(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 8  آبان 1389- شماره 19776

راز
مهماني
نام تو
يك سلام و يك جواب
خودي تر
نسيم جانبخش
اخبار دانش آموزي
تغيير
بيا بنويسيم(5)
داستان بلند و رمان
رويشي دوباره
سلام



راز

تو مثل غنچه هاي چيده بودي
كه در پرپر شدن خنديده بودي
مگر راز حيات جاودان را
تو از «فهميده» ها فهميده بودي
قيصر امين پور

 



مهماني

شب كه مهمان ها رسيدند
مادرم مي سوخت در تب
من به جايش ايستادم
چاي را دم كردم آن شب
¤¤¤
بعداز آن رفتم دم در
كفش ها را جفت كردم
توي مهماني در آن شب
هرچه مادر گفت كردم
¤¤¤
شب پر و بال فرشته
بالش زير سرم بود
خوب مي دانم كه اين ها
از دعاي مادرم بود
محمد عزيزي (نسيم)

 



نام تو

هميشه نام توست كه در دلم
آرامش مي دهد
نامي كه از جنس بلور و الماس است
اي كسي كه در دلم نوراني شدي
تويي كه معبر قلبم را فروزان كردي
تويي هميشه صداي زنگ مهرباني را
در ساكت ترين جا به صدا در مي آوري
صدايي كه هيچ گاه گوشم را آزار نمي دهد
من هم چون پروانه به دور شمع نوراني
به دور تو آم
پس مرا بسوزان
با انوار طلايي رنگت

زهرا وزارتي دوم انساني
عضو انجمن ادبي كانون حضرت زينب (س)
ناحيه سه آموزش و پرورش شيراز

 



يك سلام و يك جواب

اين شعر را از تراوش هاي ذهن خودم ساختم و دست به قلم شدم و نوشتم
مايلم شما اين شعر را بچاپانيد. اگر مايل بوديد به من خبر دهيد.
خدا را شكر كه از بهر تو
در اين شهر بدارم پدر بزرگ
به شكر تو خوش خرم بپاست
پدربزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ
بزرگ داناست و پنددهد مرا
چون ز علم و عقل خويش
دارمش دوست ز جانم اوي را
چو او مرا پرورانده با جان خويش
آرمان اميني دانش آموز سال سوم راهنمايي مدرسه دكتر محمود افشار
جواب سلام
آرمان عزيز!
سلام بر تو و قلمي كه دوست دارد در باغ شعر شكوفا شود.
براي تقويت شعرهايت خوب است آثار شاعران خوب - ديروز و امروز - ايران را با دقت بخواني.
مطالعه و تمرين دوبال پرواز شما در باغ شعر است.
در انتظار آثار تازه ترت هستيم.
مدرسه

 



خودي تر

«هيچ وقت نمي بخشمت!» براي چند هزارمين بار اين جمله را گفت و باز هم اخم كرد به صورتك توي آينه. دوباره جمله اش را تكرار كرد. اما اين بار با صدايي كه انگار موج برداشته بود و مي لرزيد: «هيچ وقت نمي بخشمت... دنيايي رو هم ببخشم تو رو نمي بخشم تا ابد!» بعد شير آب را باز كرد. مشت اش را پر از آب كرد و به صورتش پاشيد. دوباره نگاهي به آينه انداخت. باز هم اخم كرد. مشتش را دوباره آب كرد و پاشيد به صورتك توي آينه. از دستشويي كه بيرون آمد صدايي شنيد: «مي دوني از كي تا حالا تو دستشويي هستي؟!» بهنام خنديد و گفت: مگه نمي دوني مامان؟ خانوم مي ره اون تو، با خودش حرف مي زنه!» از حرفش جا خورد. او از كجا فهميده بود؟ براي اينكه همه چيز عادي جلوه كند برگشت و در حالي كه سعي مي كرد آرام باشد گفت: «نخير، آقا بهنام. همچين چيزي هم نيست. فقط آدماي خل و ديوونه با خودشون حرف مي زنن.» بهنام خنديد و زير لب گفت: «مگه تو نيستي؟!» نشنيد. شايد هم خواست وانمود كند كه نشنيده است. سريع به اتاقش رفت. در را از داخل قفل كرد و نفس عميقي كشيد. دوباره اخم كرد. دلش مي خواست داد بزند. اما نه؛ نبايد نقطه ضعف دست بهنام مي داد. نبايد كسي از اين موضوع باخبر مي شد؛ از همين موضوع مهم كه او نمي خواست هيچ وقت ببخشدش.
¤¤¤
صبح، با بوي سرسبزي از خواب بيدار شد. هوا ديگر تابستاني نبود و حس پاييز را پخش مي كرد. از جايش بلند شد. بايد جاي مي رفت كجا؟ خودش هم نمي دانست. دلش مي خواست برود و انتقام بگيرد. از چه كسي؟ از همان كه تا ابد بخشيده نمي شد. يعني در قلب او بخشيده نمي شد. همان كه اين قدر... صداي در به خود آوردش: كيه؟
- منم مامان، بيا صبحانه تو بخور- باشه الآن ميام. بلند نشد. همان طور كه روي تخت اش نشسته بود به فكر فرو رفت. دندان هايش را به هم سائيد و بي اختيار گفت؛ همان حرف هميشگي را و بلند شد و كنار پنجره ايستاد تا هواي صبح دم را تنفس كند. با خودش فكر كرد: انتقام مي گيرم؛ خيلي زود. منتظر باش!
¤¤¤
اولين باران پاييزي باريد و هوا را مطبوع كرد. از مدرسه برمي گشت. برگ ها را زير پايش لگد مي كرد و به حالت نيمه دو راه مي رفت و مرتب تكرار مي كرد: انتقام مي گيرم. انتقام مي گيرم. انتقام... برخورد كرد. سرش را بالا آورد. خانمي در مقابلش ايستاده بود: آقاي حواست كجاست دختره؟ بدون هيچ حرفي چند ثانيه اي به چشمان زن خيره شد و گفت: انتقام مي گيرم! سپس راهش را كج كرد و رفت. زن، هاج و واج رفتن اش را تماشا مي كرد.
¤¤¤
در خانه تنها بود. مامان رفته بود بازار روز براي خريد و بهنام هم نبود. لابد با دوستانش رفته بود گردش. حالا مي توانست با خيال راحت بلند بلند حرف بزند. ايستاد وسط اتاق و داد زد: تو، تويي كه بوي نفرت ات تموم ذهن منو پر كرده و به زودي تموم دنيا رو پر مي كنه... هيچ وقت نمي بخشت!
¤¤¤
خانه را ترك كرد به بهانه خرده كارهايي كه بايد براي پروژه ي مدرسه انجام مي داد. خورشيد كم كم بي فروغ مي شد و پرتوهايش را پشت كوه هاي نوك تيز پنهان مي كرد. از كوچه گذشت و سر خيابان ايستاد. احساس كرد كسي پشت سرش مي آيد. سر برنگرداند. نمي خواست به چيز ديگري جز هدفش فكر كند. از خيابان به يك فرعي انداخت. كوچه فرعي، ساكت و خلوت بود. احساس ترديد و شك به جانش افتاده بود. ياد حرف مامان افتاد: وقتي تنهايي، جاهاي خلوت نرو. اعتبار نداره.
خواست برگردد ولي از شلوغي خيابان خسته بود. دلش مي خواست جايي آرام پيدا كند و بلندبلند حرف بزند. مكث كرد. به اين فكر كرد كه اگر بهنام مسخره بازي درنمي آورد و مرتبا توي كارش سرك نمي كشيد حالابه جاي اينكه مجبور باشد بين كوچه و خيابان يكي را انتخاب كند مي توانست در خانه باشد و به انتقامش فكر كند. از فكرش پشيمان شد. نه، تقصير بهنام نبود. پس تقصير چه كسي بود؟ در همين افكار بود كه احساس كرد سايه كسي پشت سرش سنگيني مي كند. صداي آرام و پي درپي نفس هايش را مي شنيد. بايد برمي گشت؟ چه كسي بود؟ ترديد داشت. كمي هم ترسيده بود اما نمي خواست به روي خودش بياورد. مي خواست به خودش ثابت كند كه نمي ترسد. برگشت و ديد: كفش هايش، پاهايش، كمرش، بالاتنه، گردن، صورت، چشمهايش... چشمها نگاهش مي كردند. ساكت و پرمعنا. حالا ديگر نمي ترسيد. حالا فهميده بود آن سايه مزاحم كه دنبالش آمده بود چه كسي است. با خشم به چشمهايش نگاه كرد و فرياد زد: هيچ وقت نمي بخشمت. هيچ وقت...
¤ ¤ ¤
جيغ زد و از جايش پريد. صورتش را قطره هاي عرق دربرگرفته بودند. مادر سراسيمه به اتاق آمد و گفت: چي شد دخترم خواب بد ديدي؟ هنوز در حال و هواي خودش بود. انگار صداي مادر را نمي شنيد. به روبه رو خيره شد و گفت: نمي بخشمش. مادر نگران پرسيد: كي رو؟ كي رو نمي بخشيش؟ هنوز در خلسه بود. دوباره دراز كشيد و زير لب تكرار كرد.
¤ ¤ ¤
سركلاس با صداي جيغ مانند معلم به خودش آمد: تو... حواست كجاست؟ نمي دانست معلم با كيست. دوستش به پهلويش زد و گفت: كجايي دختر، تو عالم هپروت؟ مگه نمي بيني خانوم با توئه؟ به خودش آمد و سعي كرد به حال و هواي كلاس برگردد. معلم حالا كنار ميزش ايستاده بود: مگه با تو نيستم؟ تو كه حواست بيرون از كلاسه پس بهتره خودت هم بيرون از كلاس باشي! با اين حرف تمام بچه ها خنديدند. به چشمهاي معلم خيره شد. چقدر شبيه چشم هاي... نه چشمهاي او... نگاهش را پائين انداخت و زير لبي گفت: نمي بخشمت. معلم گفت: معلوم هست چي مي گي؟ دوباره به چشمهايش چشم دوخت اما اين بار نگاهي گذرا و بعد بدون اينكه حرفي بزند از كلاس خارج شد.
¤ ¤ ¤
چند بار ديگر هم دنبالش آمده بود. هنگامي كه به خيابان مي رفت، وقتي سركلاس نشسته بود. وقتي توي خانه تنها مي شد. ديگر عادت كرده بود. او هميشه بود. فقط مي ايستاد و نگاهش مي كرد. لب هايش تكان نمي خوردند. به جايش چشمهايش هر بار دنيا دنيا حرف مي زدند. پشت به او كرد و گفت: «ديگه حوصله حرفاتو ندارم. برو. بدون تو هم ميشه زندگي كرد. ببين، من خودمم! من اين قدر بزرگ هستم كه بتونم از پس تموم دنيا بربيام. از اين زندگي حالم به هم مي خوره. برو بذار بدونم ديگه خودم هستم و خودم. شنيدي؟» چشمها هنوز هم نگاهش مي كردند. عميق و بي گناه. چيزي انتهاي چشمهايش مي درخشيد و گلويش را هرلحظه سنگين تر مي كرد.
¤ ¤ ¤
كنارش نشسته بود. روي تختخواب. هر دو اما ساكت بودند. لحظه ها گذشتند، دقيقه ها هم. از حالت يكنواحت اتاق خسته شد. بلند شد تا از اتاق بيرون برود. دوباره نگاهش به چشمهاي بي گناهش افتاد. انگار باز هم حرف داشت؛ دنيا دنيا. براي اولين بار دلش برايش سوخت. نگاهش كرد. لب هايش لرزيدند. حالا او هم لبهايش مي لرزيدند. مثل بچه اي نگاهش مي كرد. سرش را كج كرده بود و كز كرده، گوشه تخت نشسته بود. به طرفش آمد. خواست
اشك هايش را پاك كند كه بهنام صدايش كرد و پشت سرش در باز شد. به طرف در سر برگرداند. بهنام ايستاده بود و نگاهش مي كرد. بعد خنديد و گفت: ببينم تو بازم از اين رمان ها خوندي؟ حرفي نزد بهنام دنباله حرفش را گرفت: بيا تلفن كارت داره. بهنام رفت. سر برگرداند طرف تخت. آنجا نبود. نزديك تر رفت و پشت ميزش را نگاه كرد. آنجا پناه گرفته بود و با نگاهش حرف مي زد.
¤ ¤ ¤
بارها خواسته بود با او حرف بزند. اصلا از وقتي آن چشمهاي بي گناه دنبالش مي آمدند ديگر دلش نيامده بود بگويد نمي بخشمت. مگر آن چشم ها چه گناهي داشتند؟ بچگي كرده و كلي دردسر به بار آورده بودند؛ قبول. مگر چه شده بود؟ مي شد تمام حماقت هايش را به پاي بي تجربه بودنش گذاشت. اين چيزها كه دليل نمي شد. حتي آن يكبار كه باعث شده بود تحقير شود، اصلاح مهم نبود. ارزشش را نداشت. اگر او مي رفت تنها مي شد. مي گفت مي خواهد تنها باشد اما نمي خواست. مي گفت از پس همه چيز برمي آيد اما نمي آمد. تا اينجا هم كه آمده بود، تا همين جا هم كه اين قدر سربلند كرده بود به خاطر او بود. به خاطر او كه هميشه با چشمهايش دنبالش بود، مواظبش بود، پشتش بود. بچه بازي بود كه انتقام بگيرد. كه راه برود هي بگويد نمي بخشمت. دنيا بي رحم تر از آن بود كه به تنهايي اش رحم كند. نبايد تنها مي شد. بايد هميشه او را همراه خود مي برد...
¤ ¤ ¤
سرخي خورشيد در پنجره تكثير مي شد. باران مي باريد و دلتنگي از درز پنجره به داخل اتاقش نفوذ مي كرد. چقدر خوب بود كه تنها نبود. چقدر خوب بود كه انتقام نگرفته بود و چقدر خوب بود كه او بود. او بود؛ كنارش نشسته بود و سر بر پاهايش گذاشته بود. چشمهايش را بست و فكر كرد به باران كه بي امان از سردلتنگي مي باريد و به او كه حالا صداي نفس هايش را مي شنيد؛ واضح تر از صداي نفس هاي خودش!
ياسمن رضائيان 18ساله تهران

 



نسيم جانبخش

مي خواستم بنويسم از تو؛ اما نشد. مي خواستم بنويسم از شوق انتظار، باز هم نشد. بنويسم از دل هاي عاشقي كه براي يك لحظه از نگاه گرمت، ساعت ها در زير كوره آفتاب چشم مي دوزند، به آن سوترها و مي سوزند و آخ نمي گويند. از خنكاي نسيم نفست كه شهر را جان بخشيد. از زن و مرد و پير و جواني كه به حكم انسان بودنشان و عاشق بودنشان، آمدند تا در صحنه باشند. از كودكي كه جانش را گذاشته بود در صدايش و پيش تر از همه شعار مي داد. از پيرمردي كه تصويرت را بوسه باران مي كرد. از چفيه هايي كه بوي عطرآگين تو را در فضا غوطه ور مي ساخت و از هنگامه اي كه برپا بود...
مي خواستم بنويسم از لحظه آمدنت. از قدوم مباركت به شهر مقدس معصومه(س). از مردمي كه گل باران مي كردند و خياباني كه به يمن حضورتان گل باران مي شد. و شما... شمايي كه يك لحظه ديدنتان كافي بود براي خيسي چشمان ما... و سيل اشك هاي بي اختيار كه آدم را عجيب ياد امام خميني مي انداخت... لبخند مي زدي و دست تكان مي دادي و چشمان ما امان نمي دادند. سيل جمعيت بود و هق هق گريه و نگاه نگران آن دختر روشندل كه بي شك بهتر از همه ما شما را احساس مي كرد.
مي خواستم بنويسم از تو... از فوران احساس. از يار و يادگار امام و حافظ انقلاب...
مي خواستم بنويسم از اين ها و خيلي چيزهاي ديگر... اما نشد رهبرا. اين قلم حقير نتوانست و اين واژه هاي حقير نگذاشتند...
دنيا همان يك لحظه بود:
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...
زهره موحدي/ قم

 



اخبار دانش آموزي

درخشش دانش آموزان دبيرستان اقبال يك، ناحيه چهار شيراز
رقيه زارعي مدير دبيرستان اقبال يك، ناحيه چهار آموزش و پرورش شيراز به خبرنگار ما گفت: 58 نفر از دانش پژوهان دبيرستان اقبال يك ناحيه چهار شيراز امسال در موسسات آموزش عالي پذيرفته شدند كه نتيجه تلاش و زحمات اين دانش آموزان و دبيران اين مركز مي باشد . رشته هاي قبولي اين دانش آموزان شامل پزشكي، هوشبري، بينايي سنجي، رشته هاي مهندسي برق، نفت، صنايع شيمي، كامپيوتر، فناوري اطلاعات، عمران معماري و كشاورزي و..... بوده است.

 



تغيير

براي اينكه تغيير، ارزش واقعي خود را داشته باشد بايد پايدار و ماندگار باشد. تغيير در معنا يعني بدست آوردن چيزي جديد. همه چيز در عالم هستي عوض مي شود؛ عقايد، فلسفه ها و ايده ها. اما، خداوند بدون تغيير باقي مي ماند.
اولين قدم براي ايجاد تغييرهاي مطلوب، كسب آگاهي ست و اگر توجه ما معطوف به چيزي شود در زندگي نيز همانطور ظاهر مي گردد. در واقع اين عمل ماست كه مي تواند تغييرات شگرفي را در جهان بوجود آورد وگرنه نقطه نظرهاي ما چه اهميتي دارد؟ ما بايد بدانيم كه تغيير بدون سختي و ناراحتي بوجود نمي آيد و كسي كه مي خواهد تغيير مثبتي در خود ايجاد كند بايد عملا وارد گود شود.
عوض كردن تصورات موجب تغيير در رفتار و اعمال آدمي مي گردد و هرگونه معاوضه، انسان ديگري مي سازد، تغيير در رفتار، منش، كردار و خلاصه تغيير در زندگي.
بيژن غفاري ساروي/ ساري

 



بيا بنويسيم(5)
داستان بلند و رمان

گفتيم كه با تفكر روي داستانهاي كوتاه - البته منظورمان داستان هايي است كه نياز به پرتاب سه امتيازي ندارند!- مشخصه هايي به ذهن مي رسد .در اين شماره كمي درباره اين ويژگي ها با هم گپ مي زنيم و در ادامه به «داستان بلند» و «رمان» اشاره مي كنيم.
¤ ¤ ¤
اعتدال حجم و ايجاز : در بحث داستان، اولين چيزي كه باعث تعيين نوع آن مي شود، حجم آن است كه بتوانيم ميني مال، كوتاه، بلند و يا رمان بودن آن را مشخص كنيم. حجم داستان هاي كوتاه، بسته به مكان نوشته شدنشان، متغيرند.
اما امروزه داستانهايي كه حجمشان ازچند صفحه تا ده - پانزده صفحه است را كوتاه مي شمارند.
از آنجا كه داستان كوتاه بيشتر در دل حادثه اتفاق مي افتد و اصطلاحا لپ كلام را مي گويد، «ايجاز» يكي از بارزترين ويژگي هايش محسوب مي شود.
مولفه اي كه در داستانك ها با «شدت» روبرو است و در داستانهاي كوتاه با «اعتدال».
نوع پرداخت به موضوع و حوادث : داستانهاي كوتاه همواره حول يك اتفاق اصلي مي افتند و مجالي براي پر چانگي در آنها نيست. از همين رو است كه روزمرگي در داستانهاي كوتاه ديده نمي شود يا حالتي رنگ باخته دارد. چرا كه اصطلاحا باعث توخالي شدن داستان مي شوند.
زمان : داستان كوتاه، يك برش كوتاه است. به عبارتي ، داستانهاي كوتاه - بر خلاف داستان هاي بلند و رمانها - يك برهه كوتاه را به تصوير مي كشند.
روايت كوتاه در يك زمان برشي باعث مي شود تا تعداد كراكتر (آدم) ها اعم از - شخصيت و تيپ- كثرت نيابد.
بايد در ذهن داشته باشيد كه مرسوم نيست از بدو زندگي تا نهايت پيري فردي را در فالب داستان كوتاه پياده كنيد. چرا كه با احتمال قريب به يقين دچار كلي گويي مي شويد.
داستان بلند :
داستان بلند مانند حلقه اي است كه بين دو گونه داستان كوتاه و رمان قرار دارد. از جهت «پرداخت به يك ماجرا» شبيه داستان كوتاه و از جهت «نداشتن حد حجم براي پايان» شبيه رمان است. داستان بلند حول يك ماجراي بسيار بسيط و مشروح شده است كه حجم آن كمتر از سي صفحه نميباشد.
در واقع مي توان داستان بلند را داستان كوتاهي در نظر گرفت كه پابند «حجم» و «ايجاز» نيست. زيرا ميدان عمل در آن باز و از اين رو جنبه ايجاز در آن كمرنگ تر است. البته برخي نيز براي داستان بلند حجم در نظر مي گيرند؛ ولي بنظر مي رسد كه اين قايل شدن حجم، براي جدا سازي راحت تر داستان بلند از رمان است. در صورتي كه اين تفكيك بوسيله مولفه هاي داستاني صورت مي گيرد نه حجم داستان.
ويژگي هايي مثل «چرخيدن حول يك ماجرا» ، «بسيط بودن يك ماجرا» ، «نبود انديشه فلسفي براي نوشته» ، «كمبود بازي هاي زباني» ، «عدم وجود زبانهاي مختلف» مثل زبان عاشقانه، كوچه بازاري، احساساتي، جاهلي، و ... باعث مي شود تا برخي از آثار بلندي كه در كشور به چاپ مي رسند، بيشتر به داستان بلند شبيه باشند تا رمان!
رمان :
رمان آخرين گونه داستاني است كه توليد مي شود. موارد زير از ويژگي ها ، تفاوت ها و شباهت هاي رمان با داستان بلند است.
رمانها معمولا كمتر از يكصد صفحه نيستند در حالي كه حداقل حجم داستانهاي بلند، كمتر از نصف حجم رمان ها است. اماشباهتشان اين است كه نمي توان حجمي را براي پايان آنها در نظر گرفت.
رمان ها چند اتفاق را روايت مي كنند و داستان هاي بلند پابند يك ماجرااند. در واقع رمان ها، خود از داستانها و قصه هاي كوچكتر شكل گرفته اند كه مانند يك زنجير كنار هم نشسته اند. از اين رو پر واضح است كه بعلت وجود ماجراهاي مختلف در رمان و بدنبال آن تنوع پذيرتر بودن انسانها،زمينه براي بازي هاي زباني بيش تر است.
از آنجا كه نويسنده در رمان، چند ماجرا را ذكر
مي كند؛ رعايت موجز نويسي يك اصل است ولي از آنجا كه داستان بلند از كش آمدن يك ماجرا تشكيل مي شود؛ ايجاز، يك مولفه كمرنگ درآن است. از اين رو است كه خواندن داستان بلند شايد كمي خارج از حوصله باشد.
رمانها تكيه بر بعد فلسفي دارند ولي براي داستانهاي بلند، وجود انديشه هاي فلسفي آنچنان مبرم و ضروري نيست. هر چند كه مي توانند از آن استفاده كنند.
از آنجايي كه رمان ها داراي ابعاد فلسفي ، زمينه بيان چند ديدگاه و انديشه مختلف و توان دادن تصاوير اجتماعي بعلت پرداختن به چند موضوع هستند، نياز به تحقيق قبل از تحريرشان الزامي است تا اولا نويسنده نسبت به موضوعات رمانش اطلاعات داشته باشد و رمان را با تخيل محض جلو نبرد و ثانيا اينكه با كسب اشرافيت نسبت به موضوعات، از اضافه گويي بپرهيزد و
موجز نويسي را فراموش نكند.
با توجه به اينكه ايجاز در داستانهاي بلند كمرنگ است و خود داستان هم در تمركز يك ماجرا است نوشتن آن نسبت به رمان كار آسان تري است. از همين جهت است كه ماندگاري رمان بيش از داستان بلند است.
رمان ها توان روايت برهه هاي طولاني زمان را حتي با تغيير مكان دارند.
در صورتي كه نوع داستان هاي بلند، اين اجازه را به آنها نمي دهد. در داستان بلند، اتفاقات همواره درباره يك فرد است اما در رمان اين گونه نيست. مثلا در رمان در يك فصل از «الف» مي گوييم. در فصل دوم از «ب» مي گوييم. در فصل سوم از «پ» و فصل چهارم از گردهمايي اين سه نفر براي امري مثل يك مسابقه. در صورتي كه اگر چنين ماجرايي را بخواهيم به حالت داستان بلند بگوييم، مي بايست از ابتدا تا انتها با يك فرد باشيم.
البته در مورد رمان اين نكته را بايد به ياد داشت كه تغيير راوي و روايت از زبان اشخاص گوناگون، با زاويه ديد «داناي كل نامحدود» اشتباه نشود.
چرا كه ما به ذهن ديگري وارد نمي شويم بلكه منحصرا داستان را از زبان شخص ديگري پيش مي بريم.
ادامه دارد

 



رويشي دوباره

مي خواستم از سبزترين واژه هاي لطيف عاشقانه بنويسيم در امتداد آبي ترين انديشه ها كه مرا به كودكي ها و معصوميت ها پيوند مي دهد تا در يك ناگهان و يك معجزه از ژرفاي حفره هاي آسمان، دست هاي قشنگ و تماشايي رحمت گشوده شود و بي نياز به آفتاب و دريا، ابرها بيايند و كوير زمين را با كودكان خويش به رويشي دوباره بخوانند.
باران كه ببارد به جزء آن مورچه اي كه در آب مي افتد و فرياد مي كشد كه:
«دنيا را آب برد» همه آدم ها و نباتات لبخند مي زنند و اميدوار مي شوند دوباره پاي چشمه هاي دست و دل بازي ها دراز بكشند و زير نور مهربان آفتاب، همراه جست وخيز پروانه ها به تماشاي قشنگ ترين لحظه ها بنشينند.
حالا كه فصل، فصل پاييز است و سردي هوا و سردي زندگي نيازمند آتش گرم واژه هاست از يادم نرفته كه دوست بسيار عزيزي هميشه زمزمه مي كند: «بياييد دعا كنيم كه سطرهاي عاشقانه از يادمان نرود» و من مثل آن مورچه بي زبان در يك توهم اندوهناك فكر مي كنم دنيا را آب برده است!!
به تپش هاي نامنظم قلبم در اين روزهاي بحراني توجه نمي كنم و مثل ديروزهاي نه چندان دور كه گونه هايم گل مي انداخت و ذهنم به سپيدي پيراهن سفيدم بود، هنوز هم چابك و با تمام قوا به شاعرانه گي هاي جهان دلبسته هستم و همراه زيباترين غزل ها در شب نشيني هاي من و خيال و حيرت، در كنار حافظ و مولانا بر سجاده اي از گل ياس پيشاني خود را بر مهر عشق مي نهم و چقدر دلم مي خواست تمام شاعران و عاشقان جهان را به اتاق كوچك خود مهمان كنم، اما حالا كه اين امكان وجود ندارد اما مدرسه از ديواره هاي فاصله مي گذرد و دلتنگي هاي شاعرانه و عاشقانه مرا كوه به كوه، دره به دره، شهر به شهر و كوچه به كوچه با خود مي برد!
فرهاد مرادي مسكين
عضو انجمن ادبي كرمانشاه

 



سلام

هر سال روز تولد آقا امام رضا(ع)سلامم را به روي گلبرگ گل زنبق مي نويسم. به باد مي دهم كه آن را به دست آقا برساند. سلامم را به كبوترهاي عاشق مي دهم. سلامم را به آهوهاي صحرا مي دهم و از آنها مي خواهم كه سفارشم را به آقا كنند كه ضامنم باشد. سلامم را از راه دور نثار آقا مي كنم. كه اميدوارم جواب سلامم را بدهد. ولي امسال با سالهاي ديگر يك فرق بزرگي دارد. چون خودم با دل شكسته و يك عالمه حرف نگفته به زيارت آقا امام رضا مي خواهم بروم و از نزديك به آقا سلام و عرض ادب كنم و از اين كه او مرا طلبيده تشكر كنم و از او بخواهم كه ضامنم شود و حاجتم را روا كند.
زيارت
از موقعي كه فهميدم مي خواهم بروم به زيارت آقا امام رضا(ع) و از اين كه خداوند سعادت داده و امام رضا مرا طلبيده بسيار خوشحالم. دل تو دلم نيست؛ خيلي بي قرار و بي تابم.
دلم مي خواهد هرچه زودتر روزهاي انتظار به پايان برسد و من پس از سالها دوري و فراق به حرم مطهر و پاك آقا برسم. به جايي كه مثل بهشت مي ماند.
بهشتي كه تمام فرشته ها و پروانه ها به دور ضريح مي چرخند و از غصه هاي دلشان مي گويند و با خلوص نيت با امام رئوف و مهربان درد دل مي كنند.
دلم مي خواهد، هرچه زودتر به بهشت آقا امام رضا(ع) برسم و از دردهاي دلم براي آقا بگويم. و اين روزهاي انتظار به پايان برسد و آن موقع نمي دانم چه حسي دارم كه به آقا مي رسم. دلم مي خواهد احساسم را با گريه و سكوت بيان كنم.
الهام ملكي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14