(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 ارديبهشت 1389- شماره 19636

براي معلم كلاس اولم و تمام معلمين سرزمينم
دوستي
نامه
گل افشاني به پاي موعود(عج)
روز نامه ديواري
دل نوشته
دانش آموز و تنفر از تفكر؟!



براي معلم كلاس اولم و تمام معلمين سرزمينم

نام تو
نقطه تلاقي بارش كلام تو،
وگلدان ذهن من،
مختصات بهاري ست
به رنگ دانايي
كه در امتداد من هم
صدق مي كند
من،
از نامهرباني ام جذر مي گيرم
وقتي تو،
مهرت را به توان مي رساني
مي خواهم، سه گوشه اي بسازم
كه در هر گوشه اش،
نام تو،
شصت مرتبه، «نه»،
هزاران شصت مرتبه،
تكرار مي شود
و من،
گرداگرد وجودت
سيصدو شصت بار،
مي چرخم
تا دعايم كني،
در بي نهايت،
و درهنگامه تعيين علامت
مثبت باشم.
زهرا-علي عسكري

 



دوستي

تو را دوست دارم
تو اندازه آسمانها قشنگي
تو زيباتر از آسمان و ستاره
و من تا هميشه هماره
تو را دوست دارم
تو آنقدر خوبي كه خوبي هم از ديدنت شرم دارد
كريمانه چون باد خيس بهاري
مرا مي فشاري
نه در مشت در سينه ات اي قناري
قناري ترين مرغ باغ خيالم تو هستي
در اين بي پر و بالي اي خوب
بالم تو هستي
نگاه تو رام است و من گرم از بودن تو
فراوان بزرگي
قد و قامتت تا قيامت قشنگ است
و من تا قيام قيامت تو را دوست دارم
نگو كم، كه اندازه غم تو را دوست دارم
تو كوهي تو نوحي
تو لبخند صبح بهاري
تو درد مرا مي شماري
براي من آري!
همه نه
تو آري
تو را دوست دارم
تو هم دوست داري؟
اگر دوست داري مرا پس بگوييم با هم:
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
امير عاملي

 



نامه

به روايت مجيد درخشاني
بابام با اوقات تلخي گفت: «اين هم شد كار؟! مدام پاي تلويزيون مي نشيني و زل مي زني بهش، بعد هم با بچه ها دنبال توپ مي دوي؟!»
گفتم: «پس چه كار كنم؟ تلويزيون هم نبينم؟»
ننه ام كه كنار سماور نشسته بود، گفت: «كمي هم به بابات كمك كن. دو روز است كه مي گويم هيزم بياوري براي تنور؛ اما انگار كه به ديوار مي گم!»
با ناراحتي گفتم: «ننه؛ مگه ديروز نرفتم صحرا و يونجه چيدم و آوردم...؟»
بابام پخي كرد و گفت: «بعد از يك ماه، اين كار را كردي، حالا هم هي منت مي گذاري؟» ننه ام هيكل لاغرش را تكان داد و گفت: «چند هفته ديگر هم، مدرسه ها باز مي شه و هي مي گويي درس دارم.»
بلند شدم و گفتم: «ولم كنين بابا، دوتايي رفتيد تو نخ من، باز خوب شد جعفر رفت مشهد، وگرنه، تا حالا ده تا پس كله اي هم خورده بودم.»
بابام اخم كرد و گفت: «خيال نكن من بلد نيستم پس كله اي بزنم. من اگر عصباني بشوم، هزار پله از دادشت بدترم.»
حسابي پكر شدم، گفتم: «از بس كنارتون بودم و هركاري داشتيد انجام دادم، ديگر سيرم شديد... من بلدم چكار كنم.»
بابا با عصبانيت گفت: «مثلا چكار مي كني؟»
گفتم: «مي خوام برم جبهه، البته اگر مثل آن دفعه، نياييد و من را، از ماشين پايين بكشيد و آبروم رو ببرين.»
بابام گفت: «آن، مال دو سال پيش بود، حالا ديگه آزادي؛ بروجبهه بلكه آدم بشوي.»
ساكت شد و ادامه داد: «البته، اگر آنجا هم از تنبلي بيرونت نكنن خوب است.»
ننه ام كه هميشه مخالف جبهه رفتنم بود گفت: «ننه، بابات عصباني است، يك چيزي مي گويد، تو ناراحت نشو.»
گفتم: «اشكالي نداره، پس همين فردا مي روم سپاه شهرستان، بابا هم كه راضي است.»
بابام گفت: «برو! برو! بلكه جبهه آدمت كند.»
باور نمي كردم به اين راحتي عازم جبهه بشوم. رفتم بسيج شهرستان و ثبت نام كردم و يك هفته بعد، اعزام شدم. با خودم گفتم: «دو- سه روز كه گذشت، بابا وننه، دلشان برايم تنگ مي شود و اين بار، قدرم را مي دانند.»
يك ماه، به سرعت گذشت. قرار بود، 15 روز ديگر،گروه ما به مرخصي برود. بايد كاري مي كردم تا وقتي به خانه مي رفتم، همه حسابي تحويلم مي گرفتند. فكر كردم چكار كنم. يكهو فكري به خاطرم رسيد. با خودم گفتم: «بهتر است يك نامه بنويسم و به بابا و ننه و دادشم و آبجي ام خبر بدهم كه اسير يا شهيد شده ام... اين جوري حسابي عزيز مي شدم.»
فكر خوبي بود. اگر چه ممكن بود ننه و آبجي غصه دار بشوند، اما چاره اي نبود. پاكت نامه اي كه اهدايي مردم براي رزمندگان بود را برداشتم. تازه يادم آمد كه خودم، نمي توانم براي بابانامه بنويسم كه شهيد يا اسير شده ام، بايد از كسي مي خواستم كه اين كار را بكند.
فوري ياد مسعود افتادم. او اهل يكي از روستاهاي اطراف ما بود و همسن و سال خودم. بيرون سنگر نشسته بود و با سيم تله، زنجير درست مي كرد. صدايش زدم و بردمش داخل. كاغذ و خودكار را بهش دادم و گفتم: «هرچه من مي گويم بنويس.»
او زود قبول كرد، من شروع كردم به گفتن و او شروع كرد به نوشتن :
پدر و مادر اكبر زينتي
با سلام، اميدوارم حالتان خوب باشد. بحمدالله حال ما رزمندگان اسلام همگي خوب است. مي خواهم خبري را به شما بگويم. راستي كه اين اكبر پسر شما، خيلي شجاع ونترس است ما، با اكبرجان، شبانه براي شناسايي منطقه دشمن به خط زديم، ناگهان وسط را...»
مسعود، خودكار را از روي كاغذ برداشت و با غيظ نگاهم كرد و گفت: «چرا دروغ مي گويي، من دروغ نمي نويسم.»
دستم را كشيدم روي موهاي سياه اش و با التماس گفتم: «جان مادرت بنويس. بعداً برايت توضيح مي دهم.»
- نه، من... با دروغگو... اصلا خوشم نمي آيد.
گفتم: «جان من، تو بنويس. كارت نباشه كه چي مي نويسي.»
مسعود، بچه خوب و آرامي بود. قبول كرد و من ادامه دادم و او نوشت:
«وسط راه، مين بزرگي منفجر شد و صداي عراقي ها آمد، ما از آن شب ديگر اكبر را نديديم. شايد شهيد و شايد هم اسير شده باشد. حالا نمي خواهد زياد ناراحت بشويد. ما هر طور هست زنده يا مرده، اكبر دلاور را پيدا مي كنيم و به شما خبر مي دهيم. ولي يادتان باشد كه اگر اكبر زنده به خانه برگشت قدرش را بدانيد، من بچه اي در عمرم به اين زبر و زرنگي نديدم. به اميد ديدار
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما
از عمر ما بكاه و به عمر او بيفزا
مسعود
نامه را از مسعود گرفتم. او گفت: «مگه مرض داري، مي خواهي پدر و مادرت را ناراحت كني؟!»
گفتم: «تو كه از دل من خبر نداري. آنها منو دوست ندارند. دائم دارن سركوفتم مي زنن. با اين كار تو هم ثواب كردي. چون باعث شدي كه محبت آنها به من بيشتر بشود.»
مسعود گفت: «البته، اگر عمو صدام لعنتي اين 10-15 روز ديگر جونت را نگيره و بذاره سالم برگردي خانه.»
بعد با ناراحتي بلند شد و گفت: «ولي كار خوبي نيست. بده من پاره اش كنم. گناه داره.»
گفتم: «مسعودجان، دستت درد نكند، زحمت كشيدي، حالا برو و زنجيرت را درست كن.»
مسعود كه از سنگر بيرون رفت. گلوله توپي روي سنگر خورد و صدا كرد. دويدم بيرون مسعود با خيال راحت به كارش مشغول بود.
برگشتم داخل سنگر، نامه را خواندم و در آن را چسباندم، دستهايم را بالا بردم و گفتم: «خدايا ببخشم چاره ديگري نداشتم.»
دلم مي خواست همين حالا، پستچي از راه مي رسيد و نامه ام را مي گرفت و مي فرستاد ده؛ اما بايد تا فردا صبر مي كردم.
بعداز نماز صبح، داشتم آماده مي شدم بروم سرپست نگهباني كه مسعود دم سنگر به من رسيد و نفس زنان گفت: «بدو! بدو نامه ات را بياور!»
گفتم: «براي چي؟»
- يكي از دوستانم دارد مي رود مرخصي، نامه ات را بده تا ببرد بيندازد تو صندوق پست شهر تا زودتر به دست مادر و پدرت برسه، ... زود باش.
با خوشحالي گفتم: «بارك الله كه به فكر من هستي، دستت درد نكند.» دويدم و توي تاريك روشن سنگرنامه را از جبهه مهمات در آوردم و بردم دادم مسعود.
او نامه را گرفت و مثل فرشته غيبش زد.
¤
تازه آفتاب زده بود. از اتوبوس پياده شدم. چفيه دور گردنم را درست كردم، كيفم را انداختم روي كولم و راه افتادم.
خدا خدا مي كردم، اهالي مرا نبينند. آخر حتماً ديگر همه ده فهميده بودند كه من مفقود يا شهيد شدم. هرچه به در و ديوار نگاه كردم، از اعلاميه شهادتم، خبري نبود. با خودم گفتم: «بابايي كه من دارم حتماً از شهيد شدنم خوشحال هم شده... كاش...»
يكدفعه كسي صدايم زد: «چطوري اكبر آقا؟ رزمنده دلاور!»
كل جعفر آبيار بود. بيل به دوش به طرفم آمد. انگار پسرش را ديده بود. مرا در بغل گرفت و بوسيد و گفت: «به به! خوش آمدي اكبر آقا. جبهه چه خبر بود؟ خيلي از صداميان را به درك واصل كرديد؟ رزمنده ها خوب بودن؟»
با دستپاچگي گفتم: «رزمنده ها خوب بودن. دارن پدر صداميان را درمي آورند، ما پيروز مي شويم كل جعفر.»
خودم را از دست هاي قوي كل جعفر بيرون آوردم.
كل جعفر، سرم را بوسيد و گفت: «ان شاء الله كه زبانت خير باشد.»
بعد گفت: «آبم هرز مي رود، بايد بروم.»
گفتم: «به سلامت.»
كم كم رسيدم دم در خانه، در باز بود. حتماً بابام رفته بود سر زمين. آرام رفتم تو و سرك كشيدم. از بخت بدم، نگاه بابام بهم افتاد. او بيل به دست جلو مي آمد. خواستم برگردم كه داد زد: «كجا؟ خدايا درست مي بينم، اكبر بابا جان، خودت هستي.»
باورم نمي شد بابا از ديدنم اين طور خوشحال شده باشد. گيج شدم. به تته پته افتادم:
- سلام بابا.
بابا، بيل را پرت كرد زمين و دويد طرفم وگرفتم توي بغل و سر و صورتم را بوسيد و گفت: «عليـ... ك السلام... پسر خوبم.»
همان طور كه مي بوسيدم با بغض گفت: «كجا رفتي اين همه وقت؟ دلم برايت تنگ شده بود... و به گريه افتاد.»
با بغض گفتم: «من كه شهيد يا اسير نشده بودم.»
بابا كه اشك پهناي صورتش را پر كرده بود، گفت: «خدا را شكر كه سالمي.»
اشك چشمهايش را پاك كرد و دستم را گرفت و كشيدم طرف اتاق و داد زد: «ننه اكبر، مژده، مژده گل پسرت آمده!»
در اتاق قيژي كرد و ننه و جعفر مثل مرغ سركنده از اتاق بيرون دويدند. ننه چنگ زد و بغلم كرد و شروع كرد زار زار گريه كردن. من هم گريه ام گرفت. ننه مثل چسب بهم چسبيده بود و قربان صدقه ام مي رفت: «خدايا، درست مي بينم، اكبر... خودت هستي.»
از پشت پرده اشك، صورت خيس جعفر را هم ديدم. زوركي گفتم: «...نـ ...ننه من كه ... طوريم نشده... بود.»
جعفر گفت: «مگر بايد طوريت شده باشد؟»
ننه ولم نمي كرد، پرسيدم: «نامه مسعود به دستتان نرسيد؟»
جعفر گفت: «نه، مسعود ديگر كي است؟»
گفتم: «دوستم است، مگه برايتان نامه ننوشته بود؟»
جعفر گفت: «بي معرفت، تو برايمان نامه ننوشتي، آن وقت مي خواهي او برايمان نامه بنويسد؟»
ناگهان به ياد آن روز صبح زود افتادم. آن روز كه مسعود سراسيمه دويد و نامه را گرفت و برد...
درست فهميدم، او كلك زده بود و نامه را سر به نيست كرده بود.بي اختيار گفتم: «اي نامرد، اگر دستم بهت برسه؟»
ننه ام ولم كرد و رو به بابام و جعفر گفت: «چي مي گويد؟»
جعفر را گرفتم توي بغل و بوسيدم و گفت: «داداش نكند موجي شده باشي؟»
همان طور كه جعفر را مي بوسيدم گفتم: «نه، خيالت راحت باشه.»
- پس چرا گفتي نامرد؟
- گفتم: شما خبر نداري، با مسعود بودم، اون... كه... نامه ام را سر به نيست كرد.
بعد، همه وارد اتاق شديم...

 



گل افشاني به پاي موعود(عج)

در تاريخ 2/2/89 در سالن حوزه هنري سوره در تهران- جشنواره اي برگزار شد به نام گل افشاني به پاي موعود (عج)، اين جشنواره با حضور جوانان و كارشناسان و شاعران مطرح برگزار شد كه بسيار باشكوه و به يادماندني بود و در آن اشعار مسابقه خوانده شد . موضوع محوري اين اشعار با عنوان موعود (عج) و انتظار بود. كه فراخوان آن نيز در صفحه مدرسه در تاريخ 17/1/89 چاپ شده بود و من در اين مسابقه شركت كردم و رتبه سوم را كسب كردم اما چيزي كه من منتظر آن بودم و به وقوع نپيوست، اين بود كه من انتظار داشتم كه بچه هاي مدرسه را آن جا ببينم ولي در آن شب شعر خاطره انگيز كه با حضور استادان شعر و ادب خيلي با شكوه تر شده بود جاي بچه هاي مدرسه خيلي خيلي خالي بود. در اين مراسم بچه هاي دبيرستاني اشعاري گفته بودند كه به جرأت مي توانم بگويم كه كمتر از اشعار شاعران بزرگ نبود و جالب تر اينجا بود كه نقش دختران در اين مراسم چشمگيرتر و تعداد برندگان دختر هم از پسران بيشتر بود. امروز به دختر بودنم افتخار كردم و اينكه در جمع كثيري از دختران فرهيخته و شاعر و اهل ذوق بودم و از دل نوشته ها و شعرهايشان لذت بردم .
من اينجا از تمام مسئولين برگزاري اين مراسم (از جمله شهرداي منطقه2 و 9 آموزش و پرورش منطقه2، حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي و دبيرستان غيرانتفاعي پسرانه موعود(عج) و دبير جشنواره آقاي رسولي و خانه قلم دانش آموز و...) تشكر مي كنم كه باعث رشد و شكوفايي استعدادهاي پنهان مي شوند؛ استعدادهايي كه در اين مراسم ها رشد مي نمايند و به جامعه ي هنري شناسانده مي شوند؛ جواناني كه بايد جا پاي پروين و شهريار بگذارند و جامعه را اصيل و ايراني و با فرهنگ غني شعر حفظ نمايند. انشاءالله در جشنواره ها و مسابقه هاي ادبي آينده بچه هاي مدرسه را ببينم كه مي درخشند.
فاطمه كشراني/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



روز نامه ديواري

محمد عزيزي (نسيم)
خلاصه :
روزنامه ديواري معجوني است از فعاليت هاي ادبي و هنري كه در صورت تهيه ي آن توسط دانش آموزان ، باعث شكوفايي استعدادهايشان مي شود.
طرح زير نگاهي است به قالب هاي نو ، قالب هايي كه قابليت آرشيو را دارا مي باشند .
ويژگي هاي يك روز نامه ديواري خوب :
1 - خوش خط و خوانا باشد .
2 - از فاصله ي يك متري بتوان مطالبش را خواند.
3 - از طرح و تصاوير در كنار نوشته ها به خوبي استفاده شده باشد .
4 - هرچه آثار تهيه كنندگان توليدي باشد كيفيت روزنامه ديواري بهتر خواهد بود.
5 - خوب است اول مطالب را در برگه اي بنويسيم و سپس روي برگه ي اصلي پاك نويسي كنيم .
مراحل كار :
اول يك برگه A5 ( نصفA4 )به بچه ها مي دهيم و از آن ها
مي خواهيم يك روزنامه ديواري در كلاس تهيه كنند ؛ هر كس براي خودش. نكته هايي كه بچه ها بايد رعايت كنند:
1 - نامي جديد و جالب براي روزنامه شان انتخاب كنند.2- برگه را به 2 ، 3 يا 4 قسمت تقسيم كنند .
3 - تنوع مطالب را درنظر بگيرند.
مثلا بين لطيفه و چيستان فاصله بيندازند.
بعد از انجام كار، برگه ها را جمع كنيد به منزل ببريد يا در يك زنگ تفريح آنها را به دسته هاي عالي + خوب + متوسط تقسيم بندي كنيد.
از كلمه ي ضعيف استفاده نكنيد چون اعتماد به نفس و خود باوري بچه ها را كاهش داده و باعث سرافكندگي دانش آموز در ميان دوستانش مي شود .
در جلسه ي بعدي روي برگه ي A4 كار كنيد و در جلسه پاياني كار بر روي برگه به صورت دو يا چند نفره ( دو برابر ) را شروع كنيد.
وسايلي كه بچه ها بايد بياورند :
1 - مداد 2 - تراش 3 - پاك كن 4 - خط كش 5 - چسب نواري 6 - مداد رنگي 7 - روان نويس مشكي يا رنگي براي نوشتن متن . به قيچي به خاطر خطرش نيازي نيست .
آثار توليد ي ، آثاري هستند كه توسط خوددانش آموزان خلق شده باشد و در مقابل اين آثار، آثار مصرفي كه خالق آن ديگرانند.
خوب است در صورت استفاده از مطالب يا تصاوير ديگران نام نويسنده ها و منبع را بنويسيم.
اين كار نشانه ي امانت داري ماست. .

 



دل نوشته

صداي خورشيد را مي شنيدم. براي ديدنش گردن مي كشيدم. شاخه هايم را بالا مي بردم تا او را نوازش كنم، ولي فايده اي نداشت. با اين حال او چقدر نزديك بود. دست نوازش به برگ هايم مي كشيد كه ناگهان باد آمد. جارچي زمستان از راه رسيد. داد مي زد كنار برويد؛ كنار برويد؛ زمستان در راه است. برگ هاي بيچاره ام سردرگم مي رفتند و مي آمدند. آن قدر داد زد و داد زد كه رنگ از رخساره برگ هايم ريخت. زرد شدند. خفه شدند و مردند. من ماندم و شاخه هايم. عزاداري كردم. سفيدپوش شدم. اشك ريختم. توي آن نااميدي گل سرخي جلويم سبز شد. سبز شدم. دوباره متولد شدم. دوباره جمع شديم. من، شاخه، برگ، خورشيد با يك گل سرخ پيش رويم.
زهرا مسلمي/ مدرسه فرزانگان/ جهرم

 



دانش آموز و تنفر از تفكر؟!

از او كه تا به حال تمام سال ها معدلش بيست شده بود پرسيدم: به نظرت امسال نوبت اول معدلت چند مي شود؟ گفت: اگر عربي و شيمي ام را جبران كنم بيست مي شود.
دبير عربي مان گفته بودند كه اگر وسايل كمك آموزشي درست كنيد و چيزهاي مبتكرانه بسازيد نمره ويژه مي گيريد. به او گفتم: براي عربي مي تواني كاردستي و وسايل كمك آموزشي درست كني. مي دانيد چه گفت؟ پاسخي داد كه دلم تماماً آتش گرفت، وجودم سوخت و خاكستر شدم. گفت: من از كارهايي كه نياز به فكر كردن دارد خيلي بدم مي آيد.
براي سيستم آموزشي متأسف بودم و الان ديگر از سيستم كاملاً نااميد شده ام. چه كسي جز اين سيستم كاري كرده كه يك دانش آموز از فكر كردن بدش بيايد؟ اصالتاً دانش آموزي كه از فكر كردن متنفر است چطور توانسته هر ساله معدل بيست بياورد؟ يكي از بزرگان فرموده: كه من ستايشگر معلمي هستم كه به من انديشيدن را بياموزد نه انديشه ها را. پس ما همگي نه تنها نبايد از معلمين اين سيستم تشكر كنيم بلكه بايد تلنگري بزنيم شان كه چرا نگفتيد ما را كه بينديشيم؟
آيا براي يك دانش آموز مسلمان كه الآن نه سال است كه كتاب ديني و قرآن مي خواند زشت نيست كه با اين همه تأكيد قرآن به انديشيدن راست راست توي چشم آدم نگاه كند و بگويد كه من از انديشيدن متنفرم؟ مانده ام كه اگر اين سيستم نتوانسته به ما بياموزد كه خوب فكر كنيم پس چه چيزي را به ما ياد داده است؟ اين همه حفظيات دروس مختلف به چه درد ما مي خورد وقتي كه از تفكر متنفر باشيم؟ اين نمرات بيست توي كارنامه هاي ما چه ارزشي دارند كه براساس آن ها قرار است كه كنكور برداشته شود و رتبه بندي شويم. اگر يكي از معيارهاي مهم در رتبه بندي ها فكر و تفكر باز و خلاقانه نيست پس چيست؟
من شك ندارم كه بچه هاي ايران قوي ترين حافظه ها را خواهند داشت اگر امتحاني به عمل آيد. چه اين كه دوازده سال تمام اين كار را تكرار كرده ايم. حفظ و حفظ و حفظ. مي ترسم حافظ بشويم همگي باهم!
شايد بهترين نتيجه ديدن اين چيزها اين باشد كه ديگر به نمره ام چه خوب و چه بد اطمينان نكنم. بايد معيار و ملاك ديگري براي سنجش ميزان يادگيري خود بيابم. نمره ميزان حفظيات مرا مي سنجد و حفظيات كه اغلب زود فراموش مي شوند به چه دردي مي خورند كه به كار نيايند؟
امروزه روز ديگر اسم ما دانش آموز نيست؛ حافظ دانش است. حتي خجالت مي كشم كه دارم هي اسم حافظ را مي آورم. كسي كه چيزي را «حفظ» مي كند بايد واقعاً حفظ كند. يعني كه بايد آن علم را در زندگي خود به كار بريم، نه اين كه با مغز خود مثل انباري رفتار كنيم و هرچيز بي خودي را داخلش بريزيم و بگذاريم بو كند و فاسد شود تا سريعاً بريزيمش دور.
كاش كسي به فرياد برسد. به فرياد تنفر از تفكر. به فرياد من دانش آموز. وزير جديد آموزش وپرورش قول تحول داده اند- تا آنجايي كه من مي دانم- وزرا مي آيند و مي روند و هيچ چيزي تغيير نمي كند. حتي قول تحول هم هميشه همان است. خدا كند كه اين بار اين چنين نباشد. خدا كند...
نجمه پرنيان/ جهرم

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14