(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 31  شهريور 1389- شماره 19746

سنگر كاغذي
پاي حرف هاي سيد ابوالفضل كاظمي، راوي «كوچه نقاش ها» شكارچي تانك، پنچري مي گيرد!
حضرت آيت الله خامنه اي: قلك بچه ها، امام را متاثر كرد
مختصات عشق؛ طول 30- عرض 48
بدرقه



سنگر كاغذي

مهدي سلطاني
نگاهي به «آنچه اتفاق افتاد»
ايراني يك پا
جنگ مانند سكه دو رو دارد. البته اين تعبير بسيار ساده و ابتدايي است. به عنوان نمونه جنگ ما و رژيم بعث كه يك روي آن مابوديم و روي ديگرش سي و چند كشور يا به عبارتي چهل و چند كشور ديگر بودند. ما اين سوي خاكريز بوديم و آنها آن سوي خاكريز، براي ديدن و فهميدن درست ميدان بايد بالاي خاكريز ايستاد، هم اين سو را ديد و هم آن سو را.
مرتضي سرهنگي در مجموعه سه جلدي «آنچه اتفاق افتاد» تصاويري از آن سوي خاكريز جنگ را پيش رويمان مي گذارد.
سرهنگي در مقدمه مي نويسد: «جاذبه اين خاطرات براي من به حدي است كه در اين چند سال توانستم از لابه لاي حدود 65 عنوان كتابي كه از خاطرات عراقي ها در ايران ترجمه و منتشر شده، 30 خاطره كوتاه را كه به نظرم نو و شگفت بود دستچين كنم. درباره هر خاطره هم چند سطري نوشتم به اين اميد كه دايره مجال انديشيدن را كمي بزرگتر كنم، زيرا اعتقاد دارم بدون انديشيدن به واقعه بزرگي مثل جنگ به آساني نمي توان به نقطه مركزي آن رسيد. براي هر ده خاطره كوتاه يك جلد طراحي كردم، در مجموع سه جلد از خاطرات نظاميان عراقي در دست شماست. تا آنجا كه توانستم، اشخاص و مكان هايي كه نام شان برده شده گويا كردم. براي بعضي اشخاص عكس تهيه كردم و مأخذ خاطره ها را هم نوشته ام. اين سه جلد روايت من از جنگي است كه دنياي قدرتمند با دست عراقي ها آتش آن را روشن كرد. شايد شما با مطالعه كتاب هاي خاطرات نظاميان عراقي به روايت ديگري برسيد. مهم اين است كه انديشيدن و تفكر درباره خاطرات جنگ تداوم داشته باشد.
گرافيك چشم نواز كتاب (اثر كورش پارسانژاد)، قطع، نوع كاغذ، فونت و برخي نوآوري هاي ديگر از جمله زيبايي هاي شكلي و بصري اين مجموعه است. اين مجموعه به تازگي توسط انتشارات سوره مهر، منتشر شده است. در پايان دوماجرا از جلد اول اين مجموعه را مرور مي كنيم. راوي ماجراي اول «سرگرد ستار ناصر» و دومي يك افسر ديگر عراقي است.
آن سه نفر
وقتي سربازان ما سنگر و خاكريز مي ساختند، صداي عجيبي حواس آن ها را به خود جلب مي كند. ترس و وحشت از اين صداها كه از پشت سر مي آمد، اوضاع را بد كرد. با عجله به نيروها فرياد زدم: «سنگر بگيريد... سنگر بگيريد» با قرارگاه لشكر دهم تماس گرفتم: «تيمسار! از پشت سر صداهاي عجيبي به گوش مي رسد. به احتمال قوي از طرف ايراني هاست.» بلافاصله يكي از گردان هاي لشكر ششم حركت و منطقه را محاصره كرد. گردان هايي از نيروهاي مخصوص نيز وارد عمل شدند. پس از جستجو و بررسي طولاني و 3 شبانه روز بيداري كشنده، نيروهاي مخصوص 3 نفر ايراني را دستگير كردند. آن ها اطلاعاتي به عقب مي فرستادند. اسامي اين 3 نفر عبارت بود از: 1- علي يوسف اردستاني 2- احمد حسيني 3- غلامرضا مشهدي.
پس از يك هفته بازجويي از اين سه نفر مشخص شد كه از سپاه پاسداران هستند. آن ها از دادن هرگونه اطلاعاتي درباره واحدهاي شان خودداري كردند. سرهنگ دوم «حسين البلداوي» مسئول بازجويي ايراني ها، به يكي از آن ها گفته بود: آيا حاضري به امام خميني بدبگويي؟»
آن شخص جواب منفي مي دهد و سپس از سرهنگ مي پرسد: «اگر چنين كنم چه مي شود، آيا جريان جنگ عوض مي شود؟»
سرهنگ جواب مي دهد: «بله!» شخص ايراني مي گويد: «دروغ مي گويي، سرهنگ! شما مانند مهره هاي شطرنج در دست طاغوت هستيد. بنده و برده ديگرانيد و با ما براساس دستوراتي، خارج از اراده خودتان مي جنگيد. اگر آزاد هستي تو چرا به رهبرت دشنام نمي دهي؟»
سرهنگ بلند مي شود و سيلي محكمي به صورت او مي زند. با چوب دستي ضخيم اش به او حمله كرده و مي گويد: «شما واقعاً مجوسيد1 و مستحق مرگ!»
روز شنبه برابر با 20 ماه مي 1986 [30/2/1365] اين 3 نفر را در حالي كه شعار مي دادند: «الله اكبر، خميني رهبر» به ميدان صبحگاه آوردند. همه منتظر وقوع حادثه بودند اما عليه ما شعار مي دادند. اين حادثه پيام روشني براي همه كساني داشت كه به آن با ديده عبرت مي نگريستند. آن پيام اين بود كه سربازان و افسران ما در بندگي و عبوديت به سر مي برند اما نيروهاي اسلامي از روحيه عالي برخوردارند و حتي در محيط هاي نظامي هم دمكراسي و آزادي وجود دارد.
پيام ديگر اين بود كه نيروهاي اسلامي درآمدن به جبهه كاملا آزاد هستند و از روي اعتقاد مي آيند، تا آنجا كه نمي پذيرند به امام خميني ناسزا بگويند، هر چند موجب محكوم شدن آن ها به اعدام باشد. تفنگ ها به سوي اين سه نفر نشانه رفت، در آن لحظه ها دل ها پريشان بود. سرهنگ دوم احمد با تكبر حاضر شد تا شاهد عمليات اعدام باشد و يقين پيدا كند كه اين 3نفر كشته مي شوند، آنگاه خبر آن را به فرمانده گزارش كند.
ايراني ها را در مكان مخصوص قرار دادند. نيروهاي واحدها هم حاضر بودند تا روحيه شان بالا برود. همه منتظر بودند تا سرهنگ دستور شليك را صادر كند. اما تقدير الهي چيز ديگري بود! سرهنگ احمد و جايگاه افسراني كه آمده بودند تا حادثه را تماشا كنند؛ هدف گلوله ها قرار گرفت. يورش ايراني ها از پشت سر آغاز شد.اين 3نفر نيز حمله كردند و تفنگ سربازان را گرفتند. نبردي نابرابر در گرفت. تعداد ايراني ها اندك بود، اما آن ها جانانه جنگيدند و صحنه اعدام را به مبارزه جدي تبديل كردند.
زره پوش هاي تحت امر لشكر ششم به مقابله با ايراني ها پرداختند. 5دستگاه تانك، آن 3نفر را كه فرار مي كردند تعقيب كردند. اين كار ادامه پيدا كرد تا خستگي آن ها را از پا درآورد. تانك ها آن ها را زير گرفتند و له كردند.
شب هاي مهران تلخ بود. در خود اخبار شوم و باورنكردني داشت. هيچ كس قادر نبود آينده را پيش بيني كند، زيرا فرماندهي تفكري داشت كه از واقعيت دور بود.
ايراني يك پا
در آستانه سال 1984 (زمستان سال 1362) در حالي كه همچنان از آسمان برف مي باريد، واحدهاي ما به سوي منطقه «پنجوين»1 حركت كردند. به دليل فراواني برف روي زمين با مشكلات زيادي خود را به منطقه رسانديم. منطقه اي كه نيروهاي جمهوري اسلامي چند روز قبل بخش عظيمي از آن را آزاد ساخته و تا عمق 45كيلومتر در خاك عراق پيش آمده بودند. اطلاعيه هاي نظامي عراق براي لوث كردن اين عمليات، آمار و ارقامي خيالي و ساختگي تحويل مردم مي داد.
وقتي تيپ ما به منطقه مأموريت در پنجوين و در دامنه رشته كوههاي «حديد» رسيد؛ با ديدن فاصله نيروهاي خودي با واحدهاي ايراني، دريافتم كه بيانيه هاي عراق تا چه حد دور از واقعيت است، چون ايراني ها در نزديكي پنجوين موضع گرفته بودند.
همان روز در حالي كه در كنار استحكامات دفاعي- خندق ]كانال[ آتش و سيم هاي خاردار- گشت مي زدم، ناگهان چشمم به جسد رزمنده معلولي از نيروهاي ايران افتاد. يكي از پاهايش قبلا قطع شده و پاي مصنوعي داشت. واقعا متحير و شگفت زده شدم. چيزي كه مي ديدم، شبيه يك معجزه بود. مادامي كه از كوههاي بلند و صعب العبور حديد، انسان سالم هم به آساني نمي توانست عبور كند، چه چيزي اين فرد معلول و ناتوان جسمي را وادار كرده بود كه سختي ها را هيچ پندارد؟ جز ايمان به خدا و هدف مقدسش؟
ما حدود هشت ماه آنجا مانديم و در طول اين مدت هيچ تغييري در نقشه هاي جنگي دو طرف ايجاد نشد، چرا كه هيچ يك از طرفين توانايي كامل براي جابه جايي و تحرك نداشتند. تنها فعاليت اين جبهه منحصر شده بود به رد و بدل كردن آتش توپخانه و انجام عمليات كوچكي مثل حمله به واحدهاي گشتي و افراد كمين كه بيشتر از سوي نيروهاي ايران صورت مي گرفت.

 



پاي حرف هاي سيد ابوالفضل كاظمي، راوي «كوچه نقاش ها» شكارچي تانك، پنچري مي گيرد!

محمد صرفي
وقتي خاطرات آقاسيد ابوالفضل را در «كوچه نقاش ها» خواندم، دوست داشتم هر چه زودتر اين مرد را از نزديك ببينم. جواب تماسم را با گرمي خاصي كه بوي لوطي منشي داشت، داد و قرارمان شد بعدازظهر يك روز پنج شنبه خودم را به موقع به محل قرار رساندم. چند دقيقه بعد حمزه، پسر آقا سيد ابوالفضل با موتور آمد دنبالم. پدرش در موتورسازي جليل منتظر ما بود. قرار گذاشته بوديم اول به ديدن جليل برويم، آن مرد بزرگي كه گمنامي اش از بزرگي اش هم بزرگ تر است.
بگذار قبل از ديدار با جليل كمي بيشتر از او بدانيم. سيد ابوالفضل درباره ماجراي جليل نقاد، معروف به جليل پاكوتاه در روزهاي نخست جنگ چنين
مي گويد: «دكتر دوربين كشيد و ديد زد. بعد دوربين را به تك تك ما داد تا خط دشمن را نگاه كنيم.
دوربين كه دست من افتاد، دريچه اش را روي چشمم گذاشتم و خيره شدم به منطقه. چشمتان روز بد نبيند؛ به فاصله شش-هفت كيلومتري ما، تانك ها چيده شده بودند تنگ هم؛ عين اسباب بازي. انگار رفته بوديم مانور تماشا كنيم.»
تمام فكر و ذكر دكتر چمران و نيروهاي اندكش چگونگي مقابله با اين تانك هاست. بالاخره دكتر فكري به سرش مي زند. بايد تانك ها را شكار كرد و براي اين كار نياز به تعدادي موتورسوار خبره و تيز و بز است اما حالا موتورسوار از كجا بياورند؟
اينجاست كه سيد جلو مي رود و مي گويد موتور سوارها با من، البته اين را هم اضافه مي كند كه آنها تيپ خاص خودشان را دارند و اهل نماز شب و اين حرف ها نيستند. دكتر با خوشحالي مي پذيرد و سيد راهي تهران مي شود. مي رود محله شان و اول از همه مي رود سراغ جليل پاكوتاه كه عشق موتور است و در يك چشم به هم زدن دل و روده موتور را پايين مي آورد و دوباره همه را سوار مي كند. خودش هم يك موتور پرشي بزرگ داشت.
سيد قضيه شكار تانك را به جليل مي گويد و او را براي آمدن به جبهه راضي مي كند. بعد هم با هم مي روند سراغ ديگر رفقاي جليل و موفق مي شوند 50 موتور سوار كار درست جمع كنند، همه هم بقول سيد از بچه هاي لب خط!
قرار مي شود فردا با موتورهايشان بيايند نخست وزيري. مسئول اعزام تا چشمش به آنها مي خورد شروع مي كند به داد و قال كه اينها ديگر كي هستند، بدرد جنگ نمي خورند. جبهه جاي اين سوسول بازي ها نيست! اصلاً اينها را از كجا پيدايشان كرده اي؟
سيد هم نه بر مي دارد و نه مي گذارد، مي گويد: از توي جوب!
او حالا كه خاطرات آن روزها را مرور مي كند، مي گويد؛ ما قرار بود موتور سوار زبر و زرنگ ببريم براي شكار تانك، موتورسوارها هم اين تيپي بودند. پيش نماز نمي خواستند كه برويم از فيضيه آدم بياوريم!
بالاخره سيد بچه ها و موتورهايشان را با هر مكافاتي هست به منطقه مي رساند. دكتر چمران همه را يكي يكي تحويل مي گيرد. چند روز نگذشته، همه شيفته مرام او مي شوند. انگار شكار تانك هاي بعثي تنها بهانه تقدير بود تا 50 نفر از موتورسوارهاي بي كله شوش و مولوي در محضر مصطفي درس عشق و ادب بياموزند و چه خوب شاگرداني بودند.
آقا سيد ابوالفضل مي گويد؛ از اين 50 موتور سوار 22 نفرشان شهيد شدند. جليل هم تا دروازه بهشت مي رود و بازمي گردد. خدا يك بار ديگر به او زندگي مي بخشد. سيد مي گويد: جليل شهيد شده بود و دوباره زنده شد. ماه ها مانند يك تكه گوشت بود و هيچ حركتي نداشت تا اينكه كم كم بهتر شد.
حالا جليل نيمه راست بدنش كاملاً لمس است و تركش هايي كه مهمان ناخوانده سرش شدند، زبان او را بسته اند كه اگر مي توانست حرف بزند، گفتني ها داشت.
ملاقات با شكارچي تانك
با حمزه به در مغازه جليل مي رويم، اول خيابان خراسان. با سيد سلام و ديده بوسي مي كنم. سيد موتورش را به جليل نشان مي دهد و از او مي خواهد روغن آن را تعويض كند. جليل با همان يك دست، دست به كار مي شود. سيد آرام در گوشم مي گويد؛ همه كارهايش را با همين يك دست انجام مي دهد و نمي گذارد كسي كمكش كند.
به دست هاي جليل نگاه مي كنم. دست چپش از بس از آن كار كشيده است، چندين برابر دست راستش شده است و شبيه دست بكسورهاي حرفه اي است. دوربينم را آرام از كيفم درمي آورم و سعي مي كنم بدون آنكه متوجه شود، چند عكس از او بگيرم.
وقتي كار جليل با موتور تمام شد، سيد كتابش را در مي آورد و به جليل مي دهد. برق شادي را مي توان در چشم هايش ديد. همرزمان قديمي، جلوي مغازه مي نشينند و با هم عكس هاي آخر كتاب را مرور مي كنند. سيد روي عكس ها مكث مي كند، آدم ها را معرفي مي كند و گاهي به خاطره اي كوتاه اشاره مي كند. به عكس جليل مي رسند كه سوار بر موتور پرشي خود در منطقه است. به چهره شكسته جليل نگاه مي كنم و سعي مي كنم احساسش را بخوانم اما چيزي دستگيرم نمي شود. نمي دانم زبان نداشتن جليل باعث افسوس است يا بايد خدا را شكر كرد! افسوس از آن جهت كه نمي تواند جواب سوالهايت را بدهد و شكر از آن رو كه اگر جليل زبان مي گشود و از اين 30 سال جانبازي خود مي گفت، براي من و تو جز شرمندگي چيزي باقي نمي ماند. براي من و تويي كه هرگز به جليل و جليل ها فكر نكرديم و ساده از كنارشان گذشتيم. عابران خيابان خراسان از خود نپرسيدند حكايت اين موتورساز خاموش و لنگان چيست.
بقول آقاسيد ابوالفضل، اول از همه اين بچه ها براي خدا كار كردند، قبل از هر گونه تسهيلات و امكانات مادي و رفاهي، امروز نياز به محبت دارند كه متاسفانه در اين زمينه كارنامه ما درخشان نيست. او در اين مورد به ماجراي جالبي اشاره مي كند و مي گويد: روز رونمايي كتاب، يكي از سخنرانان مهندس چمران بود كه مرد شريفي است. ايشان در حرفهايش گفت؛ آقا سيد با اين كتاب ما را به ياد چه خاطرات و چه آدم هايي كه نينداخت. كجاست جليل نقاد، شكارچي تانك؟
تا اين را گفت، من از پايين داد زدم و گفتم: پنچري مي گيرد! جمعيت زد زير خنده و فكر كردند من شوخي مي كنم. هيچكس نمي دانست براستي شكارچي تانك ديروز با 70-60 درصد جانبازي با يك دست پنجري مي گيرد و 30 سال است آقايان وقت نكرده اند سري به او بزنند.
سيد اجازه عكس يادگاري را از جليل مي گيرد و من هم معطل نمي كنم. جليل يك كتاب ديگر هم از سيد براي پدرش مي گيرد و به سراغ مشتري بعدي مي رود كه براي گرفتن پنچري موتورش آمده است. با جليل خداحافظي مي كنيم و ادامه حرف هايمان را در مغازه يكي ديگر از دوستان سيد پي مي گيريم.
شهادت به دست رفقاي قديمي!
داستان جليل به همين جا ختم نمي شود. سيد برگ ديگري رو مي كند. جنگ در ركاب بزرگ مردي همچون چمران، سرنوشت جليل را عوض كرد و او هم سرنوشت برادرش را تغيير داد. اسم برادر جليل ابوالفضل است. ابوالفضل جزء منافقين بوده و ابتداي انقلاب دستگير و زنداني مي شود.
ابوالفضل در يكي از مرخصي هايش از زندان، وقتي وضعيت عجيب و غريب برادر جانباز خود را مي بيند، متحول شده و از بيراهه باز مي گردد. سيد نامه اي براي شهيد لاجوردي مي نويسد و با تشريح وضعيت ابوالفضل، برايش تقاضاي عفو مي كند. مدتي بعد ابوالفضل عفو شده و آزاد مي شود. پدر جليل و ابوالفضل حمام دار بوده و به همين دليل در محل معروف به حمامي بودند. در يكي از مرخصي هايي كه سيدابوالفضل از جبهه مي آيد، مادرش مي گويد: پسر حمامي تا به حال چند بار آمده در خانه و سراغت را گرفته است.
ابوالفضل، سيد را در مسجد پيدا مي كند و مي گويد قصد آمدن به جبهه را دارد و سيد هم پايش را به جبهه باز مي كند. او در عمليات هاي گوناگون شركت كرده و چندين بار هم زخمي مي شود.
آقاسيد ابوالفضل زخم كاري را اينجاي ماجرا مي زند و اينگونه ادامه مي دهد: در پايان جنگ وقتي منافقين حمله كردند، من تهران بودم اما سريع خودم را به منطقه رساندم. شب يك نفر آمد جلو پيشاني ام را بوسيد. ديدم ابوالفضل است.
به شوخي و خنده گفتم: ابوالفضل! روبروي رفقاي قديمت ايستاده اي!
ابوالفضل گفت: دعا كن به دست همين ها شهيد بشوم.
همان شب درگيري شروع شد و تا صبح منافقين را تار و مار كرديم. صبح جنازه ها روي جاده افتاده بود و تك و توك جنازه نيرو هاي خودمان هم بود كه بچه ها مشغول جمع كردن آنها شدند. پيكر ابوالفضل هم روي جاده افتاده بود و به آرزويش رسيد.
ويلاي لواسان و جشن تولد در ساسان
سيد مي گويد: امثال جليل زياد داريم. آدم هايي كه نه تنها مسئولين به سراغ آنها نمي روند، حتي اغلب رفقاي خودشان هم آنها را فراموش كرده و سراغشان نمي روند.
علي سنبله كار، بدنش پر از تاول شده بود. آنقدر وضعش خراب بود كه دكترها گفتند بايد از تهران برود و هواي تهران برايش كشنده است. با هزار و يك بدبختي و التماس و درخواست توانستيم جايي را در لواسان برايش بگيريم. خانه اش درست روبروي ويلاي يكي از سرمايه دارهاي معروف بود. همان آقاي
سرمايه داري كه الان زده توي خط فوتبال و هر كار دلش بخواهد مي كند و آدم ها را مي خرد. آنهايي هم كه بايد بدانند
سرمايه اش از كجا آمده مي دانند و آنهايي كه نمي دانند بروند پرونده زمين هاي دولاب را بررسي كنند و پاي حرف و درد دل هاي زمين داران بدبخت بنشينند تا بدانند.
خلاصه ما هر ماه بچه ها را جمع مي كرديم و مي رفتيم ديدنش. يك مداح معروفي هم هست از رفقاي قديم علي، كه هر چند وقت يكبار به ويلاي آن سرمايه دار مي آمد و بيست روز، بيست روز آنجا مي ماند. علي سه سال آنجا بود و آن مداح هم مي رفت و مي آمد اما دريغ از دو دقيقه سر زدن به رفيق جانباز سابقش.
علي حالش خراب شد و بردندش بيمارستان ساسان. ما هم رفتيم عيادتش. ديديم كيك روي ميزش است. خانمش گفت امروز تولد علي است. علي شمع ها را فوت كرد و ما هم برايش دست زديم و روي تخت بيمارستان ساسان برايش جشن تولد گرفتند. علي مي گفت: سيد من چيزي نمي خواهم. اما اينجا خيلي تنهام و دلم مي گيرد. باز هم تا معرفت شماها كه يك سري مي زنيد. پس فرداي آن روز علي شهيد شد. وقتي داشتيم تشييعش مي كرديم، بطور اتفاقي آن مداح آمد و پنج دقيقه برايش خواند!
مغازه رفيق سيد، بنگاه املاك است. سينه ديوار عكسي از شهيد علي اصغر رنجبران، معاون تيپ 3 ابوذر لشگر27 محمد رسول الله(ص) نصب است. سيد با حالت خاصي به عكس اشاره مي كند و مي گويد: اين عكس را مي بيني؟ اصغر وقتي شهيد شد يك بچه شش ماهه داشت و حالا زنش سرطان دارد.
آقاسيد ابوالفضل و بي بي سي!
همانطور كه سيد در برخي مصاحبه هايش گفته، مقداري از حرف هايش در كتاب نيامده و به اصطلاح سانسور شده است. خيلي ها مي خواهند بدانند جريان اين حرف ها چيست. خودش مي گويد يك روز صبح موبايلم زنگ خورد. يك خانمي پشت خط بود. خبرنگار بي بي سي بود و مي خواست بداند ماجراي آن حرف ها چه بوده است! كه سيد هم جوابش را نمي دهد و تلفن را قطع مي كند.
وقتي سيد اين را ماجرا را مي گويد بيشتر به ميزان خواب آلودگي خودمان پي مي برم. تا حرفي زده مي شود كه ممكن است بوي اختلاف و جنجال بدهد سر و كله بي بي سي از آن طرف دنيا پيدا مي شود. حالا اينكه چطور خبرنگار بي بي سي شماره تنها فرمانده گردان بسيجي دوران جنگ را پيدا كرده، الله اعلم!
يكي از اين موارد درباره حاج احمد متوسليان است و طرحي براي آزادي او ديگر همراهانش كه به قول سيد طعمه ليز بود و دررفت! وقتي سخن به حاج احمد مي رسد، لحن كلام سيد عوض مي شود. مي گويد: وقتي آمد بالاي سر جنازه حسين قجه اي-يكي از فرمانده گردان هاي تيپ محمد رسول الله(ص)- شانه هايش مثل بيد از گريه مي لرزيد. احمد اگر بيايد و برخي چيزها را ببيند، دق مي كند. او غيرت الله بود. كاش احمد هرگز نيايد!
گستاخي بني صدر
آقاسيد ابوالفضل در لابه لاي حرف هايش از شهيد رجايي زياد ياد مي كند. نامش را با احترام مي آورد و ارادتي قلبي به او دارد و هنوز هم با پسرش رفيق است. مي گويد: در منطقه دب حردان بوديم كه دكتر آمد. ديديم سرحال نيست. ماجرا را پرسيدم. گفت آدم يك چيزهايي مي بيند كه از خجالت مي خواهد آب شود. جلسه اي ظاهراً در اهواز بوده و برخي سران نظامي و سياسي در آن شركت داشته اند. يك طرف جلسه آقاي خامنه اي، رجايي و چمران نشسته بودند و آن طرف هم تيمسار فلاحي و فكوري و كلاهدوز.
بني صدر وارد مي شود و افراد نيم خيز مي شوند و سلام مي كنند. بني صدر هم با گستاخي و پررويي مي گويد: ببينيد كار به كجا رسيده كه من بايد جواب سلام يك كاسه-بشقاب فروش را بدهم! اينگونه در جمع به شهيد رجايي توهين مي كند و همين باعث ناراحتي شديد چمران شده بود.
سيد ادامه مي دهد: رجايي شهيد شد و الان همه كشور او را دوست دارند اما بني صدر مجبور شد با لباس زنانه از كشور فرار كند.
حكايت همچنان باقي است
مجال اندك است و حرف هاي سيد ابوالفضل كاظمي شنيدني. مي گويد؛ عكس حاج علي موحد دانش را از اتوبان برداشتند و گفتند دستش قطع شده، حواس رانندگان را پرت مي كند! بجايش عكس مهناز افشار را گذاشتند!
مي گويد اهل سياست نيست اما به گمانم اين هم از زرنگي هاي خاص اين بچه جنوب شهر تهران است. گريزهايش به سياست اين را مي گويد. معتقد است بايد حرمت پيشكسوتان انقلاب را نگه داشت و البته تاكيد مي كند آنها هم بايد مرد و مردانه حسابشان را از فرزندان گمراه خود جدا كنند. از برخي نزديكان رئيس جمهور هم دل پري دارد و از مواضعشان حسابي شاكي است. با غضب مي گويد؛ مي روند با سفير آمريكا در اسرائيل فالوده مي خورند، از حاج احمد خجالت نمي كشند؟!
ماه رمضان 300 نفر از رزمندگان را دور هم جمع كرده و افطاري داده است. با لذت خاصي از دور هم جمع شدن بچه ها بعد از اين همه سال تعريف مي كند. مجلس را با اولين پولي كه بابت كتابش گرفته، راه انداخته است.
حيف است اين نامه ناتمام را بدون ذكري از خانواده دوستي سيد به پايان ببريم. احترام خاصي براي مادرش قائل است و مي گويد هر چه از آسمان و زمين به من مي رسد از دعاي مادرم است. بعد از پنجاه سال هنوز پايم را جلويش دراز نمي كنم. با پسرش مانند رفيقي صميمي است. اين روزها سرش شلوغ است و از اين شهر به آن شهر براي سخنراني مي رود، مي گويد: هر جا دعوتم مي كنند با مادر و همسرم مي روم.
بيش از سه ساعت از هم كلامي ام با آقاسيد ابوالفضل مي گذرد. خداحافظي مي كنم و به خيابان مي زنم. دوباره به مغازه جليل مي رسم. صورتش را مي بوسم و شماره تلفنش را مي خواهم. برگه فاكتورش را مي آورد و به شماره زير برگه يك سه اضافه مي كند. شماره را يادداشت مي كنم. خداحافظي مي كنم و مي روم. تازه يادم مي افتد وقتي شكارچي تانك نمي تواند حرف بزند، براي چه شماره اش را گرفتم؟
و در شلوغي شهر غرق مي شوم.

 



حضرت آيت الله خامنه اي: قلك بچه ها، امام را متاثر كرد

مگر مي توان از جبهه و جنگ گفت و از امام نگفت؟ و كدام قلم مي تواند رابطه عاشقانه امام و بسيجيانش را به تصوير بكشد؟ همان امامي كه نه موشك هاي اهدايي غرب و شرق به صدام دلش را لرزاند و نه ناوهاي آمريكايي در خليج فارس او را ترساند، دلي به لطافت ابرها داشت.
راستي قلك هاي پلاستيكي كمك به جبهه ها را يادتان هست؟
حضرت آيت الله خامنه اي درباره لطافت روحيه مردي كه هيچگاه از قدرت هاي استكباري نترسيد، چنين مي فرمايد: «او براي خودش عنوان و بهره اي قايل نبود. آن دستي كه توانسته بود تمام سياست هاي دنيا را با قدرت خويش تغيير دهد و جابه جا كند، آن زبان گويايي كه كلامش مثل بمب در دنيا منفجر مي شد و اثر مي گذاشت، آن اراده نيرومندي كه كوههاي بزرگ در مقابلش كوچك بودند، هر وقت از مردم صحبت مي شد، خودش را كوچكتر مي انگاشت و درمقابل احساسات و ايمان و شجاعت و عظمت و فداكاري مردم سرتعظيم فرود مي آورد و خاضعانه مي گفت: مردم از ما بهترند. انسانهاي بزرگ همين گونه اند. آنها چيزهايي را مي بينند كه ديگران نمي توانند و يا نمي خواهند رويت كنند.
گاهي در مقابل كارهايي كه به نظر مردم معمولي مي آيد، آن روح بزرگ و آن كوه ستبرتكان مي خورد و مي لرزيد. هنگام جنگ، بچه هاي مدرسه در نمازجمعه تهران قلك هاي خود را شكسته بودند و پولهايش را براي جنگ هديه كرده بودند. فرداي آن روز كه خدمت امام(ره) رسيده بودم، ايشان را در حالي كه چشمهاي خدابينش از اشك پر شده بود، ديدم؛ به من فرمودند: كار اين بچه ها را ديدي؟ به قدري اين كار به نظرش عظيم آمده بود كه او را متاثر ساخته بود. » (8/4/68)

 



مختصات عشق؛ طول 30- عرض 48

عباس صالحي
طول 30 و عرض 48 جغرافيايي شايد تنها مكاني بود كه سالها قلب ميليون ها انسان به خاطر آن مي طپيد و سمبل مقاومت شده بود براي مردم.
فوج، فوج از هر گوشه اين ديار، به سويش پر مي گشودند و خونين شهر سنبل مقاومت و مسجد جامع مركز مقاومت شده بود.
چشم ها را كه مي بندي برق نگاهشان را مي بيني كه چه مصمم بر ديوار سنگر تكيه زده و سلاح را در دستان خود مي فشارند. مدافعان در حاشيه كارون كمي بالاتر از مسجدي كه در تاريخ ماندگار شد، ماوي گزيده اند.
غروب بود و آسمان خاكستري بي تفاوت به انفجارهاي پياپي برفراز رود كارون آويخته بود و هلال نارنجي ماه همچون داس كشاورزان حاشيه كارون بر فراز نخلستان ها خودنمايي مي كرد. آسمان رنگ باخته و سياهي شب بر گستره روشنايي چيره شده بود. بخار روي كارون با نسيمي كه از جانب شرق مي وزيد، دور و از شرجي هوا كاسته مي شد و به دنبال آن نسيم خنكي در كوره داغ جنوب از روي كارون وزيدن گرفته بود.
آرامش و سكوت شب گهگاه با غرش هاي مهيبي مي شكست و صداي انفجارها از دور و نزديك بگوش مي رسيد. از فراز شهر ستون هاي دود بلند بود و خمپاره ها همچنان يكه تاز آسمان شهر شده بودند.
صداي اذان از راديوي داخل يكي از سنگرها به گوش مي رسيد و آهنگ نماز و مناجات با خدا از هر سنگري مسجدي ساخته بود.
نخلستان هاي حاشيه كارون در زير منورهاي دشمن خودنمايي مي كردند و در زير نور مهتاب قامت بلند و عزادار نخل هاي بي سر خونين شهر پديدار بود و پل خرمشهر با تني عظيم ولي شكسته و خميده نمايان بود اما رود جاري، نجواي زندگي و اميد به آينده را در گوش مجروحين زمزمه مي كرد.
دشمن تمامي رذالت خود را در شليك گلوله هاي كاتيوشا و خمپاره و خمسه خمسه به كار مي برد و رزمندگان با تمام شجاعت بي سلاح و بي ياري دغل بازان و سياست زدگان داخلي و بي توجه به امكانات دشمن با تكيه بر ايمان به خدا در مقابل خصم تا دندان مسلح، مقاومت مي كردند و تمام دنيا بود و ما و ما بوديم و خدا.
در گوشه گوشه هاي اين سرزمين مقاوم و در طول صدها كيلومتر مرز خاكي، پيكر شهيدان ما در كشتزارهاي سوخته اطراف سوسنگرد و خرمشهر و در مزارع زيرو رو شده و نخلستان هاي آتش گرفته آبادان و كناره كارون و حاشيه رودخانه بهمنشير و در صحراي تفتيده سومار و قصرشيرين و مهران و كوههاي سر به فلك كشيده كردستان، پراكنده بودند.
عليرغم تبليغات دشمن براي تخليه شهرها مردم ايستاده و از شهرهايشان دفاع مي كردند و شعور و شعارشان مقاومت بود.
ايران در خونين شهر خلاصه مي شد و به سبب اين اتحاد ديري نپاييد كه دنيا در مقابل ايران اسلامي و فرزندان مقاوم اين سرزمين سرتعظيم فرود آورد.
و اينك، خون شهيدان و مقاومت رزمندگان در 8 سال دفاع مقدس و ايستادگي مردم اين درس را به جهانيان داد كه آن چيز كه سرنوشت جنگها را رقم مي زند، نه سلاح هاي پيشرفته و نه ميگ و سوپراتاندارهاي اهدائي استكبار، بلكه قلبهاي با ايمان و متكي به خدا و اراده آهنين ملت هاست كه جاودانه مي ماند.

 



بدرقه

آن روز اگر
دريايي ريخته بودم
حالا خشك شده بود
آن روز مگر
كاسه آبي بيشتر ريختم
پشت سرت؟
¤
مي دانم
نخواهي آمد
و آب هاي جهان
درگودي جاپايت
خشك خواهد شد...
حميدرضا شكارسري

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14