خواب و بيدار
احمد معلم خواب، اگرچه چيز خوبي است اما نماد فعلي مذموم است. خواب معمولا با خفتن، بي هوشي و غفلت هم معناست. و غفلت امري ناشايست و خسارت بار است. خواه غفلت از عمر باشد و لحظه هاي گذراي زندگي و خواه غفلت از نگهباني و رانندگي و هزاران از اين قبيل. اين را هم شنيده ايم كه، بعضي ها خوابند، بعضي ها خود را به خواب زده اند. يكي قابل هدايت و بيداري است آن يكي غرق جهل و خواب خرگوشي است. بسياري از ما در زندگي روزمره و موقعيت هايي كه پيش مي آيد مثل خوابزدگان رفتار مي كنيم. انگار نمي بينيم، نمي دانيم، نمي شنويم. گمان مي كنيم ديگران هم چنين حالي دارند به قول بيدل: من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر من ناتوان ز گفتن و خلق، از شنيدنش از سوي ديگر، بيداري نيز گوهري گرانبها و شگفت است. همدم صبح است، مونس خورشيد است. خواب كه باشي از نور شديد يك چراغ آزرده مي شوي... بيداري نه تنها در صورت كه در معنا نيز عالمي مخصوص دارد. البته خيلي ها بيدارند؛ شبگردها، شب نشين ها، شب كارها، معتادها، اهل تحقيق ، درس خوان ها، نويسنده ها و خيلي هاي ديگر. چه بسيار كساني كه در عين بيداري خوابند. مثل آنها كه خود را به خواب زده اند. گاهي مرز ميان خواب و بيداري آنقدر باريك مي شود كه نمي توان در يك نگاه آنها را از هم بازشناخت. يكي از شعبده بازي هاي تبليغات همين است. موضوعي را به شكلي ترسيم مي كنند كه بسادگي نمي توان به حقيقتش پي برد. بعضي ها دوست دارند كه بعضي ديگر مدام در خواب خوش باشند. مثلا تبليغ براي تجمل گرايي، ترغيب به خواب خوش است: «خوش باش، تو را با كار عالم چه كار؟» در جامعه امروزي كم نيستند دستاني كه چنين ارمغاني را از ناكجاآباد با محبت و دوستي به ديگران تقديم مي كنند. هوشياري موهبتي است يكي گفت: اي بسا ابليس آدم رو كه هست پس به هر دستي نشايد داد دست براي آنكه هر طور هست دستت را بفشارند اول محكت مي زنند. چقدر باسوادي؟ چقدر مي فهمي؟ چقدر محتاجي؟ به چه محتاجي؟ خوابي؟ بيداري؟ بي هوشي؟ هوشياري؟ و تو بايد در اين دام، آگاه و ناآگاه پاسخي فراهم كني كه خود بي شك موجي مي شود كوچك يا بزرگ و ديگراني را نيز فرا مي گيرد. تا پاسخ چه باشد؟! انگار دلهايمان در قفس تنگ دلبستگي هاي كوچك محبوس شده. شتاب و سرعت زندگي امروزي از جهان غافلمان كرده. قديمترها وقتي به سفر مي رفتند ،كندي سفر باعث مي شد مسافران با جهان اطرافشان بيشتر مرتبط شوند. روزهاي داغ و شب هاي پرستاره گفتني هاي بسياري از خالق و اسرار هستي را زمزمه مي كردند. كسي مي گفت «چندي پيش هواي طبيعت سرم افتاد. به همراه يكي دو تن از دوستان همدل راهي صحرا شديم سرسبز و دلباز. تازه بساط استراحت گسترديم كه پيرمردي رهگذر ما را ديد. نزديكتر آمد و ضمن برخوردي گرم، خواست آن مكان را ترك كنيم. علتش را كه پرسيديم با حالتي كه انگار سؤال عجيبي پرسيده ايم گفت مگر نمي بينيد حتي بوته ها هم قريب بودن باراني شديد را فرياد مي زنند؟! گفت و رفت. در تعجب و تمسخر و انكار، سرگردان بوديم كه ناگهان باران همه بساط و تفرجمان را به هم ريخت! راستي اين پيرمرد چقدر با طبيعت زندگي كرده كه اينقدر با زبانش آشناست؟! او كه طبيعت را اينگونه مي شناسد از خالقش نيز بي خبر نيست. موج گرم وجودش، گواه اين امر بود. بگذريم. امروزه وجود وسايل تندرو اجازه نمي دهد حتي كوه ها و دژهاي عظيم را، تماشا كنيم. سرعت، از توجه ما به اطراف كاسته است. در شتاب زندگي نيز انگار كم كم به سويي مي رويم كه هيچ چيز و هيچكس را نبينيم. و اين، امر خطيري است كه نمي توان به آساني از كنارش گذشت. بي مهري، بي محبتي، دلبستگي هاي پوچ و دوري از فطرت پاكي كه در نهاد آدمي است، ماجرايي است كه برخي به اغراض گوناگون دوست دارند در بين مردم اين سرزمين همه گير گردد. راه را مي دانيم. مسير حركت و حتي جزئياتش برايمان روشن است. شعاري اگر نگاه كني؛ ايمان، تلاش، تعهد، ايثار، باور و از اين دست اوصاف نيك و پسنديده كه خوشبختانه زياد شنيده ايم اما مسئله مهمتر از شعاري سياسي- فرهنگي است. به خودمان نگاه كنيم. هر كس با خويش صداقت داشته باشد به نتيجه روشني مي رسد. به شرط آنكه معرفت بخرج دهيم: آينه چون نقش تو بنمود راست، خودشكن، آئينه شكستن خطاست. فرزندان ما، وارثان آينده اند. در همه چيز. آن زمان، خواهي نخواهي اختيار با آنهاست كه ميراث پدران را آباد كنند، بفروشند، به شراكت بگذارند، واگذار كنند يا هر چيز ديگر. چه تدبيري بايد انديشيد تا نسل هاي آينده از راه صواب منحرف نشوند. چه ميراثي برايشان خواهيم گذاشت تا بدان ببالند و راه كمال روند؟! پدر به عنوان يك الگوي مهم فرهنگي- تاريخي از ديرباز نقش مهمي در خانواده داشته است. از گذشته هاي دورش بگذريم. پدران امروز چه نسبتي با فرزندانشان دارند؟ چقدر همدلند؟ چقدر گفتگو مي كنند؟ دلهايشان چقدر نزديكند؟ و چقدر براي ايجاد چنين ارتباطاتي وقت مي گذارند؟ بعضي از ما نمي دانيم دلبستگي ها چه تأثيري در زندگيمان دارد. دلبستگي هاي خوب و بد به هر حال رهزن راهمان مي شود. هدف، رسيدن به سعادت و كمال است. اما وسايلش آنقدر دست يافتني و پيش پا افتاده است كه اغلب شتاب زندگي امروز باعث مي شود فراموشمان شود. فراموشمان شود كه چاره را مي دانيم و كار كبك مي كنيم. دوري از معني و دل بستن به ظواهر پوچ، در عين حقارت، از حقيقت بازمان مي دارد. شكي نيست كه راه را از چاه به مدد دلايل و رهنمود هايي كه از چشمه رحمت الهي جوشيده است مي توان شناخت. اما «عذرمان» بسيار است؛ دغدغه هاي فراوان، كار، شهوت، ثروت، بي حالي، كسلي، فرزند و عيال و خانمان، بهانه هايي كه چون زنجير در پايمان افكنده اند از راه بازمان مي دارند. درحالي كه مي دانيم براي رسيدن به مقصود بايد همدل شد، هم آوا شد، همراه شد! هزاران شكر بايد كرد كه در اين سرزمين بوده اند و هستند كساني كه در طرح و شرح و تبليغ حقايق بي دريغ كوشيده اند، كساني كه از ديرباز بسياربسيار گفته اند و نوشته اند و نسل به نسل، رسانه اي توانمند را انتقال داده اند، رسانه اي كه دين و معرفت و همدلي و زيبايي و زشتي را به بهترين شكل ممكن به مخاطبان خويش در قرن هاي بعد نيز منتقل كرده است. رسانه اي كه مي تواند دستگير و راهنماي گمشدگان و سرگشتگان باشد. در كنار پيامبران الهي و ميراث گرانبها و راهبر ايشان، متون ادب فارسي نيز با الهام از اين درياي معرفت در هر جنبه اي گنجينه اي عظيم و ارزشمند است كه بايد با آن مألوف و مأنوس شد. مأنوسش كه شدي، هم معني است، هم زندگي است، هم رهنماست، هم تفرج است و هم موجب تأمل. دنيايي دارد كه امروز در اين روزگار، بيش از يك زندگي مفرح و توخالي و بي هدف، ارزشمند و كارساز و آرامش بخش است. از اين همه به ياد هدهد افتادم. از منطق الطير عطار قصه اي بياوريم كه بي ربط با موضوع نيست. از حكايت «كبك» كه در كنار بسياري از مرغان از همراهي هدهد راهبر و سفر به سوي قاف و ديدار سيمرغ اعتذار نمود؛ خفتن در بيداري، ماندن در اوهام بي حاصلي، در عذر بي پايه، در اعتذار بي اساس! به ظاهر مرغند و حكايت و تمثيل، اما در نهان، حقيقت محض است در قاب قصه اي نمادين كه بايد خواند، بايد فهميد بايد باور كرد: كبك بس خرم خرامان در رسيد سركش و سرمست، از كان در رسيد سرخ منقاري خشن پوش آمده خون او از ديده در جوش آمده گاه مي پريد بر تيغ و كمر گاه مي گنجيد، پيش تيغ در بوده ام پيوسته با تيغ و كمر تا توانم بود سرهنگ گهر عشق گوهر، آتشي زد در دلم بس بود اين آتش خوش حاصلم... چون ره سيمرغ، راهي مشكل است پاي من در سنگ و گوهر در گل است من به سيمرغ قوي دل، كي رسم دست بر سر، پاي در گل، كي رسم؟ همچو آتش بر نتابم سرزسنگ يا بميرم يا گهر آرم به چنگ... «پا در گل كه باشد، رفتن مشكل است». كنايه از لنگي است و لنگ ماندن به خاطر سنگي رنگي، جهل و ناداني است. پاسخ عطار از زبان گوياي هدهد، آن رهنماي داناي راه شنيدني است: هدهدش گفت اي چو گوهر جمله رنگ چند لنگي، چند آري عذر لنگ پاي و منقار تو پر خون جگر تو به سنگي بازمانده از گهر اصل گوهر چيست، سنگي كرده رنگ تو چنين آهن دل از سوداي سنگ گر نماند رنگ او سنگي بود هست بي سنگ، آنكه در رنگي بود هر كه را بوييست، او رنگي نخواست زانكه مرد گوهري، سنگي نخواست دل ننهيم به سنگ، به رنگ. باور نكنيم نقش بافته بي قواره فرهنگ وارداتي را. پا در گل كه باشيم دوستمان دارند، تاييدمان مي كنند. جانب قاف كه بگيريم ياغي مي شويم! طاغي مي شويم! عقب مانده و مهجورمان مي خوانند! اما به هر حال تصميم با ماست بخوابيم تا دنيا را آب برد و از ما آبرو رود! يا بيدار باشيم و به جاي پوچگرايي و كاهلي، همتي دوچندان كنيم. و در شتاب زمان، كاري كارستان كنيم و در تعليم و ترويج و تبليغ دين و فرهنگمان هوشيارانه بكوشيم. تصميم با ماست. و لحظه ها با شتاب درگذرند. و بيداران سودجو در كمينند تا غفلت كنيم.
|