(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 23 دي 1388- شماره 19558
 

توطئه عليه ولايت روي منبر مسجد 26

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




توطئه عليه ولايت روي منبر مسجد 26

ابوموسي نيك مي دانست علي(ع) بر اساس بيعت اختياري همأ مردم و از جمله طلحه و زبير، خليفأ مسلمين است و طلحه و زبير پيمان شكسته و بيش از ششصد نفر از مردم بي گناه و مأموران بيت المال را بي جهت كشته اند، و لذا مسأله جدال دو تن كه خواستار خلافت هستند در بين نيست، كه آنها را واگذارند تا تكليف خود را يكسره كنند و يكي پيروز شود.
آيا ابوموسي خود از سپاهياني نبود كه پس از رحلت پيامبر اسلام، با مرتدّين و پيمان شكنان جنگيده و آنان را از دم تيغ گذرانده بود؟ آيا نمي دانست علي خليفه است و كاري كه سبب شكستن بيعت مردم شود، صورت نداده و نمي توان خليفه اي را كه در تعقيب پيمان شكنان، با هدف آوردن آنها به حوزأ ديني است با پيمان شكنان متمرّد، مساوي قلمداد كرد؟
پس با چه توجيهي، علي و طلحه را در پي سلطنت و در كنار هم معرفي مي كند و از مردم مي خواهد از آنها جدا شوند؟ آيا از نظر او، هنوز علي خليفه و سلطان نيست؟ توجيه او براي اين فرمان چيست؟ او جز نامأ عايشه، چيزي در استدلال خود بيان نداشته و اين در حالي بود كه عايشه خود، سوار بر جمل سرخ موي ابن عامر، فرماندأ ميدان جنگ جمل است. پس چگونه عايشه ديگران را مي تواند از ورود بدان منع كند؟ و چگونه فقيه و سياستمدار و فرماندار و فرماندأ با سابقه اي چون ابوموسي، بر آن سخن بي پايه استدلال مي كند؟
ابوموسي به اين هم قناعت نمي كند و نظر ديگري به مردم كوفه مي دهد كه نشان از مخالفت او با قضيأ خلافت علي (ع) است. او از مردم مي خواهد:
«رأي درست آن بود كه سلطأ خدا را سبك مشماريد و بر خداي عزّوجل ّ جرأت مياريد. رأي درست ديگر اين كه، هر كس از مدينه سوي شما آمد، بگيريد و پس بفرستيد تا هم سخن شوند و به تكليف، وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر از شما مي دانند صلاحيّت امامت با كيست. »
آيا هنوز تكليف امامت و خلافت حل نشده است كه ابوموسي از مردم كوفه مي خواهد تا تعيين تكليف قضيأ امامت و خلافت، مردم مدينه را به كوفه راه ندهند؟ آيا هدف گويندأ اين سخن، جز مقابله با نظر علي (ع) است كه در نامه به مردم كوفه نوشته، «من اقامت در شهر شما را برگزيده ام و عن قريب به سوي شما خواهم آمد. » چه زشت و منافقانه سخن مي گويد اين پير اشعري و چه شگفت است هجوم نفس امّاره و شيطاني بر كسي كه سالها در كنار رسول خدا، شاهد نزول وحي و رسالت او و منزلت علي(ع) بوده است. دربارأ هدف اشعري از طرح مسألأ، بازگرداندن هر كدام از اهالي مدينه كه به كوفه مي آيند را « عبدالفتاح عبدالمقصود» مصري، به زيبايي تحليل كرده است:
بار ديگر به حق ّ عثمان بر مردم اشاره مي كند؛ ولي اين اشاره را در لفاف كنايه پيچيده است و بصراحت بيان نمي كند، و اشاره به توهيني مي كند كه افراد ملّت نسبت به ولايت او مرتكب شدند. همان ولايتي كه موهبت الهي بود و خدا براي اين كار، از ميان ديگران، او را بر ديگران برگزيده بود و هيچ كس حق ّ نداشت آن خلعت را از تن او بيرون آورد يا در آن خدشه اي وارد سازد. آن گاه با همان گفتار آشناي هميشگي، به سخن گفتن ادامه مي دهد. اما فراموش نمي كند كه اين بار در كنار دعوت قبلي اش براي ياري نكردن و نشستن، دعوت ديگري هم بيفزايد. مي گويد:
«نظر من اين است كه قدرت خدا را كوچك مگيريد و بر خدا گستاخي مكنيد. . . و نظر دوم اين است كه هر كس از مدينه پيش شما آمد، او را بگيريد و به همان شهر برگردانيد تا اجتماع كرده، اتفاق نظر پيدا كنند؛ زيرا ايشان بيش از شما مي دانند كه چه كسي صلاحيّت امامت را دارد!»
چون ذهن بخواهد منظور مستتر در پشت اين كلمات را بررسي كند، سخت سرگردان و حيرت زده مي شود. اين گفته، حاوي تجاوزي بي پرده نسبت به حق ّ اميرالمؤمنين و تقريباً اعلام آشكار لزوم شكستن بيعتي است كه از روي رضايت و اختيار عموم مسلمين صورت گرفته است.
بهانه و دليل اشعري اين است كه هنوز هم گروهي در مورد علي اتفاق نظر پيدا نكرده، به اطاعتش گردن نگذاشته اند. در نتيجه، اين كارگزار سست عنصر، بايد پيمان گذشته را نقض و سوگند وفاداري را زير پا گذارد. در گمراهي خود، تا آخرين حدّ پيش رفت. دعوت او از مردم براي ياري نكردن امام - كدام امام! - و از ميان برداشتن او، تا حدّي است كه پذيرش دستورهاي امام را مشروط مي داند. شرط اين است كه همأ مردم، به اتفاق، وي را تأييد كنند و در قبول دعوتش، احدي ترديد به خود راه ندهد. چه نظر شگفت انگيزي دربارأ حكومت امير خود دارد؛ گفته هايش همگي رسوا كنندأ نيّتهاي باطن او است!
آيا براي شخص مشكل است كه از اين گفته، روشنترين دليل را براي نظر اشعري در مورد ولايت علي به دست آورد؟ خيلي روشن و به آساني نظرش را براي ما ترسيم مي كند؛ بخصوص از اعلام اين موضوع هم غفلت نمي ورزد كه بيعت عثمان، هنوز در گردنش مي باشد! اگر بخواهيم عذر گفته اش را بزحمت توجيه كنيم، كار بيهوده اي كرده ايم. هيچ كس نمي تواند نسبت به پيماني اخلاص داشته باشد و اظهار طرفداري از آن كند؛ در عين حال، به پيمان ديگري اخلاص بورزد كه وجود آن از بين برندأ پيمان اوّل باشد. البته اين كار در صورتي درست بود كه شكاف و تناقضي در ميان آن دو پيمان وجود نداشت كه يكي را از قبلي خود دور گرداند و ميان طرفداران هر يك اختلاف و دشمني باشد. ابوموسي به كدام يك از آن دو دسته تمايل داشت؟ و تأييد خود را نثار دولت و حكومت كدام يك از دو خليفه مي كرد؟
جواب صريح اين سؤال را خطبه اي مي دهد كه والي كوفه در آن روز، در مسجد خودش، در حضور ابن عباس ايراد كرد. اين هم دعوت ديگري بود كه با دعوت مردم براي ياري نكردن موافقت داشت و در حضورش آن را اعلام مي كرد. اين همان نظر دومي بود كه مي گفت: هر كس را كه از مدينه بر آنان وارد شد، بگيرند و به همان جا برگردانند.
چه كسي از مدينه آمده است؟ اگر خبري در دست داشتيم كه دشمنان امام، قصد ورود به كوفه يا تصميم به حمله كردن بدان جا را داشتند، مي توانستيم منظور اشعري را بفهميم. اما آن دشمنان، كه همگي هم تا امروز پيرو عايشه هستند، از مكّه آمده اند، نه از مدينه و مقصدشان هم بصره بود، نه شهري ديگر؛ پس اين اشخاص مورد نظر وي نيستند. حتي اگر گروهي از اين دو طرف نزاع، قصد رفتن به ناحيأ فرمانداريش را مي كردند، باز مي توانستيم دعوت او را چنين توجيه كنيم كه در ميان آن دو گروه، سخت شيفتأ بي طرفي كامل است. اما اين را هم هرگز نشنيده ايم كه هيچ يك از مخالفان آشكار علي، بخواهند كوفه را به عنوان پناهگاهي، اختيار يا بدان سرزمين هجرت كنند يا تحريكي عليه آن جا كرده باشند. پس آن كساني كه از مدينه به كوفه آمده اند، چه كساني مي باشند؟
اشعري به دنبال اتخاذ سياست منفي، تنها بدان اكتفا نمي كرد كه مردم را از ياري كردن علي باز دارد؛ زيرا فايدأ وجودي خود را تنها در يك اقدام مثبت تعيين كننده مي ديد، كه اهالي ناحيه اش را هم به پشتيباني و تأييد آن سياست برانگيزد. او مي خواست به عنوان سدّ و مانعي، بين «كساني كه از مدينه آمده بودند» و بين كوفه حايل شود و آنان را به همان جايي بازگرداند كه از آن بيرون آمده اند، تا نظرشان دربارأ يك امام - هر امامي مي خواهد باشد - يكي شود! در اين جاست كه نيّتهاي باطني اش براي ما روشن مي شود و سياست دشمنانه و بغض آلودش را براي ما آشكار مي سازد؛ پس مي خواهد ياران مولاي خود را - تنها كساني كه از مدينه آمده اند - از شهر خود براند و نگذارد به حمايت او پناه ببرند. آيا كسي غير از علي را شنيده ايد كه پناه بردن به كوفه را اعلام كرده، به دنبال بيرون آمدنش از مركز حكومت اسلام به اهل كوفه نوشته باشد: «من شما را انتخاب كردم و در ميان شما فرود آمدن را برگزيدم. »
پس در اين صورت، اين يك سياست دشمن خوي زنجيره اي مربوط به هم بوده است كه اين والي نافرمان اتخاذ كرده بود تا بدان وسيله، اميرالمؤمنين را از پاي درآورد. از دعوت به گوشه گيري شروع كرد و نافرماني و تمرّد خود را در پشت آن مخفي مي داشت، سپس در اين امر، تا آن جا پيش رفت كه به اوج انكار و اعتراض رسيده، خواست از ورود مولايش به قسمتي از سرزمين مملكتش جلوگيري كند و چون شخصي مطرود مانع دخول او گردد! آيا اشعري با اين دو دعوت خود و پراكنده ساختن سموم آن در ميان اهالي ناحيه اش، سر آن داشت كه پس از سست كردن عزم آنان، براي ياري امام، اذهانشان را آماده سازد كه به هنگام فراهم آمدن وسايل و اسباب پيش آمدن فرصت، جنگي خونين عليه او به راه اندازد؟
ما هم بار ديگر مي پرسيم، آيا ابوموسي در پي آن نبود كه جبهأ سومي در كنار معاويه، طلحه و زبير در مقابل اهل بيت پيامبر بگشايد و عقده هاي فرو هشتأ خود از اسلام و رسول خدا را از بازماندگان او بازستاند؟
آيا اين مايأ شگفتي نيست كه ابوموسي چون غلام، مطيع خلفاي پيشين بوده، ولي همين كه نوبت به خلافت اهل بيت مي رسد، چون گاو شاخدار و لجوجي كه هنوز باري نشده، نا اهلي مي كند؟ آيا آن سخني كه به نقل از حذيفه و عماره نقل كرديم كه ابوموسي از منافقاني بوده كه شب هنگام در بازگشت از غزوأ تبوك، بر پيامبر حمله كردند، در تصوّر زنده نمي شود؟
پايان اين مقال را به سخن امام علي(ع) ختم مي كنيم كه خود حاكي از نا اهل دانستن ابوموسي قبل از وقوع اين جريان است. آن گاه كه با خيره سري و نفاق او در كوفه مواجه شد، بدو نوشت:
«اي جولازاده، از حكومت ما كناره گير و دور شو كه اين اوّل رفتار نامناسب تو نيست و از تو چيزها ديده ايم. »
روند انتخاب ابوموسي به حكميت
ابوموسي بعد از آن كه نتوانست مردم كوفه را از پيوستن به امام علي(ع) باز دارد، از كوفه خارج شد؛ در حالي كه مورد نكوهش و سرزنش امام و مردم بود. پس از چند ماه، امام او را امان داد. اما دست روزگار باز هم در سال 83 هجري، يعني دو سال بعد از ماجراي عزلش از ولايت كوفه، او را به وسط دايرأ قضاياي مهم كشاند. و آن انتخابش از سوي جناح خوارجي عراق، براي حكميّت در پي جنگ « صفّين» ميان سپاه اسلام و سپاه اموي شام بود.
ابوموسي خود، سالها قبل از اين رخداد، سخن از ماجراي حكميّت دو نفر ميان بني اسرائيل مي كند كه در پي آن، امّت بني اسرائيل به فتنه و هلاكت دچار شده و روي خوش نديدند. فردي از او پرسيد: « ابوموسي ! اگر روزي در اسلام تو را به حكميّت بخوانند، خواهي پذيرفت؟» او در حالي كه در كناره هاي فرات، سوار بر مركبش راه مي پيمود، پيراهن از تن درآورد و گفت: «آن وقت خدا براي من راهي به آسمان و گريزگاهي در زمين قرار ندهد. »
يعقوبي جريان مكالمأ ابوموسي و « عبدالرحمن بن حصين بن سويد» را اين چنين آورده است:
ابن كلبي گفته است، خبر داد مرا عبدالرحمن بن حصين بن سويد ]. . . [، گفت در كنار فرات با ابوموسي اشعري مي رفتيم و او آن موقع عامل عمر بود؛ پس شروع كرد با من به سخن گفتن و گفت پيوسته فتنه ها بني اسرائيل را در زميني پس از زميني بلند مي كرد و پست مي كرد، تا آن كه دو گمراه را «حكم» قرار دادند و پيروان خود را گمراه كردند. گفتم: «پس اگر خودت اي ابوموسي، يكي از آن دو حكم باشي؟» پس به من گفت: «در آن هنگام، خدا براي من، راهي را به آسمان و گريزگاهي در زمين قرار ندهد، اگر من حكم باشم. » سويد گفت: «بسا بلا كه بر سخن گماشته بوده است و او را در حكميّت ديدار كردم. » پس گفتم: «هرگاه خدا بخواهد امري را انجام دهد، جلو آن گرفته نمي شود. »
ماجراي ورود ابوموسي به حكميّت، در پي حيلأ عمروالعاص و بر نيزه كردن قرآنها توسط سپاه شام در آستانه هزيمت را - در مجلّدات اوّل و دوم خواص و لحظه هاي تاريخ ساز - بيان كرده ايم و در اين جا به عنوان مدخل اين بخش، به طور خلاصه مي گوييم كه:
گروهي از مردم عراق، به سرپرستي «اشعث بن قيس» - كه بعدها به خوارج مشهور شدند - در پي طرح حكميّت، اصرار ورزيدند كه حكم عراق تنها ابوموسي اشعري باشد و اصرار امام بر نماينده كردن ابن عباس يا مالك اشتر راه به جايي نبرد. اميرالمؤمنين پس از آن كه از پذيرش نظرش توسط اين مردم نااميد شد، فرمودند: «هر چه مي خواهيد بكنيد. » و آنان كه منتظر اين سخن امام بودند، شتابان سراغ ابوموسي اشعري رفتند و او را در جريان صلح و حكميّت و انتخابش به عنوان نمايندأ عراقيان قرار دادند. ابوموسي به سمت صفّين حركت كرد و بر سپاه امام وارد شد.
براي آن كه خواننده به طور مستقيم به منابع اوّليأ تاريخ دربارأ اين حادثه آشنا شده باشد تا بهتر بتواند قضاوت كند، نقل مستقيم مسعودي در «مروّج الذّهب» را مي آوريم. سپس به مقابلأ نظرات مي پردازيم. آن گاه به تحليل ديدگاه و رأي ابوموسي مي نشينيم.
علي بن حسين مسعودي در تاريخ گران قدر خود، معروف به «مروج الذّهب و معادن الجواهر» در جلد اوّل، شرح كافي ماجراي انتخاب ابوموسي و روند حكميّت را آورده است. البته ساير منابع هم همين مطالب را بدون كم و كاست آورده اند و گاه طولاني تر. اما كلام مسعودي مختصر و نافذ و گوياست و حشو و زائد را در نوشتأ خود، فرو گذاشته است؛ از اين رو آن را انتخاب كرديم:
مردم شام، عمروبن عاص را انتخاب كردند. اشعث و كساني كه بعدها عقيدأ خوارج گرفتند، گفتند: «ما ابوموسي اشعري را انتخاب مي كنيم. » علي گفت: «در قسمت اوّل با من مخالفت كرديد. در اين قسمت مخالفت نكنيد. من نظر ندارم كه ابوموسي اشعري را انتخاب كنم. » اشعث و همراهان وي گفتند: «ما جز به ابوموسي اشعري رضايت نخواهيم داد. » گفت: «واي بر شما! او قابل اعتماد نيست. از من بريد و مردم را از كمك من بازداشت و چنين و چنان كرد. » و كارهايي را كه ابوموسي كرده بود، برشمرد: «آن گاه چند ماه فراري بود تا او را امان دادم؛ ولي اين كار را به عبدا لله بن عباس مي سپارم. » اشعث و ياران او گفتند: «به خدا نبايد دو تن مصري دربارأ ما حكميّت كنند. » علي گفت: «پس اشتر را انتخاب مي كنم. » گفتند: «مگر آتش اين اختلاف را كسي جز اشتر دامن زده است. » گفت: «هر چه مي خواهيد بكنيد و هرچه به نظرتان مي رسد، عمل كنيد. » آنها نيز كسي پيش ابوموسي فرستادند و قصه را براي او نوشتند. وقتي به ابوموسي گفتند: « مردم صلح كرده اند. » گفت: «الحمد لله». گفتند: «و تو را حكم كرده اند. » گفت: «ا نّا لله و ا نّا ا ليه راج عون. »
ابوموسي پيش از جنگ صفّين، حديثي نقل كرده و گفته بود: « فتنه ها پيوسته بني اسرائيل را بالا و پايين مي برد تا دو حكم انتخاب كردند و آنها حكمي دادند كه مورد رضايت پيروان ايشان نبود. اين امّت را نيز پيوسته فتنه ها بالا و پايين مي برد تا دو حكم انتخاب كنند و آنها حكمي دهند كه پيروانشان از آن راضي نباشند. » و «سويدبن عقله» بدو گفت: «اگر به دوران حكميّت رسيدي، مبادا يكي از دو حكم باشي. » و او گفت: «من؟!» گفت: «بله تو!» گويد پس او بنا كرد پيراهن خود را درآورد و گفت: «در اين صورت، خدا در آسمان مفرّي و در زمين محلّي براي من ننهد. » در اين ايّام، سويد او را بديد و گفت: « ابوموسي ! گفتأ خود را به ياد داري؟» گفت: «از خدا حسن عاقبت بخواهد. »
اگر نگاهي دقيق به جريان منتهي به انتخاب حكميّت ابوموسي بيندازيم، بخوبي درمي يابيم كه ابوموسي دانسته يا ندانسته در حلقأ توطئأ براندازي امام علي(ع) قرار مي گيرد. اشعث بن قيس، از سركردگان لشكر امام و از بزرگان قبيلأ يمني بود كه بعد از شروع حكومت علي(ع) گرفتار ترس از عزل خود توسط امام شد، و از آن هنگام با شام و معاويه پيكها رد و بدل نمود و همواره مترصّد بود تا در وقت مقتضي، كار را به نفع معاويه به پايان برد به اين اميد كه منزلت خود را حفظ كند. ترس او به خاطر اعمالش بود در حالي كه نشانه اي از سوي امام مبني بر عزل او ديده نشده بود و امروز در كشاكش جنگ صفّين از سركردگان سپاه امام است، ليكن هنوز ترس در جانش و شيطان در نفسش مي دميدند!
اشعث بخوبي ابوموسي را مي شناسد و چون با تلاش او و قبيله اش حكميّت بر امام تحميل شد، اينك ابوموسي را برمي گزيند تا در سايأ عداوت او با امام و حماقتش بتواند آرزوي خود را محقّق نمايد. در زمينأ نقش اشعث در جنگ و حكميّت و انتخاب ابوموسي و توطئه بودن اين جريان خزنده كه اينك سر برآورده بود به سخن عبدالفتاح عبدالمقصود توجّه مي كنيم:
«بدون شك اشعث بن قيس در اين انتخاب دست داشته است. اين هم يكي از حلقه هاي زنجير طولاني توطئأ او است. ابتدايش روزي بود كه عتبه بن ابي سفيان فكر صلح را با چرب زباني و بزرگداشت اش در سر او انداخت. دنباله اش در ليله الهرير بود كه ايستاده به سپاهيان عراق اخطار مي كند كه در صورت ادامأ جنگ همه نابود مي شويد. آن گاه حلقأ ديگر را هنگامي بدان متصل كرد كه فرياد دعوت به قرآن معاويه را براي جلوگيري از پيروزي دشمنانش، به بانگ بلند اعلام كرد. حلقأ ديگر سلب قدرت عملي از علي بود و رواج دعوت دست از جنگ كشيدن در ميان يارانش و بالاخره تحريك آنان تا آن جا كه با شمشير تهديدش كردند كه يا دست از جنگ بكشد يا او را مي كشند. اكنون به اوج نفوذ خود كه مورد رضايت جان برتري جويش مي باشد رسيده است.
سخن والا از آن او است، و نسبت به حق ّ طبيعي اميرالمؤمنين - كه كوچكترين سربازانش نيز از آن برخوردار است - بخل مي ورزد، و آن حق ّ انتخاب نماينده است.
علي بدون پوشانيدن تعجّب خود مي گويد:
«من به ابوموسي راضي نيستم، و او را شايستأ اين كار نمي دانم. . . »
ناگهان آن گروه به اعتراض برخاستند. در رأس آنان اشعث بن قيس، و زيدبن حصين، و گروهي از پير مردان قرآن خوان بودند كه از آن پس در دشمني امام آن قدر پيش رفتند كه حاضر شدند با او بجنگند. گفتند:
«ما جز به او به ديگري راضي نيستيم!»
چقدر عمق جانهاي بشري به سطح نزديك است. هنوز محنتها آب مختصر آن را تكان نداده است كه تمام نهفته هاي ژرفايش پيدا مي شود! و چه شديد است بازي كردن هوا و هوس با وجدانهاي مردم!
همين ديروز بود، كه علي او را فرا خواند تا به وي بپيوندد، و همراه با او فتنأ بصره را كه ياران جمل شعله ور ساخته بودند خاموش كند، اشعث دچار ترديد گشت، و نفس پايبند به قدرت و نفوذش ترسيد كه مقام شامخي در حكومت امام نيابد و همچنان كه ديگر واليان عثمان را از پست خود بر كنار ساخته او را هم از استانداري آذربايجان دور سازد، لذا به ذهن او خطور كرد كه دست به دامان دنياي معاويه شود و به خاصّان خود گفت:
«نامأ علي مرا به وحشت افكنده است. مي خواهد اموال آذربايجان را بگيرد، من به معاويه مي پيوندم. . . »
اگر يارانش او را نگه نداشته بودند، و او را نترسانيده بودند كه به جاي به دست آوردن «مقامي شامخ» ممكن است در «مقامات پايين» مردم شام قرار گيرد، بدون شك به سوي غنيمتهاي پسر ابي سفيان فرار مي كرد.
چه چيز امروز او را به امام مربوط ساخته است و تنها «رأسي» شده است كه طاعت ديگر رؤوس به وي منتهي مي گردد؟
و همين ديروز بود كه آتش غيرت زيدبن حصين شعله ور شده با حرارت خواستار جنگ با معاويه بود و بدون اين كه حاضر به شنيدن و رسيدن جواب وي به دعوت امام براي همراهي جماعت مسلمانان باشد شور مي زد. وقتي گفتار عدي بن حاتم را مبني بر درنگ كردن در جنگ شنيد كه عدي مي گفت:
«اميرالمؤمنين اگر نظرت اين است كه به آن مردم مهلت دهي و فرصتي تعيين كني كه نامه هايت بدانان برسد و پيكهايت به سوي آنان روند چنين كن. اگر پذيرفتند به راه رشد و صواب رفته اند و سايأ عافيت هم بر سر ما گسترده مي شود هم بر سر آنان. و اگر به اختلاف ادامه دادند و دست از گمراهي نكشيدند به سوي آنان حركت كن و ما بر ايشان بهانه و دليل داريم. . . »
ناگهان زيد نظر او را خفيف دانسته با خشم و عصبانيت گفت:
«به خدا قسم اگر ما در مورد جنگ با مخالفان شك داريم شايسته نيست قصد جنگ با آنان را داشته باشيم، چه رسد بدين كه بدانان فرصت و مهلت دهيم. كارمان بيهوده و خسارت زده است و كوشش در گمراهي است!
به خدا قسم ما در مورد كسي كه خونش را مي طلبند به اندازأ يك چشم به هم زدن هم چيزي نديده ايم، چه رسد به پيروان سنگدلش، كه اندك بهره اي از اسلام نبرده، ياران ظلم و بنيانگذاران تجاوز كاري و ستمگري هستند. »
وقتي يكي از ياران خواست از غلوّ و تندرويش بكاهد گفت:
«آيا گفتار سرورمان عدي بن حاتم را پست مي داني؟»
فوري پاسخ داد:
«شما بيشتر از من به حق ّ عدي آشنا نيستيد، ولي من حرف حق ّ را نگفته نمي گذارم اگر باعث خشم مردم شود!»
اما امروزش با ديروز تفاوت كرده است. آنچه را ديروز حق ّ بي چون و چرا مي دانست و در برابر آن به قيمت خشم مردم مي ايستاد، امروز به صورت باطلي مي بيند كه جز آن باطلي نيست.
علي (ع) با تمام دلايل ممكنه، كوشيد اين گروه تندرو در اعتراض را از رأي بي منطقشان و از اصرار در مورد نامزدي اشعري با ذكر گذشته هايش باز دارد.
فرمود:
«من از او هيچ راضي نيستم. از من جدا شد، مردم را از ياري من باز داشت، سپس فرار كرد تا اين كه به وي تأمين دادم، و ابن عبّاس از او شايسته تر است. . . »
گويي شيطان بر دلهايشان مهر زده است در لجاجت خود پافشاري كردند، اگرچه تلاششان جز خسران چيزي برايشان در بر نداشت.
بدون اين كه قدرت انتخاب لفظ هم بدو بدهند با خشم فرياد زدند:
«به خدا قسم فرق ندارد كه تو خودت باشي يا ابن عبّاس! تنها شخصي را مي خواهيم كه نسبت به تو و معاويه بي طرف و يكسان باشد و به هيچ يك از شما دو نفر از ديگري نزديكتر نباشد. . . »
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14