(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14



شنبه 26 دي 1388- شماره 19560
 

قارقار يا غارغار؟
درخت توت
پيشگيري بهتر است يا درمان؟
تقديم به مولايم «سيدعلي خامنه اي» خورشيد سايه پرور
اقيانوس
آقاي نويسنده
اخبار دانش آموزي
بخاري هاي روستايي خطرساز ناحيه سه شيراز استاندارد شدند
به: حاج احمد كاظمي و يارانش كه رفتند و اين روزها را نديدند پرواز آخر
شكوفه هاي يخي



قارقار يا غارغار؟

تنها تر از هميشه كلاغي به روي سيم
هي غارغار كرد
اندوه در صداي كلاغ گرفته دل
با من چه كار كرد؟
هي غارغار ياد زمان قديم بود
با ياد غار
قار صدايش به لفظ غين
آهنگ آن صداي ملال آور كلاغ
دائم به گوش خسته ي من
جاي قاف، - غين-
جاي غين - قاف -
افسوس در زمانه ي آهن و درد شهر
افتاده اين كلاغ به ياد زمان غار
تنها و بيقرار
دلخسته از هر آنچه عابر بي آبروي شهر
اين عابران سنگ به دست هميشگي
بيهوده با كلاغ سرجنگ بي هدف
بيچاره دور مانده ز اصل و اصالتش
صابون شيميايي و نوشابه كثيف
حال كلاغ خسته ي ما را به هم زده است.
چوپان كجا و آدمك و روستاي آن
حالا كه شهر زير دكل هاي ارتباط
بي ربط با كلاغ چه بيداد مي كند
او روي سيم دهكده را ياد مي كند
اميرعاملي

 



درخت توت

يادش بخير
درخت توتي بود درخانه خاله
تنومند و پر از توت قرمز
شاه توت هاي درخت خانه ي خاله
ما را هر سال به خانه ي خاله جمع مي كرد
البته راهمان دور بود
ولي براي جمع شدن همه مان
درخت توت كمك مان مي كرد
خاله با اينكه پير بود اما
فرز و چابك بود
از بالاي پشت بام
ازكنار ديوار
با عصايش
برشاخه هاي پر توت مي زد
و من، عباس، زهرا
يوسف، محمد، اصغر
باباها و مامان ها و دايي ها
گوشه ي چادر سفيد را مي گرفتيم.
توت هاي قرمز هم
يكي يكي، چند تا چند تا
رويش پرت مي شدند.
بابا بزرگ نشسته بر صندلي
دل نگران دخترش
عصايش ستون دستهايش
رو به دخترش مي گفت:
«دخترم، آي دخترم!
بپانيفتي از اون بالا!»
بادي آمد و همه جا مه شد
كنار قبر بابا بزرگ
قبري همسايه اش بود
آن قبر براي خاله بود.
از خانه خاله دور شديم.
راستي خانه ي خاله را فروختند.
درخت توت را ز ريشه كندند.
درخت توت بيرون نمي آمد.
او يكي از ما بود.
او خانه ي پرندگان بود.
او دوست مهربان ما بود.
او بود كه با ميوه اش ما را شادمان مي كرد.
بالاخره هر طور بود
كندنش و جايش را
آپارتماني گرفت.
هنوزهم صداي گنجشك ها را مي شنوم...
وحيد بلندي روشن/ تبريز

 



پيشگيري بهتر است يا درمان؟

اشاره:
حتما تا به حال سري به مراكز درماني زده ايد. چهره هاي رنگ پريده و سرخ رنگ كه هر دو خبر از سر ضميرمي دهد. نوبت نشسته هايي كه يكي از درد به خود مي پيچد و آه و ناله، امان ديگري را بريده. ديگري مدام به ساعت و گذر زمان مي نگرد و ديگري از زمان سپري شده و نگرفتن خدمات با منشي درگير مي شود و...
به راستي علت اين همه بيماري چيست؟ غير از محيط، سهم افراد چيست؟ نقض فرهنگ پيشگيري چيست كه گرايش به درمان بيشتر است و...
چرا پيشگيري بهتر ازدرمان است؟
¤ اصولا درمان امري ست ملال آور؛ حال آنكه پيشگيري مي تواند مفرح باشد.
به ديگر بيان افعالي كه براي درمان فرد از سوي ديگران- يا خود- انجام مي گيرد همواره تداعي كننده بيماري فرد است. و اين عاملي است تا تعادل روحي و رواني فرد را تضعيف كند. چرا كه اين فرد بيمار- با علم به ميزان علاج پذيري بيماري اش- مايوس و ناميد است. خسته است و حوصله اي براي انجام امور ندارد. و اين در مقابل پيشگيري است كه خود، عامل اميد است و از اين رو مي توان گفت كه فرد را درتعالي روح و روان نگاه مي دارد. چرا كه شرايط روحي و رواني يك فرد درحال تندرستي بهتر ازشرايط بيماري براي همان فرد است. از ديگر سو در امر پيشگيري، فرد خود را به نوعي مصون- يا مصون تر از ديگران كه بيمار نيستند اما پيشگيري هم نمي كنند- مي بيند و همين امر باعث ايجاد يك غرور و عامل تحرك وپشتكار براي ادامه راه زندگي است.
¤ هزينه هايي كه براي درمان صورت مي گيرد به اين گونه است كه در زماني كوتاه فرد را متحمل هزينه هايي بالا مي كند. اما درامر پيشگيري، فرد در
برهه هاي طولاني مبالغي را متحمل مي شود. از اين رو فشاري بر زندگي او نيست. به علاوه آنكه تهيه نكردن ابزار و وسايل و... براي درمان (حتي يك دوره) خطرناك است و بنا به بيماري حتي مي تواند موجب مرگ شود. اما عدم استفاده از اعم نوشيدني ها و خوردني ها (به عنوان منابع حاوي ويتامين ها و مواد معدني براي پيشگيري از طيف وسيع بيماري ها) مشكل حادي را ايجاد نمي كند.
¤ امر درمان باعث ضايع شدن زمان است. در صورتي كه امر پيشگيري درطي زمان است. بدين معنا كه مديريت زمان درامر درمان با ديگران است و در امر پيشگيري با فرد. بسيار بيماري هايي كه نياز به مراجعه ممتد به مراكز درماني دارد كه خود مهم ترين عامل براي تضييع زمان است. البته زمان استراحت فرد، زمان رفت و آمدها و... نيز مضاف بر زمان فوق مي شوند. و اين درمقابل امر پيشگيري است كه عنصر زمان به خدمت فرد است. به عنوان مثال گفته مي شود كه خوردن يك عدد از فلان ميوه در طول روز باعث پيشگيري از فلان بيماري است. اينجاست كه فعل خوردن محدود به زمان خاصي نمي شود و فرد است كه تصميم مي گيرد «چه زمان» اين كار را انجام دهد.
¤ امر درمان علاوه بر آنكه براي فرد هزينه آور است هزينه اي را هم براي دولت دارد. در صورتي كه نتيجه اين كار رسيدن به تعادل- و نه تعالي- جسماني و تلاش براي «سالم شدن » است نه «سالم ماندن». در صورتي كه در پيشگيري اعم هزينه هاي دولت براي «سالم ماندن» است و اينگونه است فردي كه تلاشش براي «سالم ماندن» است نسبت به فردي كه تلاشش «سالم شدن» است به تعالي قواي فكري، جسمي، روحي و اثرگذاري نزديك تر است.
¤ از آنجا كه معمولا وجود يك نوع ويتامين در بدن باعث پيشگيري از چندين بيماري مي شود و اينكه نوع و گونه ويتامين ها در انحصار يك يا چند ميوه نيست؛ مي توان گفت كه پيشگيري در دست تر از درمان است. و اين مضاف بر آن است كه هر ميوه حاوي چندين نوع و گونه ويتامين و مواد معدني است و با استفاده در فن آوري امروز، توان توليد ميوه هاي مختلف- يعني تنوع و تعدد ويتامين ها و مواد معدني مفيد- وجود دارد. ازاين رو محدوديت استفاده از ميوه ها و سبزيجات در امر پيشگيري بسيار نادرتر از امر درمان- كه اصل آن داروهاي شيميايي مي باشد! - است.
¤ درمان يك جانبه است اما پيشگيري چند جانبه. بدين معنا كه درمان براي اثر مخصوص است اما پيش گيري مي تواند براي جلوگيري از چند اثر باشد.
¤ درمان به نوبه خود عامل محدود كننده فرد و در نتيجه جامعه بيمار است در صورتي كه پيشگيري اگر عامل تحرك نباشد، عامل محدوديت هم نمي باشد. زيرا بيماري هايي وجود دارد كه براي آنها محدوديت فعاليت و شغل وجود دارد. به ديگر بيان، فرد با ابتلا به بيماري خاص از ادامه فعاليت در گروه خاصي از اشتغال منع مي شود. در حالي كه در پيشگيري شاهد اين قضيه نيستيم. به عنوان مثال شخصي كه دچار بيماري قلبي است از انجام گونه خاصي از امور منع مي شود. اما در مقابل فردي كه از آبزيان دريايي و انواع روغن هاي بدون كلسترول و ... براي پيشگيري از ابتلا به بيماري قلبي استفاده مي كند با منعي مواجه نيست.
¤¤ محدوديت براي پيشگيري مي تواند گونه اي از «پرهيز» باشد. پرهيز به آن معنا كه فرد با پرهيز از امور، افعال و... سعي در «سالم ماندن» دارد.
¤ پيشگيري مي تواند عامل كاهش جرم باشد. حال آنكه درمان مي تواند عامل افزايش جرم باشد. چرا كه يك بعد درمان هزينه هاي آن است و اگر اين هزينه ها به دنبال يك بيماري صعب العلاج براي خانواده - كه توان آن را ندارد- نمودار شوند؛ مي تواند به جرم ختم شود. و اين در كنار بيماري هاي روحي و رواني است كه احتمال انجام جرم براي بيمار يا نزديكان او- با كميت بيشتر و كيفيت بالاتر و خطرناكتر- افزايش مي يابد.
¤ پيشگيري يك فرهنگ است و درمان يك علم. فرهنگ پيشگيري بالاتر از علم درمان است. به ديگر سخن هرچه پيشگيري بيشتر باشد، درمان كمتر است و هر چه درمان بيشتر مدنظر باشد به اين معني است كه بيماري ها افزايش يافته و متعاقب آن پيشگيري كمتر مدنظر است. در واقع با در نظر گرفتن اعم هزينه ها، زمان، احساس هاي نامطلوب براي بيمار، احتمالات وقوع جرم و الخ مي توان گفت كه فرهنگ پيشگيري كارگرتر از علم درمان است.
چند راهكار پيشنهادي براي جايگزيني فرهنگ پيشگيري به جاي فرهنگ درمان:
¤ به مردم بياموزيم كه پيشگيري هزينه نيست، بلكه صورتي از پس انداز است.
¤ در دنياي امروز يكي از بعدهاي عمل كردن يا نكردن به يك قضيه بعد اقتصادي آن مي باشد. بايد فرهنگ درست پيشگيري را به مردم آموخت. به عنوان مثال مردم را توجيه كنيم كه مصرف اين مقدار از فلان چيز براي پيشگيري- يا پائين آوردن احتمال- از فلان بيماري كافي است. و مصرف بيشتر آن اگر مضر نباشد باعث هزينه هاي اضافي و بي نتيجه مي شود.
¤ «چه چيز خوردن»، «چه مقدار خوردن» و «چگونه خوردن» بايد توسط دستگاههاي فرهنگي به مردم آموخته شود. زيرا مادامي كه سرو انواع نوشيدني هاي غير مفيد و انواع غذاهاي لذيذ و كم خاصيت از اين رسانه ها تبليغ مي شود بايد به فكر درمان باشيم نه فرهنگ پيشگيري.
¤ به مردم بقبولانيم كه توانايي فرهنگ پيشگيري كمتر از علم درمان نيست. زيرا جامعه اي كه مي تواند با پيشگيري- و داشتن علم درمان- با يك بيماري مبارزه كند تواناتر از جامعه بيماري است كه باتكيه بر علم مي تواند درمان كند و در حين درمان به فكر پيشگيري مي افتد. زيرا جامعه اول مديريت درمان دارد و جامعه دوم حتي اگر مديريتي داشته باشد، نيازمند بازبيني و تقويت است.
و سخن آخر اينكه اولين پيشگيري پرهيز است. و اولين نوع پرهيز، پرهيز دادن شكم است كه بنا به فرموده رسول اسلام(ص) خانه امراض است. و فراموش نكنيم جامعه اي در مواجهه با بيماري ها برتر است كه در عين داشتن علم درمان، تمايل نتيجه دار بيشتري به سوي فرهنگ پيشگيري داشته باشد.
جلال فيروزي

 



تقديم به مولايم «سيدعلي خامنه اي» خورشيد سايه پرور

ازچه بگويم؟ حال آنكه صدايم گرفته است... از اين حيايي كه از مردانگي هاشان زدوده اند.
از اين زنگاري كه بر گذشته شان نشسته و اين پيله ي تهي كه از آن سردر آورده اند... و من چگونه ببينم تو را، زماني كه از شرم، اشك هايم پرده دار نگاهت مي شود... وقتي عجين شده ي ترسشان را مي بينم و اين بي غيرتي ها كه «...» صدايم مي گيرد... هرلحظه كه فكر مي كنم به رسالتم چه اندازه پاي بندم.... هرلحظه كه از اين
طلحه واران گردن كش اميد تعظيم مي برم... به ناگاه يادم مي آيد كه تاريخ مدوراست و اين گردش دوار آن را معنا نمي كنم، مگر در بصيرتي كه بارها برايم سرمشق كردي ... و من جاي ناخواسته ترين كلمات كه از زبان عقيم ترين قلم ها مي تراود تمام مي شوم از شرم... ازحرم حضور واين بي بارگي «خدا جويانه» شان اما و از تمام هجاهاي صامتي كه از گلوشان، اميد مي برد به گور... مي ترسم از عقوبت جاهلانه ترين قدم ها ... و مزد اين خانه بردوشي را جز عنكبوتيان تار موحش،
موج زدگي نميدهد... وچقدر حقارت است اين تقلا... و من با بيرقي -كه به گمان خويش پايين كشيدنش- خود را دركنار آزاد مردترين مكتب حسين و در زير سبزترين بيرق... غسل تعميد ميدهم... افكارم و اهدافم و... و خواهم ماند و اين تجديد عهد است... عهدي ديرينه با صلاي آزادگي ات...
سيده زهرا مهديان/تويسركان

 



اقيانوس

آن شب مادرم از دستم خيلي ناراحت بود. برعكس هر شب كه شب به خيري مي گفت و آرزو مي كرد خوابهاي خوب ببينم، جواب شب به خير من رو هم نداد. دلم از دست خودم گرفت به چهره او كه نگاه مي كردم، شرمندگي وجودم رو مي گرفت او لايق كوچكترين اذيت و آزاري نبود. مثل همه مادران مهربان تمام توانش را براي من و ديگر اعضاي خانواده گذاشته بود.
خداي من كم كم دارم فكر مي كنم بهشت قلب مادران از بهشت تو هم بهتر است. اين بهشت كوچك چيست كه من را اين قدر آرام مي كند؟ بهشت قلب او را با هيچ چيزي در دنيا عوض نمي كنم. حالا كه به قيافه اش نگاه مي كنم با خودم فكر مي كنم بايد كاري بكنم و دلش را به دست بياورم. صبح زود مرا صدا كرد كه براي رفتن به مدرسه آماده شوم بيدار كه شدم مثل هر روز صبحانه من روي ميز بود. همه چيز آماده و مهيا بيشتر شرمنده شدم انگار من رو بخشيده بود و نه شايد هيچ وقت از دستم آزرده نشده بود كه حالا ببخشد! خدايا اين مادرها كوهي از بخشش و فداكاري اند. مثل هميشه و هر روز در كنارم نشست تا صبحانه را بخورم و آماده شوم مثل هر روز دعاهايش را بدرقه راهم كرد و مرا به خدا سپرد.
انگار خداوند در دل آنها اقيانوسي از مهر و فداكاري و محبت قرار داده كه هيچ گاه و هيچ گاه و نه هيچ گاه خشك نمي شود. به پاهايشان توانايي داده تا در گرداگرد اين اقيانوس بپيمايند بدون آنكه هرگز خسته شوند و شكايتي داشته باشند. دست توانايي داده كه هر روز از آبهاي زلال اين اقيانوس بر تمام لحظات عمر ما قطره قطره آب بريزند آبي كه سرشار از عشقي بي كران به بي كراني تمام عشق هاي دنيا.
خدايا! بهشتي كه به آنها بخشيدي شايسته آنهاست.
هر لحظه ي اين دنيا مثل يك عمر در بهشت بودن است وقتي مادرم در كنارم باشد. خدايا! هيچ گاه مرا از اين بهشت زيبا دور نگردان!
آنها آن قدر بزرگ اند كه توصيفش توان من را مي گيرد.
دوستش دارم. اين عشق را دوست دارم؛ عشقي كه باقي مي ماند. عشقي ساده به پيچيدگي آفرينش جهان.
دستهاي هميشه خسته اش را مي بوسم كه گرمي اين دستان، روح تازه خود را به بدنم مي رساند. خدايا! اين دنياي آنها را نيز بهشت گردان؛ چرا كه آنها براي ما بهشتي از مهر و محبت به وجود آوردند.
آنها هميشه ياور و همراه ما هستند بدون آنكه از ما طلب ياري داشته باشند. خداوند! تو خود يار و ياور آنها باش.
وقت بيماري تنم را جان نبود
مثل من در شب كسي نالان نبود
در ميان آتش تب، مادرم
جز تو دارويي مرا درمان نبود
عليرضا چاشني دل 1/2
مدرسه راهنمايي دكتر محمود افشار تهران

 



آقاي نويسنده

پسر جوان عاشق نوشتن بود. مرتب مي نوشت و مي نوشت و تمام داستان ها و شعرهايش را داخل چمداني بزرگ به صورت منظم نگهداري مي كرد. چقدر باشخصيت هاي داستانش حس همزادپنداري داشت. گاهي برايشان گريه مي كرد و گاهي براي مشكلات آن ها حتي دعا مي كرد. بيشتر اوقات پيش دوست و آشنا از دوستاني مي گفت و ماجراهايي تعريف مي كرد كه كسي از آن ها سردرنمي آورد و فقط خودش آن ها را مي شناخت و پيش خود مي گفت: بالاخره يك روز همه آن ها را مي شناسند. روزي كه مجموعه داستانم را چاپ كنم و معروف شوم ديگر كسي به من نمي خندد. مادرش نگران او بود و فكر مي كرد فرزندش حسابي ديوانه شده است و مرتب نذر و نياز مي كرد كه عقل به سر فرزندش بازگردد. اما پسر جوان بزرگتر و ماوراي آن ها فكر مي كرد و انديشه هايش در حد اطرافيان نبود و اصلاً از اينكه او را درك نمي كنند ناراحت نمي شد. او روزي را مي ديد كه عكسش روي كتابش چاپ شده و كتابش برنده كتاب سال شده است و آرزو مي كرد كه كتابش به چند زبان زنده دنياهم به چاپ برسد و او شهرت جهاني پيدا كند. تا به حال نزديك به 50 داستان كه از نظر خودش عالي ترين داستان هايي بود كه تا به حال كسي شنيده باشد را جمع آوري كرده بود. تازه آن هم از بين هزاران داستاني كه نوشته بود گلچين كرده بود. اما پدر و مادر با او همراه نبودند و او را و احساس اورا مدام سركوب مي كردند. پدر هر روز غرغر مي كرد كه «پسر برو فكر نان باش كه خربزه آب است آخه نويسندگي هم شغله كه براي خودت دست و پا كردي. حداقل برو كار كن پول دفتر و خودكارت رو دربيار بعد بنشين چرت و پرت بنويس» پسر جوان هر روز اين حرف ها را مي شنيد و قول مي داد كه به زودي به سر كار برود. اما هر روز صبح سوژه جديدي پيدا مي كرد و تا شب مشغول نوشتن داستان جديدش مي شد. آن قدر مي نوشت و پاره مي كرد تا از كار خودش راضي مي شد. وقتي به خود مي آمد مي ديد شب شده ودورش پر است از كاغذهايي كه مطالب خراب نوشته و مچاله شده است. گاه گاهي كه مادر برايش چاي يا ميوه مي آورد مي ديد كه پسرش بلندبلند حرف مي زند و مي نويسد و بعضي وقت ها گريه مي كند و لحظه اي ديگر از ته دل مي خندد. دلش براي پسر مي سوخت و مي خواست كاري كند تا پسر را از اين حال بيرون بياورد. روزي فكري به سرش زد صبح زود كه پسر خواب بود سراغ چمدان نوشته هاي پسر رفت. همه كاغذها را جمع كرد و داخل يك گوني بزرگ ريخت و به خيابان رفت. سر چهارراه كه رسيد گوني را داخل سطل زباله شهرداري انداخت و با خيال راحت به خانه آمد. پسر هنوز خواب بود و مادر خوشحال پسر را بيداركرد اما چيزي نگفت، پسر طبق معمول هر روز سراغ نوشتن رفت و شروع كرد به داستان سرايي و خيال پردازي. اما گويي دست و دلش به نوشتن نمي رفت و مرتب خرابكاري مي شد. در چنين روزهايي به خود استراحت فكري مي داد و گاهي كتاب مي خواند و گاهي نوشته هاي قبل خود را مي خواند. سراغ چمدان رفت تا يكي از داستان هايش را بردارد و بخواند. اما وقتي چمدان را خالي ديد جاخورد. فرياد زد مادر نوشته هايم... مادر آمد و گفت: آخه اينها تورو از زندگي انداخته بود من هم ريختم دور... هنوز حرف هاي مادر تمام نشده بود كه پسر بي هوش نقش زمين شد. بعد از ساعتي كه مادر به او آب قند و شربت و.... داد او را سرحال كرد به پسر گفت: الآن مي رم و همه رو دوباره برات مي آرم منو ببخش نمي دوستم كه...» مادر رفت ولي ماشين شهرداري سطل را خالي و حتي شسته بود. مادر نمي دانست چگونه به خانه برود ولي با چه حالي رفت فقط خدا مي داند. اما پسر به روي خودش نياورد. چيزي نگفت لباس پوشيده بود كه برود مغازه پيش پدر تا كارش را شروع كند. مادر باورش نمي شد. پسر از درون داغون وديوانه بود. جلوي اشكش را گرفت و وقتي داخل كوچه شد. هاي هاي گريه كرد براي همه شخصيت هاي داستانش كه ديگر گم شده بودند و كسي هم آن ها را نخواند و نشناخت. از آن روز به بعد پسر جوان مرتب به سر كار رفت و شد هماني كه پدر و مادر مي خواستند وديگر هيچ وقت قصه هايش را روي كاغذ ننوشت بلكه همه را در چمدان مغزش بايگاني كرد و شب ها موقع خواب آن ها را مرور مي كرد و در رؤياهايش مي ديد كه همه او را تحسين مي كنند و او را آقاي نويسنده مي نامند.
فاطمه كشراني- دبيرستان طوبي- منطقه 14 تهران

 



اخبار دانش آموزي
بخاري هاي روستايي خطرساز ناحيه سه شيراز استاندارد شدند

شكراله بهادري معاون برنامه ريزي و توسعه مديريت ناحيه سه شيراز در گفتگو با خبرنگار ما اعلام كرد:
با همت معاونت برنامه ريزي و توسعه مديريت سازمان آموزش و پرورش استان فارس تمام بخاري هاي مدارس روستايي ناحيه سه آموزش و پرورش شيراز با بخاري هاي استاندارد تعويض شدند. به گفته آقاي بهادري تا قبل از اين تغييرات بسياري از بخاري هاي مدارس روستايي اين ناحيه استاندارد نبوده و احتمال بروز حوادث ناگواري در اين مدارس براي دانش آموزان وجود داشت كه با عنايت آقاي حسيني معاونت برنامه ريزي و توسعه مديريت سازمان آموزش و پرورش استان فارس و همكاري واحد پشتيباني اين سازمان اين تحول قابل توجه كه با سلامت دانش آموزان و آينده سازان ايران اسلامي بستگي دارد به تحقق پيوسته است و تمام بخاري هاي روستايي خطرساز اين ناحيه استاندارد شده اند.

 



به: حاج احمد كاظمي و يارانش كه رفتند و اين روزها را نديدند پرواز آخر

صبحگاه باراني 19 دي ماه چهارسال قبل گوشه اي از خاك مقدس كشورمان به خون در غلطيد و برفهاي سپيد باغ سيب اروميه از خون 11 لاله سرخ رنگين شد. آن روزهاي ابري كه سوزهايم از فقدانشان بود و گدازهايم از جاي پرنشدني شهداي عرفه، تنها و تنها يك چيز، بي قراري هايم را التيام مي داد و آن اينكه راهشان، آرمانشان و پرچمشان بر زمين نخواهد ماند.
آن روزها كه خود را بين مردم گم مي كردم تا اندكي از بار غم بكاهم خاطرم آسوده از كساني بود كه همچون حاج احمد، حاج سعيد، حاج حميد و... ايستادگان در صف انتظارند تا جا ماندنشان از كاروان شهادت بهانه اي باشد براي بر زمين نماندن بيرق مردانگي! بهانه اي باشد براي زدودن حجابها و بهانه اي باشد براي پاك شدن از ته مانده هاي نفسانيتي كه از وجود شهداي جنگ پاك شده بود آنچنان كه ره صد ساله را يكشبه پيمودند...
آرزو داشتم اين بار لباس رزم در جنگ جايش را به لباس ديگري بدهد... لباس مقدس، لباس علم و دانش، لباس خدمت و لباس عشق به ولايت...
اما اين روزها، چنان دلم گرفته كه ديگر دوست ندارم حتي گله برخي از دوستان حاج احمد را به عكس قاب گرفته اش هم بكنم. شايد هم شرم و حيا نمي گذارد چشم در چشمش بدوزم و بگويم بعضي از جاماندگان دفاع مقدس،
به راستي صحنه را باخته اند، لباس سبز را در آورده و با يدك نام سربازيشان! در آن روزها... چه ها نمي كنند در اين روزها... چه بگويم از صبر مردم نجيب بصيرمان و از بي بصيرتي اين برادران آن روزها... چه بگويم از زهري كه مي خواهند بي پروا بر حلق خلق بريزند! چه بگويم از واقعه قرآن بر نيزه و فتنه حكميت سبز! شما را به خدا لباس سبز آن روزها كجا و لباس سبز نفاق در اين روزها كجا!
حاج احمد! ببخش اگر بگويم خوشا به حال شما و پرواز قشنگتان، همان بهتر كه نمانديد و مثل ما رنج هاي گل ولايت (سيدعلي) را با چشمان اشكبارتان نديديد!
راستي حاج احمد از قول ما به برادران آن روزها (همت، باكري، زين الدين و...) سلام برسانيد و از ايشان بخواهيد گراي دعايشان را به سمت دنياي فاني ما برگردانند كه صبرمان به سر آمده و سخت محتاج نگاه و دعا و دستگيريشان هستيم.
طيبه مشهدي تفرشي

 



شكوفه هاي يخي

مهرباني را مي توان از آسمان آبي آموخت، كه با سخاوتي روح افزا شكوفه هاي يخي را به زمين هديه مي كند. مهرباني را مي توان از شكوفه هاي يخي آموخت كه با عشقي بي بديل زمين را سفيدپوش مي كنند تا بهانه اي براي شادي كودكان باشد. مي توان مهرباني را در تلألو پرتو خورشيد يافت كه با تلاش بي چشم داشت زمين يخ زده را آب مي كند و جاني دوباره به رودخانه ها مي بخشد و در انتها مي توان مهرباني را از خالق يكتا آموخت كه تمامي اين نعمت ها به خواست اوست.
الهام ملكي/ تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14