(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه اول مهر 1389- شماره 19747

با خروس خوان جنگ
حكايت يك ملاقات به يادماندني با مادر شهيد مهرداد سيستاني
 هشت سال با سربند يا زهرا(س) آرميده بود
حادثه دزلي
داستان آب خوردن حاج همت با پوتين بسيجي ها
مادر، عكسهاي سه فرزند شهيدش را بر سردر خانه نصب كرده است.



با خروس خوان جنگ

نادر ابراهيمي
اين خوش ترين و با شكوه ترين شب تمام زندگي پنجاه ساله من است؛ شبي كه در اردوگاهي مي مانيم-دركنار كنار رزمنده ها، در اتاق هاي آنها، سر سفره آنها، و روي پتوهاي زبر آنها مي خوابيم...
دراينجاست كه با يكي از شفاف ترين چهره هاي اين نبرد تاريخي روبرو مي شوم: مشهدي حسن، كه او را «عمو حسن» مي نامند،و همچون و طواطي كوچك است. و پير پير؛ اما قبراق. و چه مهربان، چه شاد، چه لبريز از شور. شگفتا شگفتا، كه اگر اين پير، پيراست، آنها كه ساعت ها و ساعت ها در پارك هاي شهر بزرگ، روي صندلي ها، تنگ هم مي نشينند و چرت مي زنند و پيوسته از گراني مرغ و جنس مرغ و پزا و ناپزا بودن مرغ وكوپن تازه مرغ سخن مي گويند و حد پرواز ذهن هاي عليل شان به قدر پرواز مرغ هاي پركنده آمريكايي ست، چه هستند؟
خدايا! مگر مي شود كه دريك سرزمين، همه «عمو حسن» ها باشند و هم آن باغ ملي نشين هاي دائماً خسته دائماً بيمار هميشه ناراضي؟
«عمو حسن»، شايد هفتاد سال داشته باشد،شايد هم كمتر؛ اما تند و تيزي جوانهاي نوزده ساله را دارد، و بال و پرسيمرغ را.
ناآرام است ناآرام -مگر برسر نماز. پيوسته راه مي رود. از اين دالان به آن دالان، از اين اتاق به آن اتاق - و آجيل شيرين پخش مي كند- مشت مشت.و هوش و حواسش آنقدر به جاست كه به رزمنده اي كه مي گويد:«عموحسن! مرا جا انداختي. پس سهم من چه شد؟» خندان مي گويد: ريشخندم نكن جوان! تو توي آن اتاق، سهمت را گرفتي. نيم ساعت پيش. بگو بازهم مي خواهم. نگو مرا جا انداختي... و كيست كه دل گرفته اش از حرف زدن عمو حسن، آفتابي نشود؟
¤
«عموحسن» پشت خط مقدم، خط حمله خدمت مي كند، و همه كار هم مي كند. مي خواهم با او حرف بزنم؛ اما مثل فلفل است. تيز وبز. يك جا كه بند نمي شود. كنارش، وقتي دارد نماز مي خواند مي نشينم. تا تمام مي شود مي گويم: عمو حسن! با توحرف دارم؛ فقط چند كلمه.
مي گويد: من چيزي نيستم. حرفت را با اين دلاورها بزن!
-با آنها هم مي زنم. اما گزارشي درباب« پيران جبهه» دارم.
يك دقيقه بنشين!
دورش مي كنند كه بنشين عمو حسن، نازنكن!
آنوقت مي نشيند- بيتاب ونگران.
- عمو حسن! چند سال داري؟
-شش سال، شش سال.
-واقعاً؟
-راستش را مي گويم. شش ساله ام.
-چند وقت است كه درجبهه هستي و مي جنگي؟
-دو ماه.فقط دوماه.
همه گوش نشسته اند. صدا از احدي درنمي آيد. اينطور حرف زدن عمو حسن برايشان اهميت دارد.
مي گويم: عمو حسن جان! درست جواب بده!
مي گويد:« جانت بي بلا. عين حقيقت است» و بلند مي شود و مي رود.
به حاتمي كيا مي گويم: چكارش كنم؟ راه نمي آيد.
حاتمي كيا مي گويد: كليج او را به راه مي آورد. با شما نظر خوبي ندارد. شما را از ما نمي داند.
دست به دامن كليج مي شويم. دستش را مي گذارد توي دست من- دو به دو.
مي پرسم: چرا شش ساله اي؟
مي گويد: براي آنكه شش سال است معني زندگي را فهميده ام. اصل قرآن، عمل به قرآن است. قبل ازاين شش سال كه اينجا هستم، چه بودم، يك تكه گوشت. مرده. سنگ. راست مي گويم كه شش سال است به دنيا آمده ام؛ چون فقط همين شش سال را زندگي مي دانم. اگر انقلاب نشده بود، و اگر اين ملعون به ما حمله نكرده بود، من تا به حال هفت كفن هم پوسانده بودم. حالا نگاه كن! جوان نيستم پسرجان؟ جوان نيستم؟
مي گويم چرا برادر... چرا... حالا بگو كه چرا گفتي دو ماه است مي جنگي؟
مي گويد: آخر، جنگ هم جنگ فاو. قبلش هم بوديم- از همان اول؛ اما من جنگي مثل فاو نديدم. مو به تنت راست مي شد. هر چه قدرت و شهامت و اعتقاد مي خواستي آنجا مي ديدي. انقلاب را آنجا مي ديدي. نماز و روزه را آنجا. جنگ تن به تن را آنجا. اي خدا! چطور برايت بگويم؟ تو كه آنجا نبودي تا بداني چه خبر بود. گارد رياست جمهوري صدام لعنتي تن، به تن، سنگر به سنگر، با بچه هاي ما مي جنگيد. آنها، دو متر قدشان بود، و هيبت ديو و دد داشتند. مثل گوريل. گنده و سنگين. و بچه هاي ما ريزه ميزه و تندوتيز. روبه روي هم قرار مي گرفتند. آخر نبودي كه ببيني. گوريل ها با دستهاي باز جلو مي آمدند، بچه هاي ما جمع و جور. آنوقت، ناگهان، فرياد عراقي به آسمان مي رفت و زانو مي زد و عربده مي كشيد و به عربي مي ناليد: «سوختم، سوختم»... نمي دانم كجايشان مي سوخت كه آنطور به روز سگ يزيدي مي افتادند و جان مي كندند. عاقبت هم ته مانده شان فرار كردند- و چه فراري. بچه هاي ما دنبالشان مي كردند. اي خدا! تو كه نبودي تا بفهمي چه مي گويم. توي فاو من دنبال بچه هامان مي دويدم. فقط مي دويدم. همه اش مي دويدم. آنها هم سروپا برهنه مي دويدند. يا با كفش هاي پا به پا شده. چه جنگي بود. ده تا فيلم از فاو بسازند كم ساخته اند. حمله شان قشنگ، غافل گيري شان قشنگ، جنگ تن به تن شان قشنگ. عراقي ها، تا تاريخ تاريخ است اين شكست را از ياد نمي برند. اسير هم گرفتيم- خيلي. آخر ذليل شده بودند. آرزوي چلوكباب در اردوگاه هاي ما زمين گيرشان مي كند. مي داني؟ ما، شايد دلمان بخواهد كه همه شان را خفه كنيم. اين را وقتي رسيدي خرمشهر، مي فهمي؛ اما بايد كف نفس كنيم. بايد مدارا كنيم. من صورت يكي از اين سياه گنده ها را بوسيدم. زد زير گريه. از فتح المبين به اين طرف، من در تمام حمله ها بوده ام. لشگر حضرت محمد(ص) را، وصفش را شنيده ايم؟ همان كه فاتح فتح المبين بود. من مال همه جبهه ها هستم؛ اما بيشتر مال همين لشگر حضرت رسولم...
«عمو حسن» ديگر تمامي ندارد. سيل است كه راه افتاده. خاطره سرريز مي كند. خاطره پشت خاطره. خودش يك كتاب است، يك استاد است، يك مؤمن واقعي است، و يك انسان حقيقي...
باز هم از عمو حسن خواهم گفت. باز هم.
¤
مي داني اين جنگ از كدام نقطه به حماسه تبديل مي شود، و از كدام لحظه به اوج يك حماسه مي رسد؟ بگذار اين را هم بگويم و تمام كنم.
حماسه از آنجا شروع شد كه به هنگام آغاز حمله عراق به خاك انقلاب، ما، روي اين خاك- و نه در آسمان- چيزي نداشتيم جز «مشت مشت» بچه هاي سرگردان عاشق مجنون صفت مؤمن بي اسلحه پابرهنه بي كوله بار...
- برادر! تو مي داني بچه هاي خيابان مولوي كجا مي جنگند؟
- نه... اما بچه هاي بي سيم نجف آباد رفته اند طرف...
- راستي شنيده اي؟ حالا ديگر بچه هاي سرچشمه و سيروس براي خودشان مسلسل دارند.
- اما بچه هاي نازي آباد، مي گويند كه با دولول شكاري ساچمه زني آمده اند و رفته اند خط مقدم...
- بين خودمان باشد. مي خواهند دو تا قايق به ما بدهند.
- شما مال كجا هستيد؟
- ما؟ ما؟ ما از بچه هاي دروازه غاريم ديگر...
بله.. بچه هاي پابرهنه انقلاب، مقابله را، با چنان حال و روزي آغاز كردند، و امروز، اينجا ايستاده اند كه تو مي بيني...
اما حماسه آنجا به اوج مي رسد كه تو مي نشيني جلوي تلويزيون، پا روي پا مي اندازي، سيگاري روشن مي كني، بادي به غبغب مي اندازي، و نگاه مي كني به هزار قايق تيزتك خروشان، كه در يك صف منظم رؤيايي به جلو مي تازند.. نگاه مي كني اما باور نمي كني. نگاه مي كني و معطل مي ماني كه پيمودن چنين راهي، در چنين سالهاي دشواري، چگونه ممكن است؛ و آيا اصولاً اين راه پيمودني بود يا هنوز هم خواب آن را مي بينيم كه جنوب وطن، با همه عظمتش در دستهاي ماست، و در تمام طول شب، اين ما نيستيم كه منور به آسمان مي فرستيم تا مبادا دو جوان دلاور، با يك قايق كوچك، به ما حمله كنند و چند اسير بگيرند و مقداري هم مهمات، بلكه اين آنها هستند، عراقي ها هستند، كه از ترس، از ترس، از ترس... و فقط از ترس، در تمام طول شب، تمامي آسمان را يكسره منور مي كنند و كل ثروت يك ملت فقير را به آسمان مي فرستند، فقط از ترس، از ترس، و از ترس...
البته آرزومندم كه ما سهمي از اين حماسه و به اوج رسيدنش طلب نكنيم و هرگز به فكر آن نيفتيم كه بگوييم: بله.. ما آنجا بوديم... ما جنگيديم... ما زخم برداشتيم... ماپشت جبهه را گرفتيم...
لااقل، در اين يك مورد بگذاريم كه حق به حقدار برسد، و اين بچه هاي پابرهنه خيابان مولوي و سرچشمه و ياخچي آباد و ته راه آهن و نازي آباد و شهرشريعتي و... باشند كه مجاز باشند چيزهايي را، به راستي، به خاطر بياورند...
در كنج اتاق مهمانخانه منزلمان، خمپاره عمل نكرده چاشني كشيده اي داريم كه در آن گلي كاشته ايم. گل، عجب پيله كرده است و ريشه. و زندگي و مرگ، عجب پيوندي خورده اند در آن گوشه، به هم.
¤ گزيده اي از گزارش سفربه جبهه در سال 1365 به همراه ابراهيم حاتمي كيا و كمال تبريزي. اين سفرنامه كوتاه در سال 66 باعنوان «با خروس خوان جنگ»، در خطه نام و ننگ منتشر شد.

 



حكايت يك ملاقات به يادماندني با مادر شهيد مهرداد سيستاني
 هشت سال با سربند يا زهرا(س) آرميده بود

محمد صرفي
پرسان پرسان كوچه را پيدا كرديم. دلم آشوب بود. هر دو ساكت بوديم. معلوم بود محمود هم حال بهتري ندارد. موضوع كوچكي نبود. داشتيم مي رفتيم مادر مهرداد را ببينيم. ساده نبود. اصلاً ساده نبود. 28 سال از رفتن مهرداد مي گذرد و 20 سال از ملاقات محمود و مهرداد. حالا محمود داشت مي رفت ديدن مادر مهرداد. خيلي سخت بود...خيلي. بگذار داستان را از مهرداد شروع كنيم.
آغاز
مهرداد از مدرسه آمد و به مادرش گفت مي خواهد برود جبهه. اسفند سال 1360 بود و مهرداد 16 ساله. مادر از او مي خواهد لااقل تا پايان امتحانات صبر كند و مهرداد علي رغم ميلش قبول مي كند. چند ماه بعد عمليات الي بيت المقدس شروع مي شود و مهرداد راهي جبهه. 21 ارديبهشت 1361 مادر و پسر وداع مي كنند. چيزي در دل مادر مي لرزد. آخرين نگاه به چهره نوراني و برافروخته پسرش به او مي گويد: مهرداد شهيد مي شود.
خرمشهر آزاد مي شود و شهداي محل يكي يكي از راه مي رسند. نامه اي هم از مهرداد مي رسد. كوتاه است اما با همه كوتاهي براي شادي دل مادر كافي است. بعد از سلام و احوال پرسي نوشته: چون صدام كليد بصره را به ما نداد، مي رويم به زور آن را بگيريم، ان شاءالله!
جنازه ناصر را هم مي آورند. ناصر قرار بود داماد خانواده شود. موقع تشييع يكي از همراهانش يك جفت كتاني پاره و چفيه اي كهنه را سر دست مي گيرد و
مي گويد: اين است
كفش هاي سرگرد امام خميني!
ناصر فرمانده گردان بلال تيپ 27 محمد رسول الله(ص) بود و خيلي ها آن روز اين را فهميدند.
نيمه خرداد بود كه خبر مفقود شدن مهرداد به مادرش رسيد و از همان روز انتظار فرج اين داستان آغاز شد. بيمارستان و پادگاني نيست كه مادر زير پا نگذارد. معراج شهدا هم نشاني از مهرداد نداشت. اميدش از تهران قطع و راهي اهواز مي شود. كانتينرها پر از پيكر شهداست. پيكرهايي پاره پاره كه نشاني ندارند و شناسايي نشده اند و مادر ميان آن دست و پاهاي قطع شده و پيكرهاي سوخته نيز مهرداد را نمي يابد و دست خالي بازمي گردد. حالا ديگر مقصد هر روز او معراج شهداست. آنقدر رفته است و آمده است كه ديگر همه را مي شناسد و در شناسايي شهدا براي خودش يك پا متخصص شده است! به مادران ديگر كمك مي كند و عكس ها را با چهره ها تطبيق مي دهد؛ چشم با چشم، ابرو با ابرو، لب با لب... چه شهدايي كه شناسايي نكرد و بر دل چه مادراني كه مرهم نگذاشت اما دريغ از چشم هاي مهرداد و مرهمي بر دل خودش. آه مهرداد...مهرداد... مهرداد... كجاي اين خاك آرميده اي؟ مادرت چشم به راه است.
اواخر مهر چند رزمنده تاييد مي كنند كه مهرداد شهيد شده است و چندي بعد برايش مجلس ختم مي گيرند. اما چه ختمي؟ مادرت اشك هايش را بر كدام خاك بريزد و كدام قبر را در آغوش بگيرد؟ جستجوي مادر براي يافتن پيكر مهرداد ادامه دارد.
مهرماه سال 63 از مدرسه تماس مي گيرند و از مادر
مي خواهند براي گرفتن پرونده اش به مدرسه بيايد. چشم مادر كه به حياط مدرسه مي افتد، حالش دگرگون مي شود. پاهايش سست مي شود و بغضي سخت گلويش را مي گيرد. پرونده را مي گيرد. بغضش در خيابان
مي تركد و باران پاييزي...
حالا ديگر هر سال 4 خرداد براي مهرداد مجلس يادبود مي گيرند و هر دفعه هم پروانه اي به مجلس مي آيد و تا آخر مراسم هست. بالاخره جنگ هم تمام مي شود و آزادگان هم مي آيند اما از پسر خبري نيست.
9 مهرماه سال 69 ساعت هشت صبح زنگ در خانه را
مي زنند. مادر در را باز
مي كند. رزمنده اي پشت در است و سراغ پدر مهرداد را مي گيرد. مي گويد؛ مهرداد...
بگذار چند روز عقب برگرديم و با محمود برويم شلمچه.
شلمچه؛
سر بند يا زهرا(س)
قطعنامه كه پذيرفته شد و جنگ خوابيد، شلمچه در سكوت فرو رفت. سينه اش پر از حرف بود و آغوشش مملو از ياراني كه قصد نداشتند سر از خاكش بردارند و خوش آرميده بودند. محمود ماجرا را اين طور مي گويد:
مي دانستم اينجا تعدادي از شهداي عمليات الي
بيت المقدس مانده اند. يكي از آنها شهيد غياثوند بود. انگار مرا صدا مي زد. منطقه آلوده بود و پر از مين. مسئولين دائم تذكر و هشدار مي دادند اما مگر مي شد از جستجو دست برداشت؟
يك روز با يكي از بچه ها(خودسياني) كه تخريب چي لشگر امام حسين(ع) بود با موتور رفتيم كنار نهر خيّن. حاشيه نهر پر از سيم خاردار و مين بود. پل كويتي ها را كه رد كرديم، چشممان خورد به يك معبر. مين ها را خنثي مي كرديم و جلو مي رفتيم. رفتيم جلوتر... باورمان نمي شدو انگار شب عمليات بود و دوباره خط را شكسته بوديم. گريه مي كرديم. آرام خوابيده بود توي همان لباس بسيجي. پيشاني بند يا زهرا هنوز روي سرش بود. تير خورده بود وسط پيشاني بند و جمجمه كوچكش را سوراخ كرده بود. نيمي از پيكرش زير خاك بود و نيمي از آن بيرون. توي جيبش يك كارت شناسايي بود، كمي پول و يك تكه كاغذ كه رويش نوشته بود: اگر شهيد شدم با اين شماره تماس بگيريد و به خانواده ام خبر بدهيد.
آري... آن پيكر كه هشت سال و نيم كنار نهر خيّن آرميده بود، مهرداد سيستاني بود، اولين شهيدي كه بعد از جنگ در شلمچه پيدا شد.
28 سال بعد
حالا محمود رفته بود ديدن مادر مهرداد و من را هم با خود برده بود. اولين سوال مادر مهرداد اين بود؛ چطور پسرم را پيدا كرديد؟
محمود سرش را پايين انداخته بود و به زمين نگاه مي كرد. سكوت بود و سكوت... خدا مي داند در دلش چه مي گذشت. دقايقي در سكوت سپري شد تا محمود توانست شروع كند و حرف بزند. گفت از كوچكي پيكر فهميديم سنش كم است. به پيشاني بند كه مي رسد، مادر مهرداد مي گويد وقتي جنازه اش آمد 30 تومان پول بود، يك فتوكپي شناسنامه و يك لنگه جوراب. پيشاني بند نبود.محمود مي گويد؛ هنوز پيش من است و به كسي هم نمي دهم! و ادامه مي دهد؛ يادم است شماره تلفن چوپاني نامي بود و من هم سريع تماس گرفتم اما گفتند اشتباه است.
مادر مهرداد آهي مي كشد و مي گويد: آن شماره بقالي سر كوچه ما بود. هر وقت بچه ها از جبهه زنگ مي زدند، مي آمد و من را صدا مي كرد و مي رفتم حرف مي زدم. بله درست است. خط تلفن را فروخته بودند.
وقتي محمود آرام آرام از يافتن مهرداد مي گويد، مادرش سكوت كرده و فقط گوش مي كند.
نمي دانم در دلش چه
مي گذرد. به صبر و مقاومتش غبطه مي خورم. مادر كه ديگر گرد پيري بر چهره اش نشسته، از مهرداد مي گويد، از آن همه سرگرداني براي يافتن خبري از او و جستن اثري از پيكرش. آنقدر روزها را شمرده است كه حساب تك تك آنها را دارد. هشت سال و چهار ماه و 16 روز طول كشيد تا مادر يك بار ديگر پسرش را ديد. حالا هر وقت دلش بگيرد مي داند بايد كجا برود؛ قطعه 26 رديف 84 شماره 35.
داستان يافتن مهرداد هم جالب است. محمود نجيمي خاطراتش را براي چاپ به دفتر ادبيات پايداري سوره مهر مي سپرد.
آقاي سرهنگي بعد از خواندن خاطراتش مي گويد؛ من مادر شهيد مهرداد سيستاني را مي شناسم. خاطراتش را خودمان منتشر كرديم و اينگونه محمود و مادر مهرداد بعد از بيست سال يكديگر را مي بينند.اشرف السادات مساوات -مادر مهرداد- خاطرات روزانه اش را از فراق مهرداد تا يافتنش يادداشت كرده و حاصل آن همه پريشاني در كتاب «كنار رود خيّن» جمع شده است. به هر كداممان يك كتاب مي دهد و محمود براي اولين بار عكس مهرداد را مي بيند. نگاهي به عكس مي اندازم. محمود هم وقتي رفت جنگ 14-13 سال بيشتر نداشت.
عكس هايش را ديده ام. چقدر شبيه مهرداد است.

 



حادثه دزلي

من فراموش نمي كنم در سال 59 در اين شهر مريوان، با جمع مردم صميمي اينجا مواجه شدم و به يك واحد آموزش و پرورش - فكر مي كنم يك دبستان بود - رفتيم و با نوجوانان آنجا حرف زديم. آن نوجوانان امروز يقيناً مردان ميانسالي هستند.
از اينجا با بعضي از افراد خود مريوان به مناطق دزلي و دركي - اگر درست يادم مانده باشد - رفتيم؛ مناطق بسيار حساس، بسيار مهم؛ از لحاظ طبيعت، بسيار زيبا؛ از لحاظ مردم، بسيار خونگرم؛ اما متأسفانه بر اثر جفاي دشمنان ملت ايران و دشمنان انقلاب اسلامي، همين مردم خوب، همين منطقه خوب، همين كوه هاي سر به فلك كشيده وسرسبز، همين دشتهاي خرم تبديل شده بود به جهنم درگيري ها و دشمن توانسته بود از برخي مزدوران خود سوءاستفاده كند و آنها را وسيله اي قرار دهد براي كوبيدن مردم و به طور بالواسطه و غيرمستقيم، كوبيدن نظام اسلامي و تحقير ملت ايران.
من فراموش نمي كنم در دزلي مردم با چهره باز از ما استقبال كردند. از دزلي با برادرها خارج شديم برويم و سمت ارتفاعات مشرف بر سرزمينهاي عراق - ارتفاعات «تته» - كه مزدوران بدخواه حقيري در بين آن مردم نفوذ كرده بودند و حضور هيئت ما را به دشمن اطلاع دادند و دشمن هواپيماهايش را فرستاد.
ما در بين راه كه طرف ارتفاعات مي رفتيم، ديديم هواپيماي دشمن عبور كرد؛ فهميديم حادثه اي براي دزلي پيش خواهند آورد. برگشتيم ديديم متأسفانه مردم غيرنظامي، مردم كوچه و بازار را بمباران كردند؛ عده اي را زخمي كردند، عده اي را به قتل رساندند. و ما جنازه شهداو بعضي از مجروحين را برداشتيم، آمديم مريوان. اين خاطرات عبرت آموز است. آن روز همين نظامهاي جهاني مدعي حقوق بشر از همين صدام حسين دفاع مي كردند؛ از همين حركات وحشيانه دفاع مي كردند. نسل جوان امروز در كشور ما مي داند و بداند، آزمايشگاه دروغ و فريب، آزمايشگاه خطاهاي بزرگ و جبران ناپذير دستگاه هاي مدعي حقوق بشر، همين كشور عزيز ما و همين مرزهاي غربي اين كشور از جمله منطقه كردستان بوده است.
بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار مردم مريوان 26/2/1388

 



داستان آب خوردن حاج همت با پوتين بسيجي ها

در وصف فرمانده لشكري كه در پوتين بسيجي هاي تحت امر خود آب مي خورد چه مي توان گفت؟ سرداري كه روزگاري درسپاه11 قدر بيش از ده هزار نيروي بسيجي و پاسدار تحت امر او بودند.
محو سخنان حاج همت بودم كه در صبحگاه لشكر باشور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط طنين صداي حاج همت بود وصلوات گاه به گاه بچه ها. تو همين اوضاع پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشكر بود كه داشت با يكي از دوستانش صحبت مي كرد.
فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر مي داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده گوش كند، توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشكرش نمي ترسد. خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد و همهمه اي اطراف آنها ايجاد شد.
سر و صدا كه بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد: برادر! اون جا چه خبره؟ يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم.»
كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت: حاجي سري تكان داد و رو به جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت: «آن برادري كه باهاش برخورد شد بياد جلو.»
سكوتي سنگين همه ميدان صبحگاه را فراگرفت و لحظاتي بعد بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن.
حاجي صدايش را بلندتركرد: «بدو برادر! بجنب»
بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد، حاجي محكم گفت: بشمار سه پوتين هات را دربيار» و بعد شروع كرد به شمردن.
بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.
حاجي كمي تن صدايش را بلندتر كرد و گفت: «بجنب برادر! پوتين هات»
بسيجي خيلي آرام به بازكردن بند پوتين هايش (مشغول شد)، همه شاهد صحنه بودند. بسيجي پوتين پاي راستش را كه از پا بيرون كشيد، حاجي خم شد و دستش را دراز كرد و گفت: «بده به من برادر!» بسيجي يكه اي خورد و بي اختيار پوتين را به دست حاجي سپرد. حاجي لنگه پوتين را روي تريبون گذاشت و دست به كمرش برد و قمقمه اش را درآورد در آن را باز كرد و آب آن را درون پوتين خالي كرد. همه هاج و واج مانده بودند كه اين ديگر چه جور تنبيهي است؟
حاجي انگار كه حواسش به هيچ كجا نباشد، مشغول كار خودش بود و يكدفعه پوتين را بلند كرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشيد و آن را دراز كرد به طرف بسيجي و خيلي آرام گفت: «برو سر جايت برادر!» بسيجي كه مثل آدم آهني سرجايش خشكش زده بود پوتين را گرفت و حاجي هم بلند شد و طوري كه همه بشنوند گفت: «ابراهيم همت! خاك پاي همه شما بسيجي هاست. ابراهيم همت توي پوتين هاي شما بسيجي ها آب مي خوره.»
جوان بسيجي يكدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فرياد زد: «براي سلامتي فرمانده لشكر حق صلوات.» و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند.

 



مادر، عكسهاي سه فرزند شهيدش را بر سردر خانه نصب كرده است.

از نگاه او عكس فرزندانش زينت بخش كوچه و روحشان مراقب خانه و مادر است. سيفالله، محمد و احمد اختياري سه شهيد جنگ تحميلي از محله خاوران هستند.تهران، خيابان خاوران / اسفند 1387
سفر كرده ام تا بجويم سرت را
و شايد در اين خاك ها پيكرت را
من اينجايم اي آشناي برادر
همان جا كه دادي به من دفترت را
همان جاكه با اشك و اندوه خواندي
برايم غزلواره آخرت را
كجايي كه چندي است نشنيده ام من
دعاهاي پرسوز و دردآورت را
همين تپه را بايد آيا بكاوم
كه پيدا كنم نيمه ديگرم را
تفنگت، پلاكت همين جاست اما
نديديم تسبيح و انگشترت را
تو را زنده زنده مگر دفن كردند
كه بستند دستان و پا و سرت را
پس از اين من اي كاش هرگز نبينم
نگاه به درمانده مادرت را
مصطفي جوادي مقدم

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14