(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 14 مهر 1389- شماره 19757

به ياد استاد فقيد ميرعلي تبريزي نستعليق، نگاره اي از بهشت
نقد و تحليل كتاب« راز شهرت صادق هدايت» از محمد رضا
سرشار تلاش براي رسيدن به عصر يخبندان
خدايا من ...
بي هم شدگان
گاراژ



به ياد استاد فقيد ميرعلي تبريزي نستعليق، نگاره اي از بهشت

محمدمهدي شهبازي
خط نستعليق يكي از زيباترين و دلنوازترين شيوه هاي نگارش خط در خوشنويسي اسلامي و ايراني است. خطي كه به تنهايي بيان كننده احساسات، عواطف دروني، طبع و سليقه زيبائي شناسي هنرمند است.
استادان خوشنويس ايراني همواره سرآمد هنرمندان و نگارگران بوده اند. آنان كه با مشاطه گري در هر دوره از زمان به گونه اي برزيبائي اين هنر بي بديل افزودند و با دستان هنرمند خود عروس زيباي هنر جهاني را به خضاب ناب ايراني آراسته اند. «استاد ميرعلي تبريزي» را واضع خط نستعليق معرفي مي كنند، اما به نظر مي رسد كه خط نستعليق پيش از او نيز جود داشته و استاد ميرعلي تبريزي در سده نهم هجري هم زمان با سلطنت تيمور گوركاني براي اولين بار خط نستعليق را تحت قاعده و قوانين خوشنويسي درآورده است و به حدي رسانده كه به صورت خطي مستقل و قابل رقابت با خطوط ششگانه درآيد، در رساله هاي قديمي خوشنويسي داستاني نقل شده كه ميرعلي شبي در خواب، پرواز غازهاي وحشي را ديد و حركات سيال نستعليق را از حركات نرم بدن اين پرندگان هنگام پرواز الهام گرفت.
خطوط ششگانه يا خطوط اصول، شش خط اصلي در خوشنويسي اسلامي هستند كه در تمامي كشورهاي اسلامي از جمله ايران رواج داشته اند و هنوز هم اغلب آن ها مورد استفاده خوشنويسان هستند. هر يك از اين خطوط يا قلم ها داراي قواعد و نظم معيني مي باشند. ابداع اين خطوط را به ابوعلي محمدبن علي بن حسين (حسن) بن عبدالله بغدادي معروف به ابن مقله وزير نسبت داده اند كه اين خطوط ششگانه عبارتند از: محقق، ريحان، ثلث، نسخ، رقاع و توقيع.
ذهن هنرمند استاد تبريزي همواره در حال تلاش و تكاپو براي يافتن خطي بود كه روحي تازه به هنر ايران ببخشد كه پس از سالها تلاش و كوشش با تركيب شيوه نگارش نسخ وتعليق به تركيبي زيباو چشم نواز از هنر دست يافت به نام نسختعليق كه بعدها به جهت رواني تلفظ به نستعليق امروزي تبديل شد.
سالها بعد «سلطان علي مشهدي» ملقب به «سلطان الخطاطين» در مقام تمجيد از استاد ميرعلي گفت:
نسخ و تعليق گر خفي و جلي است
واضع اصل خواجه ميرعلي است
تا كه بوده است عالم و آدم
هرگز اين خط نبوده در عالم
وضع فرمود او ز ذهن دقيق
از خط نسخ وز خط تعليق
ني كلكش از آن شكر ريز است
كه اصلش از خاك پاك تبريز است
فرزند برومند استاد تبريزي به نام «عبدالله» ايرادات خط پدر را برطرف كرده و خط نستعليق را به اوج مي رساند و پس از پدر نيز با پرورش شاگرداني كه از سرشناس ترين خوشنويسان ايرانند عروس خط ايران را جاودانه مي كند شاگرداني چون:
«ميرزا جعفر تبريزي»، «اظهر تبريزي»، «سلطان علي مشهدي»، «ميرعلي هروي» و... در سده هاي آغازين پيدايش خط نستعليق، دو سبك متفات از آن در نقاط مختلف ايران ظاهر شد؛ يكي شيوه «جعفر تبريزي» و ديگري شيوه «اظهر تبريزي» بود كه بعدها «سلطانعلي مشهدي» آن را كامل تر كرد و در ناحيه خراسان و اطراف آن متداول ساخت.
براي مدت يك قرن و نيز شايد بتوان «ميرعلي هروي» را يكي از بي بديل ترين نگارندگان خط نستعليق دانست اما در نيمه قرن 10 هجري شخصي به نام «عمادالحسني قزويني» نستعليق را به اوج زيبايي و ظرافت رساند، استاد ميرعماد با ايجاد سبك و مكتب جديدي از نستعليق شاگردان بسياري را مجذوب خويش كرد تا آنجا كه پس از 400 سال از ظهور اين شيوه همچنان چون ستاره اي در آسمان هنر مي درخشد.
پس از قتل ميرعماد به فرمان شاه عباس صفوي بسياري از خوشنويسان از دربار صفوي به دربار گوركانيان هند يا عثماني رفتند و خط نستعليق را در آن سرزمين ها رواج دادند تا آنجا كه اين خط به محبوبيتي چشمگير در دربار آنان دست يافت. در اواخر دوره صفوي با شكستن حروف و تندنويسي خط نستعليق شيوه اي معروف به شكسته در ايران رايج شد كه خود خطي مستقل است و سومين خط ايراني به حساب مي آيد.
پس از ظهور سلسله قاجاريه خط نستعليق اين بار قدرتمندتر از گذشته بر آسمان هنر ايران درخشيد آثاري ماندگار در اين عرصه به وجود آمد و هنرمندان بزرگي ظهور كردند. استاداني كه سينه به سينه و نسل به نسل با قلم خويش يادگاري مي نگاشتند بر آسمان هنر اين سرزمين تا ياد استاد ميرعلي تبريزي و نسلهاي پس از او ستاره اي باشد بر بلنداي اين سرزمين هميشه سربلند.

 



نقد و تحليل كتاب« راز شهرت صادق هدايت» از محمد رضا
سرشار تلاش براي رسيدن به عصر يخبندان

فرخنده حق شنو
مقدمه :
محمد رضا سر شار ، - رضا رهگذر- متولد سال 1332 استان فارس ؛ شهر كازرون است. فعاليت ادبي او به آخرين سال هاي قبل از انقلاب مي رسد . مجموعه آثار تأليفي اوبر اساس آخرين متن نشريه كانون انديشه جوان - چكامه - به 90 عنوان كتاب مي رسد كه اين كتاب ها در زمينه هاي داستان كودك و نوجوان ، داستان بزرگسال ، نقد، پژوهش و مباحث نظري ادبي ، ويرايش وگرد آوري و...است . او داراي 150 مقاله درحوزه موضوعات ادبي مي باشد كه در نشريات به چاپ رسيده است . همچنين داراي سابقه گويندگي قصه ظهر جمعه راديو- به مدت 24 سال - نيز مي باشد . برخي ديگر از فعاليت هاي ادبي او، داوري كتاب سال ، و عضويت در هيئت نظارت بر كتاب هاي كودك و نوجوان ، مديريت گروه علمي ادبيات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي ، سه دوره رياست هيئت مديره انجمن قلم ايران، سر پرستي واحد ادبيات حوزه هنري ،سردبيري نشريات ادبي و... است .
چكيده:
كتاب راز شهرت صادق هدايت يكي از آثار محمد رضا سرشار است كه چاپ اول آن در سال 85 در 3300 نسخه توسط كانون انديشه جوان منتشر شد وتا كنون چهار نوبت چاپ را از سر گذرانده است. راز شهرت صادق هدايت 199 صفحه، 14 فصل و پنجاه و سه متن در باره هدايت دارد كه شامل دوران هاي سه گانه انديشه او ، علل و موجبات توجه ويژه غربيان به او، ونيست انگاري و...گرد آوري و تنظيم شده است. اكثر موضوع هاي اين كتاب به استناد دوستان ؛ دوستداران و آشنايان هدايت است كه در دهه هاي اخير چاپ و منتشر شده اند . تهيه اين تعداد سند و منبع براي استناد در يك كتاب براي هر نويسنده اي كاري وقت گير و پر زحمت و قابل تأمل است . اين منابع آثار مربوط به دهه30 تا80 را در بر مي گيرد و نويسنده از آن ها به عنوان شاهد هاي مدعاي خود بهره مي گيرد . نكته مهم در باب اين كتاب اين است كه بايد ديد آيا اين كتاب باعنوان خود- راز شهرت صادق هدايت - كه موجب بر انگيخته شدن سوال براي بعضي شده بود، توانسته است اين راز را آشكار كند ؟ و آيا مي تواند پاسخگوي سوالاتي در زمينه اينكه علت پرداختن به موضوع هدايت و نقد آثار او از طرف اين نويسنده چيست باشد ؟
نقد و تحليل :
امروزه هدايت نويسي بيش از هميشه رواج پيدا كرده است .در انجمن ها و محافل و جلسات ادبي سعي بر شناساندن نكات مورد نظر هدايت مي شود . وارثان هدايت بعد از اين همه سال ، چه در سرزمين خودمان و چه در سرزمين هاي بيگانه چون مدافعان و دايه هاي دلسوز تر از مادر ،جوانان را به ادبيات اوسوق مي دهند . در مجموعه داستان ها و رمان ها اشاره و حتي توجه بسياري به
شخصيت هاي آثار او به خصوص بوف كور، به وفور ديده مي شود. در واقع
بكار گيري ديگرباره شخصيت هاي او، مرسوم - مد - شده است . زن اثيري ، پيرمرد خنزري پنزري معروف ترين چهره سال و دهه شده اند. تصوير چهره ي زن لكاته ، عشق را كه كمرنگ شده بود كمرنگ تر مي كند. و آن نايافتني حضرت حافظ و مولانا كه مي توانست بهترين سوژه داستان شرقي باشد، با نزول و حتي هبوط ، راه به جايي مي برد كه خنزري پنزري تر شود .شيرين ؛ ليلي ؛ و ويسهاي قصه هاي شرقي و شاخه نبات ها با كرشمه زن لكاته بوف كور رنگ مي بازند و گم مي شوند . و صد افسوس كه پيرمغان ؛ پير ميكده ؛ رند وپير پيمانه كش كه اديب عشق بودند و خضر پي خجسته؛ و در وجود همان نايافتني ها ظهور پيدا مي كردند و حضوري هميشگي در قلب و جان ايراني داشتند كه حتي به قبل از عاشقانه هاي حافظ ، و غزل هاي سنايي وعرفان عطار ، مي رسيدند و از آن هم عقب تر مي رفتند ، با تلنگر پدر پير وكالسكه چي و باز هم خنزي پنزري ها، تارو مار مي شوند و در كنار گوشه هاي ادبيات، در موجي مه آلود وسرد، از فضاي نا مأنوس و غير شرقي ،به وهمي شك آلود و نيست انگارانه آلوده مي شوند و به سوي يخبندان تاريخ خيز بر مي دارند، آن چنان كه باري ديگر به عصر يخبندان برسند . و ديگر بار بلبل ها به بوف كور تبديل شوند و مي ناب به شراب زهر آلود و... شايد با تعمق بيشتر دراين باب به اين شعر برسيم : ( كه چرا غافل از احوال خويشتنيم و به كجا مي روم ) پس اصالت ادبي ما كه دنيا را فريفته خود كرده بود ،كجا رفت و به كجامي رود؟
كتاب راز شهرت صادق هدايت دربخش هاي واپسين خود و همچنين در صفحه 153 با عنوان عوامل بيروني و دروني شهرت صادق هدايت به معرفي عواملي كه موجبات مشهور شدن هدايت را ساختند ، پرداخته است . به عنوان مثال يكي از منابعي را كه معرفي كرده است بي بي سي ( انگليس ) است .كتاب درپي جواب به اين سئوال و ده ها سئوال ديگر ، به رويكرد هايي چند مي پردازد كه سبب ساز شهرت هدايت شده است . نويسنده در اين كتاب توانسته گرايشهاي و نقاط ضعف هدايت را معرفي كند . و توجه ويژه اي به دوران هاي سه گانه انديشه اوكه دوستانش به آن قائل بوده اند، دارد . و آن ها را چنين برشمارد: 1- دوران گرايش به ايران باستان و مظاهر آن مثل زرتشتيگري ودشمني با اعراب - مسلمان ها - و حمله به آن ها ،
2- انترناسيوناليسم و گرايش به سرزمين غرب و به تحقير گرفتن فرهنگ خودي 3- نيست انگاري ( نهيليسم ) .
پرداختن به اين سه انديشه در كتاب كه يك بخش را به خود اختصاص داده است حدود هفتادو اندي از صفحات كتاب را در بر گرفته است كه با آوردن مدارك و مستنداتي بسيار به آن استحكام بخشيده است . نويسنده همچنين در اين بخش و بخش هاي ديگر كتاب ازكتاب ها سخنراني ها، متون ، اقوال ، نظريه ها ي اشخاص بسياري استفاده كرده است كه از بين آن ها مي توان به
م- فرزانه ، احمد فرديد، پرويز ناتل خانلري ، و... اشاره كرد . او دلائل بزرگ وكوچك نمايي بعضي از كتاب ها در كشور ما را جنبه هاي اقتصادي ، نژادي و مليت گرايي و در كشور هاي ديگر جنبه هاي سياسي ، اعتقادي و ضد فرهنگي ، دانسته و اين درشت نمايي و كوچك نمايي ها را بيشتر درجهت تحقق اهدافي خاص مي شمارد كه سبب مي شود به اثري بها ببخشند و اثري ديگر را ناديده بگيرند .و اين اهداف را بر گرفته ازخط مشي فكري فرهنگ غرب به خصوص استعمار نو و استكبار مي داند كه اگر نويسندگان به آن ها راغب و وابسته باشند، و به استقبال بنيان هاي فرهنگي آن ها رفته وآن را به عنوان الگو به كشور خود هدايت كنند و اساس فرهنگ خود را نا ديده بگيرند، مورد توجه آن ها قرار مي گيرند .
بايد توجه داشت اين موضوع نه تنها مورد نظر نويسنده ، بلكه مورد نظر آراء بسياري از مردم ما و حتي كشور هاي ديگر نيز مي باشد. چنانكه در انتخاب جوائز نوبل نيزكه بزرگترين جايزه دنيا شناخته مي شود، اين تفكر- عليرغم تفكر بنيانگذار آن - اعمال مي شود .
يكي از مواردي را كه نويسنده در به شهرت رسيدن هدايت به آن اشاره دارد و آن را جزء عوامل بيروني مي داند ، ابتدا مرگ ، و سپس نوع مرگ او است . و در اين زمينه مي گويد كه بسياري از نويسندگان بعد از مرگشان به شهرت رسيده وكتابشان چاپ شد ه است . او معتقد است اگر اين مرگ ها نا بهنگام و غير قابل انتظار باشند ، مي توانند باعث شهرت نويسنده شوند و براي مثال به مرگ صمد بهرنگي و دكتر علي شريعتي و... اشاره كرده است . نويسنده در باب شهرت هدايت با اشاره به آندره برتون - بنيان گذاران مكتب سو رئال - كه نفوذ مكتب خود را در ايران براي خود تبليغي مهم مي ديد ، اظهار مي دارد كه او با نوشتن يادداشتي در يكي از نشريات پاريس به تعريف و معرفي از هدايت پرداخت . واينكه بعد از مرگ هدايت بود كه ترجمه روژه لسكو را كه از
بوف كور كرده بود و كسي چاپ آن را نپذيرفته بود توسط آندره برتون كه با ناشر سو رئاليست ها آشنا بود به زير چاپ رفت . بعد از مرگ هدايت در كشور خودمان نيز فيلم هاي از آثار او ساخته و پرداخته شد كه به عنوان نمونه
مي توان از فيلم سينمايي عروسك پشت پرده ، داش آكل و محلل نام برد . چند داستان كوتاه ديگر از او اقتباس سينمايي شدند.
صادق هدايت همان گونه كه مي دانيم يكي از نويسنده هاي مربوط به دهه هاي اول قرن حاضر - شمسي - است . او همراه با بعضي از نويسندگان هم عصر خود « چوبك ، بزرگ علوي ، جمالزاده و...» نوعي ادبيات را به خوانندگان معرفي كردند كه قبل از آنان كمتر به آن پرداخته شده بود . هدايت با آثار خود و همچنين ترجمه آثار غربي ، به اين تفكر پا زد. اين تفكركه از نمونه هاي بارز آن توجه به ويژگي هاي منفي گرايانه غرب ، نيست انگاري (نهيليسم )، نفرت از اوضاع و احوال ايران ، بي توجهي به بعضي اعتقادات ، فرهنگ ها و خرده فرهنگ هاي مردم اين مرز و بوم ، و يا تحقير و تمسخر بسياري ازرسم ها و سنتها و باورها ي ايراني و توجه به عناصر زندگي غربيان بود، سبب شدكه اواز اقبال خوبي در كشورهاي بيگانه برخوردار شود . با اندك تأمل برآثار متقدمين ايراني چه شاعر و چه نويسنده ، نهايت تفاوت را در تبديل عناصر ادبي مان با اين ادبيات در خواهيم يافت . و آن جاست كه از خود سئوال مي كنيم چرا ؟آيا اين آثار مي تواند معناي يك اثر هنرمندانه ايراني را افاده كند ؟ و بسيار عجيب است كه ما قبول كنيم در اين اثر مي توانيم به عناصر فرهنگي خودمان كه بر گرفته از انديشه خودمان باشد دست يابيم . به نظر نمي رسد يك بيگانه بتواند اين آثار را با بقيه آثار ما تطبيق دهد. در واقع بايد آن را براي يك بار ديگربرايش ترجمه كرد و توضيح داد .و البته اين مترجم بايد نقد جامعه شناختانه هم بداند .
اين جريان در روند خود ادامه يافته و تكثير مي شود چنانكه مي بينيم درست زماني كه يك فيلم و يا كتابي در ايران ظهور مي كند كه تمدن و حكومت و يا جامعه را به چالش بكشد، مورد توجه قرار مي گيرد. وحتي درجشنواره ها و همايش ها مورد استقبال قرار گرفته و از آن ها تقدير به عمل مي آيد و از سوي بيگانه براي ترجمه و تقدير برگزيده مي شودو به شهرت مي رسد .
مطلب مهمي را كه بايد در نظر داشت اين است كه درست است كه نويسنده مي تواند در داستانش توجه به پوچ گرايي و هيچ انگاري داشته باشد ، مي تواند ماليخوليايي بنويسد ،مي تواند داستاني با ژانر وحشت و يا فانتزي و يا نمادين و تمثيلي بنويسد، مي تواند سفيد نويسي كند و بينامتني را مورد هدف خود قرار دهد . مي تواند حرمت قلم را حفظ نكند و هرچه مي خواهد هتاكي كند ، اما اين را نيزمي داند براي كداميك يك از عناصر مهم - عناصر اربعه - قلم مي زند.و براي بدست آوردن كدام گنج گوهرهايش را مي فروشد و خرج مي كند. اين عناصر به تأويلي از طرف آبرامز نويسنده آمريكايي نيز با چهار عنصر مخاطب نويسنده ، جهان ، و اثر ادبي معرفي مي شوند كه نويسنده يا منتقد مي تواند به يكي از اين عناصر اصالت ببخشد و همه تلاش خود را ، براي ارضاي خاطر آن به كار بندد .اما بايد توجه داشت اصالت بخشيدن به هر كدام از اين عناصر چه عواقب و عوارضي در پي خواهد داشت بنابراين نويسنده همان لحظه كه
مي نويسد ، مي داند كه كدام عنصررا مورد توجه خود دارد. آيا مي خواهد مخاطب خود را راضي نگاه دارد و يا صرفاً براي ارضاي خاطر خودش است كه مي نويسد .ويا امور جامعه را مورد نظر دارد.و يا به اثر مثلاً به شيوه هنر براي هنر، نظر دارد . توجه نويسنده اي چون هدايت بر اصالت بخشيدن به يكي از اين عناصر از همين نوع است. بي شك عنصر جهان مورد نظر نويسنده نيست كه آن را اين گونه- با زبان خاص خود - به چالش مي كشد وسرزمينش را با آن همه سابقه ي ديرينه تحقير مي كند. ومردمش را به استهزاء مي گيرد. در واقع درفضاي گوتيك بوف كور، هر يك از شخصيت ها در دو يا سه دنياي متفاوت ،تكرار مي شوند. يعني اگر دريك دنيا به صورتي واقعي حاضر مي شوند در دنيايي ديگر به صورتي پيچيده و نا آشكار،كه در نوع (ژانر) فانتزي و يا سور رئال و يا وهم و خيال مي گنجند. زن بخش اول داستان كه اثيري است ، بايد به زمين تعلق نداشته باشد و آسماني باشد . يعني نبايد نياز به خواب و خوراك و رابطه جنسي داشته باشد . اما درتضاد (پارادوكس) هدايت او از اين قاعده مستثني مي شود و تبديل به زن بدكاره اي مي شود كه با همه ارتباط دارد جز با همسر خود . اين زن به هيچ رو نمي تواند زن اسطوره اي ايران باستان باشد ، چنانكه به قول بعضي از راويان هدايت اين گونه تفسير مي شود . شايد اين نظر به بعضي از موارد تناسخ اشاره دارد كه مثلاً زن اثيري مرده ي يك زني است كه روح او همچنان در تناسخ هاي خود مي آيد و مي رود كه خود راوي باز در تناقضي ديگر در آرزوي مرگ نيروانا و مرگ بدون تولد به آن پاسخ داده است .
بايد در نظر داشت اشراف هدايت به اموري از قبيل انديشه بودايي ، احضار ارواح ، تناسخ ، توجه به نظريات فرويد به خصوص نظرش در باب مسائل جنسي و انعكاس آن ها در داستان هايش بدعتي به وجود آورد كه نويسندگان هم عصر اوو بعد از او و حتي در حد وسيع تر نويسندگان امروز از آن بي بهره نماندند و اين نيز همان اصالت بخشيدن به يكي از عوامل چهارگانه اي است كه به اصول مورد نظر هدايت اصالت مي بخشد و او به راحتي از اصل اساسي مي گذرد .نكته ديگر نگاه اشخاص داستان ها به زندگي است نگاه بد بينانه ، يأس انگاري و پوچ انگاري و نيست انگاري (نهيليسم ) و تباهي و مرگ . مضاف بر آنكه ادبيات ديگري نيز چاشني آثار هدايت است كه مي توان از آن به عنوان ادبيات فرودستان يا پوپوليسم ياد كرد ، ادبياتي كه به زندگي مردم طبقات زير متوسط ، پايين و فرودست جامعه نظر دارد كه هدايت آن را با زبان داستاني سخيف ، و مكتب اين نوع ادبيات -واقع گرايانه يا ناتوراليست - به نمايش مي گذارد. چنانكه در علويه خانم ، بوف كور ، وغ وغ ساهاب و... شاهد آن هستيم. همچنين توجه به ادبيات اروتيك وادبيات پليد شهري نيز از چاشني هاي ديگر ي است كه در آثار اوبه چشم مي خورد . با توجه به مواردي كه ذكر شد، اين سوال پيش مي آيد پس چگونه است كه اين آثار اقبالي اين چنيني يافته اند؟ آيا نثر خوب ويا ساختار درست و يا مضمون و درونمايه هاي قوي و... دارند ؟ دلائلي را كه استاد محمد رضا سرشار دركتاب ، ارائه مي دارد ، پاسخ هايي است در ارتباط با همين موارد . و اگر به نظر خود به تنهايي اكتفا نمي كند و به گرد آوري اين همه سندو مدرك براي حصول به دريافتي واقعي است ، در پي مستند كردن به اين گونه سوالات است. لاجرم پوشيدن كفشي آهني و تلاشي مستمركه نويسنده به آن ها اهتمام ورزيده است نيزاز جمله همين موارد است كه انصافاً نمي توان از آن قدرداني نكرد . گرچه زاويه ديد و نگاه نويسنده مخصوص به خود او است همانگونه كه نگارنده مقاله از منظر خود به موضوع نگاه كرده است و در واقع فقط نگاه كرده است و هنوز نديده است. .

 



خدايا من ...

خدايا من همان مرغ اسيرم
كه از دام تو آسان پر نگيرم

نه صيدم كردهاي با آب ودانه
كه با آن سر كنم با آن بميرم

مرا جاني به جانت متصل هست
از آن جان تا ابد منت پذيرم

زمهرت آن چنان سيراب گشتم
كزين قائم به آب ودانه سيرم

مرا رغبت نيايد خدمت تن
وليكن كردهاي زان ناگزيرم

كنون اين ناگزيري را دوا كن
كه گوش عرش كر شد از نفيرم

شهي چون مرتضي را بنده بودم
نشايد خدمت مير و وزيرم
...
خدايا گرچه من لايق نبودم
ز اسرار جهان كردي خبيرم

هم از نورت به قلب « من يشا »است
كه با اين ديده ي اعمي بصيرم

اگر چه اقرب از «حبل الوريدي »
وليكن درد هجرت كرد پيرم
....
مبين اي جاهل اندام حقيرم
كه در ظل هوالاكبر كبيرم

مگو هرگز فقير و مستمندم
كه شهر شعر وحكمت را اميرم

مخوان افتاده و بي پا و دستم
كه خود افتادگان را دستگيرم

قدم گر چون كمان شد نيست باكي
كز آرش پيشتر رفته ست تيرم

 



بي هم شدگان

علير ضا بديع
در فصل دلشدگي زردها به هم
زل مي زنيم مثل هماوردها به هم

آيينه ها مكدر از آيينه ها...كه چيست
جز آه گرم ،هديه ي دلسردها به هم ؟

در پيشگاه لطف تو شمشير مي زنند
مردان شهر با هم و نامردها به هم

دستان تو رسيده به هم دور گردنم
آن سان كه مي رسند جهانگردها به هم

ما از مقام درد كشان پا نمي كشيم
گر سر بر آورد همه ي درد ها به هم

 



گاراژ

«ببخشين... شما آدرس رو عوضي نيومدين؟... با شما هستم!... اين جا كه فقط يه بيابونه. آقاي راننده... هي... نگهدار...!
انگار او كر بود؛ نمي شنيد. رويش را برگرداند و توجه اي به آن مرد كه رنگش از عصبانيت قرمز شده بود و گره پاپيونش كج بود نكرد. نگاهش را از او گرفت؛ و چشم به جاده دوخت. او بايد امشب در يك اجلاس در سازمان ملل شركت كند. دعوتي كه سه سال متوالي هر ماه از او به عمل مي آمد و هيچ وقت عملي نمي شد. مرد پاپيونش را با آينه راننده صاف كرد؛ و تو صورت خودش خيره شد. خيلي استخواني و لاغر شده بود. اين راننده چرا حرف او را نمي فهميد. او كه با اين اتومبيل به اين بزرگي و شيك جلوي گاراژ مثل يك كشتي بدون بادبان ايستاد و؛ از اتومبيل پياده شد و در ماشين را بروي او باز كرد؛ و كلاهش را برداشت و سرش را به احترام او خم كرد و تعارف كرد كه سوار ماشين بشود. همان جلوي گاراژ دوتا دختر خردسالش در حالي كه از ديدن اين ماشين بزرگ و مشكي رنگ متحير شده بودند؛ به دامن مادرشان چسبيدند و از اين همه شكوه و عظمت پدرشان با آن لباس شيك و آن پيراهن سفيد و پاپيون مشكي در شگفت بودند. همسرش در حين اين كه با تفاخر به او نگاه مي كرد، اما نمي دانست اين را باور كند؛ يا نه. اما شوهرش هنگام خم شدن و سوار شدن درعقب يك ماشين بزرگ و خوشرنگ با تشك هاي نرم و شيك و بوي مطبوع يك نوع چرم كه تا بحال به مشامش نخورده بود چشمكي به همسرش زد. در اين حالت شايد به او مي گفت: « زمان غمهايمان به سر رسيده؛ وبه زودي به آن وعده هايي كه به تو و به بچه ها مي دادم؛ مي رسيم. تو در آينده خواهي ديد كه بزرگترين هنرپيشه كشور ايران شوهر توست كه يك هنرپيشه بزرگ جهاني شده است كه حالا در دل همه مردم جهان جاي دارد. مثل چارلي چاپلين. در تمام جهان هيچكس او را فراموش نمي كند. آن وقت همين طور شهرت و ثروت و هياهوي جمعيت كه سالن هاي سينما را پر كنند؛ و «بنر»هاي بزرگ و چند ده متري شوهر تو سر چهارراه هاي همه خيابان هاي جهان نصب شود و همه ماهواره هاي جهان هر روز و هر شب چهره بشاش و خنده روي مرا روي صفحه تلويزيون همه جهان به نمايش درآورند و ميلياردها پول صرف هزينه تبليغاتي چهره من خرج كنند. مي دوني چه اتفاقي مي افته مردم براي ديدن فيلمهاي من روي اكران در تمام دنيا با بيش از چهارصد زبان جهاني چه سر وصدايي بلند ميشه. صدها تلويزيون و ماهواره در جهان به تفسير و نقد و بررسي فيلم هاي من بپردازند. مرا بهترين آكتور و آرتيس جهان معرفي مي كنند. تو مطمئن باش به زودي از اين گاراژ لعنتي راحت مي شي. اين گاراژ را به صاحب اصلي اش برمي گردانيم. دوباره من به آن شكوه و جلال برمي گردم. يادت هست كه چگونه با هم داخل صف مردم كه پشت گيشه سينما در صف هاي طولاني ايستاده بودند، مي رفتيم. مي ديدي مردم چطور از سروكول هم بالا مي رفتند، تا يك بليط بخرند. به تو گفتم: تهيه كننده من دستهاي معجزه آسايي داره. او به من گفته بود كه اگر «ديالوگ» هايت را تغيير بدهي به يك عظمت و شكوه افسانه اي دست پيدا مي كني.
حالا مي بيني، بيش از صدوپنجاه سينما بازي شگفت انگيز مرا نشان مي دهند. نزديك به چهار ميليون پوستر رنگي از عكس من در تمام نقاط ايران به در و ديوارها نصب كردند. همين كافي نيس كه تو به سر در سينماها نگاه كني به همين تصويري كه الان از من بالاي سر در اين سينماست، نگاه كن. اين همان پيراهن نازل و ارزاني است كه خودت از خيابان ميرداماد براي من خريدي. يادت هست؟ هر چند نازل و ارزان است؛ فرمش طوري در عكس متجلي شده كه هيچ پيراهن ديگري به من اين طور نمي آد و در عكس جلوه نداره. اين نقش را مردم به خاطر خنده هايم دوست دارند. داخل آينه راننده خنديد. پوست صورتش جمع شد و دو طرف صورتش چروك برداشت با انگشتانش جلوي خنده اش را گرفت. صورتش مثل آن روزهاي اول كه آمده بود، ديگر به آن چاقي و خوش تركيبي نبود. رنگش پريده بود و گونه هايش بيرون زده بود؛ و دندان هاي جلويش سياه شده بود. از آكتور ورزيده و خوش اندام با آن صورت بشاش چيزي نمانده بود. سرجايش نشست و به تشك نرم تكيه داد و به بيابان هاي لم يزرع و كاكتوس هاي سربه فلك كشيده نگاه كرد. ياد فيلم هاي وسترن «جان وين» افتاد، با آن دوبلاژ بسيار جالب و جذاب كه بيننده را تا پايان اكران روي صندلي مي نشاند. آدم كشي هاي او خيلي جالب نبود و اصلا به چشم نمي آمد. اما دوبلاژها جالب و بي نظير بود. انگار كسي اين همه كشت و كشتار را نمي ديد. اما همين كه تفنگش را به موقع بيرون مي كشيد و يك نفر را در پشت ديوار نشانه مي رفت قبل از آن كه او به ماشه اسلحه اش فشار بياورد و از خودش دفاع كند، تير را در وسط پيشاني اش خالي مي كرد و با همان زبان خاص خودش با خونسردي مي گفت، «خفه خون، بابا!» خون از پس سرش به ديوار مي پاشيد و بيننده از اين حرف ها خنده اش مي گرفت. نگاهش را از بيابان و لابه لاي كاكتوس ها كه با فاصله زيادي از هم بيابان را پر كرده بود، گرفت. جاي هيچ آبادي نبود. زمين خشك بود و كنار جاده كشيده كه از وسط يك كوير مي گشت، كوه هاي قهوه اي و فرسوده را تماشا كرد. نگاهي به اطراف خودش انداخت. باد خنكي از جاي نامعلومي در اتومبيل داخل مي شد. جلوي پايش نگاهش به چند تكمه روشن ديجيتالي افتاد. با لمس كردن يك تكمه يك صفحه گرامافون خارج شد. تكمه را دوباره با انگشت اشاره لمس كرد گرامافون در جا چرخيد و يك موسيقي آرام فضاي اتومبيل را پر كرد. چقدر اين آهنگ را دوست داشت. «دانوب آبي» به ياد گذشته افتاد. اولين باري كه عاشق شده بود؛ با همسرش كه دختر كارگردان بود و هنوز با او آشنا نشده بود. در فيلم نقش يك فراري را بازي مي كرد. از يك رودخانه سنگلاخ و دشوار بايد عبور مي كرد و از پيچ وخم هاي آن مي گذشت و چند بار به زمين مي خورد و شلوار لي اش پاره مي شد و صورتش خش برمي داشت و خودش را به يك سنگ بزرگ آويزان مي كرد؛ طوري كه فشار آب روي صورتش و دست هايش و بدن نحيفش بخواهد او را از آن تخته سنگ جدا كند و او جدا نشود و از روي صخره خودش را به لب پرتگاه برساند و يك شاخه درخت را بگيرد و به بالاترين نقطه آبشار خودش را برساند و در يك دشت وسيع و سرسبز با چهره رنجور نجات پيدا كند. صداي موسيقي در دشت پخش شود و او به آرامي به طرف دوربين حركت كند و با صداي «كات» صداي دست زدن كارگردان و اطرافيان او را به وجد مي آورد. تنها كسي كه به همراه آن موسيقي دلنشين هنوز دست مي زد همسر آينده او بود كه با نگاهي تحسين برانگيز او را تشويق مي كرد. در همان حال يك صفحه سيني مانند با يك ليوان خالي جلوي صندلي بيرون آمد و صفحه ديجيتالي جلوي چشمش ظاهر شد. نوشيدني هاي خنك و قهوه داغ، يكي را انتخاب كرد. حالا روي تشك لم داده بود و بيرون از ماشين دو نفر شتر دوكوهان بدون صاحب به دنبال يكديگر مي دويدند. راننده جزو يك ابزار اين ماشين بود. صدايي ازش درنمي آمد. فقط به جاده خيره شده بود. بيابان لم يزرع. بدون هيچ آبادي. انگار پلك هم نمي زند. ماشين بي صدا، اما با سرعت حركت مي كرد. از داخل آينه نگاهي به او انداخت. اما هيچ احساسي نداشت. او را كجا مي برد. اين اجلاس لعنتي كجاست كه او بايد سر ساعت در آنجا حاضر شود؛ نقش نگاه او در ذهنش ماند. عجب نگاه اسرارآميزي. مثل بقيه. فقط در اين جا نگاه ها معني دار است. در نگاهش او را تحقير مي كرد. به چشم يك طلبكار. مگر اين راننده كيست؟ يك بار ديگر هم او را ديده بود. زماني كه با زن و فرزندانش با يك هواپيماي قراضه چهارنفره وسط يك بيابان، مثل همين جا آنها را پياده كردند. همين مرد بود كه با يك وانت قراضه كه در دهات گوسفند مي بردند، جلوي هواپيما آمد و آنها را سوار كرد. بايد همان جا مي فهميد كه حرف هاي شيرين و جذاب اين مردان اجنبي مثل كارگردانان و تهيه كنندگان زبان بازند كه فقط مثل يك كالا به هنرپيشه مشهور نگاه مي كنند، آن ها را ارزان مي خرند تا گران بفروشند؛ و وقتي هنوز كارشان به دلخواه درنيامده زبان كوتاه و محترمانه و نگاه تند و زننده اي دارند و در زمان موفقيت هنرپيشه، كف زدن هايشان براي خودشان است. باز به بيرون نگاه كرد. هر دو شترها هنوز داخل باد شن، به دنبال يكديگر مي دويدند. سايه هايي در آن گردوغبار آن دو را شبيه يك شتر بيشتر نشان نمي داد؛ و آن هم با لغزش هاي متوالي و تابش نور آفتاب كه كم كم شبيه يك رويا درآمده بودند. اين جاي شكرش را داشت كه خدا را شكر كند كه داخل اين بيابان لم يزرع دو جاندار مي ديد كه عقب سر همديگر در غبار گم مي شدند. شايد اين نشانه و نويد اين است كه حتما در اين نزديكي ها آدم زندگي مي كند. اما آدمي نمي ديد. اصلا غير از اين دو نفر شتر هيج موجود ديگري در اين بيابان به چشم نمي خورد در ذهنش فقط مي توانست به كوهان هاي هر دو رجوع كند كه مثل كوهي از گوشت به دنبال يكديگر مي دويدند. شكم، تهيه كننده هم به اين پرگوشتي بود كه وقتي پشت ميز مي نشست فقط مي توانست روي صندلي چرخدارش تكيه و شكمش را جلو بدهد پشت سرهم حرف بزند. نگذارد او حرفش را تمام كند:... همين كه گفتم... كسي كه تونسته توي ايرون تورو مشهور كنه، اين جا هم مي تونه. كاري مي كنم كه «بنر»هاي بزرگ از عكس ها و پوسترهاي تو در سرتاسر دنيا پخش بشه. مگر آن كتاب هاي «چگونه هنرپيشه شويم» تو را به صدهزار نسخه در يك چاپ نرساندم. يك همچين تيراژي در ايران غيرممكنه. اين چرند و پرنديات تكراري رو كي حوصله داشت بخونه. عكس صد تا هنرپيشه را به هم چسبانده و مزخرفاتي ژورناليستي كه معلوم نبود از كدوم گورستوني دزديده بودي، و از هر كجا كه دستت مي رسيد داخل اين كتاب جا دادي. مي گفتي مردم از كجا مي فهمند. كي حوصله داره دنبال اين ورق ها بگرده، پيدا كنه! چي، كار كيه!؟. اينو خودت نمي گفتي؟ يادته چقدر برات تبليغ مفتي و مجاني كردم. همه وزارت خونه هارو پشت سرت رديف كردم. نكردم؟! همه شهرداري ها را مجبور كردم از اين كتاب مزخرف تو بخرن. نخريدن؟! حتي دكه هاي روزنامه فروش ها از كتاب هاي تو استقبال كردند. فروش كتاب تورو مثل سيگار آمريكايي دست به دست مي كردند. يادت هست. يواش يواش قاچاق شده بود. من خودم حتي نتونستم اين مزخرف هايي كه تو سرهم كردي يك صفحه اشو بخونم. اما كتاب تورو به چهل چاپ رسوندم. نه، نرسوندم؟! با خودت چيكار كردم؟. كسي از اون قيافه تو خوشش مي اومد؟ از همه تست ها رد شدي! حتي بلد نبودي يك كت و شلوار درست و حسابي بپوشي. به قيافه قناس ات نمي خورد. اصلا معلوم نبود در تمام مدت عمرت يك كت و شلوار حسابي پوشيده باشي! كي خنده رو به لب هاي تو ياد داد. تو اصلا بلد بودي بخندي؟ كي به آن تن لخت تو لباس پوشيد. كه روزنامه ها و مجلات رنگي را وادار كرد و پول داد كه عكس تورو روي صفحه اول مجلات پرفروش چاپ كنند. من خرج كردم، فهميدي؟! من آدمت كردم. من ثروتمندت كردم. حالا من جهانيت مي كنم!.
- خب، بگو بايد چيكار كنم؟
-همين كه گفتم. در يك اجلاس بين المللي كه بيش از يك ميليارد تماشاچي داره بايد شركت كني. همان حرفهايي كه گفتم بايد بزني. همان ادايي كه گفتم بايد درآري...
-به چه قيمتي؟!
- ببين تو تو كشور ايران يك سرشناسي. فكر نكني كار كوچكي انجام مي دي. يك كلمه حرف بزني همه جهان براي تو هورا مي كشن. شهرت جهاني در انتظار توست. من خاك بر سر اين همه بدو بدو رو فقط براي تو دارم انجام مي دهم.
- ولي...!
- ديگه حرف نزن... اين قراردادو امضا كن!...
- حرف از پول نزديد؟!
-گفتم. اين قرارداد پولي نيس....! جلب اعتمادسازي است. جلب رضايت مي كنه. تازه مسئله اقامتتون هم هست!
- امضاء نمي كنم. اما هرچي بخواي مي گم. بعنوان يك خائن به مملكتم.
- اين مزخرفات چيه؟ خيانت يعني چه؟ تو داري تبديل به يك قهرمان ملي مي شي!؟
- آقاي راننده نگهدار... گفتم حالم بده... نگهدار!
راننده وسط جاده ترمز كرد. درهاي ماشين قفل بود. نتوانست درها را بازكند. حتي از اينكه شيشه هاي پنجره را پايين بكشد، چيزي را دم دست پيدا نكرد. همان روي تشك ها و لباس هاي شيكي كه پوشيده بود، اوغ زد جوراب هاي نازك بدن نما و كفش هاي براق و مشكي كه همه عاريه اي بود كثيف شد. راننده بي اعتنا راه افتاد. حالا همه چي بوي اوغ و استفراغ مي داد. يك مرتبه راننده مسيرش را عوض كرد و دور زد. سرش را بلند كرد و به بيرون نگاه انداخت از وسط چند كوه دوقلو كه بهم نزديك بودند با ديواره هاي بلند مي گذشتند. دلش كاملا گرفته بود. از توي گلويش بوي لجن بيرون مي زد. همين راه را بايد برمي گشتند. مگر از گاراژ چقدر درآمد داشت. تا كي بايد با زن و بچه هايش در آن گاراژ بمانند. داخل يك دهات دورافتاده كه در روز ده اتومبيل هم پيدا نمي شد كه در آن جا نگه دارد؛ و پول حسابي بگيرد. چقدر بد مي شد، اگر برمي گشت. چگونه به چشم زنش نگاه كند. دختران كوچكش چي مي گفتن. «بابا تو تلويزيون نشونت ندادن. جاي شما خالي بود.» صداي شكستن شيشه آشپزخانه و بعد از آن چند ليوان كه وسط حال پرتاب شد و يكي با شدت به شيشه تلويزيون خورد و شيشه پودر شد و رنگ ازصورت دختربچه ها پريد و صداي جيغ زنش كه اتاق را لرزاند...
- خفه شو زن!
- تو بايد خفه بشي، آقاي آرتيس سينما؛ كجاست اون شكوه و جلال و جبروت. دسته دسته اسكناس هاي نوي تانكرده، گروه گروه شهرت. دويدن از اين كشور به اون كشور. لباس هاي جورواجور. مهماني هاي رنگ وارنگ. بوي كباب جوجه و كبك، وعده هاي شيرين شيرين يك اخه تف هم كف دستت نگذاشتن. حالا چند برش كيك بيارتو خونه... بچه ها كسي ماشين تو گاراژ نياورد؟ خب، بيان شام كيك رولت خريدم براتون. درسته قنادي بهار با همين پول دوكيلو كيك خوشمزه مي ده. خيلي هم خوشمزه...! بعد از شام مي خوريم. اما حالا شام چي مي خوريم. چهار قطعه كيك!... شب هر شب كيك... كم بخوريم بد نيس. معده مون سبك باشه بهتره...!
كثافت، كثافت... من مي خوام برم ايران...!
اكبر خليلي- مردادماه89

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14