(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 17 بهمن 1388- شماره 19578
 

شعري براي حضرت زينب كبري(س) زمزمه بهار
كاش...
آب
طلعت
چشم هاي گريان
روز دهم
ره يافتگان 4 سلام عبدالله
حس غريبانه
سحر انقلاب
مي شود و ما مي توانيم



شعري براي حضرت زينب كبري(س) زمزمه بهار

اي گريه ببار روي دامن
هرچند شدي شبيه آهن
يك پرده بگو كه كربلا چيست؟
آن آينه خدانما چيست؟
اوصاف امام را بيان كن
يادي ز حسين مهربان كن
اي اشك بريز مثل باران
يك نغمه بزن زبيقراران
آنانكه به شوق يار رفتند
با زمزمه بهار رفتند
با زمزمه بهار خوشرنگ
با چشم خمار، با دل تنگ
دلتنگ خداي خويش بودند
بي حضرت حق پريش بودند
آن تشنه لبان غرق كوثر
آنها كه كشيده تا فلك سر
از جور زمان نكرده فرياد
آنها كه نمي روند از ياد
اي زينب سر بلند آگاه
يك شمه به ما نشان بده راه
با ما بسراي از شهادت
از رمز عظيم استقامت
اي ماه چگونه صبر كردي؟
با آنهمه نا كسي و سردي
آن دل نه دل است بلكه درياست
گفتي كه هر آنچه هست زيباست
زينب اسكندري

 



كاش...

روز عاشوراست
همه جا غوغاست
عالمي خسته
چشم ها درياست
قلب ها با غم
مي تپد هر دم
مي دود هر سو
هركه در آن جاست
آسمان تيره
شهر غمگين است
كاش مي ديدم
كاش مي بودم
دركنار او
صدهزار افسوس!
فكر من روياست.
مريم غلامعلي زاده/ اهواز

 



آب

آبي كه نخوردي
از چشم رقيه افتاد
آن زمان كه دستهايت
با مشك بيعت نكرد
نذر
با سپاهي از ظهر
گلوگاه خيابان تنگ تر شد
آن طرف پرچمي به آسمان مي رفت
و علم هاي وارونه اذان مي گفتند
همين جا بود
دلهايمان را
قيمه قيمه
نذركرديم
پريسا كشاورزحميد

 



طلعت

تلفن زنگ خورد. با چند زنگ متوالي تلفن را برداشتم.درآن طرف صداي خانم مسني به گوش مي خورد كه مي گفت:«نرگس جان! بلند شو بيا منزل كارت دارم. قربانت گردم الهي پير شوي.» نمي دانستم چه جوابي بدهم. هزار تا كار داشتم كه بايد آنها را انجام مي دادم. درعين كلنجار با خود بودم كه پيرزن پشت تلفن قربون صدقه ام مي رفت:«منتظرت هستم زودباش بيا»چاره اي نداشتم.گفتم:«چشم»، كارم را كنار گذاشته و آماده رفتن شدم. در بين راه هزار فكر درسرم مي چرخيد كه او با من چكار دارد كه اين قدرعجله براي ديدنم داشت؟ انگار كسي را نداشت و تك و تنها زندگي مي كرد و بچه هايش همه درخارج از كشور به سر مي بردند و شوهر پيرش نه ماه پيش به رحمت خدا رفته بود. او يكي از دوستان مادرم به شمار مي رفت. «طلعت خانم» صدايش مي زديم. درعين گيرو دار با خودم متوجه شدم كه به درب منزلش رسيدم زنگ را با ترس ولرز فشار دادم بعد ازمدتي صداي نحيفي از داخل حياط شنيده شد كه صبر كن آمدم، طلعت خانم به سختي مي توانست حركت كند. مدتي طول كشيد تا به درب حياط برسد تا اينكه درب منزل را به سختي بازكرد، او را درلاي در برانداز كردم. او نسبت به سال هاي گذشته ناتوان وضعيف تر شده بود. وقتي كه مرا ديد گفت: ننه آمدي قربان شكل ماهت شوم. دست هاي رنجورش را از دو طرف باز كرد و مرا درآغوش خود كشيد. بوي خاصي مي داد. اين بو برايم تازگي داشت .سپس زير بغلش را گرفتم و آهسته با هم داخل اتاق شديم. اتاقش سرد وبي روح بود مثل اينكه هيچ وقت كسي در خانه آنها رفت و آمد نمي كرد.طلعت خانم يك بند صحبت مي كرد؛ انگار يك دنيا حرف داشت كه تا حالا بازگو نكرده بود. من كه محو چهره نمكي وچروكيده او شده بودم نمي دانستم چقدر زمان گذشته است تا اينكه به خودم آمدم و گفتم:«مادرجان! چه كارم داشتي؟» طلعت خانم كه تازه به خودش آمده بود، گفت: برات مي گم -ننه، صبر داشته باش. بعد گفت؛ ازخودت بگو چه كار مي كني؟ من هم مختصري درباره خودم برايش گفتم. نمي دانم چرا حاشيه مي رفت و سر اصل مطلب نمي رفت. نزديك دو ساعت درآنجا بودم. تا اينكه دوباره از او پرسيدم:«مادرجان! بگو ببينم چي شده؟ چكارم داشتي؟» طلعت خانم با يك مكث طولاني نگاهي پر از درد و رنج به من انداخت گفت:«يادت هست كه هرسال دهه اول محرم من زيارت عاشورا درخانه ام برپا مي كردم؟» درآن لحظه به خود آمدم و متوجه شدم كه چقدر خود را درگير كارهايم كرده بودم كه از دور وبرم غافل شدم. طلعت خانم ادامه داد:«پـارسال شوهرم خدا بيامرز كنارم بود وكمكم مي كرد ولي امسال كسي را ندارم كه پارچه هاي سياه را به درو ديوار اطاق بزند. ننه چند روز ديگر نمانده كه محرم بيايد...»درحين صحبت كردن با من از جايش به سختي بلند شد. به طرف صندوق چوبي اش كه درگوشه اي از اتاق قرارداشت رفت و من هم رفتم كنارش و او در صندوق را به سختي باز كرد و از گوشه صندوق بقچه اي بيرون كشيد و با دستان لرزان خود گره بقچه را باز كرد و به طرف صورتش برد و شروع به بوييدن پارچه ها كرد. گريه امانش نداد، بلند گريه مي كرد من كه طاقت ديدن اشك هايش را نداشتم بغلش كردم و گفتم:«مادرجان! حالا چرا گريه مي كني؟» پيرزن با صداي گرفته و بغضي كه درگلويش بود شروع كرد به صورت شكسته شكسته جملات را ادا كردن كه من منظورش را نمي فهميدم پرسيدم: چي شده ننه؟ گفت:«ده روز اول محرم هرسال براي سيدالشهداء زيارت عاشورا درخانه ام برگزار مي كردم ولي امسال دست تنها شدم و كسي را هم ندارم شايد امسال آخرين سال عمرم باشد. تو را به امام حسين (ع) كمكم كن اين مراسم را آبرومند برگزار كنم.» گفتم:«چشم مادرجان!» پيرزن وقتي اين حرف را از زبان من شنيد شروع به قربان صدقه رفتن من كرد و گفت:«الهي خير از جوانيت ببيني ننه. الهي...»
بعد از خارج شدن از منزل پيرزن فكرهايم را جمع وجور كردم تا اينكه بتوانم تصميمي براي كارهايم بگيرم كه بتوانم در راه امام حسين(ع) خدمتي به اين پيرزن دل شكسته نمايم. فرداي آن روز چادرهاي مشكي را در اطاق نصب كردم. وسايل پذيرايي را كه در زير زمين قرار داشت بيرون آورده و آنها را براي اول محرم آماده كردم. موقع رفتن، پيرزن چند بار به من يادآوري كرد كه قبل از مهمان ها درمنزلش حاضر باشم و خودم را براي پذيرايي از مهمان ها آماده كنم.
خوشبختانه مراسم زيارت عاشورا دراين دهه اول محرم با آبرومندي برگزار شد و آنچه برايم جالب بود اين بود كه چرا امسال نسبت به سالهاي گذشته استقبال بيشتري صورت گرفته است.
بعد از آخرين مراسم زيارت عاشورا، وقتي كه جمعيت پراكنده شدند، به طرف اتاق رفتم ديدم طلعت خانم زيرپنجره دراز كشيده بود. احساس كردم كه پيرزن خسته شده است. نزديكش رفتم گفتم:«مادرجان! توي اين چند روز خيلي خسته شدي.» پيرزن با رنگ پريده درحالي كه دستش را روي قلبش گذاشته بود به سختي نفس مي كشيد. من دست پاچه شده بودم نمي دانستم چكار كنم. گفتم:«مگر ناراحتي قلبي داري؟ قرصهايت كجاست؟» گفت: زياد وقت ندارم. من چيزي نمي خواهم اين آخرين كاري بود كه با كمك تو توانستم آن را آبرومندانه برگزار كنم. نفس هايش به شمارش افتاده بود و به سختي كلمات را ادامه مي داد. گفت:« وصيت كردم كه اين خانه را وقف امام حسين (ع) كنم و هرسال در دهه اول محرم توي آن زيارت عاشورا برگزار شود و تو بيايي و پارچه هاي مشكي را برسر اين اطاق نصب كني و خادم زائران امام حسين (ع) باشي و از آنان پذيرايي كني و دراين مراسم هر روز يك زيارت عاشورا به نيابت من بخوا...» جملات آخر را به سختي ادامه داد. ساكت شد. داشت به بالا نگاه مي كرد انگار كسي را ديده بود. خوب كه به صورتش نگاه كردم ديدم لبخند قشنگي روي لبش نشسته است.
فاطمه حبيب نژاد

 



چشم هاي گريان

باباجان! نمي دانم هم اكنون كه سربريده ات را در مقابل خود مي بينم توان ادامه زندگي را دارم يا نه؟ من همان دختر سه ساله ات هستم كه زماني دست در دستان گرم تو داشتم و در كوچه هاي مدينه همان كوچه هايي كه جدم رسول الله(ص) هم روزگاري در آن قدم مي گذاشت، قدم مي گذاشتم. بابا، زماني باباي مهربان يتيمان بودي ولي حالا در اين صحرايي كه بوي خون تمام آن را پركرده است هيچ كس نيست كه دست نوازش بر سر يتيمت بكشد و آبي به لب هاي تشنه ام برساند، با اينكه سه سال دارم تمام موهايم از غصه دوريت همچون برف سفيد شده است. باباي خوبم، زماني در خيمه ها صداي دلنشين و زيباي اصغر، سكوت شب را مي شكست ولي حال سينه كوچكم كه از ضرب تازيانه و دست هاي بزرگ قاتلينت سياه شده است، از سكوت طاقت فرساي خيمه به تنگ آمده است. خودت ديدي كه چگونه اصغرت همچون گلي بر روي دستانت پرپر شد و چگونه عمويم عباس مظلومانه جان سپرد.
احساس نزديكي به خدا و تو اي پدر عزيزم لحظه به لحظه در دلم غوغا مي كند، با شنيدن صداي دشمن، همچون خيمه هايمان، خيمه هاي دلم مي سوزد و زماني كه سر بر زانوهاي عمه ام زينب مي گذارم خاموش مي شود. حسين جان باباي خوبم، ديگر، كوله بار سفر را بسته ام تا كه بيايي و مرا به خود به نزد مادرمان زهرا(س) ببري!
فاطمه شهيدي
14ساله/ دبيرستان فجرالسلام

 



روز دهم

اينجا كربلاست، سال 61 هجري. با امروز دهمين روزي مي شود كه از آغاز سال نو قمري مي گذرد، و ما سه روز است كه در اين صحرا اقامت كرده ايم و تمامي مردان مان با پيروان يزيد نامرد مبارزه مي كنند. نمي دانم چرا امروز حال و هواي ديگري دارم؛ دلم بيشتر براي پدر تنگ مي شود، بيشتر تشنه ام مي شود.
نگران و مضطرب هستم، نزديك ظهر است، ياران پدر يكي پس از ديگري به خيمه مي آيند و با اهل خيمه وداع مي كنند.
چه خبر است امروز كه صداي شادي دشمن به گوش مي رسد؟! آيا آنان از كشتن اهل بيت رسول الله (ص) و يارانش شادمان مي شوند؟! آري حتما همين طور است، و همگي آنان از ياران شيطان هستند و اگر نبودند كه آب را بر روي ما نمي بستند و پدرم را از من جدا نمي كردند.
سراغ پدر را مي گيرم، او به همراه تعدادي از جوانان خيمه اجساد پاك شهدا را به سمت خيمه مي آورد و دوباره باز مي گردد.
بچه ها با ديدن پيكرهاي پدرشان اشك در چشمانشان حلقه مي زند، بهانه مي گيرند و در آغوش گرم مادرانشان مي نشينند و عمه ام، زينب (س) به همه دلداري مي دهد و برايشان صحبت مي كند.
ظهر بود و فرات در تكاپو؛ ظهر بود و خورشيد؛ پر فروغ، ظهر بود و لب ها تشنه، ظهر بود و...
ظهر بود لب هاي سكينه از شدت عطش باخون سيراب شد،
ظهر بود و زمين از بيداد زمانه فرياد كشيد و نينوا با خون وضو گرفت؛ ظهر بود و آسمان برخود خشم گرفت و غريد؛
ظهر بود پرچم ها سخت بي تاب بودند؛
از عطش خيمه ها در خود مي سوخت.
همه براي حادثه اي بزرگ در انتظار نشسته بودند؛ حتي دشت نينوا ورود فرات.
گويي عالم از پيشامد حادثه اي بزرگ خبر داشت.
آري پس از آن روز كربلا بهشتي ديگر شد و عشق معناي حسين (ع) گرفت.
ندا بك خوشنويس
سوم راهنمايي
شاهد اشراقي
شهر مقدس قم


 



ره يافتگان 4 سلام عبدالله

¤ نام: عبدالله ميثمي ¤ تولد: 12خرداد 1334، اصفهان ¤ سمت: نماينده امام در قرارگاه خاتم الانبيا ¤ شهادت: 12بهمن 1365، شلمچه
پدر بزرگ اسم نوه اش را انتخاب كرده بود. اما آقاجون، باباي بچه اصرار داشت اسم پسرش به «الله» ختم شود. هيچ كدام كوتاه نمي آمدند. پدربزرگ قرآن را برداشت. نشست بالاي سر نوزاد، دعا خواند و قرآن را باز كرد «قال اني عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيا» اسمش را گذاشتند عبدالله.
¤¤¤
از مشهد برگشته بود. اردوي مشهد گذاشته بودند. به همه گفته بودند با خانواده هاشان بروند. پرسيدم: «خانواده رو هم بردين؟» گفت: «نه» گفتم: «چرا؟» گفت: «از وقتي رحمت الله شهيد شده سعي مي كنم بين خانواده ي خودم و او فرقي نگذارم گفتم اگه خانواده ام رو ببرم، خانمش دلش مي گيره. مي گه اگر شوهرم بود، من رو هم مي برد. نگفته بودن هم كه مي شد كسي غير از خانواده مون رو ببريم.»
¤¤¤
غروب بود. راه مي رفت توي بيابان ها. يك بيت شعر با خودش تكرار مي كرد و هاي هاي گريه مي كرد. چند بار ديده بودم اين حالش را نزديك اذان مغرب. مي خواند:
«گفتم خدا، من بهترم يا ارمني؟ گفتا كه هر دو از منيد»
¤¤¤
همه نماز جماعتش را دوست داشتند. زياد طولش نمي داد. اگر مي ديد يا مي شنيد امام جماعتي نمازش طولاني است، تذكر مي داد. بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مي كرد. عوضش نماز فرادايش را آهسته مي خواند. با سجده هاي طولاني و گريه هاي زياد.
¤¤¤
چاه فاضلاب پر شده بود.
همه خواب بودند. رفت بيرون. فكر كردم مثل هر شب مي رود وضو بگيرد؛ براي نماز شب. دير كرد. رفتم دنبالش. بيل و كلنگ را برداشته بود؛ چاه را خالي مي كرد.
حضرت زهرا- سلام الله عليها- را خيلي دوست داشت. روضه اش را هم خيلي دوست داشت. روضه ي او را كه مي خواند، به سومين زهرا كه مي رسيد، ديگر نمي توانست ادامه بدهد.
تركش كه خورد و بردندش بيمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا- سلام الله عليها-
¤¤¤
مسجد امام پر شد از جمعيت. جنازه را آوردند. از آنجا تشييع مي شد و بعد او را مي بردند اصفهان. گفتند از او بگويم. مانده بودم چطور شروع كنم. قرآن را باز كردم؛ اين آيه آمد:
«قال اني عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيا»¤
(مزار عزيزش در گلستان شهداي اصفهان ميهمان است. اگر سري به آنجا زديد، سلام ما را هم برسانيد و دستگيري اين دنيا و شفاعت آن دنيا را طلب كنيد.)
زهرا قدوسي زاده- 15ساله قم
¤ يادگاران 5- شهيد ميثمي
روايت فتح- مريم برادران

 



حس غريبانه

در منزل زينب غوغايي برپا بود
چشمان رقيه خيس باران بود
در عمق قلب حس شور و نشاط شوق سخن با دل جانش بازي مي كرد
دل من هم غم از دست رفته اش را حس مي كرد با سكوت شب آرامش حسين
بي صدا، بي نقش و نگار بي نام و نشان
با خدا، با حسين، با غم
تاكنون معني اين كلمات را نمي دانستم و نمي فهميدم
حال كه اين نوشته در دستهاي توست و تو خود به آن جان مي بخشي...
من در خرواري از خاك خفته ام
يلدا پورديان- نيايش 1

 



سحر انقلاب

تقديم به
تمامي شهداي
گلگون كفن انقلاب
سحر نزديك است.
انقلاب پيروز است.
عطر خوش گلي مي آيد.
قرار است باز خورشيد درآيد.
سيه شب به سپيد صبح بدل شده.
ماه پاره تيمار به خورشيد شده.
از كلبه ي خويش بيرون بيا.
كه جاء الحق و ذهق الباطل شده.
علي نهاني مدرسه راهنمايي تقواپيشگان/ منطقه 15 تهران

 



مي شود و ما مي توانيم

به نام خداوندي كه ضعيفان و مظلومان را به اوج قدرت و تجاوزگران و ستم كاران را به اوج ذلت مي رساند.
مي خواهم درباره دريايمان، نه نمي شود گفت دريايمان بلكه اقيانوسمان كه سي سال سن دارد و هنوز جواني ست كه به اوج پختگي خود نرسيده است، اندكي برايتان صحبت كنم. از هشت سال جنگ تحميلي صحبتي نمي كنم. كه خود شما از من بهتر مي دانيد كه چه بر سر ما گذشت و چه جواناني را با افتخار به اين انقلاب تقديم كرديم، و به خاطر همين خون پاك شهيدان است كه كشوري آباد و سرفراز داريم.
كشور ما هم اكنون در بين كشورهاي دنيا به جز اقليتي از كشورهاي زورگو و متجاوز عزيز و قابل احترام است و همه كشورها، كشور ما را قدرت آسيا و منطقه و در برخي از مسائل علمي و پژوهشي و نظامي حتي قدرت جهان نيز مي دانند، ولي بعضي از كشورهاي زورگو و متجاوز كه در همه حال از پيشرفت و اوج گرفتن ديگران مي ترسند از پيشرفت ها و دستاوردهاي ما نيز ترس دارند، مثلا آن ها از هسته اي و فضايي شدن ما احساس خطر مي كنند، اما كسي نيست به اين ها بگويد اگر هسته اي شدن جرم و بد است پس چرا براي شما جرم و بد نيست؟ و اگر امري خوب و پسنديده است پس چرا براي ما خوب و پسنديده نيست؟
اين كشورها در طول اين سي سال همواره درصدد بوده اند كه با اين اعمال ناپسندشان نظام جمهوري اسلامي ايران كه ميراث ارزشمند امام و شهدا است را نظامي ضعيف جلوه دهند. ولي به لطف خداوند و همت و تلاش جوانان غيور ما هميشه شكست خورده و سرافكنده اند، همان طور كه بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران.
امام را حل فرمودند: «آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند» ما نيز مي گوييم كه آمريكا هيچ غلطي نكرده، نمي كند و نخواهد كرد.
اما حرف اصلي من اين است كه بعضي افراد به جوانان ما خرده و ايراد مي گيرند و مي گويند كه اگر جنگي بشود و مشكلي براي ايران عزيزمان پيش بيايد (با اين كه كشوري جرات ندارد كه به ما بگويد بالاي چشمتان ابرو هست.)
اين جوانان از كشورمان دفاع جانانه اي نخواهند كرد. من مي گويم اين افراد سخت در اشتباه اند و دليل قانع كننده اي براي اين افراد دارم كه ديگر جاي ابهامي نخواهد ماند. آن جواناني كه در هشت سال دفاع مقدس با رژيم بعثي جنگيدند و آن ها را بر سر جايشان نشاندند. جوانان زمان طاغوت بودند حال اين كه جوانان اين دوره از نسل انقلاب و وارثان خون آن شهدا و شاگردان مكتب شهادت هستند. و آن قدر غيرت و شرف و عزت دارند كه از ناموس و كشورشان دفاع كنند. اين مسئله را در انتخابات اخير نيز ديديم و حقيقت انقلابي بودن جوانان ما نه در نظر بلكه در عمل هم به همه اثبات شد.
در اين كشور جواني را نمي يابيد كه كشورش را دوست نداشته باشد، هر جواني در هر لباس و شكل و عقيده اي كه باشد، عاشق خاك و كشور خود است و به آن تعصب دارد. ايراني هر چه باشد يك خصوصيت خوب دارد. آن هم اين است كه با غيرت است و تن به ذلت و خواري نمي دهد و مانند مولايش سالار شهيدان امام حسين (ع) است. كه وقتي بر سر دوراهي ذلت و شهادت قرار گرفت، راه شهادت را برگزيد و گفت: من مرگ را جز سعادت و زندگي با ظالمان را جز ننگ و خواري نمي بينم. و ايراني بود كه در انتخابات اخير همين راه را برگزيد. من نيز به عنوان يك جوان ايراني معتقدم كه با همين جوانان و اعتماد به آن ها مي توانيم روز به روز قله هاي افتخار را طي كنيم. در آخر آرزو مي كنم كه من را در پرچم سه رنگ كشورم در خاك بگذارند. و هدف كلي من براي زندگي اين است كه پرچم كشورم هميشه در اوج قله افتخار به احتزاز درآيد و همگي بدانند كه ايران مهد دليران و شيران است.
به اميد داشتن ايراني زيبا و آبادتر و جواناني انقلابي و سرافرازتر.
«ما همان مي شويم كه به آن مي انديشيم»
احسان اصغري همدان

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14