شنبه اول خرداد 1389- شماره
19650
شقايقي خون رنگ روييده در دشت حماسه ها خونين شهر؛آنچنان كه بايد باشد -بخش نخست
|
|
|
شقايقي خون رنگ روييده در دشت حماسه ها خونين شهر؛آنچنان كه بايد باشد -بخش نخست
گاليا توانگر در ايستگاه قطار انديمشك شكوفه هاي صورتي گل هاي كاغذي از سر ديوار سرك مي كشند. گويي اين مسير، اين قطار، اين مردم، اين همه آرامش و صبوري هزاران حرف نگفته دارد. «خدايا! يعني محمد جهان آرا و رزمندگان هم همين راه را آمده بودند؟!» با خودم مي گويم: «چه قدر دير رسيده ام به اين كاروان!!» باد كه صدايش در كوپه مي پيچد، چيزي در دلم «هري» فرو مي ريزد. انگار كه اين قطار از مسيري مي رود كه قبل تر همه مسافران بهشت را به مقصد رسانده و حالا جامانده هاي راه را با تاخيري طولاني عبور مي دهد. در ابتداي راه دلتنگم. نه دلتنگ شهرم و نه دلتنگ آن چه پشت سرگذاشته ام. حس غريبي است كه در اين هجرت ريشه دارد. دلتنگ آن چه كه بايد در منزلگاه قبل مي ساخته ام و نساخته ام و آن چه از شهر پيش رو مي شناخته ام و نشناخته ام. دلتنگي را حتي اين كوپه پرصدا فرياد مي زند. كاش مي توانستم جهان آرا و بچه هاي سپاه خرمشهر را ببينم. كاش آن روزها بودم و لااقل عكس هايي مي گرفتم و يادداشت هايي از سر درك حقيقت مي نوشتم نه از سنگيني دلتنگي! براي علي حسيني فاتحه اي خواندم. برادر رشيد خانم حسيني در كتاب پرآوازه «دا». وقتي از سوي سپاه براي «علي» حقوقي تعيين شد، آن را بين مردم خرمشهر تقسيم كرد. پسركي از اهالي روستاهاي اطراف ايستگاه انديمشك بي خيال سنگلاخ هاي زير پايش در پي دام ها به سمت علف زارهاي آن سوتر مي دود. اين نسل برخاسته از رشادت ها هنوز هم به مرداني چون علي حسيني نيازمندند تا معبر بهشت را لبريز عدالت و بالندگي از خوزستان تا قلب ايران امتداد دهند. لبه چادر عربي ام را سايبان صورتم مي كنم. آفتاب گرم و تند از پنجره قطار پنجه مي كشد، اما آن چنان هم گرماي تيرماه و خرماپزان را ندارد. ارديبهشت ماه فصل «بو دادن نخل ها»- بارور كردنشان -است و تا گرماي خرماپزان فاصله اي است. قطارهاي مسير تهران- اهواز حتي اگر درجه يك هم باشند، دست كم با تاخير يك تا يك ساعت و نيم مي رسند. چه قدر تاخير؟! در راهرو قطار يك زن عرب در حالي كه به عربي و با صداي بلند چيزهايي مي پرسد، به سمتم مي آيد و مرا به دنياي اطرافم هل مي دهد. گمان مي كنم مي پرسد: «كي مي رسيم؟» من كه غافلگير شده ام، پاسخ مي دهم: «انا فارس، لاعرب»! مهماندار قطار از كوپه اش سرك مي كشد و مي پرسد: «شما چاي خواسته بوديد؟» سر بر مي گردانم و مي گويم: «بله». وقتي پول را به سمتش مي گيرم، با تعجب نگاهم مي كند و مي گويد: «شما عربيد؟!» آرام و متعجبانه مي گويم: «نه!» فقط يك خط توضيح مي دهد: «اينجا هركسي عبا بپوشد، يعني عرب است!» مي خواهم از همه پتانسيل ها براي برقراري ارتباط صميمانه با اين مردم بهره ببرم. مي دانم كه اين مردم از همان ثانيه اي كه تو را مي بينند، مهرباني، لطف و احساس يكي بودن در چشم هايشان موج مي زند. از آنها خيلي چيزها مي دانم، چون بزرگ شده بوشهرم و جنوبي ها مرام هاي مشابه زيادي دارند. از ايستگاه انديمشك تا اهواز يكساعتي فاصله است. به ساعتم نگاه مي كنم، نه و نيم صبح را نشان مي دهد. مثلا قرار بوده نهايتا هشت و نيم تا نه به اهواز رسيده باشيم. برنامه ريزي كرده بودم كه بعد از رسيدن به اهواز بلافاصله چمدانم را به آشنايان در اين شهر تحويل دهم و روانه خرمشهر شوم. گوشه لبم را مي گزم و مضطربانه از پرسنل قطار مي پرسم: «كي مي رسيم؟» آرام و خونسرد مي گويد: «يازده!» بعد هم با لبخند مي گويد: «چه عجله اي داريد؟ چاي ديگري بياورم؟! بالاخره همه به ايستگاه آخر مي رسند.» به همه كساني كه با آنها در خرمشهر قرار مصاحبه دارم، زنگ مي زنم و قرار امروز را كنسل مي كنم. روي صندلي كوپه تسليم شده مي نشينم و با خودم فكر مي كنم: «كي به ايستگاه اول مي رسم؟ چه قدر تاخير. شايد به اندازه 28 سال!» بيكاري، مشكل شماره يك جوانان جنوبي سرگرم گفت وگو با هم كوپه اي هايم مي شوم. دختري به همراه مادرش روبرويم نشسته اند. دختر همه امكانات قطار وحتي تاخيرهايش را مي داند. از او مي پرسم: «زياد با قطار سفر مي كني؟!» مي گويد: «خانه مادري ام كرج است. پدرم كه خوزستاني است در اهواز خانه دارد و كارش هم اهواز است. شوهرم هم در عسلويه بوشهر كار مي كند. من هم هر هفته مي آيم دانشگاه پيام نور اين جا و آب شناسي درس مي دهم.» با خنده مي گويم: «پس با اين حساب هر كدامتان يك قلمرو مستقل داريد.» اما دختر خيلي جدي مي گويد: «چه مي شود كرد؟ در تهران موقعيت هاي شغلي اشباع شده اند و ناگزيريم بيش از هزار كيلومتر راه طي كنيم. الان كه بچه نداريم و شوهرم هم تهران نيست، منم اين طرف سرگرم هستم، اما بايد پس انداز كنيم، چون ادامه اين شرايط ممكن نيست.» مادر اين دختر هم كه لهجه خوزستاني دارد، مي گويد: «نيمي از زندگي مان كرج است و همه قلبمان خوزستان. نه مي توانيم از امكانات تهران و كرج بگذريم و نه مي توانيم در خوزستان ساكن شويم. بچه هاي خوزستان بيشتر در رشته هاي علوم انساني و يا رشته هايي كه كاربرد بومي ندارند تحصيل مي كنند، بنابراين در منطقه بيكار مي مانند. اما بچه هاي تهران يا بزرگ شده پايتخت رشته هايي چون زمين شناسي و علوم دريايي و... مي خوانند كه براي كار مجبورند روانه جنوب شوند. اين گونه تعادلي در بازار كار نيست. تازه دخترم حتي قرارداد هم ندارد، در دانشگاه حق التدريسي است.» وي ادامه مي دهد: «هميشه سهم خوزستان كاستي هاست! به اين وضعيت قطارها نگاه كنيد، در همه مسيرها به مسافران شام مي دهند، تنها مسير خوزستان است كه شام را حذف كرده اند. پس نفري 14 هزار تومان براي چه مي گيرند؟» از خانه هاي خشتي تا آپارتمان هاي «جردن» نشين اهوازي! چمدانم را كه كشان كشان جلوي در خروجي ايستگاه اهواز مي آورم، دست كم ده راننده سواري و تاكسي روبرويم مي ايستند و مي پرسند: «كجا مي رويد؟ آبادان، خرمشهر؟» اكثر آنها عرب هستند. بيكاري در ميان جماعت عرب ها بيشتر از فارس هاي خوزستان است. با ماشين آشنايان به سمت محل كارشان ساختمان شركت نفت اهواز مي روم. از كنار محله هاي قديمي شهر اهواز عبور مي كنيم. اين خانه ها ساده، خشتي و بدون نما هستند. باتعجب مي پرسم: «چرا اين خانه ها نما ندارند؟» راننده با لبخند مي گويد: «نما ديگر چيست؟ اين بندگان خدا عرب هايي هستند كه از زمان جنگ حتي قبل تر در اين محله ها ساكن شده اند. هميشه هم خانه هايشان اين گونه بوده است.» نمي دانم، وضعيت عرب ها در خوزستان يك طوري است. بعضي ها مي گويند، خودشان همين سبك زندگي كردن را دوست دارند! اما من حس مي كنم شايد برايشان افق هاي جديدي تعريف نشده يا روي بسط فرهنگي كار نشده است.حتي حس مي كردم، بعضاً پول و سرمايه هم دارند، ولي شايد بتوان با كاربيشتر تحولات چشمگيرتري چه از لحاظ فرهنگي و چه از لحاظ چرخه اقتصادي برايشان ايجاد كرد. البته ناگفته نماند عرب هاي تحصيل كرده و امروزي هم زيادند. در شركت نفت اهواز حتي پست هاي معاونتي هم دارند. راننده مي گويد: «اهواز زمان جنگ اين طور نبود. الان محله هايي دارد كه با تهران قابل قياس است. سال هاي اخير در اين شهر آپارتمان سازي رشد چشمگيري داشته و الآن چند طبقه ها در فاصله اي از اين محله هاي قديمي قد علم مي كنند. يك طبقه ويلايي در محله هايي چون كيان پارس، زيتون كارمندي و... دست كم 400 ، 500 ميليون تومان است. در اين شهر فاصله طبقاتي يك محله تا محله ديگر زياد به چشم مي آيد. اما كلاً نظر دولت به شهرسازي اصولي ست و فضاهاي سبز زيبا و خوبي هم ايجاد كرده اند.» گنبد علي بن مهزيار(ع) در فاصله كمي از خانه هاي خشتي ديده مي شود. كاش مي شد براي اين محله ها هم كاري كرد. بالاخره همين مردم بومي منطقه بوده اند كه زمان جنگ شهيد داده اند و جلوي دشمنان ايستاده بودند، وگرنه سرمايه دارهاي تازه وارد كه در جاهاي ديگري سير مي كردند. چطور زمان جنگ بومي هاي منطقه سرنوشت كشور را رقم زدند، اما حالا در گرد و غبار فراموشي سهم شان همين خانه هاي خشتي است؟ شركت نفت اهواز ونيز شركت ملي حفاري اين شهر نيمي از نيروي كار منطقه را تحت پوشش دارد. اما حقيقتش اين است كه بخش عمده نيروها مهاجرند و از شهرهاي دور آمده اند. اين گونه بومي هاي منطقه به شغل هاي ديگري رو مي آورند. اگر تدريس رشته ها در دانشگاه ها مطابق نيازهاي منطقه بود و هر منطقه وظيفه داشت استخدام نيروهاي بومي را در اولويت قرار دهد، شايد بخشي از مشكلات حل و فصل مي شد. شهر دامادهاي بهشت! مرتضي دهداري مردي از خطه خوزستان كه خود در جنگ تحميلي عكاس بوده و همسرش نيز امدادگر جنگ بوده است، وقتي از برادر شهيدش رحيم دهداري مي گويد بغض گلويش را مي فشارد. همراه با او از اهواز تا آبادان و از آبادان تا خرمشهر با سواري هايي كه مسير را مي روند و مي آيند، روانه سرزمين خاطره ها مي شويم. دهداري گرم و صميمانه از ته دل صحبت مي كند. از همسنگرانش بهروز مرادي و برادرش رحيم و حتي بهنام محمدي قصه ها دارد. وي برايم توضيح مي دهد: «بهروز مرادي دانشجوي هنر بوده و همراه با هم رزمش ناصر پلنگي (نقاش ديوارهاي مسجد جامع خرمشهر) در مقاومت خرمشهر شركت داشته و شهيد مي شود. اما ناصر هنوز زنده است. بهنام محمدي نوجواني كوچك با بينشي مردانه تا دل سپاه دشمن نفوذ مي كرده و معمولاً اطلاعات و خبرهايي را كه از ارتش بعثي مي گرفته براي بچه هاي رزمنده مي آورده است.» دهداري هنوز هم به صورت هنري و با شوق عكاسي مي كند. خودش مي گويد از دوران جنگ حلقه فيلم هايي دارد كه در حين برپايي نمايشگاه عكسي در تهران به او فقط يك ميليون تومان براي خريد حلقه فيلم ها پيشنهاد داده اند. اين همه ذوق كجا و يك ميليون تومان بي ارزش كجا؟! هنوز هم صبور، بي ادعا و پايبند به ارزش ها و انقلاب است. ولي ته دلش مي خواهد لااقل يك نمايشگاه عكس در تهران با حمايت دولت برپا كند. دهداري پابه پاي ما بي هيچ ادعايي آمد و عكس هاي اين گزارش ها را به كيهان تقديم كرد. يك نوع مظلوميت و گيرايي در نگاه اين مردم است كه نمك گيرت مي كند. «مي رم و دخيل مي بندم جمعه شب سيد عباس/ بيا و رحمي كن به اين دلي كه تنهاست...» در هواي گرم بندر موسيقي و شعر در خون اهالي مي جوشد. كار جديد محسن چاوشي باعنوان بازار خرمشهر هم در هر ماشيني شنيده مي شود. از كل زدن هاي زنان در مجلس عروسي تا صداي سوزناك چاوشي و سينه زني جنوبي ها روي بخش هايي كه از نذر در سيدعباس(ع) مي خواند، ذهن را به هزار توي فرهنگ اين مردم مي كشاند. «يا حبيبي» اينجا ارزش دارد. مرد هست و عشيره و ناموسش. خانه اي در خرمشهر نيست كه دو، سه شهيد نداده باشد. خرمشهر، شهر دامادهاي بهشت است؛ سيد محمدجهان آرا، بهروز مرادي، پرويز عرب، بهنام محمدي، رسول نوراني، تقي محسني فر، مجيد خياط زاده، ابوالفضل اسماعيلي، علي لساني، سيد عبدالرضا موسوي، علي هاشميان و... بيشتر اين شهدا نوجواناني بوده اند كه هنوز ثقل خاك زمين گيرشان نكرده بود، اما در وادي عشق به حق گوش و چشمي گشوده تر داشته اند. در مسير اهواز- آبادان نزديك به تأسيسات هسته اي (اطراف روستاي دارخوين) چند تانك به يادگاري مانده كه در دامن سبز چمن زارها ذهن را به سال ها قبل مي برد. اما ميدان ورودي آبادان با دو نماد چاي خوري عربي تزئين شده است. تا آن را مي بينم، با تعجب مي پرسم: «مگر اين جا عربستان است؟ بايد چيزي مي گذاشتند كه هويت اين شهر را نشان دهد.» خدا مي داند در جاده اهواز- آبادان- خرمشهر چه خبرها كه نبوده است؟ حكايت استقامت جوان هايي كه آنها هم خانواده و آرزو داشته اند، اما حالا خاكستر وجودشان با اين خاك عجين شده و از آن د ردل باغ هاي اطراف نخلي سربرآورده است، رشادتي هميشه جاويد است. اين جا حرف يك كلام و ايستادن پاي عشق شرافت است. عشق به اين خاك، عشق به آرمان هاي انقلاب و عشق به خانواده. جوانان خرمشهري صبورند. آنها روزهاي تاسوعا وعاشورا شهر را سياهپوش مي كنند. وقتي نام ابوالفضل(ع) را مي آوريم، زمزمه مي كنند: «يا حسين(ع).» به قول امام(ره): «مردم خرمشهر تمام و كمال دينشان را به انقلاب ادا كردند.» مردمان جنوب پاي قول و ريشه هايشان ايستاده اند، با اين حال سهم آنها هميشه كوچك است، حتي از آب تصفيه شده آشاميدني! زخم هاي جنگ هنوز بر پيكر اين شهر است خرمشهر شهري است كه در روايات آمده امام رضا(ع) اولين بار از اين مسير وارد خاك ايران شدند، به همين دليل قريب به اتفاق بافت فرهنگي اين مردم مذهبي و انقلابي است. اين ها صدها سال پذيراي بزرگان تشيع بوده اند. بسيار هم نسبت به شهر خود غيرت دارند. سرهنگ پاسدار عبدالمجيد عقيلي مدير مركز فرهنگي دفاع مقدس خرمشهر و يكي از خرمشهري هاي باغيرت، علي رغم دريافت پيشنهاد كار در تهران هرگز شهرش را ترك نكرده است. وي مصرانه مي گويد: «همين جا به دنيا آمده ام، همين جا جنگيده ام و همين جا مي مانم.» وي دليل نواقص رفاهي شهر خرمشهر را ضعف مديريت ها و حتي در سنوات گذشته سوء مديريت ها مي داند. عقيلي گله مندانه مي گويد: «به اين شهر امتياز بندر آزاد را داده اند، اما منصفانه بنگريم، اين شهر چه قدر از سهم بندر آزاد بودن بهره مي برد؟! ضعف مديريت ها به حدي بوده كه الان هر بيننده اي كه وارد شهر مي شود، فاصله بين آنچه كه هست و آنچه كه بايد بعد از 20 سال بازسازي باشد را كاملاً درك مي كند. هرچند كه نبايد تلاش هاي خوب و مؤثر گذشته را در بخش هاي متعدد منكر شويم، اما حقيقتاً خرمشهر و خرمشهري هنوز خستگي شديد را بر پيكر خود از آسيب هاي دوران جنگ حس مي كند.» وي به ليستي از عمده ترين مشكلات شهر خرمشهر اشاره كرده و مي گويد: «خرمشهر امروز با نرخ بيكاري متوسط بيش از 21 درصد و براساس برخي آمارها بالاي 25 درصد مواجه است. هنوز صدها اصله نخل آن احيا نشده و روستائيان مقاومت اوليه- 18 روستاي مسير شلمچه- بسيار محرومند. مشكل آب آشاميدني و مشكل دفع سامانه فاضلاب و آب هاي روسطحي يكي از بزرگترين مشكلات اين شهر است به طوري كه با كمترين بارندگي فاضلاب شهر سرريز شده و به خيابان ها مي ريزد. هنوز يك مكان خوب و مناسب براي تفريح مردم، خانواده ها و مسافراني كه با عشق، گذران روزهايي از سفر خود را به اين شهر اختصاص داده اند، ساخته نشده است.» درست روبروي در ورودي موزه جنگ خرمشهر كه در زمان بازديد ما دردست تعمير است، اروند آرام و صبور جريان دارد. پل خرمشهر يادآور هزاران صفحه خاطره و هزاران حس جاودانه است. كاش آن روزها بودم و به رود حقيقت مي پيوستم. براي شادي روح همه شهداي سپاه خرمشهر و مردم رشيدش صلوات. گزارش روز
|
|
|