(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 28 تير 1389- شماره 19695

خواهش شكستن
آينگي
قصه اين پايان نامه ها كي به پايان مي رسد؟
فراگرد خلاقانه نوشتن مروري بر كتاب «مراحل خلق داستان»



خواهش شكستن

چنان درخت در اين آسمان سري داريم
براي حادثه دست تناوري داريم
وفور فتنه اگر هست، آسمان با ماست
كه چشم لطف ز دنياي ديگري داريم
اگر چه از عطش و التهاب مي خوانيم
براي عشق ولي ديده تري داريم
چنان پرنده در آن ميهماني آبي
زجنس ابر به بالاي خودپري داريم
براي رفتن از اينجا، ميان سينه تنگ
دلي به پاكي بال كبوتري داريم
دوباره بر لب دل خواهش شكستن رست
هنوز آرزوي زخم ديگري داريم
زنده ياد سلمان هراتي

 



آينگي

س.طلوع
گاهي مي انديشم اين گفتن ها و نوشتن ها به چه كار مي آيد؟ كيست كه بخواند؟ كيست كه بشنود؟
و تازه اگر بود كسي كه خواند و شنيد چه خوارخواري در وجودش خواهد افكند؟! به گوش انكار خواهد شنيد يا به سمع قبول؟ به نگاه ترديد خواهد نگريست يا به چشم انتقاد؟اهل تحقيق است، در سياق كلام دقيق مي شود يا مسافري عادي كه از سر تفنن، تورق روزنامه مي كند؟
اين خيالات بي پايان البته نوشتن و گفتن را سخت مي كند.مگر بزرگاني چون مولانا و حافظ باشند كه سخنشان براي خرد و كلان، شيرين و جذاب باشد.والا خرده گرفتن از غير ايشان براي هر كسي ميسراست .به هر حال روايتگران عرصه هاي علم و هنر ، سخنها گفته اند كه درايت در نقل دوباره آنها، شايد كم از روايتشان نيست. و اين سخنها در نهان چيزي جز آئينه سازي نيست.به ياد سخن مولانا افتادم كه بسيار نغزدر فيه مافيه خود عبارت فرمود:
«سخن سايه حقيقت است و فرع حقيقت چون سايه جذب كرد حقيقت بطريق اولي سخن بهانه است آدمي را با آدمي آن جزو مناسب جذب مي كند نه سخن بلكه اگر صد هزار معجزه و بيان و كرامات ببيند چون در او از آن نبي يا ولي جز وي نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزوست كه او را در جوش و بي قرار مي دارد. در« كه » از كهربا اگر جزوي نباشد هرگز سوي كهربا نرود. آن «جنسيت» ميان ايشان خفيست، در نظر نمي آيد. آدمي را،خيال هرچيز با آن چيز مي برد. خيال باغ به باغ مي برد و خيال دكان به دكان. اما درين خيالات، تزوير پنهان است. نمي بيني كه فلان جايگاه مي روي پشيمان مي شوي و مي گويي پنداشتم كه خير باشد آن خود نبود؟! پس اين خيالات بر مثال چادرند و در چادر كسي پنهان است.هرگاه كه خيالات از ميان برخيزند و حقايق روي نمايند بي چادر خيال قيامت باشد. آنجا كه حال چنين شود پشيماني نماند هر حقيقت كه ترا جذب مي كند چيز ديگر غير آن نباشد.همان حقيقت باشد كه ترا جذب مي كند. ((يوم تبلي السّرائ ر)) چه جاي اينست كه مي گوييم در حقيقت كشنده يكي است اما متعدد مي نمايد. نمي بيني كه آدمي را صد چيز آرزوست گوناگون؟ مي گويد تتماج مي خواهم،.بورك خواهم، حلوا خواهم، قليه خواهم، ميوه خواهم، خرما خواهم.اين عددها مي نمايد و به گفت مي آورد اما اصلش يكي است . اصلش گرسنگي است و آن يكي است.نمي بيني چون از يك چيز سير شد مي گويد هيچ ازينها نمي بايد؟ پس معلوم شد كه ده وصد نبود بلكه يك بود.»
در عرصه ي تاريخ بسيار بوده اند كساني كه بدون شركت در جنگ ظاهري ، دست به جانبازي ها و ايثار گري ها زده اند.كساني كه مال و منال و عمر و آسايش خود را وقف كمال و معنويت كرده اند. طبعا به قصد جانبازي ، جانبازي نكرده اند.بي شك عشقي در جانشان خانه كرده و موجب حركت و پويا ييشان گشته است. بسياري را سراغ داريم كه در زمينه هاي مختلف علمي ، فرهنگي و ديني از هيچ زحمتي فروگذار نكرده اند.خوردن و خفتنشان كاملا موجزو مختصر بوده و تحقيق و تلاششان در حدي شگفت انگيز غالب گرديده است.بزرگاني كه در دقايق خاص معنوي ، در سير و صعود از قلل رفيع معاني، يك دم آرام نگرفته اند و عشقي عميق ، خواب از ديدگانشان باز گرفته است.شكي نيست كه روايات منقول از ايشان در هر زمينه اي مي تواند مناسب حال امروز و امروزيان باشد.ما با واژگاني از اين دست معمولا در نوشته هاي ادبي - عرفاني قدما كه به اشكال گوناگون طرح و شرح مي شوند مواجهيم.حتي در برنامه هاي تلويزيون و سينما نيز در تيررس آن ها قرار داريم. پس صد البته كه از دانستن آن حتي به قدراندك و كلي نيز چاره اي نداريم.اطراف ما پر از روايتگراني است كه مقصودشان انتقال پيام خويش و بيگانه است.پس بايد بدانيم چه به خوردمان مي دهند و ما بايد چگونه خوراكي را براي خود و فرزندانمان فراهم آوريم.در اين گيرودار، گاه روايت و قصه و حكايت و اسطوره و اسوه و داستان و حديث به يك سياق عنوان مي شوند.گويي برخي خوششان مي آيد مرزهاي بين اين امور را پنهان دارند و مخلوطي فراهم آورند كه در نهايت موجب بي تفاوتي و بي مزگي و بي اشتياقي براي مردم گردد. اما غافلند از اينكه حقيقت ، راه خويش را مي يابد و نور پنهان كردني نيست. با مطالعه سخن قدما ، بخصوص آن دسته كه در ارزش مفاهيم و معاني سخنشان ترديد نيست ،مي توان محملي براي معنويت ساخت. جاني كه آبشخورش، عذب و زلال و آسماني است نا خالصي را مي فهمد.چون آب شور را چشيد ، آن را فرو مي گذارد. دلي كه خانه كمال و ايمان حقيقي گرديد درخور موهبت ها مي شود. و چون گرسنگي و عطش حقيقت غلبه نمايد، عشق چون با ران فرو مي ريزد و كام تشنگان را سيراب مي فرمايد..و اين جملگي، به قدر طالب فرو مي آيد. تا طالب كه باشد و چقدر طلب نمايد؟!.مولانا مي فرمايد:
«سخن بي پايان ا ست اما به قدر طالب فرو مي آيد كه:
((و ا ن م ن شيئي ا لّا ع ندنا خزائ نه الّا ب قدر معلوم.))
حكمت همچون باران است. در معدن خويش بي پايان است اما به قدر مصلحت فرود آيد، در زمستان و در بهار و در تابستان و در پاييز به قدر او ودر بهار همچنين بيشتر و كمتر، اما از آنجا كه مي آيد آنجا بي حداست .شكر را در كاغذ كنند يا داروها را عطاران ،اما شكر آن قدر نباشد كه در كاغذاست. كانهاي شكر و كانهاي دارو بي حداست و بي نهايت، در كاغذكي گنجد. تشنيع مي زدند كه قرآن بر محمد (صلي الله عليه و سلم) چرا كلمه كلمه فرود مي آيد و سوره سوره فرو نمي آيد، مصطفي (صلوات الله عليه) فرمود كه اين ابلهان چه مي گويند.اگر بر من تمام فرود آيد من بگذارم و نمانم زيرا هركه واقف است از اندكي، بسيار فهم كند و از چيزي، چيزها و از سطري ،دفترها. نظيرش همچنانكه جماعتي نشسته اند حكايتي مي شنوند اما يكي آن احوال را تمام مي داند و در ميان واقعه بوده است از رمزي، آن همه را فهم مي كند. و زرد و سرخ مي شود و از حال به حال مي گردد و دگران آن قدر كه شنيده اند فهم كردند چون واقف نبودند بر كلّ احواله اما آنكه واقف بود از آن قدر، بسيار فهم كرد. چون در خدمت عطار آمدي شكر بسيار است اما مي بيند كه سيم چند آوردي، به قدر آن دهد . سيم اينجا، همت و اعتقاد است به قدر همت و اعتقاد، سخن فرود آيد ، چون آمدي به طلب شكر، در جوالت بنگرند چه قدراست به قدر آن پيمايند.»
صاحب كشاف اصطلاحات الفنون مي نويسد:روايت مصدر عربي است و در اصل به معني نقل سخن و يا خبر از كسي ، نقل كردن از سخن و واگويه كردن آن آمده است. ونيز اصطلاحي است در نقل حديث و در عرف فقها ، آن را گويند كه مسئله اي از مسائل فقهي ،از فقيهي اعم از سلف و يا خلف نقل شود ، و گاه باشد كه اختصاص به سلف يابد ، در صورتي كه گفتار خلفي در مقابل آن باشد.
(( بدين وصف، روايت گفتاري است از گذشتگان كه براي مردم روزگار واگويه مي شود.به قول نويسنده ي كتاب حماسه سرايي در ايران منظور، مجموعه گفتار و روايتي است كه بطريق نقل سينه به سينه از پيشينيان به آيندگان مي رسيده و تا زماني كه در كتبي مدون نشده، حكم روايات شفاهي را داشته است. و بنا به اقتضاي زماني و مكاني گوينده و ذوق و حتي اغراق گويي او ، اين روايات تحول و تبديل يافته اند.بطوري كه اگر آن ها را بررسي كنيم هسته اي از حقيقت در آنها مي يابيم كه در هاله اي از افسانه گرفته شده است.بدين ترتيب اين گونه روايات همتاي اسطوره مي شوند و احكام مربوط به اسطوره بر آنها جاري است.اين روايات و احاديث را دوگونه شناخته اند؛بعضي تنها جنبه اساطيري محض داشته و مبتني بر تصورات و اوهامند مانند داستان پيدايي جهان و حديث هرمز و اهريمن و قصه ي گاو و كيومرث و موضوع پيدا يي نژاد ها و امثال اينها. ولي برخي ديگر اساسا مبتني بر اصلي تاريخي بوده است .منتهي با گذشت روزگار و تسلسل روايات و گشتن در افواه از مجراي تاريخ منحرف شده و صورت داستان و قصه پيدا كرده اند.))
الغرض كه، روايت و روايتگر بسيار است.تا در احوال و آثار عالي گذشتگان تامل و تعمق نكنيم، نه تكرار را مي فهميم نه سهل و ممتنع و مصنع را، نه از سخن سخيف يكه مي خوريم و نه از سخن عالي به حالي مي رسيم.از آنجا كه گفتگويمان با ديگري بر اساس داشته ها و دانسته هاي دوطرفه است ناگزير سطح دانايي و آگاهي افراد ، مهم و تعيين كننده است. اگر حكايتي از بزرگان را نقل نموديم و در دل كسي خانه كرد و اثر بخشيد آنگاه مي توانيم با ملاك قرار دادن آن ، سطح نازل خرده فرهنگ هاي پوچ امروزي را به او وانماييم.و الا كه كارمان در اين طريق پر مخاطره به مثابه حكايت آن شخص گنگي است كه از سر اجبار به عيادت همسايه ي بيمار خويش مي رود. مولانااين ماجراي عبرت آموز را به زيبايي تمام روايت كرده است:
آن كري را گفت افزون مايه اي
كه: ترا رنجور شد همسايه اي
گفت با خود كر ، كه با گوش گران
من چه دريابم ز گفت آن جوان؟
خاصه ، رنجور و ضعيف آواز شد
ليك بايد رفت آنجا، نيست بد
چون ببينم كان لبش جنبان شود
من قياسي گيرم آن را هم زخود
چون بگويم: چوني اي محنت كشم؟
او بخواهد گفت:نيكم ، يا خوشم.
من بگويم: شكر، چه خوري ابا؟
او بگويد: شربتي يا ماشبا
من بگويم: صح،نوشت،كيست آن
از طبيبان پيش تو؟گويد: فلان
من بگويم : پس مبارك پاست او
كه او آمد شود كارت نكو
پاي او را آزمودستيم ما
هر كجا شد ، مي شود حاجت روا
اين جوابات قياسي راست كرد
پيش آن رنجور شد ، آن نيك مرد
گفت:چوني؟گفت: مردم.گفت:شكر
شد ازين رنجور پر آواز و نكر
كين چه شكرست؟او عدو ما بدست
كر قياسي كرد و آن كژ آمدست
بعد ازآن گفتش چه خوردي:گفت: زهر
گفت:نوشت صحه، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت: از طبيبان كيست او
كو همي آيد به چاره پيش تو؟
گفت: عزرائيل مي آيد، برو
گفت:پايش بس مبارك،شاد شو
كر برون آمد ، بگفت او شادمان
شكر آن از پيش كردم اين زمان
گفت رنجور اين عدو جان ماست
ما ندانستيم كو ، كان جفاست
خاطر رنجور جويان صد سقط
تا كه پيغامش كند از هر نمط
¤¤¤
درنهايت مقصود،نيل به حقيقت است.حصول آرامش واقعي است،يافتن مكاني درجهان كه درشان آدمي باشد،جايگاهي دردل كه اگربدان دست يابي،دست ازماسوي خواهي شست.رسيدنت كاري است ، دلالت ديگرانت كاري صعب تر. چرا كه قطاع الطريق بسيارند. قيد هاي بيشمارند كه رسالتشان مقيد كردن است، ز نجيرمي افكنند، هر كسي را به زنجيري گرفتار مي كنند؛مال باشد، جاه باشد ، محبت باشد يا علم، تفاوتي ندارد.امر بر شخص مشتبه مي شود،گمان مي كند كه بي قيد است! ونفس در كمال حيله گري ، كار خويش مي كند و به اشكال گوناگون رخ مي نمايد.مولانا چه زيبا گفته است در فيه مافيه خويش كه : « در آدمي بسيار چيز است.موش است و مرغ است. باري مرغ قفس را بالا مي برد و باز موش بزير ميكشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمي مگر آنجاروند كه موش، موشي بگذارد و مرغ مرغي را بگذارد و همه يك شوند زيرا كه مطلوب نه بالاست و نه زير چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زير؛ يكي چيزي گم كرده است چپ و راست مي جويد پيش و پس مي جويد چون آن چيز رايافت نه بالا جويد و نه زير و نه چپ و راست.نه پيش جويد و نه پس، جمع شود.پس در روز قيامت همه يك نظر شوند و يك زبان و يك گوش و يك هوش چنانكه ده كس را باغي يا دكاني بشركت باشد ، سخنشان يك باشد و غمشان يك و مشغولي ايشان به يك چيز باشد، چون مطلوب يك گشت پس در روز قيامت چون همه را كار به حق افتاد، همه يك شوند. به اين معني هركسي در دنيا به كاري مشغول است، يكي در محبت زن ، يكي در مال ، يكي در كسب ، يكي در علم. همه را معتقد آنست كه درمان من و ذوق من و خوشي من و راحت من در آن است».
حالي اي دوست !قيد توومن چيست؟در كدام زنجير پاي كشيده ايم؟يا پاي از كدام زنجير بر كشيده ايم؟با مرغان گشاده بال در آسمانها مي پريم يا همپاي موش درزيرمي رويم؟جهانمان چقدرآينگي داشت؟چه عبرت آموختيم؟چه اندوختيم؟

 



قصه اين پايان نامه ها كي به پايان مي رسد؟

فريبا طيبي
تا وقتي كنار گود ايستاده اي و فقط از دور دستي بر آ تش داري،قصه يك شكل دارد؛اما وقتي خودت مستقيم با مسأله اي مواجهي،كلاقضيه فرق مي كند.چند باري در جلسه دفاع دوستانم شركت كرده بودم،جلسه دفاع پايان نامه كارشناسي ارشدوبه اين نتيجه ضمني مكتوم !رسيده بودم كه چه قصه بي پيرنگي است.تا اينكه دست بر قضا كوزه گر هم در كوزه افتاد .
از پايان نامه هاي حاضر و آماده فست فودي نمي گويم كه توي خيابان انقلاب خودمان با هر قيمتي كه بخواهي،درهررشته ودر هر گرايشي فراوان يافت ميشود.كه آن قدر در« بيست و سي»نجف زاده و حسيني باي گفتندوگزارش گرفتند و كسي نشنيد،خبرش از رونق افتاده.بنا رامي گذاريم بر رشته زبان و ادبيات فارسي و فرض مي گيريم(باتأكيد بر اين نكته كه فرض مي گيريم) دانشجوي مشتاق وفعالي پيدا شده كه جداً تصميم دارد كاري پژوهي-كما هو حقه-انجام دهد وواقعاً برآن است مجهولي را در ادبيات فارسي معلوم كند.اگر اين شخصيت فرضي ما دانشجوي يكي از دانشگاههاي دولتي باشد كه خيلي هم خوب.با مشكلي به نام محدوديت زمان روبه رو نيست اما اگر دانشجوي دانشگاه ازاد باشد،موظف و مجبور است-خانه پرش را حساب كنيم- ظرف چهار ماه يعني يك نيمسال تحصيلي،سرو ته تزش را هم بياورد وارائه كند.وگرنه محكوم به پرداخت غرامت سنگيني خواهد شد، به نام شهريه كامل يك نيمسال كه رقم كوچكي نيست.پس ناگزير است از سرعت.
انتخاب موضوع، نخستين قدم است كه همين انتخاب موضوع بود كه نگارنده را واداشت به نوشتن اين يادداشت.وقتي پايان نامه هاي كارشده توسط دانشجويان دوره هاي پيش را مرور مي كني،با دنياي عجيب وغريبي روبه رومي شوي.دنيايي كه گويي هيچ سنخيتي با فضاي واقعي ادبيات ماندارد.كافي است به سايت« ايران داك»مراجعه كنيد.
تحقيق درباره كاربرد آلات رزم در شاهنامه فردوسي،سندان در شاهنامه،انواع ابرو در ديوان حافظ،كاربرد زيور آلات زنانه در مثنوي معنوي،نحوه بيان روز وشب در تاريخ جهانگشاي جويني،كاربرد آلات موسيقي وسازها در شعر بيدل دهلوي،اصطلاحات خوشنويسي در ديوان وصال شيرازي ،نامهاي زنانه در شاهنامه،انسان در بوستان سعدي،تصحيح سمك عيار بر اساس نسخه فلان،جايگاه زن در اشعار سعدي،طنز در گلستان وبسياري موضوعات چي در چي تكراري وبي روح ديگر كه ثمري ندارد جز نمره گرفتن دانشجو وحقوق گرفتن استاد!
مثلا همين موضوع «روز وشب »در تاريخ جهانگشاي جويني.عطاملك جويني در كتاب خود هيچ جا سرراست نگفته شب شد،روز شد.بالا آمدن خورشيد وغروب آن را در انواع آرايه ها وصنايع ادبي پيچيده وگفته.خب قبول. دست نويسنده درد نكند كه در طوفان خانمان برانداز مغول،وقتي همه هويت وسرزمين و فرهنگ وهست ونيست ما زير سم اسبهاي مغول به خاك سياه نشسته بود ،ايشان نشستندو در تصوير روز وشب ،خلاقيت به خرج دادند.هر چند اعتقاد قاطع دارم كه تحقيق در اين حوزه ها هيچ دردي از ادبيات ما دوا نمي كند ولي خب قبول كه اينها ذخاير فرهنگي ماهستند و نبايد به فراموشي سپرده شوند ولي آخر چند بار قرار است به يك موضوع پرداخت؟يادم هست كه دوستي مي گفت چهار سال پيش كه در دانشگاه زنجان درس مي خوانده همكلاسش روي اين موضوع براي تز كارشناسي ارشدش كار كرده .آن وقت همين امسال دوباره دانشجويي در تهران همين سوژه تكراري و از بن بي خاصيت را برداشته ودفاع كرده ومدركش را گرفته.امروز ديگر با گسترش بانكهاي اطلاعاتي هيچ بهانه اي براي اين كارهاي موازي وسرمايه هدرده كه بسيار هم فراوانند، پذيرفتني نيست.جز كاهلي وبي مسئوليتي استاد و دانشجو چه دليل ديگري براي اين نابساماني ها در حوزه پژوهش مي توان دست وپا كرد؟
اصلا انگار بعضي از اساتيد محترم براي اينكه مشكلات تدريس خود را در برخي زمينه ها حل كنند،به دانشجو پيشنهاد پايان نامه هايي را مي دهند كه فقط به اين درد مي خورد كه بنشيني و براي كسي كه چيزي از ادبيات نمي داند، باز گو كني و پز دانش وافرت رابدهي.به درد اين هم مي خورد كه اگر دانشجويي هستي از جماعت كثير نسوان دانشجو،پايان نامه ات را بگذاري سر جهيزيه ات براي چزاندن قو م شوهر!
مثلا چه پايان نامه هايي؟!عرض مي كنم.در علم «معاني وبيان»بحثي هست به عنوان استعاره كه به انواع مختلفي تقسيم مي شود.يكي از انواع استعاره ،استعاره مكنيه است .اينكه «مستعار منه» يا همان« مشبه به »را نگويي و يكي از لوازم(يا به قول قدما ملائمات) آن را ذكر كني كه اگر آن «مشبه به »محذوف، انسان يا جانداري غير نبات باشد،به آن استعاره مكنيه «تـشخيص يا شخصيت بخشي» مي گويند.گاهي هم به ندرت در ادبيات فارسي آن مشبه به محذوف ،انسان يا جاندار غير نبات نيست.مثلا مولانا مي فرمايد:
چون خزان بر شاخ وبرگ دل مزن
خلق را مسكين وسرگردان مكن
در اينجا «دل» به درخت(نبات) تشبيه شده ولي درخت نيامده وشاخ وبرگ كه از لوازم درخت است،همراه دل ذكر شده.عذر مي خواهم از اين سطور ملال آور چرا كه براي توضيح مطلب لازم بود.حالا تصور بفرماييد كه استاد بسيار محترمي به دانشجويان پيشنهاد كند كه شما بياييد براي پايان نامه تان در اشعار فارسي بگرديد،استعاره هاي مكنيه اي را پيدا كنيدكه«مستعار منه »يا«مشبه به»هاي محذوف آنها، انسان يا جاندار ي غير نبات نباشد!!!
شما بگوييد:به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خودرا؟!
اصلا انگار واقعا بعضي از اساتيد عزيز ماباورشان شده كه ادبيات يعني همين.ادبيات ما زير اين گرد وغبار تغافل دارد خفه مي شود.مي گويم تغافل ،نمي گويم غفلت كه به نظر مي رسد بعضي ها دوست دارند خودشان را با اين بازي هاي زباني ولفاظي ها ، بزرگ وانمود كنند.چون هنري ندارند ،چون خلاقيتي ندارند،دوست دارند در ادبيات قديم چنان بپيچند كه ديگر نفسي براي كسي باقي نماند كه حرفي ازدغدغه هاي امروز بزند كه آنها چيزي از آن نمي دانند.بيشتر ترجيح مي دهند از شاعران و نويسندگان ادبيات كلاسيك ما ن گزيده اي چاپ وبه عنوان كتاب درسي معرفي كنند كه هم تأليفاتي به هم زده وهم ناني درآورده باشند.
همه اين آموزه هاي ادبي براي اين است كه كمك كند خلاقيت تو شكوفه كند،بار بياورد.اينها همه ابزارند نه هدف.مواد خام دم دست تو هستند كه به آن شكل بدهي.چيزي بيافريني.چيزي به ادبيات خسته فارسي اضافه كني.
غرب با ادبيات داستاني اش بر ادبيات همه دنيا چنبره زد.عربها در شعر چه حرفها كه براي گفتن ندارند.نويسندگان آمريكاي لاتين ،هر چه دلشان مي خواهد، مي نويسندوجوان ما با ولع مي خواند كه مي بلعد.غول هاي رسانه اي با انواع فيلمنامه هاي جذاب وحرفه ا ي محصولاتي كذايي عرضه مي كنند كه روز به روز دارد بر مخاطبانشان افزوده مي شود؛ آن وقت ما هنوز داريم بحث مي كنيم كه«منتجب الدين جويني»دايي جان عطاملك ،در «عتبه الكتبه»خود، چه ويژگي هايي را براي يك دبير ديوان دربار بر مي شمرد !اگر بد مي گويم،اگر حرفم بي منطق است،اگرآبشخور اين نگاه من، ناداني است؛يكي بيايد من تلميذ خامل ذكر را كه هيچ ادعايي هم ندارم ،از جهالت در بياورد.
مثلا دانشجو موضوع پيشنهاد مي دهد براي پايان نامه ارشد :«شرح وتفسير ده قصيده از خاقاني شرواني«!واستاد محترم با اشتياق مي پذيرد.حالا اگر دانشجويي بخواهد در حوزه نقد ادبي پژوهش كند كه امروز خيلي كاربرد دارد،ياقصد داشته باشددرباره ادبيات معاصر، يا موضوعي بين رشته اي كار كند، اغلب اساتيد با نگاهي شيب دار،از بالا به پايين، به وي نگاه مي كنند.بعضي از استادان واقعا اين كارهارابه عبارتي واضح بگويم،بچه بازي فرض مي كنند.بعضي ها نه.مي دانند كه اين مباحث در دنياي امروز چقدر بايسته است ،اما چون دانش كافي در اين باره ندارندو حوصله هم ندارنددر اين گير وگرفت معاش روي اين موضوعات درازدامن وقت بگذارند،به اين دسته از موضوعات پايان نامه ها خيلي وقعي نمي نهند.اصلا حاضرند براي چندمين بار اثري را تصحيح كنند ولي حرفي از اين داستان به ميان نيايد.حالا چه بايد كرد ، همه مي دانند كه چه بايد كرد ولي كسي كاري نمي كند.تفكيك رشته ها دست كم در تحصيلات تكميلي،ايجاد رشته هاي كاربرد ي در رشته زبان وادبيات فارسي مثل ادبيات معاصر با زير شاخه هاي ادبيات قبل از انقلاب وادبيات بعد از انقلاب، ادبيات نمايشي با زير شاخه هايش وازاين دست كه همه وهمه بارها گفته ونوشته اند، مرهمي است براي اين درد كهنه.
توضيح اين نكته را ضروري مي دانم كه لزوما تحصيل در اين رشته، نمايشنامه نويس يا فيلمنامه نويس خوب تحويل نمي دهد .آماده كردن اين بستر شرط لازم است ولي كافي نيست.چراكه داشتن استعداد مؤلفه اي مهم در خلق آثار هنري است وصرفا با تحصيل كسي هنرمند نمي شود.اما،اما اگر كسي زمينه اش را داشته باشد ودر رشته اي مرتبط هم تحصيل كند، آدم به درد بخوري در حوزه ادبيات فارسي خواهد شد.در باره اين مطلب در يادداشت ديگري خواهم نوشت.
ماكه هرجا توانسته ايم از دردهاي رشته ادبيات گفته ايم،بارها وبارها.باشد كز اين ميانه يكي كارگر شود.

 



فراگرد خلاقانه نوشتن مروري بر كتاب «مراحل خلق داستان»

محمدباقر رضايي
«ميريام آلوت» منتقد سرشناس جهان ادبيات و نويسنده كتاب «رمان به روايت رمان نويسان»، جريان خلق رمان را به سه بخش تقسيم مي كند:
1- رهيافت رمان نويس و ابزار او
2- زايش و بالش و سرگرم كار
3- سعي و الهام
او خلق داستان را مستلزم كوشش آگاهانه و رهيافت و ابزار اغلب رمان نويسان را، زندگي و تجارب آنان به علاوه تخيل مي داند. اين نويسنده، در دنياي داستان نويسي به دو دسته رمان نويس اشاره مي كند: دسته اول همچون داستايفسكي، معتقد بودند كه نويسنده بايد خود تجربه كند و جزيي ترين زواياي هر حادثه را در نظر بگيرد. آنتوان چخوف نيز از همين گروه نويسندگان است كه او را از پيشقراولان گرفتن سوژه از لابلاي تجربه هاي زندگي دانسته اند. چخوف در اين باره مي گويد: «من ارتشي از تمام مردم در سر دارم كه براي بيرون آمدن التماس مي كنند و منتظر فرمان من هستند.»
نويسنده كتاب رمان به روايت رمان نويسان، كار اين دسته از داستان نويسان را احتمال استفاده كمتر از تخيل و در نتيجه ارائه تصوير نه چندان دلچسبي از زندگي مي داند و اضافه مي كند: «دامنه كار چنين نويسندگاني احتمالا محدود به تجربيات شخصي آنان خواهد شد. در حالي كه آنچه رمان نويس را در اين راه كمك خواهد كرد، نبوغ، انسانيت، دانايي و تجربه اوست.»
وي دسته دوم را نويسندگاني مي داند كه معتقدند: «با زندگي بايد در كليت آن روبرو شد. و اشكال عمده اين گروه را احتمال غلتيدن آنان در گودال غيرواقعي بودن داستان مي داند. از سوي ديگر، داستايفسكي در دفتر خاطرات خود نوشته است: «حالا ديگر خيلي وقت است به اين واقعيت پي برده ام كه نويسنده نبايستي جزء جزء زندگي را به تصوير بكشد.»
با اين حساب مي بينيم كه عقايد متضادي در اين باره وجود دارد، و دايره كاوش و بررسي را تا وسعت نامحدودي گسترش مي دهد.
مؤلف كتاب «مراحل خلق داستان»، در بررسي خود از اولين مرحله داستان، در مطلبي تحت عنوان جوانه مي نويسد: «دستيابي به سوژه هاي بكر داستاني، و به دنبال آن خلق شخصيتها و فضاهاي واقعي، و سپس به زير چنگ كشيدن موضوعات هيجان انگيز و نهايتا آفرينش شاهكارهاي ادبي، بدون شك از ظهور بذري آماده در زمينه ذهن نويسنده آغاز مي شود.»
او ضمن ابراز اين توصيه كه، در راه بي انتهاي ادبيات و هنر، همواره بايد از تجارب و انديشه هاي ديگران سود برد تا بتوان آثاري در اندازه هاي بزرگ ارائه كرد، معتقد است كه نويسندگان جوان بايد اولين قدمهاي خود را درست و محكم بردارند تا بذر پاشيده شده در ذهن خود را به ثمر بنشانند.
بايد پرسيد كه اين اولين قدم، آيا ناخودآگاه برداشته مي شود؟ و خود به خود تحت تأثير الهام صورت مي گيرد؟ يا اين كه بايد به دنبال آن دويد و به دستش آورد و چارچوبه آن را از پيش مشخص كرد؟ نويسنده كتاب مراحل خلق داستان «محمد حنيف» مي نويسد: «ما، در همان لحظه اي كه بذرهاي گندم را بر زمين مي پاشيم در واقع مشغول كاشتن نان هستيم. دهقان، خوب مي داند كه از بذر تا نان چه راه دشواري پيش روي اوست، و رمان نويس مي داند كه از جوانه رمان تا اصل رمان چه فاصله اي وجود دارد.
يكي از نويسندگان، به وجود آمدن نطفه داستان را در ذهن نويسنده به جرقه اي تشبيه كرده كه از به هم خوردن دو قطعه سنگ چخماق ايجاد مي شود. وي مي گويد: «يكي از اين دو سنگ، ذهن آدمي است و ديگري مسائل جاري در گرداگرد او. البته گاهي اين مسائل در درون ذهن جاي مي گيرند بي آن كه بلافاصله توليد جرقه كنند، اما در زمان مناسب خود بخود به جرقه تبديل خواهند شد.
اين نويسنده فرق بين هنرمند و انسان عادي را در جذب اين جرقه ها، بدين گونه بيان مي كند كه: «انسان هاي عادي نيز جرقه ها را جذب مي كنند، ولي آنها را ازدست مي دهند، اما انسان هاي هنرمند از جرقه ها استفاده مي كنند و درواقع اين جرقه ها هنرمندان را به راحتي رها نمي كنند. گاه سال ها طول مي كشد تا جوانه اي كه از ايجاد آن جرقه در ذهن آنها به وجود آمده آماده باروري شود.»
نويسنده كتاب تحقيقي «مراحل خلق داستان»، مطالب خود را در پنج فصل به اين عناوين اختصاص داده است: جوانه، شكل گيري، بالندگي، پالايش، و فراغ خاطر. وي براي هر مرحله از روند خلق داستان، با استناد به آراء نويسندگان مختلف، مقاله هايي جمع و جور و تاحدي پذيرفتني به مخاطب خود ارائه داده است. او همچنين در لابلاي نقل اقوال ديگران، نظريات خود را نيزاضافه مي كند و همين كه با تلاش و جستجوي فراوان توانسته تجربه هاي ديگران را در ارتباط با آنچه كه خود بدان معتقد است جمع آوري كند و به مخاطب ارائه دهد قابل ستايش است.
با اولين فصل كتاب او كه تحت عنوان جوانه، مسائلي را در ارتباط با نطفه داستان مطرح كرده بود آشنا شديم. در دومين فصل كتاب كه مرحله بعد از جوانه زدن سوژه را در روند خلق داستان مورد بررسي قرار مي دهد، بازهم ما در واقع با جمع بندي اقوال ديگران روبروييم. در مرحله شكل گيري داستان، اغلب نويسندگان همچون كرم هاي ابريشم به درون پيله اي خزيده و به تفكر و نوشتن مشغول مي شوند. آنها اغلب سرو صداي پيرامون خود را نمي شنوند و به حوادث اطراف بي اعتنايند. براي آنان در اين شور و التهاب، هيچ چيز بهتر از نوشتن و شيرين تر از شكل گيري داستان نيست.
«غالب هلسا» رمان نويس معاصر اردني ساكن دمشق، ضمن اندوهبار خواندن فراگرد نويسندگي، در مقابل اين سؤال كه: «آيا نويسنده عملاً طي فراگرد نويسندگي، در جهان ويژه اي به سر مي برد و آيا اين سخن درست است كه نويسنده فضاي خاصي را براي خود مي آفريند و انگار در يك پيله زندگي مي كند؟» پاسخ مي دهد:
«دقيقاً پيله نيست. مشكل نويسندگي، به ويژه نويسندگي ابداع آميز، آن است كه نويسنده، طرح رمان را مي ريزد، اما پس از پايان كار مي بيند كه چيزي جز آنچه در ذهنش پرورده بوده پديد آمده است، امر شگفت انگيزي است كه انسان را به حيرت مي اندازد. من خودم گاهي متعجب مي شوم كه چطور اين گونه قلم زده ام.»
گرچه «غالب هلسا» از نامحتمل بودن جريان آفرينش سخن مي گويد، اما اين بدان معنا نيست كه نويسنده در مرحله شكل گيري داستان نبايستي دقت لازم را به عمل بياورد. اهميت جريان شكل گيري بعد از جوانه، آنچنان است كه مي توان گفت: «تقريباً هر پايه اي كه در اين مرحله كج گذاشته شود، اصلاح آن در جريان هاي بعدي مشكل و گاه ناممكن مي نمايد. يك حادثه غيرمنطقي، يك شخصيت غيرعادي و قهرمان وار مي تواند اساس پيرنگ يا طرح داستان را خراب كند و كار را در مراحل بعدي مشكل سازد. مي توان بطور خلاصه گفت كه مرحله شكل گيري، مرحله ترسيم طرح است. همچون نقاشي كه بعد از الهام، طرح تابلويش را ترسيم مي كند تا بعداً با حوصله بر روي همان طرح، كار آينده اش را شكل بدهد.
يكي ديگر از مسائل مهم در اين مرحله (يعني مرحله شكل گيري و ريختن طرح اصلي داستان) انتخاب شخصيتهاست. مي دانيم كه شخصيت، مضمون و درونمايه بسياري از رمانهاي بزرگ جهان است. انتخاب شخصيتهاي بزرگ بعضي رمانهاي معروف (كه به نظر مي رسد تا ابد زنده اند) به هيچ وجه اتفاقي نبوده است. ديويد كاپرفيلد، چارلز ديكنز، مادام بواري گوستاو فلوبر، آناكارنيناي تولستوي، باباگوريوي بالزاك، برادران كارامازوف داستايفسكي، تام جونز هنري فيلدينگ... و صدها شخصيت معروف ديگر كه بر كل رمان اثر گذاشته و آن را تحت تأثير قرار داده اند، روشنگر اين مسئله است كه در مرحله مهم شكل گيري داستان، نويسنده بايستي شخصيتهايي را كه انتخاب مي كند به خوبي بشناسد.
يك استاد دانشگاه در جزوه خلق شخصيت، سه مرحله مهم براي اين كار توصيه مي كند و مي گويد: «اول: ايده اوليه براي شخصيت را پيدا كنيد.
دوم: انگيزه هاي اصلي شخصيت را تعيين كنيد. در اين مرحله بايد ارزشهايي را كه در آينده بر انتخاب هدف و تصميم او اثر مي گذارد مشخص كنيد. بايد درحين اين كار خط طرح داستاني مضمون اثر را هم ناديده نگذاريد. ارزشهاي شخصيت بايد در رابطه با طرح باشند و عناصر نمايش را تعريف و تقويت كنند.
سوم: جوانب ديگر از شخصيت را كه به او عمق مي دهد و فرديت مي بخشد از خود ابتكار كنيد. اين مرحله دربر گيرنده شكل گيري نشانها و آدابي است كه ارزشهاي اساسي شخصيت را تكميل خواهدكرد. يادتان باشد كه براي حصول به يك شخصيت پردازي مؤثر و گيرا، بايد بتوانيد شخص موردنظر را با جزييات بيشتر از آن كه به بيننده (يا در واقع خواننده) نشان مي دهيد ببينيد.»
نويسنده كتاب مراحل خلق داستان، در جمع بندي خود از مسائلي كه پيرامون شخصيت پردازي در داستان (و به ويژه در دومين مرحله از روند داستان يعني مرحله شكل گيري) مطرح كرده است، به اين نتيجه مي رسد كه: بهترين شيوه شخصيت سازي اين است كه نويسنده، شخصيت موردنظرش را به صورت عيني مطالعه كند و سپس تصويرش را بپردازد. در واقع منبع اصلي شخصيت پردازي، تجربه هاي شخصي نويسنده است. با طرح اين مسئله، به مورد مهم ديگري مي رسيم كه به «حقيقت مانندي» در داستان مشهور است. حقيقت مانندي، بيشتر درمورد حوادث داستان كاربرد دارد، اما درمورد شخصيتها نيز دقيقاً بايستي رعايت شود. شخصيتي كه پرداخته مي شود بايد معمولي و در اندازه هاي يك انسان امروزي (با همه توانايي ها و ناتواني هايش) باشد.
مؤلف در اين مورد مي نويسد: «ممكن است علاقه مفرط ما به شخصيتي، در خلال داستان پردازي، كار دستمان بدهد و باعث شود كه از پرداخت حقيقي آن شخصيت در داستان ناتوان شويم. همچنين تنفر ما از شخصيتي كه خود مي آفرينيم و احياناً الگوي وي را در جامعه ديده ايم و از آن ضربه خورده ايم، باعث شود تا وي را بيش از آنچه كه هست، ظالم و بي رحم و متجاوز نمايش دهيم و اين كار نوشته ما را به سمت افسانه و اسطوره سوق دهد. پرداخت شخصيتهايي نيز كه بي دليل، خلق و خوي شان تغيير مي كند و در جريان حوادث تغييرات شگفت و بي پايه و غيرمنطقي از خود بروز مي دهند، از ديگر آفات شخصيت پردازي در داستان است. اگر حادثه اي بر شخصيت تأثير مي گذارد، و يا اگر شخصي جريان حادثه اي را تغيير مي دهد، در هر دو صورت مي بايد براي اين تأثير و تأثرها، به انحاء مختلف دلايل قابل قبول ارائه كرد.
از مرحله شكل گيري كه بگذريم، به سومين مرحله خلق داستان، يعني آنچه كه نويسنده كتاب مورد بحث، اصطلاح «بالندگي» را بر آن نهاده است مي رسيم.
چه بسيار نويسندگاني هستند كه در اين مرحله و در پي يافتن اولين جملات براي داستان خود، آن سرخوشي آغازين كار را از دست مي دهند. اضطرابي كه در اين مرحله، دامنگير نويسندگان است، چه بسا كه هفته ها، ماهها و گاه سالها طول بكشد. اين مرحله، همان است كه موريس مترلينگ از آن به عنوان جهنم ياد كرده است و مي گويد: «مضمون داشتن، بهشت است، و مضمون را از كار درآوردن جهنم.»
جوانه داستان وقتي از مرحله شكل گيري گذشت، به مرحله باروري و رشد يا بالندگي مي رسد.
در اين مرحله، نياز نويسنده به فنون و آگاهي و تسلط وي بر عناصر داستان بيش از پيش آشكار مي شود. شكي نيست كه نطفه داستان تا به اين مرحله برسد راهي دراز در پيش دارد.اين راه از ميان دشت آگاهي و تسلط نويسنده به فنون داستان نويسي مي گذرد. گرچه داستانهايي نيز يافت شده اند كه بي انقطاع، بعد از زدن اولين جرقه از قلم نويسنده جاري شده اند، اما نمي توان پذيرفت كه همين داستانها هم بعداً حك و اصلاح نشده باشند. ظاهراً باروري و تكامل در تمامي مراحل خلق داستان، و تقريباً تا آخرين لحظاتي كه كتاب آماده چاپ مي شود، براي اكثر نويسندگان ادامه داشته است، به اين معني كه گرچه نويسنده طرحي را از پيش تنظيم كرده تا براساس آن پيش برود، اما سيل شخصيتهاي تازه، حوادث نو، و فضاها و مكانها و بحرانهاي جديد چنان به او هجوم آورده اند كه گاه طرح اوليه داستان را نيز تحت الشعاع قرار داده اند.
در واقع، بطور خلاصه مي توان گفت: بعد از آن كه سوژه به يك طرح تبديل شد، يعني جوانه داستان دوران رشد طبيعي اش را در مرحله شكل گيري گذراند و نهال نورس داستان نويس، ميوه هايي كال اما با شكل واقعي داد، هنگامه بالندگي و باروري است و توفان واقعي خلق داستان آغاز مي شود.
نويسنده كتاب «رمان به روايت رمان نويسان»، اشاره دارد كه «شارلوت برونته» در مقدمه اش بر كتاب «بلنديهاي بادگير» مي نويسد: «هر نويسنده از موهبت آفرينشگر برخوردار است.» براساس آنچه كه از «برونته» نقل شده، در نهاد هر نويسنده چيزي نهفته است كه خلق مي كند، بي اين كه خود بخواهد. در حقيقت چيزي در درون نويسنده هست كه او را وا مي دارد تا نقشهايي بيافريند كه هرگز نديده و شخصيتهايي را خلق كند كه هرگز با آنها روبرو نشده ا ست.
قلم مي نويسد، تخيل مي آفريند، و داستان نويس به پيش مي رود. اين همه ، نه به دست نويسنده كه با قدرت آفرينشگري اوست، و اين قدرت، موهبتي الهي است. در پايان مرحله «بالندگي»، نويسنده نفسي به راحتي مي كشد و كمي استراحت مي كند. در واقع دوران نقاهت را مي گذراند. اما وظيفه اصلي او كه همانا «پالايش» اثر است هنوز به پايان نرسيده، و «فراغ خاطر»ي را كه در كتاب مورد بحث به آن اشاره شده به دست نياورده است. شايد نويسندگان نوپا آن قدر كه بايد براي اين مرحله از مراحل خلق داستان منزلتي قائل نشوند. اما وقتي دستنوشته هاي اوليه بسياري از نويسندگان بزرگ را با نسخه چاپي كارشان مقايسه كنيم، متوجه مي شويم كه بين آنچه نويسنده در آغاز كار نوشته، با آنچه به دست خواننده رسيده چه ميزان تفاوت وجود دارد، آنچنان كه وسعت اين تغيير در بعضي آثار قابل تصور نيست، و اين يعني اعتبار پالايش از ديدگاه بزرگان رمان.
در بخش دوم كتاب «مراحل خلق داستان»، به تجارب تعدادي از نويسندگان معروف جهان در راستاي آفرينش آثارشان اشاره شده است. در اين بخش، چنگيز آيتماتوف، امبرتو اكو، خورخه لوييس بورخس، داستايفسكي، ويليام فاكنر، گابريل گارسيا ماركز، ويم وندرسن (WANDER SEN)، و ارنست همينگوي از تجربه ها، حساسيتها، و دلمشغولي هاي خود در زمان آفرينش داستانهايشان گفته اند.
در بخش پاياني كتاب نيز، چند نويسنده ايراني، در مصاحبه هايي كه مؤلف كتاب با آنها داشته، از چنين مسائلي سخن مي گويند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14