابوموسي را براي امام ارسال كرد. وي نامه را تسليم امام كرد. امام از او پرسيد: « ابوموسي را چگونه يافتي؟» گفت: «من هرگز از وي ا يمن نشوم و چنان دانم كه اگر ناصري و معيني به دست ]فراهم[ كند، در خصمي تو بي پرده بر پا مي شود. » علي فرمود: «من نيز او را امين و ناصح ندانم و همي خواستم كه او را از عمل باز كنم. اشتر نخعي بنمود كه مردم كوفه او را خواستارند. »
ناسخ التواريخ در سفر دوم، به همراه محمّد بن ابي بكر، عبدا لله بن عباس را نام مي برد و چون اين دو تأخير كردند، حسن بن علي و عمّار ياسر را اميرالمؤمنين، مأمور ساماندهي مشكل كوفه و ابوموسي كرد.
آنچه در اين باره گفتني است، بررسي رفتار ابوموسي و علّت يابي واقعيّت نظر او در تمرّد از دستور امام و پيوستن به صف دشمنان اميرالمؤمنين است.
اوّل چيزي كه ابوموسي در جريان سفارشهاي پي در پي ياران اميرالمؤمنين طرح مي كند، خونخواهي عثمان است و اين كه عهد عثمان به گردن او و علي و همأ مؤمنان است، و اگر قرار است جنگي در گيرد، اوّل بايد با قاتلان عثمان باشد. اين سخني واهي و بي اساس است؛ چنان كه در همان زمان، همه به سفاهت و بي پايه بودن آن اذعان كرده اند؛ زيرا اگر ابوموسي در سخن خود راستگو باشد، چرا قبل از آن كه سپاه جمل به سوي بصره رود، خواستار خونخواهي عثمان نشده است!؟ از سويي، بسياري از مردم كوفه، خود از محاصره كنندگان خليفأ مقتول بودند؛ چرا ابوموسي ماهها با آنها زيست و اعتراضي نكرد؟ بعلاوه، محاصره كنندگان و قاتلان عثمان، مردم بسياري از شهرهاي بزرگ اسلام از بصره، كوفه، مصر، مدينه و. . . بوده اند و اين واقعه، در ميان صحابه و ياران رسول خدا (ص) در مدينه رخ داد و اوضاع چنان بود كه كسي ياراي جلوگيري از آن را نداشت. از طرفي، ابوموسي مي دانست كه كسي ياراي قتل ملّتي را ندارد؛ چنان كه همأ عقلاي مدينه كه از نزديك شاهد حادثأ قتل خليفه بودند نيز از اميرالمؤمنين نخواستند چنين كند. مطلب ديگر اين كه، اميرالمؤمنين به ابوموسي و مردم كوفه نوشته بود: « طلحه و زبير و عايشه، بيشترين نقش را در تحريك مردم براي كشتن خليفه داشته اند و او خيرخواه ترين مردم در حق ّ عثمان بوده است. » از اين گذشته، ابوموسي مي توانست لشكر را به سوي امام كه بيعتش را بر عهده داشت، حركت دهد و نظر خود را نيز با وي در ميان نهد.
از اين بالاتر، حدّاكثر آن است كه او دچار شك و ترديدي خلاص ناشدني شده است. اگر چنين بود، حق ّ آن بود كه طبق سفارش اميرالمؤمنين، به گوشه اي پناه ببرد و از حكومت كناره گيرد؛ نه آن كه خود را در مقابل رأي ولايت قرار دهد و جبهه گيري كند و مردم را از پيوستن به امام باز دارد، و سفيران امام را باز گرداند.
اينها نشان مي دهد، مخالفت ابوموسي از قبيل شك و ترديد در ماجراي «جمل» نبوده است؛ بلكه او آگاهانه قدم برداشته و در ضلع سوم مثلث طلحه و زبير در بصره و معاويه و عمرو عاص در شام، كوفه را عليه امام شورانده است. آيا ابوموسي واقعاً دچار شك بود؟ اگر اين گونه بود، آيا يك بار هم از اصحاب و ياران رسول خدا و سفيران اميرالمؤمنين استفسار كرد يا تقاضاي توضيح بيشتر براي خلاصي از شك نمود؟! نه، ابوموسي نه تنها چنين نكرد؛ بلكه از اوّل در مقابل امام جبهه گرفت و «هاشم المرقال» نمايندأ اعزامي امام را تهديد به قتل كرد، و محكم و استوار در مقابل مردم ايستاد، كه نبايد به امام بپيوندند. او در جريان اعزام سفيران امام، هرگاه مشاهده مي كرد كه دل مردم به سمت او سخت شده و رشتأ بافته هاي او در حال پنبه شدن است، شتابان بر منبر صعود مي كرد و مردم را از پيوستن به امام باز مي داشت. آيا امام از او نخواست كه اگر توان رفتن ندارد، از حكومت كناره گيرد؟ آيا استاندار بعدي مشخص نشد؟ مي بينيم كه امام «قرظه بن كعب انصاري» را هم به عنوان استاندار فرستاده است؛ پس چرا باز هم ابوموسي عناد مي كند؟
به نظر مي رسد، سست ترين استدلال، اين است كه برخي مي گويند، ابوموسي دچار شك و ترديد پايان ناپذير شده بود. وقايع نشان مي دهند، ابوموسي نظر عايشه، طلحه و زبير را بر رأي امام ترجيح داده و پيمان شكسته است. نقش او در اين مكان و زمان حسّاس، اين است كه كوفه را از همراهي با امام بازدارد. و در صورتي كه او مي توانست كوفه را از همراهي با امام منصرف كند، بصره در دست طلحه، زبير و عايشه بود، شام در دست معاويه و اهل حجاز كه مردمي اندك و پراكنده بودند نيز از حيث شمار اقليّتي بودند كه ياراي مقابله با هيچ كدام از اين ايالات را نداشتند. لذا امام تنها با گروهي اندك مي ماند و حوادث بعدي قابل پيش بيني بود كه ميان سپاه جمل و شام، مصالحه اي بر سر خلافت محتمل - طلحه - مي افتاد و صد البته، ناپايدار بود؛ چون به پيش بيني امام، طلحه و زبير هم نمي توانستند حكومت ديگري را تحمل كنند و هر كدام براي رياست خود اقدام كرده بودند.
ديدگاه دومي كه ابوموسي طرح مي كند، اين است كه جريان خروج طلحه و زبير و تعقيب آنان از سوي اميرالمؤمنين، « فتنه» است و در فتنه، «نشستن» بهتر از « حركت» است. اين مطلبي درست و منطقي است كه انسانهاي بصير در وقت وقوع فتنه، از ورود به آن پرهيز مي كنند و به گفتأ امام (ع) انسان در موقع وقوع فتنه، بايد به سان شتر بچه اي باشد كه نه پشتي داشته باشد تا باري بر او تحميل كنند و نه شيري داشته باشد كه بدوشند. امام مي فرمايد: «در فتنه چون - ابن لبون- بچه شتر دو ساله باش، كه نه قابليت باركشي دارد و نه شيري دارد كه بدوشند. »
حال بايد ديد، از ديدگاه ابوموسي واقعاً تعقيب پيمان شكنان توسط خليفه، « فتنه» است؟ يا او از طرح اين شعار، هدف ديگري را تعقيب مي كند. فتنأ مورد نظر ابوموسي، آن است كه هر دو طرف قضيه در باطل قدم نهاده اند و عاقبت خيري براي آن متصوّر نيست. اما اگر يك طرف قضيه حق ّ باشد و طرف ديگر باطل، وظيفأ انسانهاي متعهّد است كه براي دفع فتنه قيام كنند؛ چنان كه قرآن كريم مي فرمايد: «و قات لوهم حتي ّ لا تكون ف تنه ». اكنون اين نظر پير اشعري را به روايت منابع تاريخي بررسي مي كنيم.
ما ابتدا محاجّأ امام حسن مجتبي (ع) و ابوموسي را در بدو رويارويي در كوفه مي آوريم كه ابوموسي علّت مخالفت خود را با پيوستن مردم كوفه به سپاه امام، بر اثر اين دانسته كه مردم از او مشورت خواسته اند و او ناچار صادقانه نظر مشورتي خود را ارائه داده است.
ابن اثير در «الكامل» اين خبر را اين چنين نوشته است:
. . . ابوموسي از خانه بيرون آمده، حسن را ديد و او را به بغل كشيده، بعد رو به عمّار كرد و گفت: «اي ابايقظان، تو بر عثمان هجوم برده و خود را در عداد مردم فاسق فاجر قرار دادي؟» عمّار گفت: «من چنين نكردم (با قاتلان نبودم) و در عين حال، آن كار را بد نمي دانم. » حسن گفتگوي آن دو را بريد و (به ابوموسي ) گفت: «تو چرا مردم را از ياري ما باز مي داري؟ به خدا سوگند، ما بجز صلاح و اصلاح، چيز ديگر نمي خواهيم. مانند اميرالمؤمنين كسي، هرگز از چيزي نمي ترسد و باكي ندارد. » ابوموسي گفت: «پدر و مادرم فداي تو باد! تو راست مي گويي؛ ولي مستشار بايد راستگو و استوار باشد (به مردمي كه با او مشورت كرده، راست بگويد) من از پيامبر شنيدم كه مي فرمود، يك فتنه واقع مي شود كه هر كه در آن نشسته باشد، از برخاسته بهتر است و برخاسته از پوينده و. . . » عمّار خشمناك شد و به او دشنام داد و خود برخاست و گفت: «اي مردم! پيغمبر به او تنها گفته بود كه اگر تو در فتنه بنشيني، بهتر است تا برخيزي و بستيزي. »
خلاصأ احتجاج ابوموسي اين است كه: «من مطلبي مي دانم و آن اين است كه از پيامبر شنيده ام كه يك فتنه اي واقع خواهد شد، كه نشسته در آن بهتر است از حركت كننده، و چون مردم سراغم مي آيند و از من نظر مشورتي مي خواهند، ناچارم حقيقتي كه مي دانم، بيان كنم. » از نظر مشورتي حق ّ با ابوموسي است، نه تنها او، بلكه هر كس مشورت كسي را پذيرفت، ناچار بايد آنچه از واقعيّت مي داند، بگويد؛ هر چند برخلاف خود يا كس ديگري باشد. ولي همأ عقلا اين را هم مي پذيرند كه مستشار بعد از آن كه نظر مشورتي خود را بيان داشت، ديگر كاري ندارد كه طرف مشورت، كدام راه را انتخاب مي كند!
اما آيا ابوموسي به اين بخش فلسفأ مشورت دادن هم عمل مي كند؟ خير؛ او لجوج و يكدنده در مقابل مردم مي ايستد و هرگاه نشانه اي از گرايش مردم به پيوستن به امام علي را مشاهده مي كند، بر منبر قرار مي گيرد و رأي موافقان را مي زند، واز مردم مي خواهد كه به حمايت از رأي او عمل كنند. اين نشان مي دهد كه مطلب مشاور امين بودن، نيست و اين مسأله، دروغي آشكار است كه در برابر احتجاج صريح امام حسن (ع)، ناچار از بيان آن شده است.
او اگر طبق نظر خودش، براساس اين كه طرف مشورت قرار گرفته، رأي درست را بيان كرده، چنانچه مردم نظر مشورتي او را نپذيرفتند، ديگر وظيفه و تكليفي در برابر آنها ندارد. اما معلوم است ابوموسي باز هم با آنها كار دارد و رهايشان نمي كند.
به منابع تاريخي باز گرديم:
ناسخ التواريخ، خطبه خواندن امام حسن (ع) براي ترغيب مردم كوفه، براي پيوستن به سپاه امام علي(ع) را آورده و سپس بيان ديگر صحابه را كه مردم را به سوي رفتن فرا خوانده اند. چون ابوموسي مشاهده مي كند كه مردم آمادأ رفتن شده اند، بسرعت بر فراز منبر قرار مي گيرد و با لطايف الحيل، مردم را به ماندن فرا مي خواند.
امام حسن (ع) بعد از سپاس و ستايش خداوند و درود به رسول ا لله فرمود: «اي مردم كوفه! چيزي بگويم كه ندانيد. همانا اميرالمؤمنين علي مرا به سوي شما رسول فرستاد و شما را به طريق صواب و عمل به احكام كتاب و جهاد با اهل ارتداد دعوت مي فرمايد. اگر اكنون همه رنج است و زحمت، پايان آن همه راحت و نعمت است و شما دانسته ايد كه علي اوّل كسي است كه با رسول ا لله نماز گذاشت و از نه سالگي تصديق نبوّت او فرمود و در همأ غزوات، ملازمت خدمت او كرد و او را همواره از خود راضي داشت، تا گاهي كه ديدگان او را با دست خود ببست و او را يك تنه غسل داد؛ الاّ آن كه فرشتگان اعانت او كردند و فضل بن عباس حمل آب همي داد و او را خويشتن در قبر نهاد. و جز علي، وصي رسول كسي نبود، اداي دين و نظام امور پيغمبر را او متصدّي بود. و بعد از رسول خدا، مردم را به خويشتن دعوت نفرمود، تا گاهي كه مردمان مانند شتران تشنه كه بر آبگاه ازدحام فشرده كنند، بر وي درآمدند و به تمام رغبت بيعت كردند. و بي آن كه امري حديث شود، جماعتي بيعت او بشكستند و از در ح قد و حسد بر وي طغيان كردند. اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوي او سرعت كنيد، و با دشمنان او رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد. »
چون حسن بن علي اين كلمات به پايان برد، عمّار بن ياسر به پاي خاست و خداي را سپاس گفت و رسول را درود فرستاد. آن گاه ندا در داد كه: «اي مردم! برادر پيغمبر و پسر عم ّ او شما را از براي نصرت دين طلب كرده است و خداوند شما را در اختيار دين و حشمت پيغمبر و حرمت عايشه ممتحن داشته، همانا حق ّ دين، اوجب و حشمت پيغمبر اعظم است.
«ايها الناس عليكم بامام لايؤدّب و فقيه لا يعلّم» هان اي مردم: به نزد امامي شتاب گيريد كه كسي او را ادب نياموخته و عالمي كه كس او را معلم نبوده؛ علم او لدنّي است و آموزگار او خداوند كردگار است. چون حاضر حضرت او شويد، از شك و شبهت برآييد. »
ابوموسي اشعري چون اين كلمات بشنيد، بيمناك شد كه مبادا مردم به جانب علي كوچ دهند. برخاست و بر منبر صعود داد و گفت: «سپاس خداوندي را كه تفرقأ ما را به وجود محمّد مجتمع ساخت و ما را بعد از معادات و مبارات، دوستان و محبّان آورد و خون و مال ما را بر يكديگر حرام ساخت.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14