(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14



شنبه 26 دي 1388- شماره 19560
 

مذاكرات عمروعاص و ابوموسي قبل ازحكميت 28

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




مذاكرات عمروعاص و ابوموسي قبل ازحكميت 28

مسعودي گويد: «در صورت ديگر از روايتها ديده ام كه آنها توافق كردند كه علي و معاويه را خلع كنند و پس از آن، كار را به شوري واگذارند تا مردم كسي را كه صلاحيّت داشته باشد، انتخاب كنند. پس از آن، عمرو ابوموسي را مقدّم داشت و ابوموسي گفت: «من علي و معاويه را خلع كردم. دربارأ كار خود بينديشيد. » و به كنار رفت. آن گاه عمرو به جاي او ايستاد و گفت: «اين شخص رفيق خود را خلع كرد. من نيز رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مي كنم و رفيق خودم معاويه را نصب مي كنم. » ابوموسي گفت: «چه مي كني! خدايت توفيق ندهد. حيله كردي و بد كردي. قصأ تو، چون خري است كه كتاب بار داشته باشد. » عمرو گفت: «خدا تو را لعنت كند. دروغ گفتي و حيله كردي، قصأ تو، چون سگ است كه اگر بدو حمله كني، پارس كند و اگر ولش كني، پارس كند. » و لگدي به ابوموسي زد و او را به پهلو در افكند، و چون شريح بن هاني اين بديد، با تازيانه به جان عمرو افتاد و ابوموسي از جواب واماند، و بر مركب خود نشسته، به مكّه رفت و ديگر به كوفه بازنگشت؛ با اين كه علاقه و زن و فرزندش آن جا بود. »
چنان كه گذشت، جناح خوارجي سپاه عراق، ابوموسي را بر امام تحميل كردند و اينك امام با مشكلي جديد كه جهل و نفاق آفريده بودند، روبه رو شد. ابوموسي علاوه بر سوابق تاريكش در ياري اهل بيت - بويژه در آغاز خلافت امام علي (ع) به روايت تاريخ - مردي پر سخن و كوتاه عقل بود و اين صفت او را، دوست و دشمن بيان كرده اند. در مقابل، عمرو يكي از داهيان مكّار عرب بود كه هيچ زماني پايبند شرع و اخلاق، و عهد و اصول نبود و مكر و حيله و خدعه، سراسر وجود و دوران عمرش را فرا گرفته بود. از سويي، ميان معاويه و عمرو، هماهنگي كامل وجود داشت؛ ولي عقلاي قوم مي دانستند كه اساساً ابوموسي به تحكيم موقعيّت اميرالمؤمنين علاقه ندارد و از اوّل كار، پيدا بود كه عزل امام، گزينأ اوّل انتخابش بود. و اكنون باز مي گرديم به روايت تاريخ از موضوع حكميّت. در آغاز كار، پيرامون موضوع حكميّت و نمايندگان انتخابي و حدود و ثغور وظايف و حقوق آنها پيمان نامه اي تنظيم شد كه اميرالمؤمنين علي(ع) و معاويه و جمعي از ياران آنان، پاي آن را امضا نمودند.
متن اين پيمان نامه و جهد عمرو عاص بر حذف عنوان اميرالمؤمنين در صدر نامه - آن چنان كه امثال او و معاويه و ابوسفيان در صلح حديبيه نپذيرفتند تا عنوان رسول خدا براي حضرت محمّد )ص) درنامه ذكر شود - و سكوت مرگبار ابوموسي خود، گواه روشني بود كه ابوموسي و هواخواهان او در اصل، با اين عنوان براي علي(ع) مشكل دارند. طبري در تاريخ خود، پيمان نامأ حكميّت ميان اميرالمؤمنين و معاويه بن ابوسفيان را به شرح زير آورده است:
«بسم ا لله الرّحمن الرّحيم، اين نامه حكميّت علي امير مؤمنان است. » عمرو گفت: «نام وي و نام پدرش را بنويس، او امير شماست؛ اما امير ما نيست. »
احنف به علي گفت: «عنوان امارت مؤمنان را محو مكن، كه بيم دارم اگر محو كني، هرگز به تو باز نگردد. آن را محو مكن؛ اگرچه كسان همديگر را بكشند. »
گويد: علي لختي از روز اين را نپذيرفت، آن گاه اشعث بن قيس گفت: «اين نام را محو كن كه خدايش دور كند. »
پس علي آن را محو كرد و گفت: «ا لله اكبر، رفتاري از پي رفتاري و مثلي به دنبال مثلي. به خدا به روز حديبيه در حضور پيمبر خدا مي نوشتم كه بدو گفتند: تو پيمبر خدا نيستي و ما به اين معترف نيستيم. نام خودت و نام پدرت را بنويس، و او چنين كرد. »
عمروبن عاص گفت: «سبحان ا لله، اين مثل چنان است كه ما را كه ايمان داريم، با كافران همانند مي كنند. »
علي گفت: «اي روسپي زاده! يار فاسقان و دشمن مسلمانان بوده اي؛ همانند مادرت هستي كه تو را زاد. »
عمرو برخاست و گفت: «از اين پس، هرگز با تو به يك مجلس ننشينم. »
علي گفت: «اميدوارم خدا مجلس مرا از تو و امثال تو پاك بدارد. » و نامه را نوشتند.
احنف گويد: معاويه به علي نوشت كه اگر مي خواهي صلح شود، اين نام را محو كن. علي مشورت كرد. سراپرده اي داشت كه بني هاشم را آن جا راه مي داد. مرا نيز با آنها راه مي داد. گفت: «دربارأ آنچه معاويه نوشته كه اين نام را محو كن، چه رأي داريد؟»
گويد گفت: «نام مبارك» يعني امير مؤمنان.
گفتند: «خدايش دور كند. پيمبر خدا (ص) نيز وقتي با مردم مكّه صلح مي كرد، نوشته بود: محمّد پيمبر خدا. و اين را نپذيرفتند. تا نوشت: اين نامه صلح محمّد بن عبدا لله است. »
بدو گفتم: «اي مرد! وضع تو با پيمبر خدا فرق دارد. به خدا ما اين بيعت را به خاطر تو نكرديم، اگر كسي را شايسته تر از تو مي دانستيم، با او بيعت كرده بوديم و به جنگ تو آمده بوديم، به خدا سوگند! اگر اين نام را كه من بر آن بيعت كرده ام و بر سر آن جنگيده ام، محو كني، هرگز به تو باز نمي گردد. »
راوي گويد: به خدا چنان شد كه او گفته بود، كمتر ممكن بود كه رأي او در مقابل رأي ديگري قرار گيرد و از آن برتر نباشد.
ابو مخنف گويد: نامه را چنين نوشتند:
«بسم ا لله الرّحمن الرّحيم
اين نامأ حكميّت علي بن ابي طالب است و معاويه بن ابي سفيان.
علي از جانب اهل كوفه و يارانشان كه مؤمنانند و مسلمانان، حكميّت مي خواهد. معاويه نيز از جانب اهل شام و يارانشان كه مؤمنانند و مسلمانان حكميّت مي خواهد. ما به حكم خدا عزّوجل و كتاب او تسليم مي شويم و جز آن ميان ما نخواهد بود.
كتاب خدا از آغاز تا انجام، ميان ماست. آنچه را زنده كند، زنده مي داريم و آنچه را بميراند، مرده مي داريم. هر چه را حكمان، ابوموسي اشعري عبدا لله بن قيس، و عمرو بن عاص قرشي در كتاب خدا يافتند، بدان عمل كنند و هر چه را در كتاب خدا نيافتند، به سنّت عادل وحدت آور، نه تفرقه انداز، رو كنند.
حكمان از علي و معاويه و دو سپاه، ميثاق و پيمان و از مردم اطمينان گرفته اند كه جانشان و كسانشان در امان است و امّت در كار حكميّت يارشان است. پيمان و ميثاق خدا بر مؤمنان و مسلمانان هر دو گروه مقرّر است. ما ملتزم اين نامه ايم و حكم آنها بر مؤمنان نافذ است. هر كجا روند، جانهاشان و كسانشان و اموالشان، حاضرشان و غايبشان، قرين امن و استقامت باشد و سلاح در ميان نيايد.
عبدا لله بن قيس و عمرو بن عاص به پيمان و ميثاق خدا ملتزمند كه ميان اين امّت حكميّت كنند و آن را به جنگ و تفرقه باز نبرند كه عصيان كرده باشند.
مدّت حكميّت تا رمضان است.
اگر خواهند، آن را عقب اندازند. به رضايت عقب اندازند. اگر يكي از دو حكم بميرد، امير آن گروه، به جاي وي برگزيند و بكوشد كه اهل عدالت و انصاف باشد.
محل حكميّت كه در آن جا حكميّت كنند، جايي فيمابين مردم كوفه و مردم شام باشد. اگر دو حكم مقرّر كنند و بخواهند، هيچ كس در آن جا جز آن كه بخواهند حضور نيابد.
دو حكم هر كه را بخواهند، شاهد گيرند و شهادت آنها را دربارأ مضمون اين نامه بنويسند. شاهدان بر ضدّ كسي كه مضمون اين نامه را واگذارد و از آن بگردد و ستم كند، ياري كنند. خدايا از تو بر ضدّ كسي كه مضمون اين نامه را واگذارد، ياري مي جوييم. »
سرانجام ابوموسي و عمرو، پاي در ركاب نهاده، به سوي منطقأ انتخابي - دومه الجندل - براي انجام مذاكرات حكميّت راه افتادند.
هنگام حركت ابوموسي، ياران و فرماندهان سپاه امام از آخرين فرصتها در جهت احياي حقيقت در ذهن مردأ ابوموسي كوشيدند. امام نيز با جمله اي كوتاه او را بدرقه كرد: «براساس كتاب خدا داوري كن و از آن گام فراتر مگذار. » وقتي ابوموسي راه افتاد، امام فرمود: «مي بينم كه او در اين جريان فريب خواهد خورد. »
« عبيدا لله بن ابي رافع»، دبير امام گفت: «اگر او فريب خواهد خورد، چرا او را اعزام مي كني؟»
امام فرمود: «اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مي كرد، ديگر براي آنان پيامبراني اعزام نمي كرد و به وسيلأ آنان، با ايشان احتجاج نمي نمود. »
«شريح بن هاني»، يكي از فرماندهان سپاه امام نيز برخاست و دست ابوموسي را گرفت و گفت: «اي ابوموسي ! تو را به كاري گران گماشته اند كه (اگر كاهلي كني) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد. . . بي گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگي نباشد؛ ولي اگر علي بر شام غالب آيد، مردم شام را هيچ سختي و رنجي نرسد. تو بدان روزها كه به كوفه درآمدي، گونه اي حيرت و سرگرداني داشتي. اگر همچنان بر اين سرگرداني بيايي، گمان بدي كه بر تو مي رود، به يقين تبديل شود و اميدي كه به تو بسته شده است، به نوميدي گرايد. »
صحابه و ياران ديگر اميرالمؤمنين نيز ابوموسي را به رعايت تقوا و كياست در مقابل عمروالعاص سفارش كردند.
آخرين نفري كه با ابوموسي خداحافظي كرد، «احنف بن قيس» بود. وي براي آزمودن ابوموسي، سخن از خلع احتمالي اميرالمؤمنين را به ميان كشيد و شاهد سكوت و عدم اعتراض ابوموسي شد، لذا به امام گزارش كرد كه نمايندأ ما در خلع تو بي رغبت نيست. اين سخن را به نقل از «وقعه صفّين» دنبال مي كنيم:
( دعاي علي و معاويه): چون علي نماز صبح و مغرب را مي گزارد و نمازش تمام مي شد، مي گفت: «بارالها! معاويه و عمرو و ابوموسي و حبيب بن مسلمه و ضحّاك بن قيس و وليدبن عقبه و عبدالرحمن بن خالد را لعنت كن. » اين خبر به معاويه رسيد و او نيز چون دست به دعا برمي داشت، علي و ابن عباس و قيس بن سعد و حسن و حسين را لعنت مي كرد.
(فرستادگان علي و معاويه به داوري). . . سپس داوران را تنها گذاشتند و اطرافشان را خلوت كردند. عبدا لله بن قيس، ابوموسي، به پسر عمر گرايش داشت و مي گفت: «به خدا سوگند، اگر توانايي داشتم، بي گمان روش عمر را زنده مي كردم. . . » چون ابوموسي آهنگ حركت كرد، شريح برخاست و دست ابوموسي را گرفت و گفت: «اي ابوموسي، تو را به كاري گران گماشته اند كه (اگر كاهلي كني) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد. هر چه به سود يا زيان خويش (و فرستندأ خويش) بگويي، هر چند باطل باشد، به عنوان حقّي ثابت گردد، و درست و معتبر شمرده شود. بي گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگي نباشد (و او تمام ايشان را از بين ببرد)؛ ولي اگر علي بر شام غالب آيد، مردم شام را هيچ سختي و رنجي نرسد. تو بدان روزها كه به كوفه درآمدي، گونه اي حيرت و سرگرداني داشتي. اگر همچنان بر اين سرگرداني بيايي (و ندانسته به كاري ادامه دهي) گمان بدي كه بر تو مي رود، به يقين تبديل شود و اميدي كه به تو بسته شده است، به نوميدي گرايد. » شريح در اين باره چنين سرود: «اي ابوموسي ! تو را برابر بدترين حريف افكنده اند. جانم به قربانت! عراق را خوار و تباه مكن. مبادا حق ّ را به شام دهي و جانب آنها را بگيري، كه مهلت امروز به ديروز ماند و چون فردا با تمام دستاوردها و پيامدهاي خود در رسد، كار به بختياري يا نگون بختي بگذرد. مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو بر هر بامداد (چون از جا خيزد از صبح تا شام) دشمن خدا باشد و. . .
آخرين كسي كه با ابوموسي بدرود كرد، احنف بن قيس بود كه دست وي را گرفت و به او گفت: «اي ابوموسي، اهميّت اين كار را درياب و بدان كه آن را پيامدهاست و اگر تو عراق را تباه (و بي حق ّ سازي) ديگر عراقي نخواهد بود. پس از خداي بپرهيز كه اين تقوا، دنيا و آخرت تو را تأمين كند. چون فردا با عمرو رو به رو شدي، آغاز به سلام مكن. هر چند تقدّم در سلام، سنّت است؛ ولي او شايسته سلام مقدّم نيست و بدو دست مده؛ زيرا دست تو دست امانت است و مبادا بگذاري او تو را بر بالا دست مسند نشاند. چه اين نيرنگي است (كه خواهد تو را بدين بزرگداشت، غرّه و غافل كند) و او را به تنهايي ديدار مكن و بپرهيز از اين كه در خانه اي سخن گويد كه به نيرنگ، مردان و گوا هاني در زواياي آن خانه نهان كرده باشد (كه به سخنهايت گوش داده و به زيانت گواهي دهند). سپس خواست آنچه را در ضمير ابوموسي نسبت به علي مي گذرد، بيازمايد. از اين رو، به وي گفت: «اگر عمرو در رضا دادن به حكومت علي با تو همراه نشد، وي را چنان مخيّر گردان كه مردم عراق، هر كس از قريشيان شام را خواستند، برگزينند، و چون اين انتخاب را به ما واگذارند، ما هر كس را خواهيم، برگزينيم. و اگر امتناع كردند، شاميان يكي از قريشان عراق را كه خواهند، برگزينند، و اگر چنين كردند، باز كار در ميان ما و به دست ما باشد. گفت: «آنچه گفتي، شنيدم. » و به گفتأ احنف، اعتراضي نكرد. (كه با وجود علي، اين چه سخني است و چه نيازي به انتخاب كسي از قريشيان شام يا عراق باشد؟)
راوي گويد: احنف بازگشت و نزد علي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان! به خدا سوگند كه ابوموسي نخستين كرأ خويش را از اوّلين مشك خود برآورد (و ماهيّت خود را آشكار كرد). به نظر من، ما كسي را گسيل داشته ايم كه با عزل تو مخالفتي ندارد. » علي گفت: «اي احنف، خداوند بر كار خود چيره است. » گفت: «اي امير مؤمنان، ما نيز از همين نگرانيم (كه اين امر مهم به دست بي خردي چون ابوموسي سپرده شده است).
ماجراي گفتگوي احنف و ابوموسي ميان مردم پراكنده شد و شنّي پا در ركاب كرد و اين ابيات را براي ابوموسي سرود و فرستاد:
«. . . اي ابوموسي، خدايت جزاي خير دهد. مواظب عراق خود باش كه بهره تو در عراق است. براستي شاميان پيشوايي از ميان احزاب مخالف بر خود گماشته اند كه به نفاق معروف است. اي ابوموسي، ما همواره تا به روز رستاخيز با آنان دشمنيم. چندان كه گام از گام بر تواني داشت (و جان در بدن داري)، معاويه بن حرب را به پيشوايي مگير. ابوموسي، مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو براستي ماري گزنده است كه افسونگرانش فسون نتوانند كرد. از او بر حذر باش و راه راست خود را پيش گير كه دچار لغزش نشوي. اي ابوموسي (انبان دروغ) او را انباشته از سخنان تلخ و ناهنجار خواهي ديد كه از حق ّ گويي بسي دور است. داوري بر آن مكن كه جز علي، ديگري پيشواي ما گردد؛ چه آن داوري، شرّي پايدار خواهد بود. »
راوي گويد: «صلتان عبدي» كه در كوفه بود، ابيات زير را به دومه الجندل فرستاد.
«به جان تو كه زمانه به جاست، به گفتأ اشعري يا عمرو به خلع علي رضا ندهم. اگر بحق ّ داوري كردند، از آن دو مي پذيرم؛ و گرنه آن را چون آواي شتر بچأ ثمود، شوم شمارم. ما سرنوشت روزگار خود را به كف آنان وا نمي نهيم، كه اگر چنين كنيم و تن سپاريم، پشت خود را شكسته ايم. ولي شرط امر به معروف و نهي از منكر را به تمامي به جاي آريم و بگوييم، و البته سرانجام كار به دست خداست. امروز نيز به سان ديروز است و ما ياور تنك آبي سراب گونه يا گرفتار گردابي ژرف به دريا هستيم. »
چون مردم شعر صلتان را شنيدند، بر ضدّ ابوموسي انگيخته شدند و او را به طور كامل شناختند و گمانهاي بد بر او بردند. (از آن روي) دو داور در دومه الجندل به يكديگر رسيدند و هيچ سخني نمي گفتند.
عملكرد ابوموسي در مذاكرات حكميت!
دو حكم و سپاه چهارصد نفري همراه هر كدام، در دومه الجندل فرود آمدند و روزها گذشت و ابوموسي و عمرو با هم سخن مي گفتند؛ ولي از كاري كه به دنبالش آمده بودند، چنان سخني صريح و مشكل گشا بيان نمي كردند. سرانجام اطرافيان به تنگ آمدند و از بيم پايان گرفتن وقت موعود و آغاز دو بارأ جنگ، بر ابوموسي اعتراض كردند. از آن طرف، عمرو با حيله و برنامأ خاص ّ خود، روز به روز ابوموسي را خامتر و مطيع نقشأ خود مي كرد؛ تا آن كه بالأخره هر دو به مسائل جدّي در اين زمينه پرداختند.
عمرو از آغاز به دنبال تحميل خلافت معاويه بر ابوموسي بود و ابوموسي از اوّل رأيش بر خلع اين دو و نصب داماد خويش، عبدا لله بن عمر، قرار داشت. سرانجام، وقتي عمرو مشاهده كرد معاويه از نظر سابقه در اسلام، زمينه اي براي طرح ندارد، دست به حيله زد و ابوموسي را با سخنان دلخواهش خام كرد. اين بخش از مذاكرات را به روايت ناسخ التواريخ مي آوريم كه:
نخست عمروبن العاص وارد دومه الجندل شد و از پس روزي چند، ابوموسي اشعري نيز برسيد. چون عمرو خبر ورود ابوموسي شنيد، برخاست و از خيمأ خويش بيرون شد و ابوموسي را استقبال كرد، و به ورود او كمال بشاشت و خشنودي فرمود و مقدم او را عظيم بزرگ داشت و بر او سلام داد. ابوموسي از اسب پياده شد و دست عمرو را بگرفت و به سينأ خويش برچسبانيد و گفت: «اي برادر، حرمان تو مرا عظيم زحمت كرد و طول زمان مفارقت قلب مرا شكنجه نهاد. خوشا روزگاري كه در صحبت چون تو دوستي، به پاي رود. » و از اين پيش به قانون بود كه عمرو عاص بر ابوموسي تقدّم مي فرمود؛ چه در ميان اصحاب، ابوموسي را محل و مكانت او نبود. اين وقت عمرو از بدو ورود، ابوموسي را بر خود مقدّم مي داشت و در خدمت او، به تمام رغبت چاپلوسي و فروتني مي فرمود.
بالجمله، دست ابوموسي را گرفت و بر بساط خويش آورد و در صدر مجلس جاي داد، و بفرمود تا خوردني بياوردند و با هم بخوردند و بياشاميدند. و ساعتي از در مصاحبت و مخالطت بنشستند و از هرگونه سخن كردند. پس ابوموسي برخاست و گفت: «خداوند آنچه صلاح و صواب است، از بهر اين امّت، بر دست ما جاري كناد. » و به منزل خويش آمد. بدين گونه هر روز مي آمد و ساعتي با هم مي نشستند و از هر در سخن مي كردند، و باز مي شدند و روز تا روز، عمروبن العاص بر عزّت و منزلت او مي افزود و جماعتي از صناديد شام و عراق حاضر بودند و در ايشان مي نگريستند كه اين كار چگونه به مقطع رسد. چون مدت به درازا كشيد و همگان را ضجرت و ملالت آمد، يك روز عدي بن حاتم طايي برخاست و گفت: «اي عمرو، تو را خاطري است از هوا و غرض آكنده. » و روي با ابوموسي كرد و گفت: «اي ابوموسي، بازوي تو نيروي اين كار ندارد و عاقبت رأي تو ضعيف شود و قواي تو با فتور قرين گردد. » عمرو عاص گفت: «اي عدي، تو كتاب خداي را چه داني؟! تو را و امثال تو را در اين ميدان، مجال تركتازي نيست!» آن گاه روي با ابوموسي كرد و گفت: «روا نيست هر كس به حكم ارادأ خويش، حاضر اين مجلس شود و سخنان ما را گوش دارد و كلمات ما را انگشت ردّ و قبول فرا نهد. » و مردمان از دور و نزديك همي گفتند، بدان مي ماند كه ابوموسي اين كار را از علي بگرداند.
و از اين سوي، مردم از تسويف و مماطله حكمين ملول شده، ايشان را گفتند تا چند اين كار را باز پس مي افكنيد و ايّام را به ترّهات مي گذارنيد. ما از آن بيمناكيم كه مدت معلوم منقضي شود و ما را ديگر باره، بر سر جنگ بايد رفت. عمرو برخاست و به نزديك ابوموسي آمد و عبدا لله بن هشام و عبدالرحمن بن عبديغوث و ابوالجهم بن حذيفه العدوي را حاضر ساخت تا بر كلمات عمرو گواه باشد و مغيره بن شعبه نيز حاضر بود. پس روي با ابوموسي كرد و گفت: «اي ابوموسي ، چه مي گويي در خلافت معاويه! چه زيان دارد اگر او اين امّت را خلافت و امامت كند؟» ابوموسي گفت: «يا عمرو، اين سخن بگذار در خلافت معاويه. هيچ حجّتي به دست نتوان كرد. » عمرو گفت: «اي ابوموسي، آيا عثمان را مظلوم نكشتند. » گفت: «كشتند و اگر آن روز كه عثمان را حصار دادند، من حاضر بودم، او را نصرت كردم. » عمرو گفت: «اكنون معاويه ولي ّ دم عثمان است و بيت او در قريش، اشرف بيوت است. » بر خلافت او اتفاق مي كنيم و اگر مردمان تو را گويند چرا در خلافت معاويه متّفق شدي و حال آن كه او از مهاجرين اوّلين نيست و او را در اسلام سابقتي و منزلتي نباشد، بگو او را ولي ّ دم خليفه مظلوم يافتم و خونخواه او ديدم و مردي است با حصافت عقل و حسن تدبير و از اصحاب رسول خدا، و برادر ام ّ حبيبه زوجأ رسول خداست. هان اي ابوموسي! فرصت از دست مگذار؛ چون خلافت معاويه را امضا داري و اين كار بر وي فرود آريم و زمام سلطنت به دست وي دهيم، تو را فراموش نكند و در حق ّ تو چندان جود فرمايد كه عطاياي تو را به مطايا نتوان حمل داد. »
ابوموسي گفت: «اي عمرو، از خداي بترس. از شرافت بيت معاويه با من مگوي. اگر به حكم شرافت بيت كار بايد كرد، ا حق ّ از همه كس، ابرهه بن الصباح است. امر خلافت، خاص ّ از بهر اهل دين است و علي افضل قريش است، و اين كه گفتي اين كار را با معاويه گذارم، چه او ولي ّ دم عثمان است، من هرگز مهاجرين اوّلين را نتوانم گذاشت و معاويه را برداشت. و اين كه مرا به عطيت معاويه تطميع مي كني، اگر همأ سلطنت خود را به من گذارد، من به ولايت او رضا ندهم و در كار حق ّ، رشوت نستانم. لكن اگر خواهي سنّت رسول خداي را زنده كنم و صلاح امّت را از دست فرو نگذارم، عبدا لله بن عمربن الخطاب را به خليفتي برداريم و علي و معاويه را از خلافت خلع كنيم؛ زيرا كه عبدا لله داخل اين فتنه نشده و خوني به دست او ريخته نگشته. عمرو عاص گفت: «اي ابوموسي، اين امر خلافت كبري و سلطنت عظمي و كار جهانگيري و جهانباني است. بينش عقاب و حذر غراب و غيرت خروس و حشمت طاووس و شجاعت شير و صلابت نهنگ مي خواهد و عبدا لله بن عمر جبان تر از نعامه و ]ساده تر از ارنب[ و ضعيف تر از ذباب و ]مگس[ و خفيف تر از عصفور ]گنجشك[ است. چگونه اين كار ساخته تواند كرد. »
اين وقت عبدا لله بن عمرو عبدا لله بن زبير با مجلس ايشان نزديك بودند و كلمات ايشان مي شنودند. عبدا لله بن زبير با عبدا لله بن عمر گفت: «شنيدي تا ابوموسي و عمرو عاص چه گفتند. ساختأ كار باش و امشب عمروعاص را ديدار كن و رشوتي بر ذمّت گير تا هر دو تن متّفق شوند و تو را به خليفتي بردارند. تو پسر عمر بن الخطابي؛ چه بي رونق پسري باشد كه سنّت پدر زنده نكني. » عبدا لله عمر گفت: «مرا به حال خود گذار و به چنگ شير و دهان تنيّن ]مار بزرگ، اژدها[ دلالت مكن. لكن عمروعاص را ديدار مي كنم و او را مي گويم، اي پسر نابغه، از خداي بترس! از آن پس كه عرب شمشيرها زدند و نيزه ها به كار بردند، تو را از بهر حكومت اختيار كردند، از خداي بترس و مردم را ديگر باره به مهلكه ميفكن. »
بالجمله عمروعاص گفت: «اي ابوموسي، اكنون كه امر خلافت را از پسر عمر بن الخطاب دريغ نداري، چه زيان دارد كه از بهر اين كار، پسر مرا اختيار كني و فضل و صلاح او را نيك مي داني. » ابوموسي گفت: «دانسته ام كه او مردي فاضل و صادق است؛ لكن چون در اين فتنه داخل گشت و خونريزي كرد، صلاحيّت اين كار نخواهد داشت. » عمروعاص چون ديد كه از هيچ در ملتمس او به اجابت مقرون نيفتاد، سخت غمنده گشت و سخن بدين جا فرو گذاشت و برخاست و روان شد.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14