دوشنبه 28 دي 1388- شماره
19562
ننگ و عار ؛ سرنوشت زبان دراز كم عقل -بخش پاياني
|
|
E-mail:shayanfar@kayhannews.ir |
|
ننگ و عار ؛ سرنوشت زبان دراز كم عقل -بخش پاياني
بالجمله روز ديگر، عمروعاص به نزديك ابوموسي آمد و چون روباه حيلت گر روغاني بكرد و روي سخن را بگردانيد و گفت: «اي ابوموسي، سخني از در صدق خواهم. » گفت: «همانا تو اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستي كه من اهل شام را و علي ابوطالب را چنان نمي خواهي كه من معاويه را، و اهل عراق نيز با تو وثوقي به كمال ندارند؛ چه تو را دوستدار عثمان و دشمن تفرقه]انداز[ مي دانند. با اين همه، بشنو تا چه گويم؛ اگر كسي گويد معاويه طليق بن طليق نيست، گوييم هست و اگر گويد معاويه و پدر او در شمار احزاب نيستند، گوييم هستند و از آن جانب نيز روشن است كه علي ابوطالب كشندگان عثمان را در جوار خود جاي داد و مورد شفقت و عنايت داشت، و از ايشان استظهار فرمود و فرمان كارزار را داد. چه فرمايي كه من معاويه را از حكومت، حكم عزلت دهم و تو علي را از خلافت خلع فرمايي. آن گاه اگر خواهي اين امر بر عبدا لله عمر فرود آريم و اگر نه به شوري باز گذاريم تا مسلمانان هر كه را خواهند اختيار كنند. » ابوموسي گفت: «رحمت خدا بر تو باد! چه نيكو رأي زدي و چه نيكو سخن گفتي، سخن حق ّ اين است. و هيچ كس را درين سخن، مجال طعن و دق نيست. » عمرو گفت: «امروز اين سخن بگوييم و اين امر خطير را به خاتمت باز دهيم و مردم را از انتظار برآريم. » ابوموسي گفت: «فردا روز شنبه است و روز مباركي است. حاضر شويم و دست در دست دهيم و اين سخن بگوييم و ازين غم برهيم. عمرو گفت: حكم تو راست، فردا پگاه حاضر شوم و تو را به گفتار و كردار اقتفا و اقتدا كنم. » اين بگفت و برفت و دوستان خود را انبوه كرد و ايشان را از قصه آگاه ساخت تا از بامداد حاضر شوند و بر آنچه ابوموسي گويد، گواه باشند. ديگر روز كه آفتاب سر از كوه برزد، گواهان را برداشت و حاضر مجلس شد و از دو جانب مردمان انبوه شدند تا سخن حكمين را بشنوند. پس عمرو بنشست و گفت: «اي ابوموسي تو را سوگند مي دهم بدان خداي كه جز او خدايي نيست! آيا خلافت درخور آن كس است كه وفا به عهد كند و احقاق حق ّ فرمايد يا آن كس كه چشم از حق ّ بپوشد و پيمان بشكند؟» ابوموسي گفت: «پاسخ اين سخن را زحمت بيان واجب نيست. » عمرو گفت: «در عثمان چه گويي او را بحق ّ كشتند يا بنا حق ّ! خون بريختند!» أبوموسي گفت: « عثمان مظلوم كشته شد. » گفت: «در حق ّ كشندگان عثمان چه انديشي! واجب مي كند كه ايشان را قصاص كنند يا زنده گذارند. » أبوموسي گفت: «قاتل عثمان را در هر حال بايد كشت. » عمرو گفت: «كدام كس بايد كشندگان عثمان را باز كشد؟» گفت: «اولياي دم عثمان كه خداي فرمايد: و من قت ل مظلوماً فقد جعلنا ل ول يه سلطاناً فلا يسر ف ف ي القتل . » عمرو گفت: «اكنون بگوي معاويه در شمار اولياي دم عثمان است يا بيگانه است؟» ابوموسي گفت: «از اولياي دم اوست. » عمرو فرياد برداشت كه: «اي مردمان، گواه باشيد كه معاويه از اولياي دم عثمان است!» اين وقت أبوموسي گفت: «اي عمرو، برخيز و معاويه را از خلافت خلع كن تا من علي را عزل فرمايم. » عمرو گفت: «معاذا لله! اين چه سخن است كه گويي چگونه من بر تو تقدّم جويم و حال آن كه تو وافد رسول خدا و صاحب مقاسم ابوبكر و عامل عمربن الخطابي و در ايمان و هجرت بر من تقدّم داري. برخيز و سخني كه داري، بگوي تا من نيز برخيزم و سخني كه دارم، بگويم. » پس ابوموسي برخاست و خداي را سپاس گذاشت و گفت: «اي مردم! بدانيد كه فاضلتر كسي است كه حفظ و حراست خويشتن نيكوتر كند و خوار مايه تر كسي است كه خويشتن را دست بازدارد، و همگان ديديد و شنيديد كه چه جانهاي گرامي بر سر اين جنگ رفت و چه جانهاي عزيز، طعمأ شمشير تيز شد. اكنون من و رفيق من عمرو بن العاص، در امري متّفق شده ايم كه اميد مي رود كه مصلحت حال امّت باشد و موجب صلاح و سلامت گردد. » عمرو عاص آواز برداشت كه: «سخن از در صدق و صواب مي كند. اكنون اي ابوموسي، سخن تمام كن و آن كلمه كه بايد گفت: بگوي؛ چون ابوموسي خواست اقدام در كلام كند، عبدا لله ابن عباس او را بانگ زد كه: «اي ابوموسي! خويش را واپاي. سوگند با خداي، پسر نابغه تو را بفريفت. در سخن از وي پيشي مجوي. بگذار تا بر وفق آن مواضعه كه با هم نهاده ايد، او نخست سخن كند، تو از پس او بگوي، و اگر نه، دانسته باش كه بعد از تو با تو موافقت نخواهد جست و بر حسب آرزوي خويش، چيزي خواهد گفت. » ابوموسي مردي گول و احمق بود و ساحت خاطرش با عداوت اميرالمؤمنين (ع) آلايشي داشت. در پاسخ ابن عباس گفت: «من نخست آنچه مي دانم مي گويم. » پس از حمد و ثنا گفت: «اي مردم! ما در امر اين امّت نيك نظر كرديم و پشت و روي آن را نيكو نگريستيم. چيزي كه پراكندگي ايشان را فراهم كند و فساد امر ايشان را به اصلاح آرد و امور ايشان را از انقطاع و انفصام حفظ كند، نيافتيم؛ الا آن كه من و رفيق من، عمرو بن العاص متّفق شويم بر خلع علي و معاويه از خلافت و بيفكنيم اين كار را در ميان مسلمانان به شوري، تا هر كه را دوست دارند، بر خويشتن والي گيرند. لاجرم من بيرون آوردم علي و معاويه را از خلافت، پس شما امر خويش را از ايشان بگردانيد و باز گذاريد بدان كس كه أهل اين كار دانيد. » و به روايت «احمد بن اعثم كوفي» انگشتري خويش را از انگشت برآورد و گفت: «من علي را از خلافت برآوردم؛ چنان كه اين انگشتري را از انگشت خويشتن. » اين بگفت و كناري گرفت و خاموش ايستاد. پس عمرو بن العاص برخاست: فحم د ا لله و أثني عليه فقال: اً ن هذا قال ما قد سم عتم فخلع صاح به و أنا أخلع صاح به كما خلعه و اثب ت صاح بي معو يه فاً نه ول ي عثمان والطّال ب ب دم ه و أ حق النّاس ب مقام ه. پس از ستايش يزدان پاك گفت: «اي مردم! آنچه ابوموسي گفت، شنيديد و دانستيد كه علي را از خلافت خلع كرد. من نيز علي را خلع كردم؛ چنان كه ابوموسي خلع كرد و معاويه را به خلافت نصب كردم؛ زيرا كه او ولي ّ دم عثمان و خونخواه او است و سزاوارتر است جاي او را. » و به روايت ابن اعثم ]كوفي[ گفت: «چنان كه ابوموسي در خلع علي انگشتري خويش را از انگشت برآورد، من در نصب معاويه، انگشتري خويش را درانگشت مي كنم. » و چنان كرد. ابوموسي چون اين كلمات بشنيد، مغزش از آتش خشم تافته گشت و بانگ بر عمروعاص زد و گفت: مالك لا وفقك ا لله قد غدرت و فجرت و اً نما مثلك مثل الكلب اً ن تحم ل عليه يلهث أو تتركه يلهث. يعني: «چيست تو را اي عمرو! خداوند تو را موفّق ندارد. تو سگ را ماني كه در هيچ حال از تو آسوده نتوان بود. » عمرو گفت: اً نما مثلك مثل الح مار يحم ل أسفاراً. عمروعاص گفت: «تو خري را ماني كه حمل اسفار كرده باشي و هيچ نداني. » بالجمله ابوموسي و عمرو، فراوان يكديگر را برشمردند و شتم كردند و فحش گفتند، و به روايتي، دست در گريبان شدند و چنگ در روي و ريش زدند. خجالت تاريخي ابوموسي ! پس از ماجراي حكميت، ابوموسي خجالت زده از روي علي(ع) و اهل عراق و مؤمنان، راهي مكّه شد و با خود گفت، تا زنده است، به چشمان اميرالمؤمنين علي(ع) نگاه نكند. اين ننگ و عار، سرنوشت زبان دراز كم عقلي است كه به قول عمرو، همچون خري است كه كتابها را بر او بار كرده اند. (كنايه از آيأ قرآن در مورد علماي بني اسرائيل) اما آيا كار به همين سادگي است كه ابوموسي فقط از ديدن علي شرمگين شود؟ يا آثار سياسي، اجتماعي و فرهنگي حكميّت ابوموسي، تاريخ اسلام را متحوّل كرد؟ شاميان پس از اين جريان، به معاويه سلام خلافت دادند و موقعيّت امام علي (ع) به عنوان خليفأ مسلمين متزلزل شد. لشكر شام در ايالات دور دست جهان اسلام به تاخت و تاز و غارت مسلمين مشغول شد و دنيا طلبان از بزرگان و اطرافيان و لشكريان اسلام، بتدريج اطراف امام را رها كرده، كنج عزلت گزيده يا به معاويه پيوستند. حكميّت ابوموسي و سرانجام شرمش، تفرقأ ديگري در سپاه اسلام پديد آورد و متحجّران، كج انديشان و منافقاني از درون جامعه، علمي برافراشتند كه به خوارج مشهور شدند و پس از دو سال، در ادامأ اين جريان، شب نوزدهم رمضان، شمشير « ابن ملجم» خارجي را بر فرق ولي ّ خدا و مولاي متّقيان فرود آورد و اسلام را زير سيطرأ سلطنت طلبان اموي درآورد، و اسلام ناب از مسير خود خارج و اسلام اموي در بخش وسيعي از جامعه جاري شد. اين همه، با انديشأ انحرافي ابوموسي كه عمري را در ميان مؤمنان به صحابي، فقيه، قاري، والي، فرماندأ فتحهاي بزرگ و. . . مشهور بود، انجام گرفت. راستي چرا؟ چرا ابوموسي كه نمايندأ مردم عراق بود، يك بار هم در جريان حكميّت از اميرالمؤمنين نام نبرد؟ چگونه بود كه عمرو و شاميان در پي تراشيدن عنوان خليفه براي معاويه كه از آزادشدگان فتح مكّه بود و بيست و يك سال از بيست و سه سال دوران رسالت، از رؤساي مشركين بود، برآمدند و ابوموسي حاضر نشد از خليفأ رسمي و استقرار يافتأ مسلمين كه سه سال از خلافتش مي گذشت و اوّل مؤمن به رسول اسلام بود، طرفداري كند؟ آيا علي(ع) كاري خلاف انجام داده بود؟ آيا از نظر ابوموسي، تجمّع مهاجر و انصار بر انتخاب علي(ع) به خلافت در سال 53 هجري، ايرادي داشت كه اينك در سال
38 هجري به دنبال خليفه كردن فرزند عمر است؟ آيا از نظر ابوموسي ميان علي(ع)اوّل گرونده به آيين اسلام و برادر رسول خدا (ص) در روز اخوّت و معاويه - پسر ابوسفيان و فرزند هند جگر خوار - فرقي وجود نداشت؟! كه هر دو بايد خلع شوند؟ چه كسي مي تواند جايگزين مناسب علي(ع) باشد؟ آيا عبدا لله بن عمر - كه به گفتأ پدرش - قدرت طلاق دادن زن خودش را هم نداشت، مي توانست در موقعيّتي باشد كه علي را از خلافت عزل و او را جايگزينش كند؟ آيا ابوموسي نمي دانست كه علي(ع) فرزندانش حسن و حسين (ع) را مأمور حفاظت از جان عثمان نمود و به قتل وي راضي نبود؟ آيا ابوموسي نمي دانست كه از جملأ كشندگان عثمان و كساني كه راضي به قتل او بودند طلحه و زبير بودند؟ آيا نمي دانست كه معاويه نيز در ياري عثمان - با اين كه از او درخواست كمك كرده بود - درنگ نمود تا عثمان به قتل برسد و او را بهانه اي پديد آيد؟ اين چراها باز هم ما را به آن سخن نخست هدايت مي كند؛ آن جا كه گفتيم ابوموسي تا زمان روي كار آمدن اهل بيت(ع) در زمان خلفاي ثلاث، رزمنده اي مطيع، فرمانده اي كاردان و مأموري جانباز بود؛ اما همين كه اهل بيت رسول اكرم (ص) مدار ولايت جامعه را به دست گرفتند، سر ناسازگاري و تمرّد را آغاز كرد و در حسّاسترين برهأ تاريخ مردم را از پيوستن به امام علي (ع) بازداشت. اين حركتهاي ابوموسي اشعري، جهاني را به تحيّر وا مي دارد و عقلهاي تيز و انديشه هاي روان و بصير را سرگردان و مضطرب مي كند. آيا ابوموسي اساساً ايمان به خدا و حشر و رسالت پيامبر اسلام و حقوق اهل بيت(ع) نداشت؟ آيا ابوموسي در عين دين باوري، ميان علي (ع) و معاويه فرق قائل نبود؟ و هر دو را در يك ترازو مي نهاد؟ به چنين ايماني هم، عقل دچار شك و ترديد مي شود. آيا ابوموسي انساني كم عقل و بي درايت بود؟ و آيا اين مسائل، از كند ذهني او سرچشمه گرفته است؛ چنان كه در تاريخ، به سخن درازي و كوتاه عقلي شهره است؟ چنين گماني هم بويژه در مورد چنين مسائل روشن و آشكاري، قانع كننده نيست. ابوموسي فرماندأ پيروز و فاتح دهها شهر ايران در جنگ مسلمانان با سپاه ساسانيان است. او بيش از پانزده سال در بزرگترين بلاد، استاندار بوده و با اين كه از قريش نبوده، توانسته در ميان آن همه افراد صاحب قدرت و عقل و انديشه و اصل و نسب، مقام خود را حفظ كند و در مقابل خليفأ سختگير و دقيق و حسّاس چون عمربن خطاب، كه با اندك سوء ظن، حاكمان را تنبيه و عزل مي كرد، مقاومت كند. پس حقيقت را بايد در چيز ديگري جست. اين جا هم عقل و منطق به كرانأ آرامش و آسودگي رضايت نمي دهد. بياييد بار ديگر به دومه الجندل برويم؛ سرزميني كه دو گروه حكميّت، آن جا تجمّع كردند. از وراي تاريخ و اوراق نوشتأ مورّخان، سخنان، رفتار و نتايج كار ابوموسي و عمروالعاص را بنگريم. ابوموسي را در ميان چهارصد رزمنده كه شريح بن هاني و عبدا لله بن عباس آنها را فرماندهي مي كنند، مي بينيم. ابن عباس او را از مكر عمرو آگاه مي كند: « ابوموسي بدان كه عمرو اهل تقوا نيست. در راه رسيدن به هدف، هر حيله اي را مرتكب مي شود. مبادا فريب سخنانش را بخوري! اميرالمؤمنين علي، چيزي كم ندارد كه او را خلع كني. ابوموسي بدان، همانان كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند، با علي هم بيعت كرده اند و علي كاري كه مستوجب خلع از خلافت باشد، انجام نداده است. . . » جواب ابوموسي، نگاهي است توأم با خاموشي. شريح با او صحبت مي كند؛ از علي مي گويد، از علم علي(ع) از مقامش نزد رسول خدا، از منزلتش در اسلام، از حق ّ ولايت اهل بيت(ع) و از ظلمي كه به عراق خواهد رفت، اگر شاميان بر آن تسلّط يابند. جواب ابوموسي سكوت است و نگاهي ترديدآميز. تنها مي گويد: «اميدوارم كاري بكنم كه امّت به خير و صلاح برسند. » به روز اوج محاجّأ ابوموسي و عمرو باز مي گرديم. عمرو چون روباهي مكّار، از راست و چپ و عقب و جلو مي آيد و از همه طرف، ابوموسي را محاصره مي كند كه خلافت معاويه را بپذيرد تا حكومت مصر نيز به خودش برسد؛ چرا كه شرط كرده بودند چنانچه خلافت را براي معاويه گرفت، حكومت دائمي مصر، بدون ماليات، به او مي رسد. مهمترين دليل عمرو هم اين بود كه عثمان مظلوم كشته شده است و معاويه، ولي ّ خون او است. پس بگذار او را خليفه كنم تا قاتلان عثمان را قصاص كند. چه استدلال بي پايه اي! و چه دليل معيوب و پريشاني! اوّلاً، عثمان داراي فرزنداني است كه آنها ولي ّ خون او هستند و معاويه، به رغم درخواست مكرّر خليفأ مقتول، نيروي كمكي برايش نفرستاد، تا آن كه تنها در مدينه كشته شد. ثانياً، اين فرض را هم بپذيريم كه معاويه، ولي خون عثمان باشد؛ مگر عقل و منطق اجازه مي دهد هر ولي خوني را براي آن كه قاتل را قصاص كند، بايد به مقام خلافت مسلمين نصب كرد؟ اگر اين طور است، هر روز قتلهاي مختلفي روي مي دهد و قصاص همأ آنها هم در شرع اسلام واجب شمرده شده؛ پس هر روز بايد زمام امور مملكت را به صدها صاحب خون سپرد و آنها را خليفه كرد، كه قصاص مقتول خود را بگيرد. اما تعجّب از اين نيست؛ عمرو، آن مكّار قريش، اگر دليل محكمتري داشت، از بيان آن عاجز نمانده بود كه ما اينك بر او خرده بگيريم. او، معاويه پسر ابوسفيان را كه سر دستأ احزاب و مشركان بود، مي خواست بر مردم قالب كند، اما هيچ شرطي از شرايط رهبري و خلافت را در او نمي ديد؛ الاّ اين كه پسر عموي خليفأ مقتول است و با همين كور سوي ضعيف، در مقابل نمايندأ سپاه كوفه و مردم عراق جولان مي داد. از آن طرف، ابوموسي وكيل كسي بود كه همأ صحابه، به فضل بلا رقيب او اعتراف داشتند و اوّل گرونده به اسلام بوده و برادر رسول خداست. دهها آيأ قرآن كه ابوموسي حافظ و قاري آنها بود، در شأن او نازل شده است. منتخب رسول خدا براي خلافت بوده است. جزو اهل بيت(ع) است كه ابوموسي خود از راويان حديث آن است. سه سال است كه مردم با طيب خاطر او را خليفه كرده اند و سنّت رسول خدا را در جامعه جاري كرده است و. . . ؛ اما اين نماينده، يك بار هم از موكّل خود نام نبرد و اوّلين و آخرين سخنش اين بود كه، بياييد عبدا لله بن عمر را خليفه و علي و معاويه را خلع كنيم. راستي چرا سخن از خلع معاويه مي گويد؟ مگر معاويه خليفه است كه او را خلع كند. معاويه استانداري است كه خليفه او را خلع كرده و الان يك شورشي طاغي است. در واقع، ابوموسي مي گفت، بياييد علي را از خلافت خلع كنيم و داماد خودم، عبدا لله را جايگزين او كنيم. عجب نماينده اي و عجب دفاعيه اي كه از امام خود و مردم عراق به جاي آورد! او تنها در واپسين ساعات كه فهميد قدرت نصب ابن عمر بر خلافت را ندارد، پيشنهاد كرد علي و معاويه را خلع كنند و مردم، خودشان هر كسي را راضي شدند، به عنوان خليفه برگزينند، و عمرو نيز از همين پيشنهاد عوامانأ ابوموسي، استفاده كرد و آن كرد كه به روايت منابع تاريخ اسلام، از نظر گذرانديد. براستي كسي نمي داند كه كار ابوموسي را با چه قانون و منطقي قياس كند. تنها يك راه منطقي كه از وراي انديشه و تأمّل بسيار در اين حوادث پيچيده، در به روي حس ّ حقيقت يابي و كنجكاوي انسان مي گشايد، همان است كه ابوموسي اساساً از علي و اهل بيت(ع)، دل خوشي نداشته و اسلام را در حكومتي جستجو مي كرده، كه كساني همچون خودش در مركز آن قرار گيرند؛ چرا كه اگر علي(ع) فقيه باشد، جايي براي عرض اندام فقاهت ابوموسي باقي نمي ماند. علي صاحب اسرار رسول خداست و به گفتأ خليفأ دوم، تا وقتي علي حاضر است، كسي حق ّ فتوا ندارد. اگر علي قاري و مفسّر قرآن باشد، ديگر قرائت و تفسير امثال ابوموسي رنگ مي بازد؛ زيرا علي مصدر و محل ّ فوران انديشأ الهي پس از پيامبر(ص) است و ستاره اي است كه زمينيان در انديشأ رسيدن به او زمينگير مي شوند. اگر علي و اهل بيت(ع) مدار حكومت باشند، ابوموسي را ياراي قدرت نمايي و حضور در مصدر كارها نيست. چه آن دو، از قبيل شب و روزند. اگر علي ميدان دار عدالت جامعه باشد، اموال فراوان ابوموسي در معرض خطر قرار مي گيرد. ابوموسي اشعري، در اثر سياستهاي عمر و عثمان، به سرمايه داري بزرگ تبديل شده بود. دربارأ ثروت او، محقّقان بسيار نوشته اند كه ما به يك نمونه آن بسنده مي كنيم تا معلوم شود كه ريشأ مخالفتهاي او، دنياطلبي است «رأس كل ّ خطيئه الحب الدنيا». ابوموسي در ولايت علي(ع) هم عزل خود را مي بيند و هم ثروتهاي خود را در خطر مصادره، چه علي(ع) در همان روز پذيرش حكومت فرموده بود كه تمام اموالي كه از بيت المال به نا حق ّ بخشيده شده است بازپس مي گيرد، اگرچه به كابين زنان رفته باشد. دنياطلبي و ترس از عدالت علي(ع) همان علّتي است كه سبب طغيان طلحه و زبير و پيمان شكني آن دو گشت. امّا ابوموسي را از در مكر و فريب وارد ساخت و چنين كرد كه به حماقت مشهور شد. «جناب ابوموسي اشعري حاكم بصره بود؛ همين ابوموساي معروف حكميّت. مردم مي خواستند به جهاد بروند، او بالاي منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت جهاد و فداكاري، سخنها گفت. خيلي از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند؛ هر كسي بايد سوار اسب خودش مي شد و مي رفت. براي اين كه پياده ها هم بروند، مبالغي هم در بارأ فضيلت جهاد پياده گفت؛ كه آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است، چنان است! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايي كه اسب هم داشتند، گفتند ما هم پياده مي رويم، اسب چيست! «فحملوا الي فرسهم»؛ به اسبهايشان حمله كردند، آنها را راندند و گفتند برويد، شما اسبها ما را از ثواب زيادي محروم مي كنيد؛ ما مي خواهيم پياده برويم بجنگيم، تا به اين ثوابها برسيم! عده يي هم بودند كه يك خرده اهل تأمل بيشتري بودند؛ گفتند صبر كنيم، عجله نكنيم، ببينيم حاكمي كه اين طور دربارأ جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مي آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست، يا نه، بعد تصميم مي گيريم كه پياده برويم يا سواره. اين عين عبارت ابن اثير است. او مي گويد: وقتي كه ابوموسي از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره علي اربعين بغلاً»؛ اشياي قيمتي كه با خودش داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت! آن روز بانك نبود و حكومتها هم اعتباري نداشت. يك وقت ديديدكه در وسط ميدان جنگ، از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياي قيمتي را كه ديگر نمي تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمي دهند؛ هر جا مي رود؛ مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشياي قيمتي او بود، كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ اينهايي كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسي را گرفتند. «و قالوا احملنا علي بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همين زياديها بكن؛ اينها چيست كه داري با خودت به ميدان جنگ مي بري؟ ما داريم پياده مي رويم؛ ما را هم سوار كن. «و ارغب في المشي كما رغبتنا»؛ همان طوري كه به ما گفتي پياده راه بيفتيد، خودت هم قدري پياده شو و پياده راه برو. «فضرت القوم بسوطه»؛ تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد، بيخودي حرف مي زنيد! «فتركوا دابه فمضي»؛ آمدند متفرق شدند، امّا البتّه تحمل نكردند، به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسي را برداشت. امّا ابوموسي يكي از اصحاب پيامبر و يكي از خواص ّ و يكي از بزرگان است؛ اين وضع اوست!» در اين جا مناسب است كه سخن را با دلي گرفته از نقل اين صفحات تلخ تاريخ و عرض ادب به ساحت مقدّس اوّل مظلوم عالم، اميرالمؤمنين علي (ع) - كه همأ ناگواريها را پذيرفت و وجود امثال ابوموسي را تحمل كرد، تا درس انسان سازي و دين پروري را به ما بياموزد - به پايان ببريم؛ اما به دليل آن كه، شايد خوانندگان اين اوراق، مايل باشند حكايت ابوموسي را تا دم مرگ همراهي كنند، سطوري چند را به بخش آخر زندگي او سياه مي كنيم تا در صحراي محشر، شاهد قضاوت حق ّ تعالي در مورد او باشيم. بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت! در مجموع گفتيم كه، بسياري از صحابه، اين حديث را از رسول گرامي اسلام نقل كرده اند كه خطاب به ابوموسي فرموده بود: «بعد از من، فتنه اي رخ خواهد داد؛ تو اگر در آن خفته باشي، بهتر از نشسته است و اگر نشسته باشي، بهتر است از آن كه راه بروي (كنايه از ضرورت عدم ورود ابوموسي ). اما ابوموسي اين حديث را كه براي خود او صادر شده بود، به تمام جامعه تعميم داد و از آن، طرفي نبست؛ بلكه خوار و ذليل از عمارت كوفه رانده شد و ترسان و لرزان، چند ماهي گذراند تا اميرالمؤمنين او را بخشيد. بار ديگر در صفّين ظاهر شد و نمايندگي مردم عراق را به رغم ميل اميرالمؤمنين پذيرفت و كوشيد در هر حال، علي (ع) را از خلافت عزل نمايد؛ با آن كه نمايندأ او در حكميّت بود و خواست كه دامادش، عبدا لله بن عمر را خليفه كند، كه عمرو نپذيرفت. بناچار او پذيرفت علي(ع) و معاويه خلع شوند، كه از سوي عمرو سخت فريب خورد و در گير و دار آن رسوايي، كتكي هم خورد و تنهايي بر اشتري سوار، رسواي خاص ّ و عام ّ و مورد غضب هر دو گروه شامي و عراقي، سوي مكّه راند. و اين، تنها كوچكترين نتيجأ پشت گوش انداختن نصيحت رسول خدا بود كه دامن ابوموسي را گرفت. پير اشعري كه پيش از اين، مقام و منزلتي والا داشت، در باقي عمر، با ترس و ذلّت زيست و شايد آرامترين بخش باقيماندأ عمرش، سالهاي
38 تا 40 هجري بود كه با بزرگواري و گذشت امام علي(ع) در مكّه زيست. پس از آن كه معاويه روي كار آمد، ابوموسي جزء لايه هاي زيرين طبقات اجتماعي قرار گرفت و پايگاه و منزلتش متزلزل شد. همچنين روز و شب، هراسان از خشم و قهر پسر ابوسفيان، روزگار گذراند. در همان سال چهلم كه امام علي (ع) به شهادت رسيد، بسربن ارطاه ، فرماندأ خونريز معاويه، به سوي حجاز مأمور شد. طرفداران علي(ع) را مي كشت و خانه هايشان را آتش مي زد. ابوموسي رانده شدأ اهل بيت(ع) از اموي نيز هراسان شد، تا آن كه بسر به او اطمينان داد كه او را نخواهد كشت. سپس به سوي معاويه حركت كرد، كه او در راه آمدن به كوفه بود، در نخيله بر معاويه وارد شد و گفت: «سلام بر تو اي اميرالمؤمنين!» معاويه گفت: «سلام بر تو. » و اين هم مزدي بود كه ابوموسي درخلع علي(ع) و مهيّا كردن زمينأ خلافت معاويه دريافت كرد. هنگامي كه خارج شد، معاويه گفت: «حتي بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت تا بميرد. » و در حوادث سال
54، ذكر شده است كه ابوموسي نيز درگذشت. وفات او را در سنأ
52 هم گفته اند و به خاطر آن ظلم فاحش در حق ّ ولايت اميرمؤمنان علي(ع) و خصلت دنياطلبي و عافيت جويي و بي اعتنايي به نصايح رسول خدا و علي (ع) و عالمان و آگاهان و بيش از اندازأ تقوا و بينش خود گام برداشتن، ابوموساي صحابي، قاري، فقيه، والي، فاتح، فرمانده و. . . پانزده سال آخر عمر خود را در خاموشي گذراند و اينك نيز كه حدود چهارده قرن از مرگ او گذشته است، مورد نفرت و نكوهش است. قطره تا با درياست، درياست ورنه آن قطره و، دريا، درياست و درود بر آنان كه عمر كوتاه و زودگذر را ملعبأ نفس افزون طلب نكردند و به رغم تمنّاي دل، سر در گرو حق ّ نهادند، خود را نديدند و با خداي خود معامله كردند. پاورقي
|
|
|