(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 13 ارديبهشت 1389- شماره 19635

سفر و سفرنامه نويسي
اگر باران به كوهستان ببارد...
درامتدادسحر
جشنواره اي از جنس جهاد
جستاري در حكايت و حكايت نويسي فارسي -بخش سوم



سفر و سفرنامه نويسي

محمد محرمي
بهار، بهترين فرصت براي مسافرت كردن است و طبيعت زيباي ايران خود فرصتي پيش مي آورد تا اغلب خانواده ها بار سفر ببندند و به شهرها و روستاهاي گوناگون بروند.
سفر در نوع خودش امتيازهاي بسياري دارد، از يك طرف باعث آرامش روح و روان مي شود، از طرفي تجربيات انسان را بالاتر مي برد. اما چه خوب است از اين سفر و مسافرت استفاده هاي بيشتري شود و حاصل اين بهره ها را به شكل مكتوب درآورد يعني «سفرنامه»!
در تعريف سفرنامه گفته اند كه سفرنامه نوعي گزارش است كه نويسنده در قالب آن مشاهده هاي خود را از اوضاع شهرها، روستاها و مناطقي كه به آنها مسافرت كرده است، شرح مي دهد و در راستاي اين اطلاعات به صورت هاي گوناگوني از بناهاي تاريخي، مساجد، كتابخانه ها، آداب و رسوم ملي و مذهبي، موقعيت جغرافيايي، آب و هوا، زبان، رفتارهاي اجتماعي و... سخن مي گويد. پس به جرأت مي توان گفت كه سفرنامه ها در هر صورتي كه باشند، گنجينه اي از اطلاعات است و از طريق آنها مي توان واقعيت هاي اجتماعي، جغرافيايي، تاريخي و قومي شهر يا، روستايي را به تصوير كشيد كه اين مطالب ارائه شده نه تنها از جهت علمي و تاريخي و جغرافيايي حائزاهميت اند، بلكه از اين جهت كه روح تشنه دانستن انسان و انتقال تجربيات به ديگران را، ارضا مي كنند.
بي ترديد همه ملل در سطوح و زواياي گوناگون در فرهنگ خود سفرنامه هايي داشته و دارند كه از منابع مهم تاريخي و جغرافيايي به حساب مي آيند. جالب آن كه گاهي اوقات سفرنامه ها در نزد ملل مختلف از صورت يك گزارش مكتوب خارج شده و به شكل اثري ادبي تبديل و ماندگار شده اند. پس با يك حساب سرانگشتي مي توان سفرنامه ها را از جهات مختلف به اشكال متعدد تقسيم بندي كرد؛ يعني گاهي اوقات سفرنامه ها به شكل نمادين بيان مي شوند كه هدف از نگارش آن شرح رموز عرفاني و يا فلسفي است، مثل منطق الطير عطار كه سفرنامه پرندگان است در سيروسلوك به سمت معشوق. گاهي سفرنامه ها به صورت اخلاقي ومذهبي در مي آيند، مثل كمدي الهي، نوشته دانته و سياحت غرب اثر آقا نجفي قوچاني. گاهي اين سفرنامه ها جنبه سياسي و اجتماعي به خودشان مي گيرند كه هدف از نگارش آنها انتقاد همراه با طنز است، مثل سفرهاي گاليور، اثر جاناتان سويفت و سياحت نامه ابراهيم بيك اثر زين العابدين مراغه اي گاهي هم اين سفرنامه ها جنبه علمي و تخيلي پيدا مي كنند مثل اغلب آثار ژول ورن، چون سفر به اعماق زمين. اما در اين بين اغلب سفرنامه ها شامل ديده ها و شنيده هاي واقعي است كه نويسندگان تلاش كرده اند در قالب آن تا حد امكان بدون اعمال نظرهاي شخصي خود آنچه را به عينه مشاهده كرده اند گزارش كنند.
در پهنه زبان و ادب فارسي نگارش سفرنامه چون ديگر ملل سابقه اي بس طولاني دارد و در اين راستا آثار بسياري به رشته تحرير درآمده اند، گاهي اوقات اين آثار به شكل منظوم است و گاهي هم به شكل نثر. آثار منثور از اهميت و گستردگي فراواني برخوردار است و در اين ميان آثاري چون «سفرنامه ناصرخسرو» اهميت خاص و ويژه اي دارد، زيرا اين گرانمايه، يكي از قديمي ترين آثار در اين حوزه به شمار مي آيد. اين سفرنامه كه حاصل سفرها و به تبع آن ديده ها و شنيده هاي حكيم ناصرخسرو قبادياني است، شامل ره آورد چندين سال سفر وي به طائف، يمن، لحساء، بصره، فارس، اصفهان، مصر، بلخ، تبريز و... است كه ديده هاي حكيم را در سال هاي 437 تا 444 هجري شامل مي شود. اين سفرنامه با نثري ساده و گزارش دقيق ديده هاي او، به زيبايي هرچه تمام تر نوشته شده است. به عنوان مثال ناصرخسرو در توصيف شهر طرابلس چنين مي گويد: «روز سه شنبه، پنجم شعبان آن جا رسيديم. حوالي شهر همه كشاورزي و بساتين و اشجار بود و ني شكر بسيار بود و درختان نارنج و ترنج و موز و ليمو و خرما و در آن وقت شيره ني شكر مي گرفتند. شهر طرابلس را چنان ساخته اند كه سر جانب او با آب درياست كه چون آب دريا موج زند، مبلغي بر باروي شهر بر رود و يك جانب كه با خشك دارد، كنده اي عظيم كرده اند و در آهنين محكم بر آن نهاده اند و...»
نوشتن سفرنامه به صورت جدي در دوران صفوي آغاز شد و در دوران حكومت قاجاريان به اوج خودش رسيد. از يك طرف اروپايياني كه به ايران مي آمدند، حاصل ديده هاي خودشان را به شكل سفرنامه مي نوشتند. گاه اين سفرنامه ها به فارسي هم ترجمه مي شد، مثل سفرنامه «ژان شارون»، سياح فرانسوي با عنوان «سفر به ايران و هند شرقي» و يا سفرنامه ادوارد براون با عنوان «يك سال در ميان ايرانيان» و نيز سفرنامه دكتر «ادوارد پولاك»، سياح آلماني و طبيب مخصوص ناصرالدين شاه قاجار تحت عنوان «ايران، سرزمين و مردم آن» و چندين سفرنامه ديگر. از آن طرف هم ايرانياني كه به فرنگ مي رفتند حاصل ديده هاي خودشان را به نگارش درمي آوردند، چون «مسير طالبي»، سفرنامه «ميرزا ابوطالب اصفهاني به فرنگ»، «حيرت نامه» يا «سفرنامه ابوالحسن خان ايلچي به لندن» جالب آن كه گاهي اوقات اين سفرنامه ها به صورت خيالي و با در نظر گرفتن يك شخصيت فرضي نوشته مي شدند و هدف از نگارش آنها انتقاد از اوضاع سياسي و اجتماعي آن زمان بوده است، مثل سياحت نامه «ابراهيم بيگ»، اثر «زين العابدين مراغه اي» كه در آن ابراهيم بيگ تاجرزاده اي ايراني مقيم مصر است و براي ديدن سرزمين پدري اش به ايران آمده است، اما با ديدن اوضاع نابه سامان جامعه با حيرت هر آنچه را مشاهده مي كند، مي نويسد: «ناگاه از طرف ديگر صداي دورباشي بلند شد. از هر طرف بانگ مي زدند: «برو پيش، بايست، آستين قبا را بپوش!» من در كمال حيرت بدان سوي نظر كردم؛ ديدم يك نفر جوان بلندقامت كه سبيل هاي كشيده داشت، سواره مي آيد و سي چهل نفر با چوب دستي بلند، به رديف نظام، از دو طرف او مي آيند و...»
در سده اخير نگارش سفرنامه جاي خودش را در ميان آثار ادبي پيدا كرده است، يعني بسياري از داستان نويسان و آنهايي كه اهل قلم هستند حاصل ديده هاي خودشان به زيباترين شكل به نگارش درآورده اند و در اين رهگذر آثاري بديع به يادگار گذاشته اند، از آن جمله مي توان به سفرنامه هاي زنده ياد جلال آل احمد اشاره كرد كه در آثاري چون «خسي در ميقات»، «تات نشين هاي بلوك زهرا»، «يزد، شهر بادگيرها» و... متجلي شده است. بايد گفت جلال چون دوربيني توصيف گر، به بهترين شكل ممكن حاصل ديده هاي خودش را تصوير كرده است؛ چنانچه در نوشته اي تحت عنوان «اورازان» اين گونه به توصيف ديده هاي خود از اين روستا پرداخته است: «هنوز محصول را برنداشته بايد براي سال بعد تخم بپاشند. زمين سنگلاخ كوهستان هم كه مددي نمي كند. سالي كه خيلي فراواني باشد، گندم هفت تخم مي دهد. به اين مناسبت، بيش تر ارزن مي كارند. هم زودتر به دست مي آيد، هم با سرما بيش تر اخت است و خودشان مي گويند كه خاصيت هم بيش تر دارد. آش ارزن خوراك هميشگي آن هاست. آن را با شير مي خورند، از آن نان مي بندند و يا تنها با آب مي پزند. تمام آب ده از چشمه هاي بي شماري كه دارند، تأمين مي شود و...»
بايد گفت در سال هاي اخير نگارش سفرنامه هايي كه جنبه مذهبي دارند و حاصل ديده هاي نويسنده از مراكز ديني و مذهبي است، رشد قابل ملاحظه اي پيدا كرده است.
شاعر معاصر، عليرضا قزوه در سفرنامه حج خود تحت عنوان «پرستو در قاف» اين طور به شرح مدينه مي پردازد:
«بوي مدينه مي آيد. اين را از نم نم باران فهميدم. دل ها بي تاب اند و چشم ها گريان. سمت چپمان مسجد شجره است. كم كم شهري سپيدپوش به استقبالمان مي آيد و من چقدر دوست دارم بقيع را ببينم و چقدر دلم مي خواهد مدينه را بغل كنم و چقدر دوست دارم نخل هاي مدينه را، كبوتران حرم رسول الله(ص) را...»
چه خوب است عادت خوب نگارش سفرنامه را در خودمان تقويت كنيم. چه خوب است هر زمان كه به سفري مي رويم دفترچه اي همراهمان باشد و اين چنين حاصل ديده ها و شنيده هايمان را به رشته تحرير درآوريم. شايد هدفمان از نگارش سفرنامه چاپ آن نباشد، اما نه تنها حاصل تجربياتمان را به اطرافيانمان انتقال مي دهيم بلكه خاطره خوش سفر را همواره براي خودمان نگه مي داريم.

 



اگر باران به كوهستان ببارد...

انسيه معلم
در شيوه بيان مطلب ترديد داشتم. آنچه برايم مهم است توجه، يا بهتر بگويم جلب توجه به نكته اي ارزشمند در وجود ما آدم هاست. شايد آنها كه عمري از سر گذرانده اند به آساني تصديق كنند اما آنها كه عمري هنوز از سر نگذرانده اند! چندان موافق نباشند: كه جور استاد به زمهر پدر.
بسياري از ما به خاطر سابقه فرهنگي و استعداد خدادادي، هم شاگرد بوده ايم، هم معلم، هم استاد. شاگرد كه بوديم. خوب يا بد، در امواج ره مي سپرديم و بي آنكه مخير باشي روزگارت مي گذشت به آني و البته اختيارت نيز در درك درست دقايق راهبر بود. تا اهل كدام گروه بوده باشيم.
معلم بودن هم عالمي دارد. عالمي كه اگر درست دركش كني بي شك به آسمان ها مي رسي. معلم يعني آموزنده علم، يعني كسي كه چيزي به ديگران ياد مي دهد. عملي كه پيامبر عظيم الشأن(ص) ما از آن بسيار تجليل فرمودند و پيوسته در اشاعه فرهنگ آموزش تلاش كردند. ماجراي آزادي اسراء در جنگ ها به دستور پيامبر اكرم(ص) در ازاي آموختن سواد به ده تن از سربازان يا خانواده هايشان به زيبايي روشن مي كند كه اين امر تا چه حد براي پيشرفت درست جامعه مفيد و موثر است.
البته باز كم نيستند كساني كه تا نام معلم را مي شنوند يكي دو حكايت شيطنت آميز از روزگار درس و مدرسه، حين يا پس از آن تعريف مي كنند، در زمان پيامبر اسلام(ص) هم كم نبودند كساني كه مقام شاگردي را درك نكردند و فرصت را بارها از دست دادند. از جمله به داستان آن مرد اشاره كنيم كه در محضر اميرالمؤمنين علي(ع) زبان به سؤال گشود.
مردي چون علي(ع) در مقابلت باشد. كسي كه پيامبر خدا(ص) در حقش فرمود: انا مدينه العلم و علي بابها.
كه من شهر علمم، علي ام در است
درست اين سخن گفت پيغمبر(ص) است
در مقامي كه علي(ع) مي ايستد و حاضر است تا هر سؤالي را از غموض علوم فلسفي، نجوم، عرفان، تاريخ، اساطير، اديان و از اين گونه گرفته تا حقيقت هر چيز را به تو باز نمايد، براستي از او چه مي توان پرسيد؟! هزاران سؤال در ميان است از محبان، از هستي، از عالم درون، از جهان ديگر از حقيقت پيدا و پنهان، راستي چه مي توان پرسيد؟! به هر حال آن سائل سؤالي پرسيد كه بر عقل هيچكس نمي رسد و به كار هيچكس هم نمي آيد؛ اينكه تعداد رشته هاي موي سر او چقدر است؟!!
غنيمت شمردن فرصت از جمله موضوعاتي است كه همه قادر به دركش نيستند. از جمله نكاتي است كه معلمان و اساتيد و پدران و هر كسي كه قصد راهبري و آموزش و راهنمايي داشته باشد به آن تأكيد مي كند. فرصت ها، اقبالند. اقبالي كه به شكلي تجلي كرده و منتظر خواهش كسي مي شوند. بعضي سود مي برند و برخي بي تفاوت مي گذرند. نكته اي است كه اهل شعر و ادب بدان اشارت مي كرده اند. از جمله كه عمر، خود فرصتي است.
عمر را غنيمت دان آنقدر كه بتواني
حاصل از جهان اي دل اين دم است تا داني
و باز به ياد آن سخنگوي خوش سخن، سعدي شيرازي افتادم كه حكايتي بس نغز فرمود:
«پارسازاده اي را نعمت بيكران از تركه عمان به دست افتاد. فسق و فجور آغاز كرد و مبذري پيشه گرفت. في الجمله نماند از ساير معاصي، منكري كه نكرد و مسكري كه نخورد. باري به نصيحتش گفتم، اي فرزند، دخل، آب روان است و عيش آسياي گردان. يعني خراج فراوان كردن مسلم كسي را باشد كه دخل معين دارد.
چو دخلت نيست
خرج آهسته تر كن
كه مي گويند ملاحان سرودي
اگر باران به كوهستان ببارد
به سالي دجله گردد خشك رودي
عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار كه چون نعمت سپري شود سختي بري و پشيماني خوري. پسر از لذت ناي و نوش اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض كرد و گفت راحت عاجل به تشويش محنت آجل منغص كردن، خلاف رأي خردمند است.
خداوندان كام و نيكبختي
چرا سختي خورند از بيم سختي
برو شادي كن اي يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
فكيف مرا كه در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذكر انعام در افواه عوام افتاده.
هر كه عليم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكويي چو برون شد بگوي
در نتواني كه ببندي بر وي
ديدم كه نصيحت نمي پذيرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمي كند. ترك مناصحت گرفتم و روي از مصاحبت بگردانيدم و قول حكما كار بستم كه گفته اند: بلع ما عليك فان لم يقبلوا، ما عليك.
گر چه داني كه نشنوند بگوي
هر چه داني ز نيكخواهي و پند
زود باشد كه خيره سر بيني
به دو پاي اوفتاده اندر بند
دست بر دست مي زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
تا پس از مدتي آنچه انديشه من بود از نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره به هم برمي دوخت و لقمه لقمه همي اندوخت. دلم از ضعف حالش به هم برآمد و مروت نديدم در چنان حالي ريش درويش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن. پس با دل خود گفتم:
حريف سفله در پايان مستي
نينديشد ز زور تنگدستي
درخت اندر بهاران پرنشاند
زمستان لاجرم بي برگ ماند»
گاهي بعضي اشخاص تأثيري معنوي در دل ها ايجاد مي كنند. اثري كه چون بذر به مرور مي تراود و مي بالد و ثمر مي دهد. تأثيري كه منجر به عمل مي شود. بي شك با چنين امري مواجه شده ايد. اين موضوع ابعاد مختلف دارد، صواب و ناصواب دارد. راست و درست دارد. اما روي ما با صلاح و خوبي است. آن كه بدي استادش شده، بت ساخته است و راه نادرست مي پويد. معلم كلاس اول، كلاس پنجم، دبيرستان ، دانشگاه، يا حتي پيرمرد داناي همسايه، يا جوار مغازه در ذهن اغلب ما، خاطراتي فراموش نشدني، ثبت كرده اند كه اگر درست ريشه يابي كنيم به مسائل رواني و شخصيتي ما نيز رخنه داشته اند. اين تأثيرات از سراندازي و شهادت به فرمان يك رهبر بزرگ گرفته تا خاطره اي خوش از معلمي خوش مشرب در جان اشخاص اثر مي كند.
اين درواقع تأثير تربيتي است كه به شيوه هاي مختلف ازطريق كساني كه استعداد و توانايي درخشاني دارند ظهور و بروز مي كند. يك معلم خوب مي تواند با ترفندهاي مناسب در امر تربيت و اثرگذاري مثبت بر روي شاگردان، موفق و مؤثر باشد، گرچه تربيت بر نااهلان تأثيري ندارد كه گفت:
تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است
شيخ اجل مي فرمايد: «پادشاهي پسري را به اديبي داد و گفت اين فرزند توست. تربيتش همچنان كن كه يكي از فرزندان خويش. اديب خدمت كرد و متقبل شد و سالي چند بر او سعي كرد و به جايي نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهي شدند.
ملك دانشمند را مؤاخذت كرد و معاتبت فرمود كه وعده خلاف كردي و وفا بجا نياوردي.
گفت بر رأي خداوند روي زمين پوشيده نماند كه تربيت يكسان است و طباع مختلف.
گرچه سيم و زر زسنگ آيد همي
در همه سنگي نباشد زر و سيم
بر همه عالم همي تابد سهيل
جايي انبان مي كند، جايي اديم
بزرگي مي گفت هرچه بر دلت اثر بگذارد استاد توست و تو را با خود مي برد. هشدار كه به هرچيزي دل ندهي كه تو را به هركجا خواهد ببرد. پس درست آن است كه بر چيزي اقبال نمايي و بر كسي دل نهي كه درونت را نوراني كند و بر معنويتت چيزي افزايد. همچون معلم و استاد دانا و دلسوخته كه هم و غمش جز تربيت و تدريس نيست.
جامي در لايحه پنجم از كتاب «لوايح» خود نوشته است:
«آدمي اگرچه به سبب جسمانيت در غايت كثافت است اما به حسب روحانيت درنهايت لطافت است. به هرچه روي آرد، حكم آن گيرد و به هرچه توجه كند رنگ آن پذيرد. ولهذا حكما گفته اند: چون نفس ناطقه به صور مطابق حقايق متجلي شود و به احكام صادق آن متحقق گردد صارت كانه الوجود كله. و ايضاً عموم خلايق به واسطه شدت اتصال بدين صورت جسماني و كمال اشتغال بدين پيكر هيولايي چنان شده اند كه خود را از آن باز نمي دانند و امتيازي نمي توانند و في المثنوي المولوي قدس سره من افاذاته:
اي برادر تو همين انديشه اي
مابقي تو استخوان و ريشه اي
گرگل است انديشه تو گلشني
ور بود خاري تو هيمه گلشني
پس بايد كه بكوشي و خود را از نظر بپوشي و برذاتي اقبال كني و به حقيقتي اشتغال نمايي كه درجات موجودات همه مجالي جمال اويند، و مراتب كاينات همه مرايي كمال او. و براين نسبت چندان مداومت نمايي كه با جان تو درآميزد و هستي تو از نظر تو برخيزد و اگر به خود روي آوري، روي به او آورده باشي و چون از خود تعبير كني، تعبير از او كرده باشي. مقيد مطلق شود و اناالحق، هوالحق.
گر در دل تو گل گذرد گل باشي
ور بلبل بي قرار، بلبل باشي
تو جزوي و حق كل است اگر روزي چند
انديشه كل بيشه كني كل باشي

 



درامتدادسحر

مردي در امتداد سحر ايستاده است
تا لحظه شروع سفر ايستاده است
مي خواهد او روانه شود سوي شهر عشق
تا هفت خان موج خطر، ايستاده است
قرآن و آب و آينه در دست مادرش
با چشم خيس وگونه ي تر ايستاده است...
... او سال هاست رفته ... ولي برنگشته است
مادر به انتظار پسر ايستاده است
... اكنون كه سرخ آمده از خطه جنوب
درچارچوب روشن در ايستاده است
ديدم درون سنگر او با همان لباس
فرزند او به جاي پدر ايستاده است
علي اصلاني - شهرستان صومعه سرا

 



جشنواره اي از جنس جهاد

رسول فلاح پور
مي گويند وقتي چند نفري از بچه هاي شوراي نويسندگان مسجد جواد الائمه (ع) در تهاجم رژيم بعثي عراق به كشورمان به شهادت رسيدند، باقيمانده اعضاي شورا و فاتحان از جنگ برگشته، تصميم گرفتند همه ساله به پاس قدرداني و ادامه راه، جشنواره ادبي انتخاب كتاب سال را برگزار كنند.
مي گويند همين بچه ها قبل از انقلاب و قبل از دفاع جانانه در برابر متجاوزان اين گونه نبودند. اما در اثر روح ديني، انقلابي و جهادي به يك باره دگرگون شدند. در گفته هاي بزرگان داريم آن هايي كه در اثر روح ديني، انقلابي و جهادي زنده شدند، مي توانند ديگران را هم زنده كنند. شرط اين كار را هم توكل، تفكر و سپس آستين ها را بالا زدن مي دانند. هر حركت اين آدم هاي زنده، نتيجه اش نوراني كردن محيط خود خواهد بود. مي گويند بچه هاي مسجد جواد الائمه (ع) در سايه عقل، علم، عدل و فرهنگ پاك آسماني حركت خود را آغاز كردند. آن هايي كه عاقلانه درس خوانند، زندگي كردند و عاقلانه حجت كردند. و اما نقطه مقابل بچه هاي مسجدي، كساني بودند كه غير از راه عقل و علم را انتخاب كردند. بنابر اين مي بينيم و درنوشته هايشان مي خوانيم كه هر شيطاني توانست آن ها را فريب دهد. پس ندانستند چگونه بينديشند و چگونه رفتار كنند.
و باز هم مي گويند اين جشنواره تاكنون 9 دوره انتخاب كتاب سال داشته است. بنده از شروع تا پايان چهارمين دوره اطلاع دقيقي ندارم. اما اين توفيق را به دست آوردم كه از پنجمين دوره در خدمت اين جمع مسجدي باشم.
براي ادامه كار اين جشنواره ادبي هيچ مشكلي وجود ندارد؛ چرا كه خطوط كلي را مسجد تبيين كرده و فروع آن را كارشناسان اين جريان به دست مي آورند. شروع كار در ارديبهشت با خريد كتاب از نمايشگاه آغاز مي شود. بعد بلافاصله تيم داوري انتخاب و كار بررسي آغاز مي شود. براي تيم داوري فرصت كافي وجود دارد. سپس در نيمه اول اسفندماه مراسم اختتاميه انجام و جوايز به برگزيدگان اهدا مي شود.
اگر نگاهي به نوشته ها و گفتگوهاي تمام برگزيدگان اين 9 دوره بيندازيم خواهيم ديد كه زيباترين لحظه هاي زندگي ادبي شان را حضور در مراسم اختتاميه و دريافت هر چند ناچيز در مسجد و يا هر جاي ديگر از پدران و مادران شهيد و اهالي ادبي اين جمع مي دانند. نكته ديگر اين كه بقيه اهالي ادب حضور خود در اين جمع را به خاطر زلالي، شفافي، بي ريايي و صداقت مي دانند.
با صراحت مي گويم كه اين جشنواره هيچ ساختمان و يا اتاقي براي انجام كارهايش ندارد. و ديگر اين كه هيچ يك از بچه هاي مسجدي تاكنون براي كاري كه انجام مي دهند، حق الزحمه اي دريافت نكرده اند. مي گويند پول قلب ها را به هم نزديك نمي كند اما آن چه باعث نزديكي دل ها و پايداري و دوستي هاست همان روحيه ديني، انقلابي و جهادي است.
مي گويند در اولين دوره ها هزينه هاي جشنواره را خود اعضا پرداخت مي كردند. و مي گويم در آخرين دوره ها هزينه هاي جشنواره با مشاركت وزارت محترم ارشاد و حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي بوده است.
در مراسم افتتاحيه نهمين دوره، 18 برگزيده و تقديري بود. دو تن از برگزيده ها از شيراز و سمنان آمده بودند. و بقيه ساكن تهران بودند.
جمشيد خانيان، اكبر خليلي، لاله جعفري، سيدهاشم حسيني، زهره يزدان پناه قره تپه، سيده زهرا حسيني، سيده اعظم حسيني، مجيد قيصري، حميد رضا شاه آبادي، نجمه كتابچي، اصغر استاد حسن معمار، آمنه آدينه، عباس جعفري مقدم، مجيد خادم حميدي، وجيهه علي اكبري ساماني، محمدرضا بايرامي و رضا اميرخاني.
درحاشيه اين مراسم از محمدرضا بايرامي تقدير شد. تقدير به پاس نوشته هايش و دريافت جوايز متعدد داخلي و خارجي.
در ابتداي مراسم دكتر مجتبي رحماندوست سخن گفت. بعد دبير جشنواره. متن سخنراني ها را مي توانيد در پايگاه اينترنتي جشنواره به نشاني wwwHabibGhanipoorir مشاهده كنيد.
رضا اميرخاني سه بار روي صحنه آمد. بار اول - مانند تمام برگزيده ها - براي گرفتن تنديس جشنواره، لوح تقدير و شش سكه بهار آزادي آمد. (البته سومي اش را نپذيرفت و به جشنواره تقديم كرد.) بار دوم آمد تا درباره محمدرضا بايرامي بگويد. گفت كه او چه است، خوب است، خوب مي نويسد و با حال است و بعد گفت كه درباره او جفا شده. باز هم گفت زماني كه براي دريافت جايزه جهاني كتابش به سوييس رفت، نه كسي او را بدرقه كرد و نه كسي به استقبالش آمد، الا بچه هاي مسجد جواد الائمه (ع). يك جايي در صحبت هايش اشتباه كرد. به جاي اين كه بگويد محمدرضا بايرامي خيلي خوب است، مي گفت رضا اميرخاني خوب است، چه است و... كه ناگهان سالن از خنده سرزير شد، آن هم در شب ميلاد پيامبر اكرم (ص) و امام جعفر صادق (ع).
بارسوم به همراه بقيه دريافت كننده جوايز، پدران و برادر شهيد و دبيرجشنواره به روي صحنه آمد. گفتند هلو وبه يادگار عكس گرفتند. در آن شلوغي تنها نور دوربين ها را ديدم كه فضا را نوراني ساخته بود.

 



جستاري در حكايت و حكايت نويسي فارسي -بخش سوم

محمد باقر رضايي
«دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته در شب و روز به خدمت مادر مشغول بودي و آن ديگر، شبانه روز به عبادت اشتغال داشتي.
شبي برادر عابد را در حال سجود، خواب در ربود.
آوازي شنيد كه: برادر تو را آمرزيدم و تو را هم به خاطر او بخشيدم. عابد عرض كرد كه: بارالها، من سالهاي دراز در درگاه تو به عبادت مشغول بوده ام. از كرم خداوندي دور است كه برادرم را بر من رجحان باشد. ندا آمد كه: آنچه تو كردي من از آن بي نيازم. اما آنچه برادرت مي كند، مادر نيازمند آن است.»
(از كتاب نورالعلوم اثر شيخ ابوالحسن خرقاني)
«يكي از پيران، شاگردي را مخصوص داشتي به اقبال كردن به وي. شاگردان ديگر با او اندرين معني سخن گفتند. فرا هر يك از ايشان مرغي داد و گفت: به جايي بريد كه كسي نبيند و بكشيد.
هر يك به جايي شدند خالي، و مرغ را بكشتند و باز آمدند.
اين شاگرد باز آمد و مرغ، زنده باز آورد. پير پرسيد: چرا مرغ زنده بازآوردي؟
شاگرد گفت: فرموده بودي جايي بكش كه هيچ كس نبيند و هيچ جاي نبود كه حق سبحانه نبيند.
آن پير روي به ديگر شاگردان گفت: به اين است كه او را بر شما مقدم مي دارم. غلبه بر شما حديث خلق است و بر او حديث حق.»
(از كتاب رساله قشيريه اثر ابوالقاسم قشيري)
«يكي را از ملوك، مدت عمر سپري شد. قائم مقامي نداشت. وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسي كه از در شهر اندر آيد، تاج اميري بر سر وي نهند و تفويض مملكت به وي كنند.
اتفاقاً اول كسي كه درآمد، گدايي بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. اركان دولت و اعيان مملكت، وصيت ملك به جاي آوردند و تسليم مفاتيح قلاع و خزاين، بدو كردند.
مرد مدتي ملك راند، تا بعضي امراي دولت گردن از طاعت او بپيچانيدند و ملوك از هر طرف به منازعت برخاستند و به مقاومت لشگر آراستند. في الجمله سپاه و رعيت به هم برآمدند و برخي طرف بلاد از قبضه تصرف او به در رفت. درويش از اين واقعات خسته خاطر همي بود تا يكي از دوستان قديمش كه در حالت درويشي قرين بود، از سفري باز آمد و در چنان مرتبه ديدش. گفت: منت خداي را عزوجل كه گلت از خار برآمد و خارت از پاي به درآمد و بخت بلندت رهبري كرد و اقبال و سعادت ياوري، تا بدين پايه رسيدي.
گفت: اي يار عزيز، تعزيتم كن كه جاي تهنيت نيست. آنگه كه تو ديدي، غم ناني داشتم و امروز تشويش جهاني.»
(از گلستان شيخ اجل سعدي)
7- زبان در حكايت بايد فاخر و رسمي باشد و از آوردن كلمات پيش پا افتاده و سطحي و مبتذل در آنها پرهيز شود.
در حكايتهاي واقعي، هرگز از كلمات سطحي و عاميانه و رايج، استفاده نشده است. دليل اين امر، بار محتوايي و جنبه عبرت آموزي حكايتهاست كه آن را از دستبرد سليقه هاي دوره اي، مصون نگه داشته است. بعضي حكايت هاي عبيد زاكاني به علت استفاده از چنان كلماتي، همواره منع شده اند و در هر زمان و مكاني نمي توان آنها را براي مخاطب خواند يا انتشار داد كه محروميت از آنها به اين دليل، جاي تأسف دارد. حكايت ها از آنجا كه براي مخاطب عام است و اقشار گوناگون جوامع، آنها را در موقعيت ها و وضعيت هاي مختلفي مي خوانند، بايد ويژگي هاي عرفي و قانوني انسان ها را به طور كلي رعايت كنند و خود را از حذف و منع، دور نگه دارند زيرا به عنوان مثال اگر قرار باشد حكايتي از تريبوني مانند راديو و تلويزيون يك كشور خوانده شود، بديهي است كه بايد جنبه هاي اخلاقي و عمومي جامعه را مدنظر داشته باشد. بنابراين حتي در استفاده از حكايت ها هم- مخصوصا در رسانه ها- بايد چنين ويژگي هايي را در نظر گرفت و دست به انتخاب و گزينش بهترين ها زد:
نمونه هايي از اين نوع حكايت ها كه همه جايي و همگاني و همه زماني اند:
«نقل است از ابراهيم ادهم كه گفت: وقتي، باغي نگاه مي داشتم. روزي صاحب باغ بيامد و گفت: برايم انار شيرين بياور.
طبقي بياوردم. ترش بود.
گفت: انار شيرين بياور.
طبقي ديگر بياوردم. هم ترش بود.
گفت: سبحان الله. چندين گاه در اين باغ بوده اي، انار شيرين از انار ترش نداني؟
گفتم: من باغ را نگاه مي دارم. طعم انار آن را ندانم، چون نچشيده ام.
مرد گفت: بدين زاهدي كه تويي، گمان مي برم كه ابراهيم ادهمي.»
(از كتاب تذكره الاولياء اثر عطار نيشابوري)
«حاكمي به مظالم نشسته بود. قصه اي بدو برداشتند در حاجتي. وزيرش را گفت: حاجت اين مرد روا كن به زودي، كه اين چرخ تيزگرد، تيزتر از آن است كه بر يك حال بماند و اين گيتي، زود سيرتر از آن است كه مر هيچ دوست را وفا كند، و امروز مي توانيم نيكويي كردن. باشد فردا روزي كه اگر بخواهيم با كسي نيكويي كنيم نتوانيم از عاجزي.»
(از كتاب سيرالملوك اثر ابوعلي حسن توسي)
«فتح موصلي» گفت: در باديه غلامي ديدم خرد. بر وي سلام كردم، او را گفتم: تا كجا؟
گفت: تا خانه خداي.
گفتم: راه دور است و طاقت نمي آري.
گفت: بر من است پي نهادن و بر وي است رسانيدن.
گفتم: با تو نه زاد بينم، نه راحله!
گفت: توشه ام يقين است. هر كجا باشم خداي تعالي روزي به من آرد. و راحله، پاي هاي من است. مي روم تا خداي مرا برساند.
گفتم: از اين نترسم.
گفت: از چه ترسي!
گفتم: از نان و آب.
گفت: نام تو چيست؟
گفتم: فتح موصلي.
گفت: اي فتح. اگر برادري از برادران، تو را به خانه خويش بخواند، او را نيك آيد كه طعام با خود برداري تا در خانه او بخوري؟
گفتم: نه.
گفت: اي ضعيف، يقين خداي عزوجل مرا بخوانده است به خانه او، خود مرا بخوراند.
(از كتاب «گزيده» اثر محمد خانقاهي)
«بشر حافي گفت: در بازار بغداد مي گشتم. يكي را هزار تازيانه بزدند. آه نكرد. آنگه او را به حبس بردند. از پي وي برفتم و پرسيدم: اين زخم از بهر چه بود؟
گفت: از آنكه شيفته عشقم.
گفتم: چرا زاري نكردي تا تخفيف كردندي؟
گفت: از آنكه معشوقم به نظاره بود. به مشاهده او چنان مستغرق بودم كه پرواي زاريدن نداشتم.»
(از كتاب كشف الاسرار اثر ابوالفضل ميبدي)
خوب رويي كه هزار دانا از سوداي او شيدا بود و هر لحظه بر سر كويش از آمد و شد سوداييان هزار غوغا، نوبت خوبي به سر آمد و نكبت زشتي از بام و در، درآمد.
عاشقان، بساط انبساط بازچيدند و پاي اختلاط دركشيدند. با يكي از ايشان گفتم: اين همان يار است كه پار بود. اين چه وقاحت و بي شرمي است، و بي وفايي و بي آزرمي، كه دامن صحبت از او درچيدي و پاي ارادت از او دركشيدي؟!
گفت: هيهات چه مي گويي! آنچه دل من مي برد و هوش من مي ربود روحي بود در قالب اعضا. چون آن روح از اين قالب مفارقت كرد، با قالب مرده چه عشق بازم و بر گل پژمرده چه نغمه آغازم!»
(از كتاب بهارستان اثر عبدالرحمن جامي)
8- شخصيتها و افرادي كه در حكايتها نقش دارند، نماينده تيپ خود هستند و عموما بطور «كلي» مطرح مي شوند. حتي نام خاصي نيز ندارند و معمولا با نام صنفي يا جنسيتي يا پست و مقام خود وارد حكايت مي شوند: بزرگمهر حكيم يا ابراهيم ادهم. يا مردي، پسري، دختري، پيرزني، وزيري، پادشاهي، بقالي، دهقاني، كوزه گري، پارسايي و... بنابراين با رعايت اين گونه وارد كردن شخصيتها به حكايت، جنبه هاي فرامكاني و فرازماني اثر تقويت مي شود و ترفندي به وجود مي آيد كه تأثير عميق و ناخودآگاهي را در مخاطب رقم بزند. نمونه هايي چيده شده از گلستان هميشه سبز ادبيات كهن منثور فارسي:
« چنان شنودم كه ملكي از ملكان پارس با وزير خويش متغير شد و وي را معزول كرد و او را گفت: جايي را اختيار كن كه به تو دهم تا با قوم خود به آنجا روي و در نعمت باشي.
وزير گفت: مرا نعمت نه مي بايد، اگر رحمتي كني، در مملكت خويش دهي ويران بيابي و به من دهي تا من به آنجا روم و آن را آبادان كنم و آنجا بنشينم.
ملك فرمود چنين كنند. اندر همه مملكت بگرديدند يك جا جز آباداني نديدند. وي ملك را گفت: اين ولايت را كه از من باز گرفتي، به كسي ده كه اگر وقتي از او بازخواهي، همچنين به تو سپارد كه من به تو سپردم.
ملك از او عذرها خواست و وزارت به وي بازداد.»
(از كتاب قابوس نامه اثر كيكاووس بن قابوس بن وشمگير)
« يكي از معاريف بصره گوسفندان داشت. هر روز و شب شير آنها بدوشيدي و آب بسيار در آن آميختي. شبان او را گفت: اي خواجه، خيانت مكن كه عاقبت آن وخيم است.
خواجه بدان التفات نكرد. روزي گوسفندان در دامن كوهي بودند. ناگاه باران وسيلي عظيم آمد و جمله گوسفندان را ببرد. شبان بي گوسفندان نزد خواجه آمد. خواجه گفت: چرا گوسفندان نياوردي؟
شبان گفت: اي خواجه، آن آبها كه با شير مي آميختي، جمله جمع شد و سيلي گشت و گوسفندان تو ببرد.»
(از كتاب جوامع الحكايات اثر محمد عوفي)
« يكي در حرب احد بود. گفت: بسياري از صحابه شهيد شدند. آب برداشتم و گرد تشنگان مي گشتم تا «كه» را رمقي از حيات باقي است.
سه صحابه را مجروح يافتم. از تشنگي مي ناليدند. چون آب را به نزديك يكي بردم، گفت: به ديگري ده كه از من تشنه تر است.
به نزد دوم بردم، به سيم اشارت كرد. سيم نيز به اول اشارت كرد. به نزديك اول آمدم، از تشنگي هلاك شده بود.
به نزد دوم و سيم رفتم، نيز جان داده بودند.»
(از كتاب روضه خلد اثر مجدخوافي)

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14