(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 16 مرداد 1389- شماره 19710

داستان پرستوي مسافر
گزارش 4*1 من چوب بستني را دوست دارم
درباره ي اختراع
دم غروب
به بهانه پيروزي قهرمانانه حزب الله لبنان بر ارتش جنايتكار اسرائيل فان حزب الله هم الغالبون



 



داستان پرستوي مسافر

از پنجره به آسمان چشم دوخته بود و به گذشته اي نه چندان دور فكر مي كرد. به آن روزها كه گويي بهار عمرش بود، ولي چه زود خزان از راه رسيد. از ضعف ها و سردردهاي گاه و بي گاهش آغاز شد و به...
ضربه هايي كه به در مي خورد او را از افكارش بيرون كشيد. آهي از حسرت كشيد و به سمت در رفت. بعد از مكثي كوتاه در را باز كرد و شيدا را منتظر ديد. جواب سلام شيدا را داد و گفت: بفرماييد داخل، گردنت شكست از بس از داخل چهارچوب سرك كشيدي، خانوم كسي خونه نيست.
شيدا اخمي كرد و همان طور كه كفش هايش را درمي آورد گفت: شانس آوردي من پوست كلفتم. اگه يكي ديگه بود مي رفت و تا ابد پشت سرش رو هم نگاه نمي كرد.
-بله! حق با شماست، حالا بفرماييد.
شيدا روي مبل نشست و پرستو براي درست كردن شربت به آشپزخانه رفت. از همان جا پرسيد:
-راستي! تو چطور اومدي؟!
-باپا.
-نه! مي گم كي در حياط رو برات بازكرد؟!
-همسايه و خواست بره بيرون، منم از موقعيت استفاده كردم و اومدم داخل.
-بعد نپرسيد شما؟!
-كجاي كاري؟! من توي اين ساختمون سرشناسم. برو از گربه همسايه طبقه پايين بپرس شيدا كيه؟! مثل بلبل بهت جواب مي ده.
پرستوسيني شربت را روي ميز گذاشت و گفت: اگه نميري خيلي چيزا مي بيني. گربه مثل بلبل جواب مي ده!؟
شيدا ليوان شربت را از روي ميز برداشت و گفت: اومدم خداحافظي.
به سلامتي چند روزي از شرت راحت مي شيم، حالا كجا ميري؟!
-از طرف هلال احمر مي ريم كمك به زلزله زده ها.
-يعني انقدر خرابي داده كه تو رو هم مي برن؟!
-ديشب نشنيدي گفتند چند ريشتر؟! در ضمن يكبار ديگه هم توهين كني عواقبش دامنتو مي گيره. من و تو شش ماه رفتيم آموزش ديديم براي الان، حالا من نرم؟!
پرستو لحظه اي فكر كرد و گفت: منم مي تونم بيام؟!
-نخير. ببينم مگه زده به سرت؟! خطرناكه ما رفتنمون با خودمون برگشتنمون با خداست.
-مگه داري جبهه مي ري؟!
-نه! ولي ديدي سقفي، دري، پنجره اي خورد تو سرمون، از اون گذشته با شرايط تو واقعا خطرناكه واقعاً!
-تو نگران من نباش.
شيدا دقايقي سكوت كرد. دوست داشت پرستو بيايد و ببيند كه چطور آدم هايي كه شب به اميد صبح چشم بر هم گذاشته بودند، ديگر هيچ صبحي را به چشم نديدند. بيايد و ببيند كه چطور لحظه اي زمين لرزيد و هزاران جان پركشيدند و از طرفي از مهمان ناخوانده اي كه يكسالي بود كه در وجود پرستو جا خوش كرده بود و اين اواخر حسابي صاحب خانه اش را آزار مي داد مي ترسيد حتي از واژه تومور مغزي هم مي ترسيد.
پرستو كه حال شيدا را به خوبي درك مي كرد، لبخند زد و گفت: همه مسئوليتش با خودم.
عصر همان روز پرستو با هزار خواهش و تمنا پدر و مادرش را راضي كرد و بعد از گرفتن طومار دستورات پزشك آماده رفتن شد. صبح روز بعد آن ها راهي ديار زلزله زده شدند.
تمام ساعات راه را با خنده و شوخي گذراندند و وقتي وارد شهر به خاك نشسته شدند، خنده با لب هايشان قهر كرد و چشم هايي كه تا ساعتي پيش مي خنديدند در آغوش اشك جاي گرفتند. غمي بزرگ در دل هايشان نشست غمي به وسعت همه ويرانه ها.
آن روز مشغول كار در بيمارستان شدند. صبح روز بعد كار تجسس را آغاز كردند. قرار شد هر كس جست وجوي خانه اي را به عهده بگيرد تا كارها سريعتر انجام شوند. پرستو وارد خانه اي قديمي شد. خانه شامل حياط كوچك بود كه به ساختمان همكف و زيرزمين ختم مي شد پرستو به سمت ساختمان نيمه خراب رفت. بعد از يك ساعت گشتن جسد پيرزني را ديد كه زندگي را زير آواره ها گم كرده بود. آنقدر در ساختمان گشت تا مطمئن شد هيچ كس به جز آن پيرزن در ساختمان حضور نداشته است. پرستو به سمت زير زمين رفت. پله هاي زيرزمين با خرابه هاي ساختمان همكف پوشانده شده بودند و عبور از آن ها امكان پذير نبود. پرستو ناچار از پنجره بدون حفاظ زيرزمين وارد زيرزمين شد. زيرزمين شامل اتاق و آشپزخانه اي كوچك بود. برعكس ساختمان بالا، زيرزمين از سقف گرفته تا ديوارهاي اصلي خيلي محكم ساخته شده بود. تنها ديوار فرعي كه آشپزخانه و اتاق را از هم متمايز مي كرد سست بود.
ديواري كه براي آوارشدن بر سرزن جوان و كودك در آغوشش كافي بود. براي خاموش شدن نفس و براي... پرستو با نور چراغ قوه دنبال ردپاي زندگي بود ولي هر چه بيشتر مي گشت نااميدتر مي شد. گويي مرگ در سراسر خانه با قدرت حكمفرمايي مي كرد. پرستو ديگر به اين نتيجه رسيده بود كه هيچ كس در خانه نيست با صدايي كه غم در آن جاري بود گفت: هيچ كس اين جا نيست؟! و صدايش در زيرزمين چند بار تكرار شد. نجواكنان گفت: هيچ كسي اين جا نيست. به سمت پنجره رفت اما ناگهان چيزي تكان خورد. لحظه اي برجا ميخكوب شد. نفسي كشدار كشيد و به عقب برگشت. در نور چراغ قوه سايه اي را ديد كه از پشت ديوار خراب پديدار مي شد. رنگ از صورتش پريد و نفس در سينه اش حبس شد. به ياد داستان هاي ترسناك زمان كودكي اش افتاد، داستان هايي كه در مدرسه پچ پچ كنان براي هم نقل مي كردند.
توان انجام كوچكترين حركتي را از دست داده بود. انتظار هر چيزي را مي كشيد جز...
دختر بچه اي به سمتش مي آمد. پرستو به ياد حركات و افكار چند لحظه پيش افتاد و لبخند زد. دختر بچه را لحظه اي در آغوش گرفت. احساس كرد سرش گيج مي رود و بدنش در حال سنگين شدن است. اين حالت را بارها تجربه كرده بود و خوب مي دانست تا دقايق ديگر نقش زمين خواهد شد. با دختر بچه به سمت پنجره رفت. با عجله دختر بچه را از پنجره بيرون فرستاد و خودش را به سختي بالا كشيد. توان به آغوش گرفتن دختر بچه اي را كه از ضعف رنگ صورتش پريده بود و چشمانش از گريه زياد سرخ شده بود را نداشت. ناچار دست دخترك را گرفت و به سمت در حياط حركت كرد. با تمام قوه دست دختر بچه را مي كشيد، قوايي كه حاصلش جز قرار گرفتن دست دختر بچه در دستش نبود. هنوز به در حياط نرسيده بودند كه چشم هايش سياهي رفت و بعد...
وقتي چشم هايش را باز كرد خودش را كنار شيدا در چادر ديد. فكر دختر بچه مثل برق از ذهنش گذشت. حال دختر بچه را پرسيد. شيدا با صورت رنگ پريده گفت: كدوم دختر بچه؟! هذيون مي گي بگير بخواب.
-هزيون چيه؟! مي گم دختر بچه اي كه كنارم بود كجاست؟!
-من اولين نفري نبودم كه بالاي سرت رسيدم ولي به جان خودم دومي بودم. ولي دختر بچه اي كنارت نديدم.
-غير ممكنه!
-غير ممكن كارهاي توست. با اين حالت تنهايي پا شدي رفتي تجسس خونه؟! واقعاً كه... بايد بهت چي بگم؟ اگر من خدايي نكرده، زبونم لال، سكته مي كردم و خونم پاتو مي گرفت چي؟!
ببخشيد، خدا رو شكر كه سالمي، ولي من تنها نبودم يك بچه همراهم بود. يك دختر بچه كه لباس صورتي پوشيده بود.
-ديدي عقل ناقصتم پريد؟! آخه دختر، دختر بچه كجا بود؟! يكي نيست به داد من برسه كه توي مرز ديوونگي ام، مگه حتماً بايد زيرآواز باشي كه كمكت كنند؟! كي بايد به من بدبخت كمك كنه كه گير تو افتادم اي خدا! اي خدا به دادم برس.
- بايد برم بچه رو پيدا كنم.
- بي خود. من گردن شكسته مي رم ولي واي به احوالت اگه سر كاري باشه.
پرستو نشانه هاي دختر بچه را به شيدا داد. پرستو يك ساعتي بعد از رفتن شيدا از چادر بيرون رفت تا به كمك پرستاراني كه هنوز در تاريكي شب در بيمارستان نيمه خراب، براي نجات ديگران تلاش مي كردند، برود. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه شيدا خسته تر از هميشه برگشت. بدون كوچكترين خبري از دختر بچه.
آن شب پرستو تا صبح در تب مي سوخت و شيدا تا صبح بالاي سرش اشك مي ريخت. پرستو بارها از حال رفت و شيدا بارها به هق هق افتاد، صبح با تابش اولين پرتو خورشيد پرستو چشم هاي بي رمقش را باز كرد و شيدا بعد از ساعت ها نفس راحتي كشيد. صبح شيدا از پرستو خواست تا همراه چند نفر از بچه هاي هلال احمر برگردند ولي پرستو اصرار داشت تا دختر بچه را پيدا كنند. سمت چپ پرستو بي حس بود و پرستو نمي توانست به خوبي حركت كند. لنگان لنگان راه مي رفت و خيلي زود خسته مي شد. شيدا از پرستو خواست كه در چادر بماند و شيدا به تنهايي براي پيدا كردن دختر بچه برود و پرستو به ناچار قبول كرد. هنوز ساعتي از رفتن شيدا نگذشته بود كه پرستو از حال رفت. وقتي چشمانش را باز كرد. شيدا همراه دختر بچه اي در آغوش بالاي سر او مضطرب ايستاده بود. پرستو با ديدن دختر بچه لبخند زد و از شيدا پرسيد: كجا بود؟! چطور پيداش كردي؟!
داستان داره. طفلك بعد از اين كه تو از حال رفتي مي ترسه و از خونه بيرون مي آد سر خيابون يكي از بچه هاي هلال احمر مي بينش و به چادر بچه هاي بي سرپرست مي سپاردش تا بعداً تكليفش روشن بشه. جالب اين جاست كه طرف از بچه هاي تيم خودمون كه داشته خونه سر خيابان رو مي گشته، خلاصه مي فهمه يك بدبخت مثل من در به در دختر بچه لباس صورتي هست. بعد مياد به من مي گه و خلاصه مي رسيم به اينجا.
- خوب! خانومي اسمت چيه؟!
دختر بچه به پرستو خيره شده بود و لب هاي كوچكش به هم چسبيده بودند. شيدا به جاي دخترك جواب داد: اسمش نغمه است. خيلي هم خوش زبونه منتها الان غريبي مي كنه.
- مي شه ازت خواهش كنم تحقيق كني تا بفهميم كه نغمه كسي رو داره ازش مراقبت كنه يا نه؟!؟
- من كه گيج شدم. مي ترسم بعد از رفتن مجبور شم يك مدت ديوونه خونه برم. باشه ولي اگه يكبار ديگه خواهشي داشتي جون مامانت روي من يكي حساب نكن. دستت درد نكنه.
شيدا بعد ازظهر همراه با خانومي به ديدن پرستو آمد و بعد از كلي مقدمه چيني و سخنراني خانوم را خاله ي نغمه معرفي كرد و به بهانه ي كار آن ها را تنها گذاشت.
شيدا در حرف هايش به فوت پدر و مادر نغمه و از دست دادن اقوام درجه ي يك اشاره كرده بود و پرستو خوب مي دانست شيدا خواسته به او بفهماند كه خاله ي نغمه در اصل تنها كسي است كه مي تواند سرپرستي نغمه را به عهده بگيرد. پرستو خوش حال بود كه شيدا مقدمه چيني كرده بود و ديگر لازم نبود تا پرستو از اول ماجرا را تعريف كند و آسمان و زمين را براي پرسيدن چند سؤال به هم گره بزند و بايد ممنون شيدا بود كه خود مي دانست پرستو در مقدمه چيني و انشانويسي هميشه ضعيف بوده است. پرستو بدون هيچ مكثي پرسيد:
- من واقعاً متأسفم هم براي فوت همسرتون، هم خواهرتون و بقيه آشناها. اميدوارم غم آخرتون باشه. مي تونم بپرسم پدر نغمه كي فوت شده؟!
- چشم هاي هما خانوم، خاله نغمه پر از اشك بود و از درد و غم اندوهش خبر مي داد. بعد از تشكر از ابراز هم دردي پرستو و كمكش به نغمه گفت: نمي دونم چطور زلزله از راه رسيد. همه چيز پر كشيد. خوش بختي، محبت، زندگي.خواهرم صبا زيرزمين خونه ي مادر شوهرش زندگي مي كرد. شوهرش بهيار روستا بود. شب زلزله هم تو همون روستا زير آوار موند. صبا و نيما هم كه خودتون خبر دارين. خواهر جوونم رفت و نغمه رو تنها گذاشت. پدر نغمه تك فرزند بود و جز يك مادر پير هيچكس رو نداشت كه اونم شب زلزله زيرآوار موند. پدر و مادرم توي يكي از شهرهاي شمالي زندگي مي كنند، هر دو سن بالا و منم كه با دو بچه تك و تنها موندم و بعد صدايش ميان هق هق گريه اش گم شد.پرستو لحظه اي سكوت كرد به نغمه و سرنوشت نامعلومش، به خودش كه چند قدمي بيشتر از مرگ فاصله نداشت با صدايي كه سعي مي كرد اطمينان بخش و محكم باشد گفت: هما خانونم مي دونم كه در اين وضعيت بزرگ كردن دو بچه كار سختيه. مي دونم كه پذيرفتن سرپرستي نغمه هم براي زني در شرايط شما غيرممكنه. بدون سرپناه و بدون درآمد... من يك خانواده مي شناسم كه مي تونند سرپرستي نغمه رو به عهده بگيرند فقط رضايت شما رو لازم دارم.
خاله نغمه به صورت پرستو خيره شد، چشمه ي اشك هايش داغ تر از هميشه مي جوشيد و از صورت غبار آلودش عبور مي كرد. التهاب در چشم هاي غم زده اش بيداد مي كرد. سكوتي مرگبار سرتاسر چادر را فرا گرفته بود و تقدير منتظر رقم خوردن لحظه ها بود.
- نمي دونم. نغمه خواهرزاده ي منه! ولي با اين موقعيت، كاش هيچ وقت به اين جاي روزگار نمي رسيدم كاش همراه با همه ي هستي زندگيم، همراه همه ي آرزوهاي برآورده نشده ام من هم زير آوار مي مردم ولي افسوس... من هر كاري از دستم برمي آد مي كنم ولي شما هم به يتيمي نغمه رحم كنيد، مي دونم نيت خير داريد ولي نغمه ديگه چيزي نداره به خانواده اي بسپاريد كه بي كسي نغمه رو درك كنند و مثل بچه ي خودشون ازش مراقبت كنند.
پرستو لبخند زد و قرار شد نغمه هفته ي بعد همراه بچه هاي هلال احمر شهر را ترك كند و پرستو و شيدا روز بعد راهي شوند. در راه پرستو همان طور كه به شيشه زل زده بود پرسيد: نمي خواي دليل كارم رو بدوني؟! نمي خواي بپرسي چرا نغمه رو به دست پدر و مادرم سپردم؟!
- نه، مي خوام خودت از رو بري و بالاخره حرف بزني!
پرستو لبخند زد و گفت: گاهي زندگي آدما انقدر فراز و نشيب داره كه به سختي مي شه به عقب برگشت. سال ها پيش توي همچين جاده اي همراه پدر و مادرم تصادف كردم. وقتي چشم باز كردم پدر و مادرم فرسخ ها با من فاصله داشتند. به اندازه ي زندگي و مرگ. فاصله اي كه هيچ طوري نمي شد اون رو كم كرد.
پنج سالم بود شايد هم سن نغمه بودم. فاصله ها رو درك نمي كردم، نمي فهميدم. دوست پدرم كه هميشه حسرت داشتن بچه رو مي شد توي صورتش ديد، منو به فرزندي قبول كرد. شدم دختر خانواده اي كه هميشه حسرت گريه و خنده ي بچه رو توي خونشون داشتند. اون روزها ته همچين جاده اي آغوش پدر و مادري براي من باز بود و حالا آغوش مرگ. فكر مي كردم مرگ پدر و مادرم تنها امتحان من بوده و من تا آخر عمرم همسايه آرامشم ولي يك سال پيش باز همه چيز عوض شد. شايد حكمت زنده موندن من بعد از اون تصادف نغمه بود. نغمه اي كه پدر و مادرش رو در عرض چند ثانيه از دست داد، درست مثل من و حالا من نغمه رو جايگزين خودم كردم. جايگزيني كردم تا يك بار ديگه طعم بچه داشتن رو به پدر و مادرم بچشانم. من ديگه به آخر خط رسيدم. شيدا هنوز ذهنش درگير داستاني بود كه سال ها سر بر مهر داشت و حالا برايش بازگو شده بود. پرستو نفس هايي كشدار مي كشيد و بدنش رو به سردي مي رفت، رو به مرگ. شيدا با اشك هايش آخرين نفس هاي پرستو را بدرقه مي كرد. پرستو باز لبخند زد و آهسته تر از هميشه رفت.
هانيه لشني زند / خرم آباد

 



گزارش 4*1 من چوب بستني را دوست دارم

نگاه ساعت به روي من خيره مانده است! نمي دانم چرا اينقدر كند حركت مي كند. خشمم را به همراه آب دهانم قورت مي د هم. دلم نمي خواهد كه او بفهمد من از دستش عصباني هستم! به هرحال مي گذارم به كارش ادامه بدهد. چند دقيقه اي مي گذرد و حالا... يك... دو... سه... وقتش رسيده است. عقربه ها به روي ساعت 12 براي چند ثانيه ميخكوب مي شوند!
پرده را كنار مي زنم و من روي صندلي رو به پنجره مي نشينم و ياد حرف استاد مي افتم. (خدا قوت) آفتاب كل محوطه خيابان را گرفته است. اين خيابان از پشت پنجره سر و تهي ندارد. خوب نگاه مي كنم شايد اين بار بايد چيزي را ببنيم كه هرگز آن را نديده باشم!
چشم ها را بايد شست. جور ديگر بايد ديد! نگاه مي كنم: عبور ماشين ها، موتورها، عابران! نه اين نگاه تازه اي نيست. نمي خواهم، من اين نگاه را نمي خواهم. سكوت خيابان ها را گرفته است! نگاهم به روي سطل زباله آن طرف خيابان مانده است. به روي اين سطل درخت بزرگي سايه انداخته است! به نظرم جالب آمد! چه دوستي بامزه اي ؛سطل و درخت !... خداي من! چقدر مسخره! خنده ام مي گيرد... عابري همين هنگام از كنار سطل زباله عبور مي كند به همراه كيسه اي از زباله كه به دستش بود. اما كيسه را در سطل نيانداخت او كيسه را كنار درخت رها كرد و رفت! احساس مي كنم درخت مي لرزد. نه اين خنده دار نيست! لبم را گاز مي گيرم. آيا واقعا آن عابر سطل را نديد. در دلم آشوبي به پا مي شود. خودم را گول مي زنم و مي گويم اين آشوب به خاطر گرسنگي است و بس! مي دانم، مي دانم سير هستم. دلم براي سطل مي سوزد. گويا سطل احساس شرمندگي مي كند كه نمي تواند دين خود را نسبت به درخت ادا كند. حالم را گرفتند.
***
ساعت 6 بعدازظهر است! خيابان شلوغ تر شده است! ماشين ها، موتورها، دوچرخه سوارها و آدم ها! دلم نمي خواهد آن طرف خيابان را ببينم. سعي مي كنم چشمم آن طرف خيابان را نبيند. اما نمي شود! دست من نيست! گويا قلم دستم مرا به آن طرف مي برد! دلم مي لرزد درست مثل دستانم. سطل زباله هنوز خالي است برعكس اطرافش كه پر از آشغال هاي رنگارنگ است. چرا اين گونه؟ چگونه بايد بود؟
كودكي از كنار سطل عبور مي كند و بستني اش را ليس مي زند. پسركي4 ساله پايش را روي كيسه هاي زباله گذاشت و چوب بستني اش را درسطل انداخت. اين كارش خنده را به لبانم هديه داد.
***
عقربه هاي ساعت 24 بامداد را نشان مي دهند. خيابان خلوت است و سوت و كور. گربه ها كنار سطل زباله پرسه مي زنند. صداي ماشين شهرداري گربه ها را مي ترساند و آنها فرار مي كنند. ماشين زباله، سطل خالي را بلند مي كند و خالي مي كند. هيچ چيز در آن نيست به غير از چند چوب بستني!
كارگرها با دست هايشان كيسه هاي كنار درخت را به بالاي ماشين پرت مي كنند و بعضي را هم با پايشان به جوي كنار درخت مي ريزند. دلم نمي خواهد بيشتر از اين حالم گرفته شود در اين خيابان ديگر چيزي جالب نيست! نمي دانم چرا امشب حتي قرص كامل ماه مرا جذب خودش نمي كند. دوست دارم بخوانم. مي دانم كه خواب به چشمانم نمي آيد. خوب مي دانم، خوب مي دانم كه امشب درخت چه حالي دارد.
***
خميازه اي بلند و كشدار مي كشم ساعت
6 صبح است. حوصله ندارم. هنوز خوابم مي آيد ديشب دير خوابيدم! پرده را كنار مي زنم. هنوز آفتاب يك طرف خيابان را نگرفته است. كارگر شهرداري مشغول جاروكردن خيابان است. آب جوي را در خيابان مي ريزد تا مثلا خيابان را تميز كند. اما با آشغال هايي كه در جوي آب است خيابان كثيف تر هم مي شود. كارش تمام شد. آهي مي كشد و مي رود. فردي از آن طرف خيابان باسرعت مي آيد. گويا دير شده است آخ! نزديك بود بخورد زمين! پايش به پايه سطل زباله گير مي كند! زيرلب چيزي را زمزمه مي كند و كيسه زباله در دستش را كنار درخت پرت مي كند و باز باسرعت مي رود. نوشته روي سطل توجه مرا به خودش جلب مي كند. شهر ما! خانه ما! آيا واقعا همه ما در خانه هايمان همين گونه هستيم. هنوز صبحانه نخورده ام! اما دلم مي خواهد بستني بخورم و چوبش را درسطل بيندازم. احساس مي كنم مي توانم به مدت يك هفته بستني بخورم. احساس مي كنم چوب بستني را بيشتر از خود بستني دوست دارم. دلم مي خواهد بازهم همان پسرك را ببينم كه بستني اش را ليس مي زند و چوبش را در سطل مي اندازد با آن قد نيم متري اش! اما هنوز از او خبري نيست. دلم بستني مي خواهد نه چوب بستني مي خواهد! من چوب بستني را دوست دارم.
زهراگودرزي(آسمان)
16ساله
منطقه 15تهران

 



درباره ي اختراع

راستش چيزي كه مي نويسم فقط براي فتح باب است. اگر همه ما كمي فقط كمي از وقتمان را بگذاريم روي نقد مطالب هم ديگر، قطعا براي نوشتن مطالب، دقت بيشتري خواهيم كرد و پويايي و نشاط صفحه بيشتر خواهد شد. نه؟
روز سه شنبه 29 تير مطلبي از قاصدك چاپ كرده بوديد به نام اختراع.
قاصدك!
شما گفته ايد كه: اختراعات بيشتر سعي دارند ارتباط بين ماها را قطع كنند. موافق نيستم. وقتي تقصير را به گردن اختراعات بيندازيم نتيجه اين مي شود كه پيشرفتي حاصل نمي شود و يك اتفاق بدتر: ما انسان ها ديگر هيچ تلاشي براي ارتباط نمي كنيم. چرا؟ چون همه چيز تقصير اختراعات است. خودشان ارتباط ما را قطع كردند؛ چشمشان كور خودشان هم بيايند وصل كنند.
گفته ايد كه اين وسايل اختراع شده بيشتر ضرر مي رسانند تا منفعت.
هرگز موافق نيستم. اول به اين دليل كه باز انگار اين اختراعات از خودشان اراده اي دارند شما همه چيز را انداخته ايد گردن اختراعات و از فعل «ضرر مي رسانند» استفاده كرده ايد. دوم اين كه اگر اختراعات استفاده مثبتي نداشتند خداوند حرام مي كرد استفاده از آن ها را و همچنين به طور كلي اختراع كردن را. شما مي فرماييد كه اختراعات بيشتر ضرر مي رسانند و خدا هم خواسته ما ضرر ببينيم و تحريم نكرده!
بايد بگويم با اين قسمت كه گفته ايد «متأسفانه بعضي از ما آدم ها آنقدر خودمان را به اين امكانات وابسته مي كنيم كه يك لحظه هم بدون آن ها نمي توانيم زندگي را ادامه دهيم» كاملا موافقم وابستگي به امكانات علاقه و حب آن ها را مي آورم كه حب دنياست و خوب نيست و افتضاح و مايه بدبختي است.
گفته ايد كه اگر علم پيشرفته نمي كرد آدم ها با هم صميمي تر بودند و وحدت بيشتر بود. بايد بگويم: نه مگر نه اين كه هدف خلقت عبادت خداست؟ و مگر اين طور نيست كه براي عبادت خدا انسان بايد به بالاترين مراحل عقل و عرفان برسد؟ آيا پيشرفت نكردن علم مساوي نيست با مرگ عقل و دانايي؟ و راستي بدون عقل و بي منطق آيا پرستش خداوند صحيح است؟ اگر نبود اختراعات و پيشرفت نكردن علم بهتر است از براي ما انسان ها، چرا خداوند عقل را آفريده است؟
گفته ايد: به هر حال اي كاش زماني برسد كه در كنار پيشرفت علم، روابط بين آدمي هم پيشرفت كند. اول اين كه: پيامبر فرموده اند: العلم نور. پيشرفت علم يعني پيشرفت نور. آيا ممكن است نور پيشرفت كند اما اخلاق پيشرفت نكند؟ با توجه به اين كه الله نور السموات و الارض. يعني خداوند نور است.قطعا خواهيد گفت منظورتان از علم با منظور پيامبر يكسان نيست.
بايد بگويم بهتر بود اينجا كلمه علم را به كار نمي برديد.دوم اينكه به نظر مي رسد پيشرفت انواع اطلاعات و دانش ها و پسرفت اخلاق بستگي به خود ما دارد. راستي در جامعه اسلامي ما، در مدارس ما، چند ساعت به پرورش اخلاق و چند ساعت به افزايش اطلاعات مي گذرد؟ خود ما در تقسيم بندي وقتمان، چقدر را براي مطالعه اخلاق و چقدر را براي درس هاي مدرسه مي گذاريم؟ پس تا وقتي كه ما اخلاق را جدي نگيريم، پيشرفت نخواهد كرد.
راستي، بهتر بود به جاي روابط بين آدمي كه يكي از اخلاقيات است از كلمه اخلاق استفاده مي كرديد.
آن روزي كه شما اميدش را داريد همين امروز است. بشتابيم. خود را بسازيم تا بتوانيم اثري بر ديگران نيز داشته باشيم.
نجمه پرنيان/ جهرم

 



دم غروب

دم غروب يك سرباز آموزشي
سلام بر آقاي عزيزي ان شاءالله سلامت باشيد. همان طور كه مي دانيد الآن من سرباز هستم و آموزشي ام را در پادگان شهيد قاضي طباطبايي تبريز مي گذرانم (نيروي زميني سپاه).
اينجا به سربازان بد نمي گذرد. فرماندهان و پاسداران با سربازان با مهرباني برخورد مي كنند.
اينجا برنامه اي به اسم سين داريم كه هر روز همان را انجام مي دهيم.
هر روز چيزهاي جديدي ياد مي گيريم، درس اخلاق، ادب، تربيت بدني، نظامي و...
اينجا شخصي است كه مسئول ستاد اقامه نماز پادگان است. يعني آقاي رجب زاده (ستوان دوم رجب زاده) و خيلي به فكر نماز سربازان است. ابتكارهاي زيادي تاكنون از ايشان ديده ام.
مثلا خواندن اذان به صورت دست جمعي، پاسخگويي به مسائل شرعي، مشاوره براي سربازان درباره هر مشكلي، برگزاري مسابقه، برگزاري جشن (تولد حضرت علي اكبر عليه السلام، تولد امام زمان عليه السلام) و تزريق شادي مناسب به جوانان.
ايشان از سربازاني كه به مداحي، قرائت قرآن و اذان آشنا باشند تست مي گيرند و در برنامه اذان گوها و... استفاده مي كنند.
در اينجا سربازاني وجود دارند كه صدايشان بي نظير است! و قرائت قرآن شان دل انسان را آسماني مي كند!
آقاي عزيزي پادگان ما پر از درختان مختلف است و از ديدن آنها هميشه لذت مي بريم. صبح ها كه اينجا خيلي خنك است و نسيم ها تن مان را مي لرزاند.
راستي همايش به شما و بچه هاي مدرسه ان شاءالله كه خوش گذشته است؟
به اميد پيشرفت مدرسه.
با تشكر وحيد بلندي روشن از پادگان شهيد قاضي(ره) تبريز.
سه شنبه صبح بود كه پيامكي خبر درگذشت علي نامور را به من رساند.
يكي دوبار درمجله ي رشد با او سلام و عليكي داشتم .
علي نامور تصويرگر خوب و صميمي بچه ها هميشه لبخند بر لب سلام مي كرد .
دريكي از مصاحبه هايش خواندم كه :
بچه ام كاغذهايم را پاره
مي كند و تمركز مرا به هم
مي زند و...
حالا در خانه ي نامور باباي 34 ساله به شهر فرشته ها رفته و دختر4 ساله اش« آنارز» در كنار مادر به تصويرگري هاي زيبايي نگاه مي كند كه حاصل
دست هايي هنرمندانه است .
نامه ي ياسمن رضائيان و ايميل نجمه پرنيان
ياسمن رضائيان و نجمه پرنيان با نامه و ايميل پيشنهاد و انتقاد هاي جديدي را مطرح كرده اند كه در شماره ي بعد مي خوانيد .
از دوستان فعال عضو تيم ادبي و هنري مي خواهيم كه آن ها هم دست به قلم شوند و صفحه و مطالب دوستان را نقد كنند .
در اين شماره نقدي از نجمه پرنيان آورده ايم .اين جور نقد ها مي تواند مدرسه را واقعا مدرسه كند .
¤ ¤ ¤
كمي درباره ي
گزارش4*1
درانجمن ادبي منطقه ي 15 تهران به نويسندگان جوان وباانگيزه پيشنهاد كردم كه از يك مكان در چهار زمان گزارش تهيه كنند .
هدف من اين بود كه بچه ها به جاي توصيف حفظي و ذهني به صورت مستند و عيني محيط اطراف شان را شرح دهند .
بعد از يك هفته حاصل كارها قابل توجه و تحسين برانگيز بود .
در اين شماره گزارش زهرا گودرزي را آورده ايم و در شماره بعد به استقبال گزارش سپيده عسگري مي رويم كه عنوانش اين است :
من از سوسك نمي ترسم !
شما هم اگر حال و توانش را داريد يك بار امتحان كنيد شايد گزارش تان بهترين گزارش صفحه شود .
البته اين گزارش را يك در يك ، يك در دو و يك در سه هم مي توان نوشت .
علي نامور، تصويرگر كودكان و نوجوانان درگذشت
خداحافظ، تصويرگر خوب بچه ها !صفحه ي مدرسه درگذشت اين هنرمند مهربان را به خانواده ايشان و جامعه ي تصويرگران كودك و نوجوان تسليت
مي گويد.

 



به بهانه پيروزي قهرمانانه حزب الله لبنان بر ارتش جنايتكار اسرائيل فان حزب الله هم الغالبون

اشاره :
چهار سال پيش اسرائيل در 21 تيرماه 1385 حملات همه جانبه خود را عليه حزب الله لبنان به بهانه اسارت دو سرباز اسرائيلي آغاز كرد و سرانجام پس از 33 روز جنگ تمام عيار، رژيم صهيونيستي تا به دندان مسلح كه در هيچ جنگي شكست نخورده بود در جنگ با رزمندگان مقاومت حزب الله لبنان به زانو درآمد و مجبور به پذيرفتن شكست شد.
¤ نامه اي براي سيدحسن نصرالله به مناسبت سالگرد پيروزي حزب الله
سيد عزيز سلام، اميدوارم حال شما و فرزندانتان كه در جنگ سي و سه روزه بار ديگر افتخار آفريديد و نشان داديد كه غالبون هميشگي چه كساني هستند خوب باشد.
سيد عزيز، به تو به خاطر تربيت چنين فرزنداني براي دفاع از مجد و شرف اسلام تبريك مي گوييم. و به تو مي گوييم كه ما در اين راه همواره پشتيبانت خواهيم ماند.
سيد عزيز، خودت مي داني كه صهيونيست هاي لاشخور به خون تو تشنه هستند، اما آن ها نمي دانند كه حزب الله و لبنان فرزنداني مثل تو زياد دارد، و به خيال خودشان فكر مي كنند كه با به شهادت رساندن شما ديگر كار حزب الله تمام است.
اما ما به آن ها مي گوييم: كور خوانده ايد، كور خوانده ايد، كور خوانده ايد!
سيد عزيز، آن ها نمي دانند كه دريا باكي از طوفان ندارد، آن هم طوفاني بي جان مثل آن ها كه هيچ تأثيري ندارد و فقط دريا را به تكاپو و جنبش درمي آورد.
سيد عزيز، همه و حتي خود آن ها هم مي دانند كه ديگر عمري برايشان باقي نمانده و به اميد خدا روزي فرا خواهد رسيد كه اين خانه عنكبوت نابود و به گلستاني سرسبز تبديل خواهد شد.
سيد عزيز، آن ها به هيچ دين و مذهبي مستقيم نيستند، تعجبي هم ندارد زيرا آن ها اندازه يك سگ هم رحم و مروت ندارند. اما اين شعر را خوب مي دانند، زيرا آن را بسيار درك و لمس كرده اند.
در كشاقوس حوادث حكما را مثلي است
در جهان هر عملي موجب عكس العملي است
آن كه شد صرف ستم پيشگي انديشه او
عاقبت بركند انديشه او ريشه او
روز مظلوم اگر تيره اگر مشموم است
روز ظالم به يقين تيره تر از مظلوم است
سيد عزيز، اگر روزي فقط يك ناو يا جنگنده اسرائيلي به قصد تجاوز جسارت اين را پيدا كند كه به مرزهايمان نزديك شود، امانشان نمي دهيم و در يك چشم به هم زدن تل آويو را با خاك يكسان مي كنيم.
آن ها خود خوب مي دانند كه ايران به انجام اين كار قادر است و مي تواند در يك دقيقه حدود يازده هزار موشك به سمت تل آويو شليك كند و اين يعني نابودي هميشگي آن ها.
سيد عزيز، به ياري خداوند روزي خواهد رسيد كه حق پيروز و باطل با سرافكندگي و شكست ميدان نبرد را ترك كند و همگان خواهند فهميد كه آينده از آن حق و حق جويان است.
«ان الحق هوالباقي و ان الباطل كان زهوقا»
احسان اصغري- همدان

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14