(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 10 اسفند 1388- شماره 19594
 

فصل طلوع
شعر
نكته
مروري بر زندگي و آثار آنتون پاولوو يچ چخوف
ادبيات حماسي



فصل طلوع

احمد معلم
قصد داشتم از مادر شعر فارسي آغاز كنم. از غلطان غلطان همي رود... شرح قصه بازگويم اما از آنجا كه شايد درازي سخن از ارزش مقصود اصلي بكاهد از اين شرح مطول منصرف شدم و يكسره عزم فصل پايان كردم. رفتم بر سر اصل ماجراي شعر بي رمق.
شعر، بارمقش! تأثيرگذار است. حس انگيز است، خيال و انديشه را به جوشش مي اندازد، جان مي دهد، حالي مي آورد، آني دارد، شوري مي انگيزد.
اما بي رمقش، بي جان است. از اصل بي اساس است! خالي است. خيلي قوي باشد تكراري است. بازي است. خودنمايي است. شاعرش، باسواد يا بي سواد، «آني» ندارد كه شعرش «جاني» داشته باشد. هنر، اينجا وسيله است. ابزاري است براي رسيدن به اغراض! توقعي نيست كه زنجير تصنع در گردنش نباشد. شاعر در اين ميدان اگر كميتي داشته باشد لنگ است. بدين قياس شعرش هم جفنگ است. حرفي ندارد كه قابل شنيدن باشد. لحن و آهنگ كلامش خارج از احساس و عقل است. زخمه بر ساز پرآرايه مي زند اما، زخمي نيست كه نمك را معنا كند. درد بايد جست اي برادر، درد بايد جست وگرنه طبيب هست. چون كه بي دردي علاجش آتش است!»
¤¤¤
از مادر شعر فارسي گذشتيم دوره هاي مختلف شعر فارسي را نيز پشت سر مي نهيم. به دوره معاصر مي رسيم. اما از دوره مشروطه كم و بيش اغلب خوانده ايم و شنيده ايم. پس از آن هم مي گذريم. از انفجار نور آغاز مي كنيم. از فصل تازه اي كه در اين آب و خاك و ضمير انسانها شكوفه كرد و شكوفا شد. از انقلاب اسلامي كه رنگ از آينه ها زدود و ابر تيره را از مقابل خورشيد جانبخش فرو گرفت. از شعر كه ارزش و جايگاه والايي يافت و از معاني گلگون، كه در خون شهيدان مي جوشيد و اهل روايت را به شرح حكايت مردانه فرامي خواند.
¤¤¤
از پيش درآمد كه بگذريم اين دستگاه درآمدي هم دارد. و اين درآمد شامل شرح مختصري است از وضع و حال شعر در گذر از معبري بزرگ كه چون عنصري نافذ در همه جزئيات فرهنگ و حيات يك ملت تأثير گذاشت: شعر كه قرن ها به شيوه سنتي خودنمايي داشت بر آهنگ نو نواخته شد. يكي شد نوپرداز و آن ديگري را محجر و مشجر! خواند. دعواي نو و به اصطلاح كهنه پاگرفت و موجي براه انداخت. نزاعي در عرصه شعر و ادب درگرفت. يكي فرياد اناالحق سرمي داد، آن ديگري به جيغ رنگارنگ! پاسخ مي گفت. بعضي بر آن بودند كه هنوز مي توان به قدرقدرتان تاريخ شعر اقتدا كرد و پيش برد. برخي گشايش را در قطع قيود شعر مي دانستند قافيه و مفعله را بي خاصيت و دست و پاگير مي شمردند. اصل در نزد ايشان معنا بود، بر چه محملي به ميدان درآيد و در چه شمايلي عرضه شود محل اعراب نداشت.
درگيري نو و كهنه قصه تازه اي نيست. اما در اين روزگار جلوه بيشتري داشت. حتي خود نيما شاعر مشهور نوپرداز كه براستي چيزي آزارش مي داد و دغدغه اي عجيب وجودش را فراگرفته بود به شعر نو پيش از خود معترض بود چنانكه در يكي از نامه هايش در اين باره نوشته است: «اين، يك قسم كاريكاتور مخصوص ادبيات كنوني ايران است. از اختلاط جديد و قديم به آن شكل عقاب را مي توان داد كه مي خواهد پرواز كند اما دست و پاي فيل را دارد و نمي تواند. پس از آن مي خواهد و ناچار است از اينكه برخيزد، برمي خيزد و مي گويد عقاب است و عقاب هم نيست. همين تجدد بود كه در اوايل مشروطه آن را شعر وطني فرض مي كردند.»
دسته سومي هم بود كه راه ميانه مي رفت از تجربه ماضي براي امروز و يا فردا حتي سود مي جست. شعرش، وزن اشعار گذشتگان را احساس كرده بود و طبعش كه در گلزار صاحبنامان شعر فارسي تفرج كرده بود در روزگار اكنون گل مي كرد و ثمر مي بخشيد.
از ميان شاعران نو و كهنه و آزاد و مازاد در نهايت بايد اذعان داشت؛ هر كس كه خوار خواري در وجودش بود، هر كس كه دغدغه اي مشروع در جانش مي جوشيد، چيزي شد. معروف شد يكي يك سال، يكي ده سال، يكي صدسال... هر كس به قدر همت خويش باقي ماند.
اينكه هر يك چه گفت و چگونه گفت و تا چه حد توانست در اذهان مردمان تصرف كه كار اهل تحقيق است. گرچه اين مهم نيز چندان از درك مردم عادي به دور نيست به آساني مي توان چند شعر از چند شاعر مختلف را براي چند نفر خواند و از ميزان فهم و درك و حظ شان پرسيد. در اين ميان از خيل شاعران نوسرا و اهل سنت و ميانه رو بسياري را مي توان نام برد كه اشعار قابل قبولي سروده اند. اما اينكه طعم و تاثير سخنشان تا چه حد ماندني است مسئله اي حائز اهميت و امري قابل تأمل است.
در «تاريخ تحليلي شعرنو» شاعران هر دوره به سه دسته تقسيم شده اند كه از اين نظر جالب توجه است.
اول: شاعراني كه در شعرشان هيچ كاري به كار زمان ندارند. نظام زيبايي شناختي در آثار گذشتگان را پذيرفته اند و هيچ علاقه اي هم به گنجاندن موضوعات و مسائل روز در شعرشان ندارند. كساني چون اميري فيروزكوهي، عماد خراساني و رهي معيري از آن جمله اند.
دسته دوم شاعراني است كه نسبت به اوضاع و احوال و موضوعات روزگار خود بي توجه نيستند و حتي سعي در بيان اين موضوعات و مسائل روز در شعر دارند اما فاقد شناخت ساختار روزگار و علل تغييرات اجتماعي و جوهره پديده ها هستند. رشيد ياسمي، فروزانفر و ملك الشعرا بهار در زمره ايشانند. و بالاخره دسته سوم، شاعراني هستند كه آگاهانه با درك درست جوهره محتواي روزگار خود، مي خواهند شاعر عصر خويش باشند.
لازم نيست مجددا اين سه دسته را بررسي كنيم به روشني پيداست كه شاعر موفق جزو كدام دسته است. اما آيا واقعا دسته سومي هم وجود دارد كه حرف و سخنش جوهره محتواي روزگار باشد؟ اين مسئله اي است كه شايد بهتر باشد براي روشن شدنش باز هم صبر كرد تا محك زمان حقيقت را فاش سازد و سره از ناسره، بي چون و چرا بازنمايد.
بعد از نيما جدال دو طرف گسترش هم يافت. هركس در هر فرم و قالب و قيد و بي قيدي شعري مي گفت يا چيزي مي بافت. روزنامه ها و مجلات گوناگوني بوجود آمد كه هر كدام ميكروفن افراد بخصوصي بودند. بازار نقد داغ بود. مملو از خشونت! نزاع بين نوگرايان و سنت گرايان، برخوردي نبود كه حاصلي به بار آرد و ثمري دهد. برخي معتقد بودند در اين ابداعات و اختراعات، ذوق و پسند مردم، سوابق ذهني و سطح تفكر آنها و افزون بر اين خصلت ملي ادبيات و هنر فراموش مي شود.
در آثار ادبي جديد اشكال در هم شكسته و نامطبوع، مضامين از هم گسيخته و دور از ذهن و انتزاعات ايده آليستي فراوان ديده مي شود. اين امر در نهايت به بي تفاوتي مردم و حتي اعتراض آنها منجر مي گردد. و باعثش كسي جز افراطيون كم درك اغلب بي سواد نيست. كار به جايي مي رسد كه حتي خود نيما هم اظهارنگراني مي كند. او مدام بيمناك آن بود كه به خاطر نوآوري هايش طرد گردد و يا حتي اعدامش كنند. معتقد بود كه نبايد خوانندگان را به كوره راه تخيلات موهوم سوق داد. مي گفت چنين امري جز عدم توجه به مسئوليت در مقابل مردم نيست. اين كند كردن سلاح هنر در ميدان مبارزه است اين بي اعتنايي به مردم است. چيزي است كه مطلقا قابل تحمل نيست. و به هيچ وجه نبايد گذاشت «غربي كردن» مد شود.
برخي ديگر نيز به عكس معتقد بودند كه شاعران هنگام انشاء شعر بايد ذوق و سليقه عامه مردم و سوابق ذهني و سطح فكر آنها را در نظر بگيرند و اساس كار خود قرار دهند. بايد به قالب ها و شيوه هاي بياني سنتي كه در اجتماع رسوخ يافته روي آورند و از ابداعات و اختراعات نو كه وهم آلود و شخصي و دور از ذهن است پرهيز كنند.
در اين بين گروهي اين، گروهي آن پسندند. گروهي نيز نه اين و نه آن. برخي همين و هم آن توأمان را نيك مي شمارند. و اين ها همه جزو خصايل هنر است.
در تمام اين دسته ها و اقشار از شاعر سياسي گرفته تا عاشق سينه چاك و مجنون تا اديب و عالم و فقيه هر كدام به شيوه خود سخن ساز كرده اند. برخي حرف دل گفتند، برخي حماسه سرودند، برخي غزل خواندند، بعضي هم از مسائل اجتماعي و آلام مردم و شرع، و شعر و بحرش و غيره سخن گفتند. از ايشان هر كدام كه قبول عام يافتند، شعرش در خاطر ماند. ماندگار شد. و هر كس كه لمحه اي درخشيد به همان ميزان ديده شد. از حكومت رضاخان و فرزند و ايادي اش، وضع زندگي مردم و سياست و شرع و حس و هنر، بي شرح معلوم است. شعر همچون درياچه اي بود كه بسوي كويري بي كنار، رهايش كرده باشند لحظه به لحظه پهن تر و خشك تر مي شد. مثل فانوسي كه رو به افول مي رود، رو به خاموشي داشت. انگار بي انگيزه بود. چيزي براي حركت و پويايي نمي يافت. در چنين دوراني بود كه راه پرپيچ و تاريك هنر به سوي خورشيدي تابناك گشوده شد. گرچه سعي و تلاش بي پايان لازم است. اما با دستي پر از آغاز، كار آغاز شد. و فجر انقلاب نويد تعالي و تكامل داد شعر انقلاب پديده اي بود كه با به وجود آمدن انقلاب اسلامي، پديدار گشت و باليد. در طول انقلاب اشعار و سروده هاي بسياري خلق شد كه شنيدنش موجب شور و ايمان بود. وقتي به سرگذشت شعر و سرودي خاص پي مي بردي، شوقت دو چندان مي شد؛ يكي شعر مي گفت و چند نفر در زيرزمين خانه اي محقر به آواز، سرود مي خواندند و از ايثار و شهادت و آزادي روايت مي كردند. يا شاعراني كه اشعار سياسي- اجتماعي شان، تصوير تمام نماي اوضاع دوران بود و هنرمندانه ترسيم شده بود. از جمله شاعران پركار اين دوران كه نقش مهمي در شعر و انقلاب داشتند حميد سبزواري است.
وي در بحبوحأ انقلاب سروده هاي پرشوري سروده كه از قوت و متانت قابل توجهي برخوردار است. شاعر ديگري كه با درك زمانه هم در پيش برد شعر و هم انقلاب سهم بسزايي داشت موسوي گرمارودي بود كه در هر دو جبهه تلاش مي كرد. اين تأثير عميق كه انقلاب بر جا گذاشت با وجود گذشت سالهايي چند از فجر انقلاب نبض شعر و شاعران همچنان گرم مي زد. و اشعارشان عميق تر و دقيق تر مي شد. كساني چون قيصر امين پور و سيدحسن حسيني، در كنار ديگراني چون علي معلم، مشفق كاشاني، اوستا، محمود شاهرخي، ضياءالدين ترابي، و بزرگاني ديگر از طايفأ شعرا، با وجود درگيريها و نقدها و انتقادها چراغ شعر را روشن نگاه داشتند. شعر نو نيز كم و بيش در حاشيه راه خود را طي مي كرد. در دوره اي چند ساله تب شعر و شاعري بالا گرفت. نخست كساني كه واقعاً طبعي داشتند و انگيزه اي در درونشان بود مبادرت به چاپ مجموعه اشعارشان مي كردند. در ابتدا اين كار آسان نبود مي بايست: تأييد چند كارشناس واقعي را در اين زمينه گرفت تا مجوز چاپ صادر شود. سرود و ترانه هم مشمول همين مراقبت ها بود. چنانكه مدتي بعد، جنگ تحميلي نيز با وجود ويراني و نابودي، حقيقت و روشنايي را به وضوح تشريح كرد. مردان و مردماني كه با جنگ و مبارزه بيگانه هم نبودند اين بار با جهادي عظيم مواجه شدند و عاشقانه جان دادند. اين رشادت و شهادت در فرهنگ و ادبيات نيز تأثيري كامل نهاد. شعر پايداري، شعر جنگ، شعر دفاع مقدس همه عناويني هستند كه از منظر منتقدين، گونه هاي شعري را شامل مي شوند. گونه هايي كه هركدام مضامين و معاني خاصي دارند. عباسعلي براتي پور از شاعران معاصر است. بعنوان شاعري كه در صحنه حضور داشته از شعر انقلاب برداشتي دارد. مي گويد: «شعر، شعور و شور زندگي است و شعر انقلاب آميخته با شعر مقاومت و آميزه اي از تحول تاريخ و روزگاران رهايي از اسارت و حمايت از حيثيت و حقيقت ملي بزرگ است.» شعر انقلاب ثبت و ضبط لحظه لحظه شجاعت و شهامت در برابر خصم است و شهادت در راه قرب الهي است. شعر رهايي ملت و مردمي از خودگذشته است كه با طلوع آفتاب انقلاب اسلامي، رها و آزاد از قيد و بندهاي مستكبران جهان است. شعر انقلاب، زنده، پويا و جاودانه است چون شعر مي بايست آينه تمام نماي تمام افكار، كردار و پندار انسانهاي اين سرزمين باشد و همچنين تأثيرگذار. لذا شعر به طور كلي و بويژه شعر انقلاب از جهت مباني و مفاهيم، تغييرناپذير است. اين افراد هستند كه به زعم و ظن خود، هر اثري را تعبير و تفسير مي كنند.»
شعر انقلاب، شعر بيداري است. بيدار شدن از خواب غفلت، همسو شدن با سرشت و طبيعت انساني، رهايي از رخوت و بي تفاوتي است. انقلابي كه در ادامأ راه با جنگ روبرو مي شود. اما در اين آتش، چون ققنوس مي بالد و رشد مي كند. جنگ تحميلي علاوه بر فرهنگ جهاد و مبارزه و مقابله، به ابعاد حماسي و عرفاني آثار نيز عمقي تازه بخشيد. موجي كه از اين واقعه برخاست همأ اهل هنر را در صنوف مختلف تحت تأثير خود قرار داد. تأثيرات و آثار انقلاب و جنگ در فرهنگ و هنر، امري انكارناپذير است. تعداد كثير مجموعه هاي چاپ شده با موضوع جنگ و موضوعات فرعي اي كه فراهم مي كند خود شاهدي بر نفوذ اين واقعه در ضمير جامعه دارد.
اين يك موهبت الهي بود كه در زمينه هاي مختلف، موجب شناخت و معرفت بيشتر گرديد. معرفت سياسي، نظامي، اخلاقي، عرفاني، هنري و از اين قبيل همه محصول مكتب شهادت و ايثار بود. اما جنگ هم به پايان رسيد و دورأ سازندگي و معماري فرا رسيد. كم كم آن فضاي پردغدغأ مشحون از حماسه جاي خود را به سكوت و آرامش داد. گروهي به گمان اينكه كار به پايان آمده در گوشه اي غنودند. طبق معمول گروهي جنبأ افراط و گروهي جنبأ تفريط را در پيش گرفتند. اما غافل از اينكه جهاد اكبر فرا رسيده، جهادي بزرگتر در اين آرامش و آسايش، كه هر كسي را در آن توان عرض اندام نيست. سوژه ها پراكنده تر شدند. مضامين از آن وحدت كلي خارج شدند.
فاصله گرفتن از جنگ باعث مي شد نگاه شاعران به دفاع مقدس ادبي تر باشد. اين يك امر طبيعي است كه شاعران انقلاب در سالهاي آغازين دفاع مقدس بيشتر درصدد همدردي و همدلي با مردم بوده اند. آنها به عنوان شاعري مسلمان به مسئوليت انساني خويش جامه عمل پوشانده اند. در واقع جدايي از اين مسئله مهم با حيثيت و غيرت و ايمان افراد در تعارض بود. مرحوم سيدحسن حسيني شعر لطيفي دارد كه از زبان يك رزمنده عاشق سروده است. شعري كه وداع نامه رزمنده اي مسافر است. مسافري كه او را به سوي كربلا مي خوانند. كربلايي كه نداي هل من ناصرش در گوش اهل دل مي پيچد. مي گويد:
مي روم مادر كه اينك كربلا مي خواندم
مهلت چون و چرايي نيست، مادر الوداع
زانكه آن جانانه بي چون و چرا مي خواندم
واي من گر در طريق عشق كوتاهي كنم
خاصه وقتي يار با بانگ رسا مي خواندم
بدين ترتيب شعراي بسياري تحت تاثير انقلاب و دفاع مقدس اشعاري قوي و ماندگار سرودند كه از لحاظ هنري چيزي از گذشته بيشتر داشت. و آن رسوخ و نفوذ ايمان و وحدت كلمه و عشق به رهايي در قلب هاي صاف و پيراسته بود.
اما هر قدر از جنگ تحميلي فاصله گرفته ايم در عرصه جهاد اكبر، بيشتر با اهريمنان شر و تاريكي مواجه گشته ايم. در اين فاصله مقابله نو و كهنه آرام گرفت. مضامين و موضوعات ارزشي، دغدغه همه كس نبود. تب شاعرانگي به عنوان يك وجه تجمل و تفاخر به چاپ و نشر اشعار بي مايه و ضعيف منجر شد. كتابچه هاي بسياري در بازار فراوان شد كه مثلا شعر بود، بسياري از شاعران پيشكسوت و توانا، صحنه خالي كردند يا از صحنه روزگار محو شدند. مثل شهريار، اوستا، حسيني، امين پور، لاهوتي، شاهرخي، رياضي، سهراب، گلشن، ستوده و خيلي هاي ديگر. ديگر داشتن مجموعه شعر براي سخن سرايان واقعي، لوث و بيهوده بود. تني چند از شاعران صاحب طبع حتي از چاپ اشعارشان در اين فضا نيز ممانعت مي كردند. و غرب براي تعدي فرهنگي، دليرتر مي شد.
¤¤¤
چشم ببنديم، به طرفه العيني تاراجمان مي كنند. اگر هر كس مسئوليت خود را نشناسد و به رسالت فن خويش آگاه نباشد از راه باز خواهد ماند. هنر متعهد، هنر پوياست. ارزش ها را در هر زمان و مكاني بزرگ مي شمارد. نسل امروز بار سنگين تري بر پشت دارد. اگر اندك شرري هست بايد كه شعله شوق و حلقه اتصال ايشان را با همه ارزش هاي والاي ديني و انساني. برافروزيم و متصل كنيم. بسيارند كساني كه با وجود همه سختي ها، استوار ايستاده اند و در مقابل نيرنگ بيگانه با هوشياري پاسخ مي گويند. آثار بي بديلي كه حكايت از روح بلند و چشم تيزبين شاعرش دارد. از اين دست بسيارند شاعراني كه مي جوشند و مي كوشند راهي بر قلبها بگشايند. برخي موفقند و برخي ناتوان اما سعي، عبادتي است كه تركش پشيماني مي آورد: «ليس لاانسان الا ما سعي.» جد و جهد تلاش مي طلبد. از رسالت كه غافل شويم، راه بسته است. شعر، حالي ندارد، آني در گوينده اش نيست نظم است. بي مايه است. بي رمق است.
وقتي موسيقي رپ با آن اشعار سخيف و پوچ و بدآهنگ و ناساز در ميان جوانان بازار و مشتري مي جويد، ارباب هنر و شعر! بايد طرحي دراندازند كه بتوان به مقابله با اين هجمه فرهنگي پرداخت. بايد به شيوه اي كارساز به شعر و ادب، جان داد، نيرو بخشيد و آن را در ظرفي مناسب و در خور ريخت تا قابل ارائه براي همگان باشد. بايد از شعر بي رمق گذشت و به شعري شوق افزا و حكمت آموز رسيد كه بر دلها اثر بگذارد و جان عطشناك مشتاقان را سيراب نمايد. اين شعر بي شك ماندگار خواهد بود و نام سراينده اش را نيز ماندني خواهد ساخت. و اين دغدغه شاعران متعهد است كه از چشمه ايمان و روشني، نور مي نوشند و مي نوشانند.

 



شعر

جهان را تلاوت كنيم
جهان، قرآن مصور است
و آيه ها در آن
به جاي آن كه بنشينند، ايستاده اند
درخت يك مفهوم است
دريا يك مفهوم است
جنگل و خاك و ابر
خورشيد و ماه و گياه
با چشم هاي عاشق بيا
تا جهان را تلاوت كنيم.
زنگ حساب
زندگي ساعت تفريح نيست
كه فقط با بازي
يا با خوردن آجيل و خوراك
بگذرانيم آن را
هيچ مي داني آيا
ساعت بعد چه درسي داريم؟
زنگ اول ديني
آخرين زنگ حساب !
زنده ياد سلمان هراتي

 



نكته

¤ پژمان كريمي
سومين جشنواره شعر فجر، درحالي روز شنبه اول اسفند به كار خود پايان داد كه برپايي آن از دو منظر، قابل تأمل مي نمايد:
نخست: با هدف بزرگداشت آرمان ها و دستاوردهاي انقلاب اسلامي . بيش از دو دهه است كه جشنواره هاي گوناگوني با زمينه هاي فرهنگي- هنري برگزار مي شود. مثال زدني ترين اين گونه رويدادها، جشنواره فيلم فجر است. تا سه سال پيش، شعر جايي در گردونه جشنواره هاي ويژه انقلاب اسلامي نداشت. اين درحالي بود كه اين زمينه ادبي، سهمي جدي در تهييج احساسات و شور انقلابي مردم مسلمان ايران داشت و پس از انقلاب نيز در مسير پاسداشت مفاهيم و ارزش هاي انقلاب به ويژه دفاع مقدس كاربستي چشمگير و مؤثر يافت. از اين رو، ناديده گرفتن شعر در ميان رويدادهاي فرهنگي- هنري خاص تكريم انقلاب اسلامي، جفا به اين ساحت و ظرفيت هاي آن بود، خوشبختانه با برپايي سومين جشنواره شعر فجر كه امسال به شكلي پربار رخ نشان داد، مي توان اميد داشت كه اين رويداد در آينده اي نزديك در رديف يكي از جدي ترين و جريان سازترين رويدادهاي فرهنگي- هنري كشورمان قرار گيرد.
دو: در آستانه برگزاري سومين دوره جشنواره شعر فجر، برخي جريان هاي رسانه اي، كوشيدند از اعتبار اين رويداد بكاهند. اين جريان ها كه در مسير تقابل با انقلاب اسلامي قرار دارند، به سراغ برخي شاعران رفتند تا از زبان آنها «شأن اندك ادبي»، «نپذيرفتن داوري جشنواره»، «تحريم جشنواره» و... رامنتشر سازند. با اين حال استقبال شاعران جوان و پيشكسوت از جشنواره سوم نشان داد كه سياست «تقابل و تحريم» با شكست روبرو شده است. درواقع جشنواره اين دوره تبديل به بهانه و مكاني براي نمايش يگانگي بخشي كلان از جامعه ادبي كشورمان شد.
اين ويژگي كوچكي براي جشنواره سوم نيست. اتفاقي است كه بر مبناي آن مي توان به باروري هرچه بيشتر بوستان شعر كشورمان در سايه دوستي و وحدت اهالي اين بوستان دل بست!

 



مروري بر زندگي و آثار آنتون پاولوو يچ چخوف

محمدباقر رضايي
دنيس درواقع يك آدم بسيار ساده است، منطق خود را دارد و بر آن پافشاري مي كند. اما از نظر بازرس او يك جاني است و بايد زنداني شود، منتها مي خواهد اين مسئله را اول به پيرمرد بفهماند و بعد برود بر سر تعيين ميزان محكوميت. باز هم به دنيس توضيح مي دهد كه پيچي را كه او برداشته، ريل ها را محكم نگه مي داشته و حالا كه او آن را باز كرده، خطر انحراف قطار از روي ريل زياد شده و اين يعني جرم.
دنيس باز هم مي گويد: بله، اين را مي فهمم، اما مي بينيد كه من هم همه آنها را برنداشته ام... من مقدار زيادي از آنها را جا گذاشته ام... من فقط يكي را كه لازم داشته ام باز كرده ام... آقا... من خودم اين چيزها را مي فهمم.
دنيس خميازه مي كشد و بازرس نمي داند چه بگويد. پيرمرد براي يك لحظه هم حاضر نيست بفهمد كه جابه جايي مهره هاي راه آهن يك تجاوز جنايتكارانه به حقوق مسافران قطار است. بازرس مي گويد: گوش كن! ماده 1081 بند جنايت بيان مي كند كه هرگونه خسارت عمومي كه در راه آهن انجام بگيرد، و وسايل نقليه را به خطر اندازد... مبني بر اين كه متخلف دانسته باشد كه اين عمل منجر به حادثه گردد، مي شنوي؟ دانسته باشد كه منجر به حادثه مي شود، (و تو بايد مي دانستي كه اين عمل به يك حادثه منجر مي شود)- به حبس يا اعمال شاقه محكوم مي گردد.
دنيس اعتراف مي كند كه نفهم است و اين چيزها را درك نمي كرده، اما بازرس معتقد است كه او تظاهر به نفهمي مي كند و دروغ مي بافد. دنيس مي گويد: چرا بايد دروغ بگويم؟ اگر حرف هاي مرا باور نمي كنيد از همقطارهايم بپرسيد... تنها سگ ماهي است كه بدون قلاب صيد مي شود... حتي ماهي ريز قنات هم بدون طعمه نمي تواند تور را گاز بگيرد...
پيرمرد ماهيگير در مقابل منطق قانون كر است و بخش هاي گوناگون ناداني و جهالت را به نمايش مي گذارد. بازرس تندتند مطالبي را مي نويسد. بعد از مدتي سكوت، دنيس مي پرسد: مي توانم بروم؟ بازرس مي گويد: خير، شما توقيف هستيد و به زندان مي رويد. دنيس ديگر پلك نمي زند، ابروهاي پرپشتش را بالا مي كشد و با حالتي پرسنده به بازرس نگاه مي كند ومي گويد: گفتيد زندان؟ آخر عاليجناب! من كه وقت زندان رفتن ندارم. من بايد به بازار روز بروم و طلبم را از كسي بگيرم... اگر كاري كرده بودم كه مي رفتم، اما براي هيچ و پوچ؟ آخر چرا؟ من كه دزدي نكرده ام... تا آنجا كه يادم مي آيد با كسي دعوا هم نكرده ام... اگر سر قضيه طلب برادر بزرگم است، باور كنيد كه دروغ مي گويد... او دين و ايمان درستي ندارد...»
بالاخره دنيس را به زندان مي فرستند و او فكر مي كند كه سر قضيه اختلافي كه با برادر بزرگش داشته، به اين شكل او را به زندان انداخته اند.
طنز چخوف مقررات خشك و دست و پاگير اداري را به باد انتقاد مي گيرد. آدم ها بدون آن كه به عمق مسائل فكر كنند، همديگر را قرباني شرايطي مي كنند كه سوءتفاهم ها و ندانم كاري ها به وجود مي آورند. در عين حال، قضيه طوري طرح ريزي شده كه ما فكر كنيم آن بازرس هم به خاطر گذران زندگي و انجام وظيفه كاري، ناچار است كه انسانيت خود را بروز ندهد و سعي نكند كه راهي براي تبرئه پيرمرد ماهيگير پيدا شود.
چخوف در سال 1901، چند سالي پيش از مرگش با «اولگا» (يكي از بازيگران با استعداد تأتر) ازدواج كرد و آخرين سال هاي عمرش را در خانه خود واقع در «يالتا» گذراند. در اين سالها او ديدارهاي زيادي با تولستوي داشت. اما فعاليت اجتماعي نمي كرد و مي گفت: من هنوز ديدي فلسفي و سياسي از زندگي پيدا نكرده ام و هر ماه كه مي گذرد عقيده ام را عوض مي كنم. بنابراين ذهن خودم را تنها به توصيف اين كه قهرمانان آثارم چه گونه عاشق مي شوند، چه گونه ازدواج مي كنند و بچه دار مي شوند، چه گونه حرف مي زنند و مي ميرند- محدود و مشغول كرده ام.
درباره آثار چخوف بطور كلي بايد گفت كه: درونمايه اصلي آنها را، انزوا، تنهايي و سرخوردگي طبقات زجركشيده زمانه اش (به ويژه محروميت هاي دهقانان)، و نيز زندگي ملال آور و بي حاصل اشراف تشكيل مي دهد.
چخوف كه انساني رئوف بود، فقط يك رويه زندگي را نمي ديد و هيچ گاه از ديدن اندكي نور و زيبايي در وراي يك حادثه غم انگيز و تراژيك غافل نبود. مشخص ترين ويژگي هنر چخوف، سادگي به شكل هاي گوناگون آن است. به گفته يكي از معاصرانش، نمايشنامه هاي او درونمايه هاي ساده اي دارند، اما انگار براي تمامي ابديت نوشته شده اند.
در سال 1904 بيماري چخوف آنچنان شدت گرفت كه پزشكانش او را به آسايشگاهي در جنگل سياه فرستادند و او در همانجا بود كه با 44 سال سن از دنيا رفت. همسرش «اولگا» آخرين لحظه هاي عمر او را اينچنين توصيف كرده است: آنتون پاولوويچ به آرامي درگذشت. سرشب برخاست و براي نخستين بار در عمرش سراغ يك دكتر را گرفت. حضور چيزي وسيع و مسلم، سكوت فوق العاده را به صراحت بر همه حركت من گسترده بود. انگار كسي دستم را مي كشيد، تنها يك لحظه وحشتناك را كه در آن به كلي خود را گم كرده بودم به ياد دارم: احساس نزديكي آدم هايي كه در هتل به خواب رفته بودند و تنهايي و بي ياري ام را به ياد دارم. به خاطر مي آوردم كه عده اي محصل آشنا در هتل بودند. دو برادر كه از يكي شان تقاضا كردم دنبال دكتر برود، حال آن كه براي به دست آوردن يخ جهت گذاشتن روي قلب چخوف عجله داشتم. هنوز مي توانم صداي كوتاه شدن پاي محصل را بر سنگفرش خيابان در آن سكوت سنگين شب ظالمانه ژوئيه بشنوم. بالاخره دكتر آمد. پاولوويچ در تخت نشست و با صدايي محكم و بلند گفت: دارم مي ميرم. آنگاه آنچه را كه دكتر تجويز كرده بود سركشيد و ليوان را به آرامي در سمت چپش نهاد و براي هميشه ساكت شد...
تاسف و احساس جبران ناپذير از دست دادنش، تنها با نخستين صداهاي روز تازه و با آمدن مردم پديدار شد... اما من تنها در آن بالكن ايستاده و به برآمدن خورشيد و بيدار شدن طبيعت مي نگريستم. اكنون در سيماي آنتون چخوف كه انگار مي خنديد و گويي حقيقت بزرگ بر او آشكار شده بود نگاه مي كردم... و تكرار مي كنم كه هميشه براي من مرموز و مجهول خواهد ماند... من هرگز در همه زندگي چيزي را اينطور تجربه نكرده بودم، و نخواهم كرد...»
«توماس مان» نويسنده بزرگ جهان، در يادداشتي پيرامون آثار چخوف نوشته است: چخوف يكي از نويسندگاني است كه من بسيار مي پسندمشان. تلقي تمسخرآميز او از شهرتش، ترديدش نسبت به ارزش و معناي كارش، و عدم اعتقادش به بزرگي خودش، همه سرشار از عظمتي نجيبانه است. او مي گفت: «ناخشنودي از خود، عنصر اصلي ذوق و قريحه واقعي است.» و با اين انديشه، به رغم آن كه به هر حال «كاري» بود، در رنج و تاسف به سر مي برد. راه ديگري نيست: ما با داستان هايمان جهاني رو به مرگ را سرگرم مي كنيم، و توانايي آن را نداريم كه قطره اي از حقيقت سودمند را به آن عطا كنيم. به پرسش «چه بايد بكنم؟» فقط مي توان يك پاسخ داد: - راستش را بخواهي، نمي دانم.
اما به رغم همه اينها، آدم كار مي كند، داستان مي نويسد، مي كوشد به داستانها طنيني راستين بدهد و به اين اميد مبهم كه جهان بينوا را بتواند با حقيقتي كه جامه اي شادي برانگيز بر آن پوشانده سرگرم كند. و به مردمان جاني تازه ببخشايد و جهان را براي زندگي بهتر و زيباتر و بسامانتر آماده كند...»
اهالي زادگاه چخوف هر ساله ياد همشهري مشهورشان را حرمت مي گذارند. خانه اي را كه چخوف كودكي خود را در آن به سر آورد، و نيز دكان پدري اش را كه آنتون كوچك پس پيشخوانش به پدر سختگير خود كمك مي كرد حفظ كرده اند. آنها مدرسه اي را كه چخوف در آن درس خوانده تبديل به موزه كرده اند و به فرزندان خود مي آموزند كه چه گونه فرزند يك خانواده فقير، مي تواند جاده هاي طاقت فرساي عظمت و بزرگي را بپيمايد و به قله هاي رفيع شهرت و افتخار حقيقي برسد.

 



ادبيات حماسي

اكبر خورد چشم
همان طور كه در نوشتار پيشين اشاره شد، هيچ ملتي بدون حماسه و ادبيات حماسي نيست. زيرا زبان ادب، بهترين و زيباترين زبان براي شرح شجاعت ها و افتخارات ملل است. بر همين مبناست ملل مختلف تلاش كرده اند از ادبيات و زبان لطيف و اثرگذار آن به بهترين شيوه بهره ببرند. زيرا با توجه به دلايل و شواهد تاريخي آنچه توانسته افتخارات و گذشته روشن ملت ها را براي آيندگان ترسيم كند، زبان ادبيات است و در اين بين ادبيات حماسي از جهات مختلف حائز اهميت است.
گفتيم هيچ ملتي بدون ادبيات حماسي نيست. مدعاي اين سخن نيم نگاهي است به حماسه هاي منظوم ملل و اقوام جهان؛ چنانچه در اين بين در كشور «ارمنستان» حماسه «دلاوران ساسون»، «اندونزي» حماسه «كاكاوين رامايانا»، «تايلند» حماسه «راماكين»، «تبت» حماسه «گيسارخان»، «لائوس» حماسه «پرالاك پرالام»، اسپانيا» حماسه «دن كيشوت»، «اسكاتلند» حماسه «بروس»، «اوكراين» حماسه «داستان لشگر ايگور»، «ايتاليا» حماسه «كمدي الهي»، «فنلاند» حماسه «كالوالا»، «هلند» حماسه «رينارد روباه»، «يونان باستان» حماسه «ايلياد و اوديسه»، «ژاپن» حماسه «داستان هيكه»، «گرجستان» حماسه «پلنگينه پوش»، «هندوستان» حماسه «مهاباراتا و رامايانا»، «آلباني» حماسه «عود كوهستان» و ... همگي گوياي اين نكته است كه از ديرباز پرداختن به سرايش حماسه ها از اهم مهمات بوده و در اين بين اغلب ملل و اقوام بقاي خودشان را در داشتن پيشينه حماسي مي دانسته اند و اين مسئله امروزه نيز به صور گوناگون در اغلب نقاط جهان قابل رويت است؛ به عنوان مثال شايد براي برخي افراد ساخت فيلم هاي اسطوره اي و حماسي در كشورهاي پيشرفته جهان امري عادي باشد و آن را در قلمرو نوعي كسب سينمايي و به تبع آن سرگرم كردن مخاطبان به حساب آورند. اما اين ظاهر قضيه است. زيرا در پس اين ساخت هاي سينمايي از آثار حماسي و اسطوره اي نوعي بيان گذشته درخشان ملل و نيز نوعي ريشه يابي فرهنگ و آرمان هاي آن ملت هاست كه به شكل يك فيلم يا سريال تلويزيوني نمود پيدا كرده و جالب آن كه در بين مخاطبان خود طرفداران بسياري پيدا كرده است. اين مسئله را مي توان در ساختار خوب اين فيلم ها جستجو كرد. بي شك آنچه در آثار حماسي قابل رويت است، شباهت بي نظير آنها نسبت به هم مي باشد كه البته اين خط سير شباهت با توجه به ويژگي هاي ملل گوناگون بيان كننده نوع آرمان، اعتقادات و رسوم آن ملت ها است. چنانچه در ميان دو اثر حماسي بزرگ جهان، يعني «شاهنامه فردوسي» و «اوديسه و ايلياد هومر» اين شباهت ها بسيار فراوان است كه ما در ادامه اين نوشتار به برخي از آنها اشاره مي كنيم، به عنوان مثال يكي از قهرمانان شاهنامه، «اسفنديار» است، همان كه عليرغم رويين تن بودن با تير دوسرنشان رستم كشته مي شود، جالب آن كه اين اسفنديار شباهت بسياري به «آشيل» دارد؛ چون هر دو مثل هم رويين تن هستند و هر دو از يك نقطه از بدنشان شكست پذيرند. اما نكته جالب در اين است نقاط آسيب پذير اين دو براساس تفكرات دو ملت، متفاوت است. يعني وقتي پاشنه پاي «آشيل» ضربه پذير است اين نشان از توجه يونانيان به سرآمدن قدرت دارد. اما وقتي از جانب ايرانيان ضربه پذيربودن اسفنديار از جانب چشم انتخاب مي شود، حكايت از آن دارد كه سروري و پهلواني به دوره خاصي تعلق ندارد بلكه هر آينه انسان دچار غرور و تكبر شود، سرآمدبودن خودش را ازدست مي دهد. يا نه، «آشيل» در زمان كودكي و به دست مادرش رويين تن مي شود، درحالي كه اسفنديار در زمان جواني و به خاطر راهنمايي زرتشت رويين تن مي شود كه همين امر نشان از آن دارد كه در نزد ايرانيان رسيدن به مقام و درجه بالا به هيچ وجه وابسته به تبار فرد نيست بلكه ريشه در توانايي ها و عملكرد آن شخص دارد. نكته جالب در باب قهرمانان رويين تن آثار حماسي آن است كه تمام آنها ناخواسته از بين مي روند.
اين شباهت در باب قهرمانان حماسي جهان، شامل ديگر قهرمانان هم مي شود. گويي شاعراني چون هومر و فردوسي و... همگي در يك زمان و يك مكان بوده اند و همه آنها به صورت واحد دست به آفرينش آثار حماسي زده اند. شايد به اين دليل كه انسان ها ازنظر زبان، زمان، موقعيت جغرافيايي و... تفاوت هاي بسياري با هم دارند، اما اشتراكات انساني ظاهري و پنهاني بسياري دارند و به يكديگر شبيه هستند. اين رشته واحد آرمان ها و آرزوهاي ايشان به صورت ناخواسته در آثار حماسي نمود كاملي پيدا مي كند. پس با بررسي در آثار حماسي مي توان به شكل هاي مختلف به مشتركات انساني بسياري دست يافت. به عنوان مثال كافي است ما در شاهنامه فردوسي «رستم» را در نظر بگيريم. نمونه كامل او را مي توان در اوديسه و ايلياد با قهرماني هاي شخصي چون «هكتور» يافت. هردو قهرمان در برابر تقدير و سرنوشت تسليم مي شوند و هردو كارهاي شبيه به هم انجام مي دهند، مثلا هردو پهلوان قدرتمند و زورمند، سنگ هاي بسيار بزرگي را بر دست مي گيرند و پرتاب مي كنند، چنانچه در شاهنامه ما مي خوانيم؛ رستم سنگي را كه هفت گردان از برداشتن آن از دهانه چاه درمانده بودند، به تنهايي از جاي برمي دارد و در بيشه چين پرتاب مي كند و بيژن را از چاه ضلالت نجات مي دهد. از آن طرف هومر مي گويد: هكتور، تخته سنگي را كه دو تن از زورمندترين مردم روزگار مي توانستند بردارند و برگردونه اي بار مي كنند، به تنهايي و به آساني برداشته و به سوي دروازه هاي مردم آخايي مي افكند. البته همين شباهت را «زال» پدر رستم با شخصيت هاي اسطوره اي چون «اوديپ» و «پاريس» دارد. به هرحال همان گونه كه اشاره شد وجود اين شباهت ها در آثار حماسي نشان از وجود تشابه در آرمان هاي بشر دارد كه از هزاران سال قبل به دنبالش بوده اند و آن آرمان شهري كه در آثار فلاسفه اي چون «ارسطو»، «افلاطون» و... مشاهده مي شود، همان چيزي است كه در آثار بزرگاني چون «ابن سينا»، «بيروني» و... قابل رويت است.

 

(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14