شنبه 16 مرداد 1389- شماره
19710
موج شك گرايي در غرب
|
|
E-mail:shayanfar@kayhannews.ir |
|
موج شك گرايي در غرب
غرب از آغاز تاكنون الف. عهد باستان اين مقطع، از قرن پنجم قبل از ميلاد مسيح آغاز شد و تا قرن پنجم بعد از ميلاد ادامه يافت. غرب باستان از دو كانون تمدن برخوردار بود:يونان و روم. يونان- يوناني ها در عصر هومري با الهام از معرفت ديني هومر و خداشناسي او، به دوازده رب النوع اعتقاد داشتند و به آنها خدايان المپ و بلند مرتبه مي گفتند. زئوس، رب الارباب و خداي رعد و برق بود كه ساير رب النوع ها را تحت نظارت و هدايت خود داشت. اغلب دانشمندان و فلاسفه اين دوره، مادي گرا بودند و اساس پيدايش جهان هستي را ماده و تحولات مادي مي دانستند1. از مجموع موضوعات مرتبط به اين دوره، مقوله ظهور «فلسفه» در يونان، توجه ما را به خود جلب مي كند. سه چهره بزرگ فلسفه در اوايل اين دوران عبارت اند از: سقراط، افلاطون و ارسطو. در قرن پنجم قبل از ميلاد، انديشمنداني با عنوان «سوفيست» (يعني حكيم و دانشور) در يونان مي زيستند كه با وجود برخورداري از معلومات و آگاهي هاي افزون تر از معاصرانشان، به حقايق و معارف ثابت، باور نداشتند و هيچ چيزي را قابل شناخت يقيني و جزمي نمي دانستند. مورخان علم فلسفه در اين باره نوشته اند كه سوفيست ها، معلمان حرفه اي بودند كه فن خطابه و مناظره تعليم مي دادند و وكلاي مدافع براي دادگاه مي پروراندند. در آن زمان، حرفه وكالت اقتضا مي كرد كه شخص وكيل بتواند هر ادعايي را اثبات و در مقابل، هر ادعاي مخالفي را رد كند. سرانجام، سر و كار داشتن مداوم با اينگونه فعاليت ها و آموزش هاي مغالطه آميز، به تدريج اين انديشه را در ميان سوفيست ها شايع كرد كه اساساً حقيقتي وراي رد و اثبات هاي انسان وجود ندارد و صدق و كذب، تنها وابسته به رأي و نظر اوست. به دليل همين انحراف فكري، بعدها از واژه «سوفيست»، واژه «سفسطه» ساخته و به معناي مغالطه تعريف شد. معروف ترين انديشمندي كه در برابر سوفيست ها برخاست و به نقد افكار و آراي آن ها پرداخت، سقراط بود. وي خود را «فيلاسوفس» يعني دوستدار علم و حكمت ناميد. اين واژه در زبان عربي به صورت «فيلسوف» درآمد و كلمه «فلسفه» از آن گرفته شد. بعد از سقراط، شاگردش افلاطون- كه سال ها از درس هاي وي استفاده كرده بود- به تعليم مباني فلسفه همت گماشت. سپس شاگرد وي، ارسطو، فلسفه را در يونان به اوج شكوفايي رساند و علاوه بر اين، قواعد تفكر و استدلال را به صورت علم «منطق» تدوين نمود و اشتباه ها و لغزش هاي انديشه و تفكر را در اين علم بررسي كرد. بعد از افلاطون و ارسطو، مدتي شاگردان ايشان به جمع آوري و تنظيم و شرح سخنان اساتيد پرداختند و كمابيش، بازار فلسفه را گرم نگه داشتند، ولي طولي نكشيد كه آن رونق و رواج، رو به كسادي نهاد و كالاي علم و دانش در يونان كم مشتري شد. پس از اين، ارباب علم و فلسفه در حوزه اسكندريه رحل اقامت افكندند و به پرورش و آموزش پرداختند. اين شهر تا قرن چهارم بعد از ميلاد به صورت مركز علم و فلسفه باقي ماند، ولي از هنگامي كه امپراطوران روم به مسيحيت گرويدند و عقايد كليسا را به عنوان آراء و عقايد رسمي ترويج نمودند، بناي مخالفت را با حوزه هاي فكري و علمي آزاد گذاشتند تا اين كه سرانجام، ژوستي نين، امپراطور روم شرقي، در سال 529ميلادي، دستور بستن مدارس و پژوهشكده هاي آتن و اسكندريه را صادر كرد. دانشمندان و محققان نيز از بيم جان، از اين مركز پراكنده شدند و به ديگر شهرها و سرزمين ها پناه بردند. بدين ترتيب، مشعل پرفروغ علم و فلسفه در مغرب زمين خاموش شد2. از آن جا كه موج شك گرايي در غرب، تنها به يونان باستان محدود نشد بلكه در دو مرحله ديگر از تاريخ غرب نيز بروز پيدا كرد و بنيان فكر و انديشه را به شدت متزلزل ساخت، شايسته است اين مسئله معرفت شناختي را مورد كالبدشكافي قرار دهيم و پاسخ آن را بيابيم. از سوي ديگر، با تبيين اين موضوع اساسي، بنيان و پايه معرفتي مباحثي كه در ادامه كتاب آمده اند نيز روشن و متقن مي گردد. ديدگاه هايي كه از مكاتبي همچون سوفيسم (سوفسطايي گري)، سپتي سيسم (شك گرايي) و آگنوستي سيسم (لاادري گري) نقل گرديده، در دو حوزه قرار دارند: حوزه هستي شناختي و حوزه معرفت شناختي. در حوزه هستي شناختي اين نظر مطرح شده است كه «هيچ چيزي موجود نيست.» در پاسخ بايد گفت كه انسان در هر چيزي شك كند نمي تواند در وجود خودش، وجود شكش، وجود قواي ادراكي مانند نيروي بينايي و شنوايي، وجود صورت هاي ذهني ونيز حالات رواني خودش شك كند. اگر كسي حتي در چنين اموري هم اظهار شك كند يا بيماري است كه بايد به دليل وسواس ذهني شديد «معالجه» شود يا به دروغ و براي اغراض سوء، چنين اظهارنظري مي كند كه بايد «تنبيه و تأديب» شود. در حوزه معرفت شناختي نيز چند نظر مطرح است كه يكي از آن ها اين است كه «هيچگونه شناخت يقيني امكان ندارد.» در نقد اين ديدگاه بايد از معتقد به آن سؤال شود كه «آيا اين مطلب را مي داني يا درباره آن شك داري؟» اگر بگويد «مي دانم» پس به يك شناخت يقيني اعتراف كرده و بدين ترتيب، ادعاي خود را نقض كرده است. اگر بگويد «نمي دانم» معنايش اين است كه احتمال مي دهم معرفت يقيني، ممكن باشد و اين نيز به معني ابطال سخن خودش است. اما اگر كسي بگويد كه «من درباره امكان علم و شناخت يقيني، شك دارم» از وي سؤال مي شود كه «آيا به اين مطلب يقين داري يا شك؟» يعني به شك خودت يقين داري يا شك داري؟ اگر پاسخ بدهد كه «يقين دارم كه شك دارم»، پس نه تنها امكان، بلكه وقوع علم يقيني را هم پذيرفته است اما اگر بگويد «در شك خودم هم شك دارم»، اين همان سخني است كه يا به علت مرض يا از روي غرض گفته مي شود و به هر حال بايد به آن پاسخ عملي داد. به كساني كه مدعي نسبي بودن همه شناخت ها هستند و مي گويند «هيچ قضيه اي به طور مطلق، كلي و دائمي، صحيح نيست» نيز مي توان چنين گفت وگويي را انجام داد. يعني مي توان به ايشان گفت كه آيا همين قضيه مورد نظر شما، مطلق، كلي و دائمي است يا نسبي، جزئي و موقت؟ اگر هميشه و در همه موارد و بدون هيچ قيد و شرطي، صادق است؛ پس دست كم يك قضيه مطلق، ثابت مي شود اما اگر خود اين علم هم نسبي است، معنايش اين است كه در بعضي از موارد، صحيح نيست و ناگزير، موردي كه اين قضيه درباره آن صدق نمي كند، قضيه اي مطلق خواهد بود. شكاكان در حوزه معرفت شناسي، نظريه ديگري را نيز به اين صورت مطرح كرده اند كه «چون احتمال راهيابي خطا به ادراكات حسي و عقلي انسان وجود دارد، بنابراين، حصول معرفت يقيني ممكن نيست و راهي جز شك وجود ندارد». در پاسخ بايد گفت: اول، معناي اين استدلال آن است كه شما مي خواهيد از راه اين دليل، به نتيجه مورد نظرتان كه همان اثبات شك گرايي است، برسيد و به آن علم پيدا كنيد و دست كم بخواهيد نظر خودتان را به اين وسيله، به طرف مقابل بقبولانيد. يعني انتظار داريد كه او علم به صحت ادعاي شما پيدا كند، در صورتي كه مدعاي شما اين است كه حصول علم يقيني، مطلقاً محال است! دوم، معناي كشف خطا در ادراكات حسي و عقلي اين است كه دريابيم ادراك ما مطابق واقع نيست. پس لازمه اش اعتراف به وجود علم به خطا بودن ادراك است. سوم، لازمه ديگر آن است كه بدانيم واقعيتي وجود دارد كه ادراك خطايي ما با آن مطابقت ندارد. در غير اين صورت، خطا بودن ادراك معني نخواهد داشت. چهارم، لازمه ديگرش اين است كه خود ادراك خطايي و صورت ذهني مخالف با واقع، براي ما معلوم باشد. پنجم، و بالاخره بايد وجود خطاكننده و حس يا عقل خطاكار را نيز بپذيريم. ششم، خود اين استدلال، يك استدلال عقلي است- هر چند در واقع يك مغالطه است- و استناد به آن به معناي معتبر شمردن عقل و ادراكات آن است. هفتم، افزون بر اين ها، در اينجا علم ديگري نيز مفروض است و آن اين است كه ادراك خطايي در عين خطا بودن نمي تواند درست باشد. بنابراين، همين استدلال، مستلزم اعتراف به وجود چندين علم است و با اين وصف، چگونه مي توان امكان علم را مطلقا انكار يا حتي در وقوع آن شك كرد؟! علاوه بر اين پاسخ هاي نقضي، پاسخ حلي اين است كه در ادراكات حسي احتمال خطا از طريق تكرار آزمايش و مشاهده، كاهش مي يابد و در ادراكات عقلي از طريق رعايت قواعد منطقي. فراتر از اين، نوعي از ادراكات عقلي به نام «بديهيات» وجود دارند كه اساسا خطاپذير نيستند. قضاياي بديهي، قضايايي هستند كه تصور آن ها موجب تصديقشان مي شود؛ يعني نياز به استدلال و اثبات ندارند، مانند قضاياي «كل از جزء بزرگتر است»، هر معلولي نيازمند به علتي است» و «دو نقيض با هم جمع نمي شوند». در مقابل قضاياي بديهي، قضاياي نظري قرار دارند كه نيازمند استدلال و اثبات هستند. روشن است كه اكثريت قضايا را قضاياي نظري تشكيل مي دهند؛ يعني بيشتر علوم و معارف بشري در قلمرو قضاياي نظري قرار دارند. حاصل اين بحث را بدينگونه مي توان خلاصه نمود كه: اول، امكان «كسب معرفت» امري بديهي و بي نياز از استدلال است. دوم، واقعيت هايي مجزاي از خواست و اعتبار انسان وجود دارند كه ملاك صدق و كذب گزاره ها محسوب مي شوند. بنابراين، ملاك صحيح و حق بودن يك گزاره، «مطابقت آن با واقع» است و انسان، مقياس درستي و نادرستي معرفت نيست. سوم، امكان تحقق «معرفت يقيني و مطلق» وجود دارد. دراينجا، اشاره به نكته اي مهم، ضروري به نظر مي رسد؛ چرا كه اين نكته، راهگشاي فهم بهتر ايدئولوژي ها و فلسفه ها و افكاري است كه در ادامه اين كتاب به آن ها خواهيم پرداخت: «با اين كه گهگاه موشكافي هاي ظريفي از فيلسوفان آن سامان ]غرب[، انجام گرفته و مسائل دقيقي مخصوصاً در زمينه شناخت مطرح شده و همچنين جرقه هاي روشنگري در برخي از عقل ها و دل ها درخشيده است ولي هيچگاه يك نظام فلسفي نيرومند و استوار به وجود نيامده و نقطه هاي درخشان فكري نتوانسته است خط راست پايداري را فرا راه انديشمندان ترسيم نمايد، بلكه همواره آشفتگي ها و نابساماني ها بر جو فلسفي مغرب زمين حاكم بوده و هست و اين درست برخلاف وضعي است كه در فلسفه اسلامي جريان داشته و دارد. زيرا فلاسفه اسلامي همواره يك مسيرمستقيم و بالنده را طي كرده و با وجود گرايش هايي كه گهگاه به اين سوي و آن سوي پيداكرده، هيچگاه از ميدان اصلي منحرف نشده و گرايش هاي فرعي مختلف، مانند شاخه هاي درختي كه درجهات مختلف مي گسترد، بر رشد و شكوفايي اش افزوده است.» 5 روم: روم باستان نيز درمجاورت يونان قرار داشت. آنها همچون يونانيان به دوازده خداي اصلي معتقد بودند و اينان را ارواح ناشناخته مي پنداشتند. افزون برگرايش روميان به آئين شرك آلود، اخلاق و انسانيت نيز از اين سرزمين رخت بر بسته بود. حكمرانان رومي براي تفنن و سرگرمي و لذت جويي شخصي، دستور مي دادند تا در مراسم جشن و شادي، بردگان دو به دو با يكديگر بجنگند تا يكي بتواند ديگري را از پاي در بياورد! حتي گاهي حيوان درنده اي را به جان انساني مي انداختند تا با يكديگر مبارزه كنند! 6 غرب باستان درچنين تنگناهاي معرفتي، اخلاقي و اجتماعي به سرمي برد كه حضرت عيسي (ع) درخاورميانه ظهور كرد. ديري نپاييد كه با نفوذ مسيحيت به غرب،امپراطوري روم اين آئين را پذيرفت و مسيحيت از جانب امپراطوري روم، به عنوان دين رسمي پذيرفته و ترويج شد. 7 توضيح اين كه درسال 313ميلادي، يكي از امپراطوري هاي روم به نام كنستانتين به دين مسيحيت روي آورد و مسيحي شد. از اين پس، مسيحيت به دين رسمي و قانوني امپراطوري روم تبديل و جايگزين آيين هاي قبلي شد. بدين ترتيب، اسقفان به جاي كاهنان بت پرست، نديمان امپراطور گرديدند. با رواج يافتن آيين مسيحيت، كليساها نيز درشهرها بنا شدند. 8 دراواخر قرن چهارم ميلادي، متوليان كليسا تصميم گرفتند تا نظم و ساختاري به اين آيين ببخشند؛ از جمله اين كه قواعدي براي روحانيان وضع شد كه يكي از آن ها، ضرورت تجرد كشيشان بود. علاوه بر اين، سلسله مراتب و درجات تشكيلاتي مختلفي در درون كليسا شكل گرفت. 9 ب. عهد قرون وسطي از حدود قرن پنجم تا قرن پانزدهم ميلادي، غرب در دوران قرون وسطي قرار داشت. دراين دوران طولاني، «كليساي كاتوليك» با محوريت پاپ ها و كشيش ها، به تدريج به عرصه «قدرت سياسي» راه يافت و دركنار «پادشاهان مستبد» و «فئودالها» (ثروتمندان زمين دار)، مظالم و فجايع بسياري به مردم روا داشت. دراين دوره هزار ساله، به علت مشاركت كليسا در حاكميت سياسي و سيطره فرهنگي آن برفضاي اجتماعي، اغلب انتقادها و آسيب هاي مطرح شده، معطوف به نظر و عمل كليسا است، كه برخي از آنها عبارتند از: 10 اول. الهيات عقل ستيز: هيچيك از «انجيل هاي چهارگانه»، ره آورد مستقيم وحي نبودند؛ بلكه نوشته هايي بودند كه از ميان دهها انجيل، توسط كليسا رسميت يافته بود و ارباب كليسا مي كوشيدند تا با قداست بخشيدن به نويسندگان آنها، به اين «متون بشري» چهره اي الهي ببخشند. به گواهي تاريخ و اعتقاد علماي خود مسيحيت، انجيل كنوني، متن وحي و كلام الهي كه برحضرت عيسي(ع) نازل شده، نيست، بلكه شامل نوشته هاي برخي از حواريون آن حضرت و ديگران درباره وحي نازل شده به عيسي و همچنين زندگاني و معجزات ايشان است. در قرن چهارم ميلادي، كليسا از ميان متون متعدد، چهار انجيل را به نام هاي متي، مرقس، لوقا و يوحنا كه بيش از ديگر انجيل ها به يكديگر نزديك و مشابه بودند، برگزيد و آنها را انجيل هاي قانوني و معتبر اعلام كرد. اما خصلت بشري انجيل ها، آنها را گرفتار خطاها و اشتباه هاي فراواني كرده بود، آنچنان كه برخي از گزاره هاي آنها، آشكارا با معرفت حسي و عقلي انسان سازگاري نداشت. شايد مهمترين اين گزاره ها، «آموزه تثليث» باشد كه اغلب فرقه هاي مسيحي قائل به آن هستند11. البته ارباب كليسا نيز با شبه استدلال هاي واهي و سخنان بي پايه خود، بر آشفتگي اين فضا افزودند. نقل شده كه كشيشي براي تبيين عظمت خداوند گفته بود كه چشم راست خداوند تا چشم چپ او، هزار فرسخ فاصله دارد! افزون بر اين، بعد از رواج يافتن مسيحيت در اروپا و توأم شدن قدرت كليسا با قدرت امپراطوري روم، مراكز علمي و تحقيقي، زيرنفوذ دستگاه حاكمه قرار گرفت و سرانجام درقرن ششم ميلادي، اين مراكز تعطيل شد. در واقع، در قرون وسطي نه تنها علوم و به خصوص فلسفه در مغرب زمين پيشرفتي نداشت، بلكه سير نزولي خود را طي كرد؛ زيرا تنها مباحثي كه مي توانست توجيه كننده عقايد و باورهاي صحيح يا ناصحيح (تحريف شده) مسيحيت باشد، به نام «فلسفه اسكولاستيك» (مدرسي) در مدارس وابسته به كليسا تدريس مي شد. ناگفته پيداست كه چنين تفكر و فلسفه اي، سرنوشتي جز مرگ و نابودي نمي توانست داشته باشد. از جمله شخصيت هاي علمي فلسفه اسكولاستيك در اين دوره، سن اگوستين است كه كوشيد معتقدات مسيحيت را با مباني و احكام فلسفي، به خصوص آراء افلاطون و نوافلاطونيان تبيين كند. آنسلم، توماس آكويناس، سن توماس داكن و ويليام اكامي از ديگر چهره هاي برجسته اين نوع فلسفه بودند. از ويژگي هاي اين نحوه نگرش علمي، تعصب ورزي و جهت گيري آن بود؛ چرا كه در اين رويكرد، تفكرات و تحقيقات با هدف اثبات و توجيه غيرمنطقي عقايد به اصطلاح ديني (و در واقع، تحريف شده و بشري) صورت مي پذيرفت، نه با هدف كشف بيطرفانه حقيقت. براين اساس، علماي مسيحي فعال در اين عرصه تصريح مي كردند كه ايمان بر عقل مقدم است؛ يعني ابتدا بايد ايمان آورد و سپس درصدد تعقل برآمد! نكته ديگر اين كه فلسفه اسكولاستيك، وابستگي فكري زيادي به فلسفه يونان باستان و حكماي آن داشت، به طوري كه مي توان گفت تأملات فلاسفه و حكماي اسكولاستيك، چندان فراتر از يافته هاي فلسفي حكماي يونان نبودند. 12 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پي نوشت ها: 1- احمد رهنمايي، غرب شناسي، قم: مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، چاپ هفتم، 1384، صص35-.32 2- محمدتقي مصباح يزدي، آموزش فلسفه، جلد اول، تهران: شركت چاپ و نشر بين الملل سازمان تبليغات اسلامي، چاپ دوم، 1379، صص28-.24 3- همان، صص165-.161 4- قرآن كريم از انسان، ايمان و يقين مي خواهد و او را دعوت به شناخت خداوند، جهان، خويشتن و تاريخ مي كند. بنابراين، قرآن قائل به امكان شناخت است (نگاه كنيد به: مرتضي مطهري، مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي، جلد سوم: وحي نبوت، تهران: انتشارات صدرا، چاپ نوزدهم، 1384، ص102). 5- آموزش فلسفه، جلد اول، ص.54 6- غرب شناسي، صص59-.55 7- همان، صص61-.60 8- عزت الله نوذري، مسيحيت از آغاز تا عصر روشنگري، تهران: نشر محقق، چاپ اول، ]بي تا[، ص.35 9- همان، صص49-.47 10- نگاه كنيد به: مرتضي مطهري، علل گرايش به ماديگري، تهران: انتشارات صدرا، چاپ نوزدهم، .1378 و: هانس كونگ، تاريخ كليساي كاتوليك، ترجمه حسن قنبري، قم: مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب جهان، .1384 و: نرگس يزدي و معصومه اميرلو، اسنادي تاريخي تقديم به عاليجناب پاپ، تهران: دفتر هنر و ادبيات صرير، چاپ اول، .1378 11- قرآن كريم در رد اعتقاد مسيحيان به تثليت، در چند آيه مي فرمايد: «لقد كفر الذين قالو ان الله هو المسيح ابن مريم» (سوره مائده، آيه72) آن ها كه گفتند خداوند همان مسيح بن مريم است كافر شدند! «لقد كفرالذين قالو ان الله ثالث ثلاثه و ما من اله الا اله واحد» (سوره مائده، آيه73) آن ها كه گفتند خداوند سومين از سه تاست كافر شدند و خدايي جز خداي واحد نيست! 12- آموزش فلسفه، جلد اول، صص37-.36 و: مسيحيت از آغاز تا عصر روشنگري، صص92-.83
|
|
|