(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 2 شهريور  1389- شماره 19725


پنهان
مردي از جنس باران
صداي مناجات
مهمان
يادش بخير!
گاه انتخاب
زيبايي شب
روياي شيرين
دم غروب



پنهان

تو همچون آبي اما من تيمم مي كنم هر دم
كه دوري از من اي خوبم به دوري تو خو كردم
تو چون مهر و من اينجا به آتش احتياجم شد
بتاب اي نور عالم تاب بي نور تو من سردم
چه خواهد شد اگر گل را بدون آب بگذاري
بيا اي باغبان من! ببين پژمرده و سردم
كه مي گويد دهان با نام حلوا تلخ مي ماند؟
كه من با نام تو صد باغ را غرق شكر كردم
غم عشقت چنان شيرين بود در بيستون جان
كه من فرهادم و هر دم پي عشق تو مي گردم
دمي چون مي رود بي تو، نباشد باز دم آن را
بيا هويي بكش عيسي، بيا اينجا مسيحا دم
به حسرت از ازل ديدم شراب ناب چشمت را
از اين ميخانه بد باشد، كه هشيارانه برگردم
تمام عمر مي گردم به دنبال دل خسته
همان چيزي كه چندي پيش در چشم تو گم كردم
محمد حسين عاملي
به ياد حاج عبدالله والي كه حضرت علي (ع) سرمشق و الگوي او بود

 



مردي از جنس باران

آقاي والي شيرمردي
از جنس مولا و خدا بود
او ياور و يار ضعيفان
او از زرو زيور جدا بود
¤¤¤
باباي خوب بچه ها بود
يار فقيران و يتيمان
مردي كه از دنيا رها شد
مردي كه از جنس باران
¤¤¤
او رفته خود را وقف كرده
جاري است در رگهاي جوشان
من ياد ايثارش مي افتم
با بغض توي شوره زاران
¤¤¤
دستش سخاوتمند و پرمهر
روحش بلند و آسماني ست
او گر چه رفت از اين زمانه
نامش بزرگ و جاوداني ست
¤¤¤
گل ها، يتيمان و بشاگرد
ديدند عشقي پاك و عالي
شد يادگاري توي ميناب
لبخند «عبدالله والي»
¤¤¤
اي كاش ما هم ياد گيريم
دست يتيمان را بگيريم
در راه زيباي شكفتن
مانند «والي» ها بميريم
فاطمه كشراني / تهران
(عضو تيم ادبي وهنري مدرسه)

 



صداي مناجات

ايرج اصغريلو
ستاره ها در آسمان تاريك نورافشاني مي كنند. زمان به كندي مي گذرد. مردم شهر و تمام خانه هايش به خواب عميقي فرورفته اند. تو نيز در يكي از خانه ها در خواب هستي.ناگهان مثل اين است كه كسي صدايت مي كند. مثل آن وقت كه مادرصدايت مي كرد. بلند شو ديگر خواب بس است...!
چشم هايت را به سختي باز مي كني، اما خستگي و شيريني خواب صبح گاه امانت نمي دهد و باز پلك هايت بسته مي شود. آن صدا بارديگر تو را مي خواند و اين بارگويي دست هايي شانه هايت را تكان مي دهد.
چشم هايت را مي گشايي وهشيارتر از قبل اطراف را مي نگري. قبل از چشمانت، گوش هايت صداهايي را مي شنود و اين نشان بيداري كامل است.
كمي دقت مي كني، صدا، صداي گنجشك هاست كه از بيرون و همراه نسيم خنك صبحگاهي به گوش مي رسد. از جايت بلند مي شوي و به پشت پنجره مي روي. برروي شاخه هاي پر برگ و سبز درختان ولوله اي برپاست و دراين بين صداي مؤذن بلند مي شود كه زبان به يگانگي خداوند گشوده است و تو به فكر فرو مي روي... پس گنجشك ها با آن همهمه و در آن هنگامه صبح درحال تسبيح خداوند بوده اند. به درخت ها يك بار ديگر دقيق تر نظر مي كني و با چشم دل مي بيني كه آن ها نيز دست هايشان را به سوي آسمان بلند كرده اند و درحال راز و نياز با خداوند هستند.
به هر سو نظر مي كني، تمام اجزاي طبيعت درحال حمد و ثناي خداوند هستند، پس باز در افكار خود فرو مي روي و پيش خودت شرمنده مي شوي كه چرا از اين قافله عقب مانده اي.
افسوس مي خوري تصميم مي گيري؛ به راه مي افتي؛ وضو مي سازي و در آن صبحدم زيبا صداي مناجات تو با صداي گنجشك ها و تمام اجزاي طبيعت درهم مي آميزد.

 



مهمان

«به روستاي توريستي تنيان خوش آمديد»
تابلو را كه رد كردم، پيچيدم سمت چپ. جاده يخ زده بود و هر آن احتمال داشت كه به سمتي ليز بخورم.
خورشيد كم فروغ پاييزي در امتداد جاده خودنمايي مي كرد. دنده را كم كردم و از جاده فرعي به راهم ادامه دادم. چند نفري كنار جاده، چوب زير چرخ تيلري كرده بودند كه سرپيچ در گل فرو رفته بود. غريبه بودند. فقط يكي را شناختم. «گلعلي» پسر «ميرزا آقا».چهارسال پيش تازه ابلاغ تنيان راگرفته بودم. كلاس پنجم بود. هيكلش درشت بود ولي دل به درس نمي داد. هرچه پيغام پسغام كرديم، نيامد كه نيامد. حالا تا زانو در گل فرو رفته بود و سرتيلر را بغل گرفته بود و زور مي زد. خواستم بايستم اما ساعت هفت بود و بايد مي رسيدم مدرسه. تا در را باز كنم و بخاري ها را روشن كنم، نيم ساعتي وقت مي خواست. تا در روستا معلم نباشي نمي داني كه چه مي گويم.
هرچه قدر هم تند و سريع باشي باز هم وقتي مي رسي مدرسه، چند نفري جلوي درند. حتي در برف و بوران. اصلاً اين بچه ها ،سحر خيزي را از پدرانشان به ارث مي برند. چند نفري به هم ملحق مي شوند و صبح زود مي رسند به مدرسه. حتي بعضي هايشان عادت دارند، مشق هاي شبشان را همان جا بنويسند.
اما هرچه قدر كه پنهان كاري كنند از دفترهاي گلي شان مي شود فهميد، كدامشان مشقش را صبح نوشته. اينان روي گل مشق مي نويسند، بزرگ مي شوند، بازيهايشان با عروسك ها و توپ هاي گلي است. حتي دعوايشان هم گلي است. هيچوقت نديده ام كه به هم سنگ بيندازند. حتي سلاح هايشان هم گلي است. غذايشان را و معاششان را از همين گل برمي آورند. از همين گل است كه خوشه هاي طلايي برنج سر برمي آورند و در نهايت درهمين گل به خواب ابدي مي روند. قبرستان را كه رد كردم، تابلوي مدرسه از پشت درخت ها بيرون آمد. مثل هميشه چند نفري جلوي در منتظرند. دم در ايستادم. چند نفري نزديك شدند و مثل هميشه روي نوك پا ايستادند و يك صدا از ته حنجره فرياد زدند. صبح بخير آقاي مدير.خوشحال باشند يا ناراحت، مريض باشند يا سرحال . اين عادت را ترك نمي كنند. سلام كردم و كليد را دادم دست سميه؛ بزرگتر جمع. درهم مثل خيلي چيزهاي ديگر، دراين ساعت صبح، يخ زده بود، اما با صداي قيژ بلندي باز شد. ماشين راگوشه حياط پـارك كردم و خودم را رساندم دم در ساختمان مدرسه. تا در را باز كنم، حميد و حامد، دو قلوهاي كلاس دوم پيت نفت را آوردند.
بخاري ها را به هزار زحمت روشن كردم و رفتم دفتر. بخشنامه ها را ورق زدم. خبري نبود. پس همچنان يكي از كلاس ها بي بخاري مي ماند. همين طور مشغول بودم كه رضايي، معلم كلاس دوم و سوم رسيد. صورتش را با شال پوشانده بود و نفس نفس مي زد. سلام كرد و كنار بخارش نشست. هيچ وقت با كسي جوش نمي خورد.
هميشه درحد همين سلام و احوال پرسي. نه بيشتر. سرم را توي كاغذ چپاندم كه مثلا سرم گرم است. صداي قل قل سماور درآمده بود. بخش نامه ها را كه سرجايش گذاشتم، احمدي معلم كلاس چهارم هم رسيد. حالا فقط مانده بود، عليزاده، معلم كلاس پنجم. نگاهي به ساعتم كردم، ده دقيقه به هشت. سرم را از پنجره بيرون انداختم. سوز وحشتناكي بود و دانش آموزان كم كم سر مي رسيدند. احمدي مثل عادت هميشگي از روي روزنامه بلند بلند مي خواند. سرم را به شيشه چسباندم و منتظرشدم كه پرايدي به داخل محوطه پيچيد. اول فكر كردم عليزاده است اما راننده كه پياده شد. تعجب كردم. مردي بود ميانه بالا كه از همان راه دور شيك به نظر مي رسيد.
رضايي هم از پنجره بيرون را ديد مي زد. چند نفري از بچه ها دورش جمع شدند. انگار چيزي پرسيد كه بچه ها با انگشت دفتر را نشانش دادند. احمدي گفت: مثل اينكه مهمان داريم. پشت ميز نشستم و منتظر شدم كه در زد.
گفتم: بفرماييد در باز شد و داخل شد. كت و شلوار به تن داشت و مرتب و منظم بود. سلام و عليك كرد و با هر سه مان دست داد. تعارف كردم كه بنشيند. روي صندلي كنار ميز نشست و نگاهي به ديوار اتاق انداخت. همان طور چشمش روي اجزاي ديوار مي دويد. مطمئناً از اوليا دانش آموزان نبود. گفتم شايد از اداره آمده. اما در اداره هم نديده بودمش. به روي خودم نياوردم و برايش چاي ريختم. براي اينكه سر صحبت را باز كنم گفتم: هوا خيلي سرد شده. استكان راگرفت و با سر تاييد كرد. نگاهي به احمدي انداختم. سرش را توي روزنامه فرو كرده بود و اخم هايش توي هم بود. هر وقت مجبور مي شد توي دلش روزنامه بخواند، همين شكلي مي شد. رضايي هم وضع بهتري نداشت. قند را جلويش گذاشتم و گفتم: حتماً مسئله مهمي شده، كه اين وقت صبح اينجا آمده ايد.
جرعه اي چاي نوشيد و گفت:البته موضوع مهميه. توي دلم گفتم: اگر بازرسي، چيزي باشد، اين غيبت عليزاده حتما برايش گران تمام مي شود. توي همين حال بودم كه دو سه سوال درباره وضع مدرسه و درس بچه ها پرسيد، كه نصفه و نيمه جواب دادم.تصميم گرفتم اگر ايرادي گرفت، قضيه را بكشانم به امكانات و بودجه و دوري راه و منطقه محروم. اما فقط سوال كرد نه ايرادي ، نه ابهامي، انگار كه بخواهد فقط وقت بگذرد. ساعت نزديك هشت بود و بايد مي رفتيم سركلاس. رضايي همان طور كه اخم كرده بود، گفت: آقا، اگر خودتونو معرفي نمي كنيد، لطفا كارت شناسايي خودتونونشون بديد. اصلاً ما چرا بايد به سوالاتتون جواب بديم؟ ديدم دارد تند مي رود، سرفه اي كردم كه حرفش را قطع كرد. مرد همانطور كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت:عجله نكنيد. تا چند دقيقه ديگر كارت شناسايي ام مي رسد.
كارت شناسايي ام مي رسد؟ اين ديگر چه ضيغه اي است؟گفتم شايد واقعاً بازرس باشد، بهتر است بندي به آب ندهم. با سر اشاره اي به رضايي كردم كه كمي صبركن. مرد همچنان به ساعتش نگاه مي كرد. با خودم گفتم حتما منتظر عليزاده است كه يقه ام را بچسبد كه چرا كم كاري واهمال؟ اما هنوز چند دقيقه به هشت مانده بود.
درهمين احوال بودم كه صدايي بلند شد. مرد نگاهي دوباره به ساعتش انداخت وگفت: سر موقع. صدا بلند و بلندتر شد. بلند شدم و از پنجره بيرون را نگاه كردم. يك بالگرد وسط حياط مدرسه فرود آمده بود. با تعجب به مرد نگاه كردم. لبخند زد و گفت: بريم.
دوباره به بالگرد و حياطي كه حالا مملو از جمعيت بود. نگاه كردم كه آقاي رئيس جمهور از بالگرد پياده شد.
محمد مساعد مقدم اباتري - صومعه سرا تابستان 88

 



يادش بخير!

خاطره اي را مي نويسم كه به سال هاي دور برمي گردد. آن موقع من دانش آموزي بودم كه هميشه آرزو داشتم كه سر كلاس درسي به نام ديكته نداشتم. چون از ديكته بدم مي آمد، نسبت به درس هاي ديگر. چون ديكته ام خيلي ضعيف و راستش نمره ام لب مرزي بود. هر بار كه ديكته داشتيم يك دلهره خاصي داشتم. فكر مي كردم اين بار نمره خوبي مي آورم ولي باز نمره خوب براي بچه زرنگ كلاس بود و نمره بد براي من. شايد اين شهامتي باشد كه الان مي توانم بازگويش كنم يا اعتراف نمي دانم. چون الان برعكس گذشته ها نوشتن برايم بهترين سرگرمي شده. الان از كلمه ها هراسي ندارم و به خوبي با كلمه ها خو گرفته ام. راحت با كلمه ها بازي مي كنم و نوشته هاي جديد مي نويسم. حتي ديكته ام خوب شده است. تا خاطره هاي بد دوره دبستان، الان به خوبي مبدل شود. من عاشق نوشتن هستم. بهترين دوستانم كه هرگز از من جدا نمي شوند برگه و خودكار هستند كه هر چيز را كه بخواهم مي توانم بنويسم و از نوشتن لذت مي برم. بهترين كارم كه در اين چند سال كه زندگي برايم يكنواخت شد، همين نوشتن بوده كه هرگز خسته ام نكرده است . اين تفريح بهترين سرگرمي من بوده. اميدوارم در آينده هم به عنوان يك شغل به حساب بيايد. ان شاءالله. اميدم به رضاي خداست كه كمكم كند.
الهام ملكي

 



گاه انتخاب

چه رازي است در پس آفرينش انسان؛ موجود دوپايي كه گاه مي انديشد وگاه نمي انديشد گاه مي سازد و گاه ساخته هاي خويش را ويران مي كند .گاه مي ترسد از چيزهاي پوچ و گاه با شجاعت دست به خيانت مي زند .گاه دروغ هايي كه به ذهن آدمي به سختي خطور مي كند مي گويد و گاه راستگو مي شود و با بيان جمله اي زندگي و آينده اي را در هم مي ريزد. گاه دل هايي به دست مي آورد و گاه دل هايي مي شكند كه هيچ زمان ساخته و پرداخته نشده و به حالت اول باز نمي گردد و به يادها مي ماند و نفرت ها را مي سازد. گاه از گفتن حرف نه مي هراسد و زندگي اش را به نابودي مي كشاند و حس اعتماد به نفس را زيرپاهايش لگدمال مي كند و چون زباله اي دور مي اندازد گاه پيروز مي شود در اين زندگي اي كه همچون ميدان جنگي مي ماند كه مردان عاشق را در خون عشق رسيدن به حقيقت و پيروزي برتر غلتانيده اند و گاه از شكست هاي كوچك زندگي نااميد مي شود به گمراهي كشيده شده و از راه مستقيم منحرف مي شود.
گاهي شادي سروپايش را فرا مي گيرد و مست و شادمان از سرنوشت لب به خنده شادي مي گشايد و گاه چنان عصباني و خشمگين است كه جرئت صحبت را از ديگران مي ربايد . اين انسان چه موجودي است؟ موجودي كه موجوديت و زيستن را براي خودش تعبير مي كند در ذهنش افكارش را مي پروراند و ديگران را به گمراهي مي كشاند. موجودي كه زيبايي را مي پسندد و دنبالش مي گردد و وقتي به آن مي رسد بيشتر مي خواهد و هرچه خواسته هايش بيشتر مي شود از خودش دورتر مي شود از روح لطيفش كه محتاج نوازش معبود است غافل مي شود و گرفتار چاه هايي از پستي و خواري مي گردد.
او موجودي است كه انتخاب مي كند و انتخابش را نقد مي كند موجودي كه در ميان لذت ها خود را رها مي كند و گرفتار هوس ها و عذاب هايي كه در پسش پنهان است مي شود بي آن كه بداند چه كرده بي آن كه بداند چه مي كند به نقطه پاياني مي رسد.
دست احتياج به سوي معبود مي گشايد، عنايت را از او جويا مي شود و بي آن كه عنايتي در اين دنياي فاني به عاجزان و دردديدگان و زخميان زمانه كرده باشد به دنياي باقي قدم مي نهد دنيايي كه نتيجه اعمالش تقاص بدي ها يا دستيابي به كرامت و خوشي هاست.
نوشته و طرح: پريسا حسيني مؤيد

 



زيبايي شب

در يك شب طوفاني، اتفاق بدي افتاد! گردباد تندي مي وزيد. باد همه چيز را تكان مي داد كه يك دفعه ماه را به خود گرفت. ماه در اعماق دل باد فرو مي رفت. فرياد كشيد: «كمك، كمك، تو رو خدا كمكم كنيد.» شب صداي او را شنيد و به او گفت: «من تو را نجات مي دهم. به شرط اين كه برده ي من شوي!» ماه شرط را قبول كرد و شب دست او را گرفت. ماه از او تشكر كرد و گفت: «اكنون بايد براي تو چه كاري انجام بدهم؟» شب او را مأمور تهيه ي غذا كرد. غذا در آن زمان بسيار كم ياب بود. ماه آن شب به سختي براي شب غذا برد. ماه رفت و دوباره در آسمان تاريك تابيد و جهان را روشن كرد. شب هاي درازي مي گذشت و ماه هر شب به ناچار براي شب غذا مي برد. تا اين كه يك شب ماه هرچه گشت غذايي در آسمان پيدا نكرد. شب ماه را گرفت و گفت: «پس غذايت كو؟ من بسيار گرسنه هستم. اگر تا يك ساعت ديگر غذا براي من نياوري خودت را مي خورم!» ماه با ترس زيادي به دنبال غذا مي گشت ولي متأسفانه غذايي پيدا نكرد. ماه باترس و لرز از خدا كمك مي خواست. يك ساعت داشت تمام مي شد كه يك دفعه شب ماه را گرفت و گفت: «خوب، وقتت تمام شد. غذايت كو؟» ماه با ترس گفت: «ببخشيد من هر كاري از دستم برمي آمد انجام دادم. خواهش مي كنم مرا امشب نخوريد، به جايش فردا شب برايتان غذاي بيشتري مي آورم!» شب با خنده اي بلند گفت: «اگر من پيشنهاد تو رو قبول كنم تا فردا شب از گرسنگي مي ميرم! حداقل اگر امشب تو رو بخورم تا چند شب آينده سيرم. چون تو خيلي بزرگي!» صداي قاه قاه شب بلند شد. ماه باصداي لرزان گفت: «تو رو خدا منو نخور. هر كار ديگه اي كه بگيد برايتون انجام مي دم. ولي منو نخور.» شب گفت: «اگر مي خواستي كاري براي من بكني همين امشب مي كردي.» شب او را در قفسي انداخت تا وسايل شامش را تهيه كند. ولي ماه از آن جا به كمك ستاره ها فرار كرد و به خورشيد گفت كه ديگر به او نتابد تا شب نتواند او را پيدا كند. همه جا تاريك تاريك بود. هيچ نوري در آسمان نبود همه از دست شب ناراحت بودند و او را سرزنش مي كردند. ديگر كسي از زيبايي شب صحبتي نمي كرد. شب غمگين شده بود و فهميد كه بيشتر زيبايي خود را مديون ماه بوده و او بوده كه باعث مي شده تا مردم او را ببينند. پس به ستاره ها گفت: «برويد و ماه را پيدا كنيد و به او بگوييد برگردد تا زيبايي هم به ما برگردد.» ستاره ها با خوش حالي و پچ پچ كنان خبر را يك ديگر رساندند. و ماه هم از مخفيگاه خود بيرون آمد و تاكنون با افتخار و بزرگي هر شب به آسمان مي آيد و زيبايي شب را يادآوري مي كند.
محبوبه رضازاده/ تهران

 



روياي شيرين

با صداي خروس همسايه از خواب بيدار مي شوم. قرار است فردا يك ميهمان جديد به خانه مان بيايد؛ ميهماني كه تا همين ديشب فقط در خواب برايم دست يافتني بود.
تقريبا سه ماه پيش از كنار مغازه وسايل ورزشي عبور مي كردم كه ناگهان چشمم به يك توپ چهل تكه فوق العاده زيبا افتاد خواستم بخرمش اما برگه قيمتي كه بر رويش چسبيده شده بود، به كلي پشيمانم كرد. چند روزي از اين ماجرا گذشت. آن قدر ذهنم درگير اين توپ شده بود كه سرانجام تصميم گرفتم نيمي از پول توجيبي روزانه ام را در يك قلك جمع كنم تا بتوانم بعد از چندماه مبلغ مورد نياز خريد توپ را به دست بياورم.
خدا را شكر تا امروز توانستم از پس شكم و خوراكي هاي رنگارنگ سوپرماركت ها بربيايم و هيچ چيز هم باعث نشد كه از پس انداز خود قراني بردارم.
حالا امروز نوبت اين شده است كه به سراغ قلكم بروم اما نه، قبلش كارهاي مهمتري دارم كه بايد انجامشان بدهم.
دستم را زيرچانه ام مي گذارم و متفكرانه به محيط اتاق نگاه مي كنم، دوست دارم توپ را در جايي بگذارم كه هروقت كسي وارد مي شود اول چشمانش به آن بيفتد.
فهميدم! روي ديوار بين پوسترهاي «كاكا» و «وين روني»
خيلي جاي خوبي است؛ اما وسيله اي براي نگه داشتنش ندارم. كمي سرد مي شوم. با خودم مي گويم: «جاي ديگري هم بايد وجود داشته باشد. جاي ديگر مثل... مثل...
در همين حال صداي زنگ در خانه، فرصت يك لحظه تفكر را از من مي گيرد.به سمت پنجره مي روم.دوستم حميد است. باز مثل آدم هايي كه كشتي هايشان غرق شده، وارد خانه مي شود.
از همان جا صدايم را بلند مي كنم و مي گويم: سلام آقاي مهندس! به موقع آمدي، بدو بيا، كلي باهات كار دارم.
تعجب نكنيد. واقعا مهندس نيست، ولي دوست دارد در آينده به جايي برسد. پارسال هم در مسابقات روباتيك مقام اول را كسب كرد. پسر باهوش و پرتلاشي است. فقط چند مشكل بزرگ در سر راهش قرارگرفته. يكي اخراج شدن پدرش از كارخانه نساجي و ديگري...
دراتاق باز مي شود، مادر به همراه حميد وارد اتاق مي شود و مي گويد: ياسرخان از دوستت حسابي پذيرايي كن، يه وقت نذاري بهش بد بگذره دها!
سپس دستي بر سر حميد مي كشد و از اتاق خارج مي شود.
جلو مي روم و خوش و بش معمولي با او مي كنم. سرخي چشمانش داد مي زند كه حال خواهرش هر روز دارد بدتر مي شود!
بيچاره الان يك سال است كه ms گرفته، تازگي ها هم بينايي خود را از دست داده است.
با چند شوخي سعي مي كنم از اوقات تلخي درش بيارم اما فايده اي ندارد.
روي تخت مي نشينيم، با صدايي غصه دار مي گويد: شش ماه ديگر بيش تر زنده نيست!
- با لحني اميدوار كننده مي گويم:«از كجا مي داني؟ هرچه خدا بخواهد همان مي شود. تازه تو هم به جاي اين كه خودت را ببازي، سعي كن با خريدن وسايل مورد علاقه اش، خوش حالش كني.»
حميد حرفي نمي زند اما سكوتش پر از حرف است.
بعد از يكي دو دقيقه، با چند سرفه، صدايش را صاف مي كند و مي گويد: «پاك فراموش كردم براي چي آمده ام اين جا.» بعد نگاهي به ساعت مي اندازد و از جايش بلند مي شود.
- دفتر رياضي ات را لازم دارم .
بلند مي شوم و دفتر را به او مي دهم.
نگاهي سطحي به آن مي اندازد و مي گويد:«فردا ظهر برايت مي آورم. خداحافظ!»تا دم در اتاق همراهي اش مي كنم. حميد مي رود اما اندازه يك دنيا فكر و غصه برايم باقي مي گذارد.ديگر حال پيدا كردن يك جاي مناسب براي توپ را ندارم. اصلاً ديگر ذوق و شوق خريد توپ را هم ندارم. فكر تنگدستي حميد و بيماري خواهرش به كلي ذهنم را مشغول كرده است.
خودم را روي تخت رها مي كنم و از ميان پنجره چشم مي دوزم به آسمان و پرواز پرنده ها.
احساس مي كنم درون يك قفس تنگ و تار گير كرده ام.
دوست دارم بال در بياورم و به آسمان بروم. دوست دارم ابر شوم، آنقدر ببارم تا سبك شوم درست مثل يك دانه پر.
مطمئنم خواهرحميد هم، همين آرزوها را دارد؛
آرزوهايي كه برايش، فقط درحد يك روياي شيرين هستند.
بلند مي شوم. قلكم را از بالاي كمد برمي دارم. ديگر نمي توانم صورت پژمرده دوستم را تصور كنم.
مي خواهم دوباره گل خنده بر روي لب هايش زنده شود!
نويد درويش (قاصدك)
تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



دم غروب

اول اين كه فردا ميلاد كريم اهل بيت امام حسن عليه السلام است و زمزمه ي قلم به گوش مي رسد :
ملائك همه خندان
زمين گشته چراغان
بده مژده به ياران
گل ياسمن آمد
امام حسن آمد
خوش به حال آناني كه مي دانند سفره ي اطعامشان را در مقابل چه كساني بگشايند .خدايا ما را از كريمان با توفيق قرار ده .
اخبار تيم ادبي
و هنري مدرسه
و اما بعد مثل اين كه بازار انتقاد از مدرسه و اهالي آن داغ است . علي نهاني يكي از دوستان تيم ادبي و هنري حدود
سه صفحه تلنگر و تشكر را به ما هديه داده است كه در شماره ي آينده مي خوانيم .
¤¤¤
ياسمن رضائيان هم يك سوغاتي از نمايشگاه قرآن آماده كرده است . اميدواريم به زودي آن را تقديمتان كنيم .
¤¤¤
اين هم چند جمله براي دو مطلب از نجمه پرنيان فقط يك جمله براي« بين خودمان باشد» خانم رضائيان : به نظر من حباب رويا با غم بزرگ نمي شود.
و براي قطعه ي خانم نوروزپور :
وقتي ستاره ها آن قدر روشن و پيدا هستند كه بمانند گردن بندي براي آسمان اند ، ماه زيباتر و بزرگ تر مي نمايد.
به طور كلي ماه هيچ وقت در صحنه اي كه شما توصيف كرده ايد نقطه ي نوراني نمي شود!

 

(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14