(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يكشنبه 27 تير 1389- شماره 19694

آقا شب هاي عمليات منقلب مي شدند
براي اسيران عراقي دعا مي كنيم!
زخم سيب
با ستاره ها
شش دليل براي پذيرش يك قطعنامه



آقا شب هاي عمليات منقلب مي شدند

عنبر اسلامي
جز سر كوي تو اي دوست ندارم جايي
در سرم نيست بجز خاك درت سودايي
بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
سجده آرم كه تو شايد نظري بنمايي
مشكلي حل نشد از مدرسه و صحبت شيخ
غمزه اي تا گره از مشكل ما بگشايي
اين همه ما و مني صوفي درويش نمود
جلوه اي تا من و ما را زدلم بزدايي
نيستم ، نيست كه هستي همه در نيستي است
هيچم و هيچ كه در هيچ نظر فرمايي
پي هر كس كه شدم ز اهل دل و حال و طرب
نشنيدم طرب از شاهد بزم آرايي
عاكف درگه آن پرده نشينم شب و روز
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي
صدو نود و چهارمين برنامه از برنامه شبهاي خاطره به مناسبت سالروز 6تيرماه 1360و سوءقصد به جان حضرت آيت الله خامنه اي توطئه اي كه ناكام ماند و خداوند ايشان را براي جهان اسلام و نظام جمهوري اسلامي ايران زنده نگه داشتند و پس از آن فاجعه هفتم تيرماه و انفجار دفترحزب جمهوري اسلامي بود.
آغاز برنامه با مطلعي زيبا از غزلي زيبا از آن پير سفركرده و رهبر فرزانه و معمار كبير انقلاب اسلامي از حضرت امام بود كه جان مشتاقان و عاشقان را حلاوت و شيريني خاصي بخشيد.
در ابتداي برنامه جناب آقاي دكتر منافي كه آن زمان وزير بهداري بودند و هم اكنون نيز رئيس بيمارستان مهر هستند خاطرات ترور حضرت آيت الله خامنه اي را براي حضار تشريح كردند كه با هم مي خوانيم:
در سال 1360 آن موقع من وزير بهداري بودم. يك روز شنبه اي بود كه رفته بوديم مجلس. آن روز 6 تيربود. همه هفته روزهاي يكشنبه يك جلسه اي در دفتر حزب مي گذاشتند كه آن يكشنبه به 7 تير مي خورد. همه نمايندگان مجلس، وزراء همه جمع بودند مي نشستند حرفهايشان را مي زدند تا وقتي جلسه در مجلس تشكيل مي شود تشتتي وجود نداشته باشد. در آن تاريخ من به مجلس رفته بودم و حدود ظهر موقع ناهار و نماز، نمايندگان هم جمع بودند .شهيد باقر لواساني كه جراح گوش و حلق بود اشاره اي به من كرد و گفت برو، آقاي خامنه اي را ترور كردند. آن موقع آقاي خامنه اي امام جمعه تهران بودند. رفته بودند مسجد اباذر سخنراني كنند يك ضبط صوتي گذاشته بودند جلو و داخل ضبط صوت مواد منفجره بود و انفجار صورت گرفته بود. گفتم چه اتفاقي افتاده. گفت نمي دانم بقيه با شما. من بلافاصله از مجلس بيرون آمدم. خبر گرفتم گفتند ايشان را به بيمارستان بهارلو در ميدان راه آهن برده اند. به طرف بيمارستان بهارلو رفتم به هركسي كه فكر مي كردم مي تواند خود را به بيمارستان برساند و كمكي كند تماس مي گرفتم و خبر مي دادم. دكتر ايرج فاضل، دكتر زرگر و دكتر شيباني و... آنجا كه رسيديم ديديم «آقا» را تحويل گرفته بودند و در واقع «جنازه» را تحويل گرفته بودند ! در واقع اين كه مي گويند «مقدر» يعني همين. ما با هيچ معيار پزشكي نمي توانيم تصور كنيم كه يك اينچنين مريضي چند درصد احتمال برگشت دارد. مريضي كه وقتي به بيمارستان مي رسانند نبض ندارد، فشارخون ندارد، هرچه خون در بدنش است تخليه شده ما 60-50 كيسه خون تزريق كرديم بالاخره خونريزي بند آمد. نيمه هاي شب بود كه ما ديديم بيمارستان بهارلو امكاناتش كم است. گفتيم يك هلي كوپتر آمد. تمام دور بيمارستان مملو از جمعيت بود. همه چشم ها اشك آلود، همه مي پرسيدند چه خبر است، همه نگران بودند. فضاي آن موقع جامعه متشنج بود. ما مي خواستيم ايشان را با هلي كوپتر به بيمارستان قلب (شهيد رجايي) كه امكاناتش بيشتر بود، منتقل كنيم. هلي كوپتر نمي توانست بنشيند. بالاخره يك هلي كوپتر نشست و آن را رد كرديم تا مردم هم به خيال اينكه «آقا» را از بيمارستان منتقل كرده اند متفرق شدند. هلي كوپتر بعدي كه نشست مريض را به داخل هلي كوپتر گذاشتيم و به بيمارستان قلب رسانديم. كارها انجام شده بود و ما كار خاصي نداشتيم كه انجام دهيم. عمل انجام شده بود و دست راست و شبكه بازويي ايشان آسيب ديده بود و لوله بيهوشي هم كه در دهان ايشان گذاشته بوديم درنياورده بوديم كه اگر زماني تنفس اشكال پيدا كرد بتوانيم وصل كنيم به دستگاه. خوشبختانه كم كم تنفس برگشته بود و آن چيزي كه براي من جالب بود اين بود كه ايشان به محض اينكه چشمشان را باز كردند پرسيدند حال اطرافيان و محافظان چگونه است؟ البته نمي توانستند حرف بزنند. اشاره كردند كاغذ و قلمي برايشان آورديم با دست چپ روي كاغذ نوشتند. ديدم نمي توانند حرف بزنند و دست راستشان هم كار نمي كند. سؤال دوم هم اين بود كه آيا مغز و زبان من كار خواهدكرد گفتم بله. گفتند همين بس است. اين نشان مي دهد كه اين انسان از هرجهت بر خودش تسلط دارد. ايشان مدت طولاني در بيمارستان بودند وقتي صحبت مي كرديم ايشان مي گفتند من نمي دانم چرا زنده مانده ام ولي فكر مي كنم كه خداوند مي خواهد يك رسالتي را بر دوش من بگذارد.... من آن موقع دفتر كارم را به بيمارستان منتقل كرده بودم و كارهايم را در يكي از اتاق هاي بيمارستان انجام مي دادم. مراقب بوديم و خطرناك هم بود هر روز يك گوشه اي از شهر انفجاري رخ مي داد، هر روز يك توطئه بود، همه نگران بوديم از آنجايي كه ترور نافرجام صورت گرفته بود بسياري از خطرات جان ايشان را دوباره تهديد مي كرد ما بايد اين كارها را پيش بيني مي كرديم.
در مورد خانواده «آقا» اين را بگويم كه آن موقع همه اعضاي خانواده هميشه آنجا بودند بچه ها همه كوچك بودند. پسر بزرگ «حاج آقا مصطفي» شايد ايشان آن موقع حدود 14 سالش بود، دومين فرزند ايشان حدود 12 سالشان بود. همين طور كوچولو كوچولو، به همراه يك مادر بسيار صبور. واقعا صبوري در حد اعلاي خودش. نه بي قراري آنچناني ولي نگراني از چهره شان مي باريد. اما هيچ عكس العمل غيرعادي از ايشان و اطرافيان نمي ديديم. يك مملكت نگران ايشان بود. شكي نيست. آن موقع آقاي هاشمي، آقاي رجايي، شهيد باهنر و به ديدن ايشان مي آمدند. و ايشان علاقه خاصي به شهيد بهشتي داشتند تا اينكه فاجعه هفتم تير اتفاق افتاد. من مي خواستم از بيمارستان به دفتر حزب بروم ماندم بالاي سر آقا. معمولا ساعت 7 شب جلسه حزب شروع مي شد. آن روز فقط 3 بار با دفترمن تماس گرفته شده بود و گفته بودند كه آقاي شهيد بهشتي گفته اند اين جلسه را حتما شركت كنيد كه جلسه بسيار مهمي است. آقاي دكتر زرگر از ابتدا گفتند كه من نمي آيم. ولي من گفتم اگر ديرهم بشود من يك سري به دفتر حزب مي آيم. از در بيمارستان كه مي خواستم بيرون بيايم مردم مي پرسيدند حال «آقا» چطور است مي گفتم دعا كنيد. مردم هميشه در اطراف بيمارستان جمع بودند و هيچ وقت آن دور و بر خلوت نمي شد. آقاي رجايي با من تماس گرفتند گفتند برادر كجايي؟ گفتم من بيمارستان قلب هستم. خيلي آرام به من گفتند يك انفجاري در دفتر حزب شده برويد و به من هم اطلاعاتي بدهيد. با عجله خود را به دفتر حزب رساندم. ديدم هركسي را كه من شخصا مي شناختم زير آوار مانده است. شهيدبهشتي، دكترلواساني، دكتر فياض بخش، كلانتري، عباسپور،... زير آوار مانده بودند. همه هم سراغ شهيدبهشتي را مي گرفتند. مي گفتند كه در بيمارستان زير سرم هستند. چندبار گشتم تا ايشان را در سردخانه يكي از بيمارستانهاي آن موقع پيدايشان كردم. خب اين حادثه هم اتفاق افتاد. حالا ما يك مشكل هم داشتيم كه چطور آن را به «آقا» بگوييم. قرار بر اين شد كه تمام راديو، رسانه ها را از ايشان دور كنيم. تا مدتي فقط از قول شهدا برايشان سلام مي رسانديم. شهيدرجايي چندبار به ديدن آقا آمدند. آقاي باهنر، آقاي هاشمي، خود امام(ره) علاقه خاصي به «آقا» نشان مي دادند. تنها چيزي كه خود ما هميشه شكرگزارش هستيم اين بود كه مدتي زانو به زانوي امام باشيم. ما هر روز به بهانه گزارش حال «آقا» به ديدار امام(ره) مي رفتيم و ايشان مي گفتند از حال «حاج آقاسيدعلي» برايمان بگوييد و ما مي گفتيم حالشان خوب است و امام هم خوشحال مي شدند. ما هم امام را مي ديديم خوشحال مي شديم. البته آن 50 كيسه خوني كه ما برايشان تزريق كرده بوديم باعث شده بود كه ايشان يك يرقان ناشي از انتقال خون بگيرند كه الحمدلله به خير گذشت و خدا خواست كه ايشان براي مملكت، نظام و مردم زنده بمانند.
¤¤¤
راوي بعدي آقاي خسروي وفا رئيس فدراسيون جانبازان و معلولين كشور است كه از محافظين «آقا» در سال 1360 بود.
ايشان در بيشتر مواقع كنار «آقا» بودند و حتي در زمان جنگ كه «آقا» به همراه شهيد چمران در مناطق عملياتي شركت مي كردند و از نزديك اوضاع جنگ و منطقه را مورد بررسي قرار مي دادند، قدم به قدم همراه ايشان بود ابتدا از خاطرات دوران دفاع مقدس برايمان مطالبي را بازگو مي كنند و سپس به فاجعه 6تير1360 و فاجعه هفتم تيرمي پردازند.
در دب حردان ما به پنج گروه پنج نفره تقسيم شديم. بدون اينكه هيچگونه آموزش نظامي ديده باشيم و فقط آموزش دفاع شخصي ديده بوديم كه مختص دفاع مقدس نبود. «آقا» به همراه شهيد چمران و من ويكي دو تااز بچه هاي ديگر بهرحال آن شب ما به همراه شهيد چمران صبح هركاري كرديم نتوانستيم عملياتي انجام دهيم اما فردا ده صبح عمليات شروع شد و از شب هاي بعد، «آقا» روز را درستاد بودند و كارها را فرماندهي مي كردند و بارها با شهيد چمران توفيق پيدا كرديم كه برويم به خط مقدم. آن زمان هنوز جنگهاي نامنظم شروع نشده بود و عمليات مردمي و مردانه بود. افراد خودجوش راه مي افتادند و مي خواستند جلوي دشمن بايستند بدون اينكه سازماندهي شده باشند. برهمين اساس ستاد جنگ هاي نامنظم تشكيل شد.ما هم اگر مي خواستيم جايي برويم عموما يك وانت جنس بود و وانت هاي آمريكايي بود كه ما به همراه شهيدچمران و مقام معظم رهبري و آقاي غرضي كه استاندار بودند و براي نقشه هاي عملياتي، كروكي هم نداشتيم يك روز خاطرم هست كه ايشان سوئيچ ماشين را از من گرفتند و گفتند كساني كه امشب براي عمليات مي رويم شايد هيچ كداممان برنگرديم و شهيد چمران شروع كرد آرايش دشمن را روي خاك تشريح كردند و حركت كرديم و در عمليات شركت كرديم و آن شب اتفاقات مختلفي افتاد و عراق متوجه شد و....
نوعاً شهيد چمران كسي بودند كه در ميدانهاي عملياتي حضور پيدا مي كرد و همان مقدار نيروهاي مردمي كه در منطقه بودند و با چنگ و دندان دفاع مي كردند همان مقدار هم بايد سازماندهي مي شد و درآن شرايط كه فرمانده كل قوا بني صدر بود، هيچگونه حمايتي نبود و يادم مي آيد كه دشمن وقتي تا منطقه دب حردان آمده بود و احساس نگراني مي كرديم، آقا مي گفتند دشمن تا اهواز پيش آمده و صداي توپخانه دشمن شنيده مي شود، بني صدر مي گفت نه اشتباه مي كنيد. حال من كه شهيد چمران را از نزديك مي ديدم ايشان مرد علم و عمل بود يك رزمنده سالم و صالح با تجربه جنگ نظامي در لبنان.
و اما ششم تيرماه. عدو شود سبب خير گر خدا خواهد. اگر آن شب اين اتفاق نمي افتاد فردا اين اتفاق مي افتاد و آقا در حادثه هفت تيرماه از بين مي رفتند. درست است كه دشمن پيشدستي كرده بود و احساس مي كرد كه محوري ترين عنصر انقلاب را ترور كرده است . من در آن زمان مسئول حفاظتي ايشان نبودم، من مسئول حفاظت وزارت كشور بودم . من آن روز در اتاقم بودم كه با بي سيم خبر رسيد كه حافظ 7 (كد همان واحدي بود كه مربوط به آقا بود) من فهميدم كه مرادمان آسيب ديده است و مرتب تكرار مي كرد كه خونسردي خودتان را حفظ كنيد و بگوييد چه اتفاقي افتاده است. گفتم آدرس را بگوييد سوار ماشين شدم و به راه افتادم. همانطور كه مي دانيد كه بمب سنگيني را در جايگاه و روبروي ايشان گذاشته بودند و بعد دكمه ضبط را مي زنند و حتي حدود ده دقيقه اي هم ضبط مي كند و سوت مي كشد و ايشان مي فرمايد يكي بيايد بلندگو را درست كند و ايشان پشت تريبون قدري تكان مي خورند. بمب طوري تعبيه شده بود كه دقيقا قلب ايشان را نشانه بگيرد. ولي ايشان چون قدري جابه جا مي شوند بمب به قسمت راست سينه ايشان مي خورد و ايشان به زمين مي افتند و هم مردم و هم محافظين فداكاري مي كنند و ايشان را به بيمارستان مي رسانند. من در آن نزديكيها بودم ديدم كه ايشان را داخل ماشين گذاشتند و پرستار هم اكسيژني را به ما داد و ايشان را به بيمارستان بهارلو رسانديم. ايشان تا مرز شهادت رسيدند و مابقي حوادث را هم كه دكتر منافي گفتند. دكترها مي آيند، مسئولان هم آمدند. محافظين هم بودند و مرتب گريه مي كردند و مي گفتند آقا تمام كرده يعني از نظر آنها كه ايشان را حمل كرده بودند كار را تمام شده مي ديدند. وقتي پشت ضبط را ما باز كرديم نوشته شده بود هديه فرقان. كه من نوار و ضبط را بعدازظهر همان روز به شهيد كلاهدوز دادم و گفتند ميخواهند پيگيري كنند و بعدهم كسي را كه بمب را گذاشته بود گرفتند. لباسهاي ايشان را درآوردند و بيرون تحويل خود من دادند. من لباسها را كه نگاه كردم فهميدم كه كار تمام شده است. تمام عبا و قبا و شلوار و لباس هاي زير و 15 قلم جنس كه خونين شده بود و پر از تركش هاي ريز بود. شدت بمب خيلي شديد بود و واقعا هنرمندي خدا اينجا بود كه ايشان را تا مرز شهادت رساندند ولي شهيد نشدند. خلاصه پشت در اتاق ايستاديم و مرتبا پزشكان در رفت و آمد بودند و عمل سه- چهارساعت طول كشيد. بعد گفتند كاري نمي شود كرد و بايد ايشان را به بيمارستان قلب برسانيم. مردم از طريق اخبار متوجه شده بودند و همه در بيمارستان جمع شده بودند و نمي شد ايشان را منتقل كرد. مجبور شديم يك «بدل» جاي ايشان درون هلي كوپتر بگذاريم و وقتي كه مردم متفرق شدند خود آقا را با هلي كوپتر ديگر به بيمارستان منتقل كنيم. همسر آقا هم آمده بودند كه ايشان را هم به بيمارستان رسانديم. اين حادثه هم به خير گذشت و فردا شب هم كه حادثه 7 تير اتفاق افتاد. برنامه طوري شد كه به لطف خدا با توجه به اين كه در اتاق عمل، عملا دكترها نااميد شده بودند و از آنجايي كه خداوند قرار است توجه داشته باشد و ايشان باشند براي روزهاي آينده و نجات كشور. ايشان مدتي در بيمارستان بودند و بعد هم پست هاي ديگر و كارهاي ديگر و امروز هم كه مي بينيم بحمدالله انقلاب ما روز به روز پا برجا مستحكم ايستاد و باور داريم كه اين انقلاب تضمين شده است. خداوند به ما توفيق دهد كه همواره همراه انقلاب باشيم و تا زماني كه نفس داريم براي انقلاب سربازي كنيم.

 



براي اسيران عراقي دعا مي كنيم!

در تاريخ 15/9/79 دكتر رياض القيسي معاون وزير خارجه عراق در رأس هيئتي شش نفره به تهران آمد. او آمد تا مذاكرات دوجانبه را از حالت ركود درآورد؛ مذاكراتي كه خود وي از جمله كساني بود كه آن را به بن بست كشيده بود. وي در مدت شش روز اقامتش در تهران، با مقامات ايراني و از جمله رئيس جمهور ديدار كرد. اهدافي كه هيئت ايراني در اين مذاكرات دنبال مي كرد از اين قرار بود: اول، رفع سوء تفاهمات و موانع از سرگيري فعاليت كميته هاي پنج گانه. (خودشان مي دانستند كه در بغداد چه رفتار بدي با هيئت ايراني كرده بودند!) نكته بعد جلب اعتماد هيئت ايراني در خصوص كميته، به ويژه كميته امور اسرا بود.
آن ها براي اين كه حسن نيت خود را نشان بدهند، يك ليست 1006 نفري از پناهندگان عراقي تهيه كرده بودند. اعلام داشتند ما قبول داريم كه اين تعداد از عراقي ها در ايران پناهنده هستند، چون بعضي وقت ها به عراق براي ديدن خانواده هايشان مي آيند. عراقي ها در اين مذاكره مسئله ديگري را هم دنبال مي كردند و آن اين بود كه مصر بودند تاريخ مذاكره بعدي مشخص شود. يعني اگر قبلاً ما پافشاري مي كرديم كه تاريخ مذاكره بعدي را تعيين كنيم، اين بار آن ها بر اين مسئله تأكيد داشتند.
مورد ديگر از اهداف هيئت عراقي، تشكيل كميته سه جانبه با حضور كميته بين المللي صليب سرخ بود. اين از جمله اهداف هميشگي آن ها بود. هيئت ايراني هم اهداف زير را مدنظر داشت:
1- اجراي كامل قرارداد 1975 الجزاير؛
2- از سرگيري فعاليت كميته هاي امور اسرا و جستجوي مفقودان؛
3- ارائه طرح امور اسرا به منظور سرعت بخشيدن به تعيين تكليف اسيران مدرك دار؛
4- مسائل مربوط به
حسن همجواري و پيگيري تعيين زندانيان ايراني در عراق بعد از زمان جنگ.
در مورد طرح امور اسرا كه در بالا اشاره شد و اين كه چه عواملي باعث شد اين طرح را ارائه كنيم، بايد به نكاتي اشاره نمايم. اولين مسئله اين بود كه مقام معظم رهبري يك خط مشي و يك تدبيري را سال هاي قبل فرموده بودند: «اگر يقين پيدا كنيم كه اسير ايراني زنده در عراق وجود ندارد، علاقه اي به نگهداري اسيران عراقي نداريم. همان گونه كه براي استخلاص اسيران ايراني دعا مي كنيم، براي اسيران عراقي هم كه مسلمان هستند و در اصل اسير حكومت خود هستند، دعا مي كنيم.» اين جمله را ما بارها از معظم له شنيده بوديم. ما تكليف داشتيم؛ يعني خطاب اين تدبير حضرت آقا از نظر اجرايي، كميسيون اسرا بود. ما در مقابل اين تدبير بايد وظيفه خود را به طور مشخص و عملي انجام مي داديم؛ لذا دنبال اداي تكليف بوديم. گذشته از آن بايد تكليف خانواده هاي اسرا و مفقودان را روشن مي كرديم. بايد آن ها را از حالت انتظار و بلاتكليفي بيرون مي آورديم. اين بود كه به فكر افتاديم يك قدم اساسي ديگر برداريم. چون هر چه زمان مي گذشت، انتظار خانواده ها، سنگيني مسئوليت را بيشتر مي كرد.
از مجموع اين عوامل هيئت ايراني به اين جمع بندي رسيد كه راه حل ديگري را پيش پا بگذارد. ما عنوان كرديم: «هرچند در مذاكرات، تعيين وضعيت اسيران زنده در اولويت قرار دارد، از آنجايي كه به مدت حداقل
10 سال (از سال 69 تا 79) در مورد اسيران زنده به نتايج ملموسي نرسيده ايم، بياييد لااقل راجع به آن هايي كه از دنيا رفته و شهيد شدند به يك جمع بندي برسيم. ضمن اين كه ما زنده ها را فراموش نمي كنيم و همواره آن ها را در دستور كارمان قرار خواهيم داد.»
در اين طرح عنوان شد كه طرفين به يكديگر اعتماد كنند و تعيين وضعيت اسيران فوت شده به صورت مكتوب درآيد. يعني به عنوان مثال وقتي بررسي شد فلان اسير عراقي در هيچ جاي ايران وجود ندارد، آن را بنويسيم و امضا كنيم. اين يك سند و مدرك از طرف ايران باشد و آن ها هم قبول نمايند؛ و در مورد وضعيت اسرا و مفقودان ايراني در عراق هم همين گونه باشد با صليب سرخ هم در اين زمينه به توافق رسيديم.
در راستاي همين طرح، با دقت هرچه تمام تر و با در نظر گرفته همه جوانب حقوقي، سياسي و اجتماعي، متني تهيه شد. خود عراقي ها هم اين متن را بررسي كردند. نهايتاً بعد از چندين ماه يك متن مشترك تهيه شد كه مورد توافق طرفين قرار گرفت تا براساس آن كارها و مذاكرات را انجام دهيم.
در مجموع در اين سفر
شش روزه هيئت عراقي، مذاكرات خوبي صورت گرفت. طرفين دنبال اين بودند كه با سعه صدر و اعتماد متقابل، مسائل في مابين را حل و فصل نمايند. در همين مذاكرات بود كه دو طرف تأكيد داشتند مسائل و مشكلات مربوط به مذاكرات، به مطبوعات و رسانه ها كشيده نشود؛ يعني بحث اسرا مطبوعاتي نشود.
¤ از كتاب پا به پاي آزادگان (انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي)
خاطرات امير سرتيپ عبدالله نجفي (رئيس سابق كميسيون اسرا)

 



زخم سيب

فريده چراغي
هميشه سبز و از نسل بهاريم
و با پاييزها نسبت نداريم
به روح لاله ها سوگند، اي عشق
قيام روشنت را پاسداريم

 



با ستاره ها

خدايا شاكرم كه حقيقت را يافته ام و سعادتي بزرگ نصيبم گرديد تا در جبهه هاي حق عليه باطل حضور يابم، اگر چه لياقت آن را در خود نمي بينم. خدايا اگر عشق به شهادت نبود هرگز قادر به ايستادگي در جبهه ها نبودم، خدايا! طاقت يك لحظه دوري از جبهه هاي جهاد را ندارم خدايا! اين را مي دانم كه هر چيزي بخواهد وابسته ام كند تو خالق آن هستي و اين ارزش را ندارد. خدايا! وقتي مجروح مي شوم اگر چه برايم سعادت است ولي به ياد دوري از جبهه و جهاد مي افتم ديگر توان و تحمل آن را ندارم و اندوه وجودم را مي گيرد دوري از تو برايم سخت است و طاقت آن را در خودم نمي بينم تا دوباره سعادتي نصيبم شود و به تو روي آورم و به جبهه بازگردم. خدايا! تو را شاكرم كه زندگي ام را آنگونه كه صلاحم بود مقدر فرمودي خدايا چگونه شكرگزار تو باشم كه رحيمي!
شهيد احمد رضا شاه نظر

 



شش دليل براي پذيرش يك قطعنامه

علي عباسي مزار
شوراي امنيت از 31 شهريور 1359 كه عراق به ايران تجاوز نمود تا پايان سال 1369 چندين قطعنامه و بيانيه صادر نمود كه قطعنامه 598 به عنوان هشتمين قطعنامه از اهميت ويژه اي برخوردار است. اولين نكته قابل ذكر در باره قطعنامه لحن آمرانه و قاطع آن مي باشد كه آن را از قطعنامه هاي قبلي كه عموما جنبه توصيه داشتند متمايز مي سازد. نكته ديگر اين است كه شوراي امنيت براي اولين بار و پس از آنكه قريب 7 سال از جنگ
مي گذشت تشخيص داد كه در جنگ عراق و ايران نقض صلح وجود دارد و به همين جهت صريحا اعلام داشت كه بر طبق مواد 39 و 40 منشور ملل متحد عمل مي كند.
مواضع دو كشور درگير در ارتباط با قطعنامه:
ايران:
ايران در قبال قطعنامه 598 با
غير عادلانه خواندن آن و خطاب قرار دادن شوراي امنيت به عدول از وظيفه اصلي خويش يعني حفظ صلح و امنيت جهاني موضعي مبهم و غير شفاف گرفت كه نه آن را رد مي كرد و نه تأييد. ايران معتقد بود كه آتش بس بايد پس از اعلام متجاوز بودن عراق برقرار شود.
عراق:
در 22 ژوئيه 1987 به دستور رئيس جمهور عراق اجلاس مشترك فرماندهي تشكيل شد كه طي آن قطعنامه مورد پذيرش و استقبال قرار گرفت و آمادگي عراق براي همكاري با دبير كل و شوراي امنيت در جهت اجراي آن و نيل به حل جامع، عادلانه، پايدار و شرافتمندانه منازعه اعلام گرديد و در اين جلسه قرار شد مواضع مذكور توسط وزير خارجه عراق به دبيركل و شوراي امنيت اعلام گردد.
پس از صدور قطعنامه و اعلام موضع نه رد و نه قبول از سوي ايران فشارهاي بين المللي براي قبولاندن قطعنامه شدت گرفت. از جمله اين فشارها تهديدهاي مستقيم و غير مستقيمي بود كه عليه ايران به عنوان طرفي كه از پذيرش كامل قطعنامه خودداري كرده است به عمل مي آمد. در مقابل اين تهديد ها مواضع ايران تغييري ننمود. با اصرار و ايستادگي ايران بر مواضع خود سر انجام دبيركل سازمان ملل پس از ديدار و مراجعت از دو كشور ايران و عراق، با ارائه طرحي جهت اجراي قطعنامه 598 به مواضع و خواسته هاي ايران پاسخ مثبت داد كه همين امر موجب پذيرش قطعنامه از سوي ايران شد. دبيركل پس از مراجعت از تهران و بغداد طي نامه اي 9 صفحه اي از دو كشور خواست كه در اجراي قطعنامه 598 آتش بس را برقرار نمايند. دبيركل در اين نامه بر زمان اجراي آتش بس، عقب نشيني نيروها به مرزها، مبادله اسراي جنگي و تشكيل كمسيون براي تعيين مسئوليت جنگي تاكيد كرد كه به خواسته هاي ايران نزديك شد.
دلايل پذيرش كامل قطعنامه از سوي ايران:
1- مصلحت نظام جمهوري اسلامي.
2- شرايط بين المللي نامساعد، به نحوي كه عراق با پذيرش كليه قطعنامه هاي شوراي امنيت داد صلح طلبي سر مي داد و در مجامع بين المللي ايران را جنگ طلب معرفي مي كرد.
3- شرايط جديد و پيچيده در منطقه و حضور بي سابقه نيروهاي نظامي امريكا در منطقه.
4- جدي شدن مسئله تحريم تسليحاتي ايران به عنوان طرفي كه قطعنامه 598 را قبول نكرده است.
5- كاربرد وسيع سلاحهاي شيميايي توسط عراق و عكس العمل ضعيف مجامع بين المللي در اين مورد.
6- وجود نكات و عناصر مثبت در قطعنامه 598.
گزارش دكوئيار در روزهاي آخر كارش به عنوان دبيركل سازمان ملل در مورد متجاوز شناختن عراق در جنگ، از سندهاي بسيار معتبر و قابل استناد است.
از ساعت 30/6 صبح روز دوشنبه 29 مرداد 1367 به درخواست (خاوير پرز دكوئيار) دبيركل وقت سازمان ملل متحد در تمام طول مرزهاي دو كشور عراق و جمهوري اسلامي ايران مقررات آتش بس به اجرا گذارده شد. خاوير پرز دكوئيار به موجب بند 1 قطعنامه 598 آتش بس را اعلام و يك گروه 1300 نفره از نظاميان پاسدار صلح سازمان ملل را نيز مأمور نظارت بر آن كرده بود. اين گروه كه اصطلاحا (يونيماگ) ناميده مي شوند روز 28 مرداد و در آستانه برقراري آتش بس در مرز دو كشور مستقر شده بود.
بر اساس قطعنامه 612 مصوب 17 مرداد 1367 شوراي امنيت مدت 6 ماه مأموريت يافت تا بر آتش بس در مرزهاي ايران و عراق نظارت كند. اما پس از اين مدت، مأموريت گروه 6 ماه ديگر تمديد شد. اعضاي (يونيماگ) از 24 كشور جهان به منطقه اعزام شده بودند كه اسامي آنها عبارتند از: آرژانتين، استراليا، اتريش، بنگلادش، كانادا، دانمارك، فنلاند، غنا، مجارستان، هند، اندونزي، ايرلند، ايتاليا، كنيا، مالزي، زلاندنو، نيجريه، نروژ، لهستان، سنگال، سوئد، تركيه، يوگسلاوي و زامبيا. ستاد مركزي يونيماگ در تهران و بغداد مستقر بود. هر يك از ستادهاي مذكور متشكل از مديريت نظاميان ناظر، مشاور سياسي ارشد، سخنگوي گروه و ساير نفرات اصلي بود كه به طور متناوب در تهران و بغداد انجام وظيفه مي كردند. رئيس گروه ناظران يك افسر ايرلندي بود و فرماندهي كل يونيماگ را ژنرال اسلاواكويوويچ تبعه يوگسلاوي بر عهده داشت.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14