(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 12 آبان 1389- شماره 19780

ليلي نگاه تو
نظري به شعر علي موسوي گرمارودي شاعري جامع الاطراف
سلاخي فرهنگ
نويسنده عاطفي است
«فراز» واژه اي بيگانه با ظاهري خودي



ليلي نگاه تو

زهرا علي عسكري
به كوچه هاي شعر من غزل روانه مي كني
به باغ بي بهار دل چو گل جوانه مي كني

و حلقه حلقه گيسوي حديث غربت مرا
به دست مهرباني ات چه نرم شانه مي كني

در اين حصار بي كسي چو مي زني ره عبور
سكوت خانه ي مرا پر از ترانه مي كني

به ناز مي نهي قدم به كلبه ي خيال من
هواي خلوت مرا چه عاشقانه مي كني

در آسمان ذهن من تو يك پرنده مي شوي
به شاخسا ر خاطرم چو آشيانه مي كني

تو مي بري دل مرا به ليلي نگاه خود
جنون سركش مرا تو چون فسانه مي كني

 



نظري به شعر علي موسوي گرمارودي شاعري جامع الاطراف

محمد كاظم كاظمي
جلسه نقد آثار شاعر نامدار معاصر علي موسوي گرمارودي در فرهنگسراي انقلاب در كانون ادبي زمستان، در تهران برگزار شده و آنچه در پي مي آيد متن مكتوب سخنراني محمد كاظم كاظمي در اين جلسه است . اين چكيده اي از نقد مفصلي است كه كاظمي در كتابي در نقد شعر انقلاب اسلامي ايران نوشته است و در آن ، آثار ده تن از شاعران انقلاب از جمله موسوي گرما رودي را به تفصيل نقد و ارزيابي كرده است . اين كتاب آخرين مراحل تدوين را مي گذراند.
صفر
علي موسوي گرمارودي را مي توان از پيشگامان شعر انقلاب اسلامي و از معماران اين بنا دانست . او از معدود شاعران نوپرداز است كه در سالهاي پيش از انقلاب با گرايشهاي ديني به ميدان آمده و از اين ارزشها پاسداري كرده است .
او شاعري است پركار با شش دفتر مستقل شعر و هشت گزينه شعر كه باز در اين گزينه ها نيز شعرهايي چاپ نشده آمده است . او علاوه بر پركار بودن ، شاعري جامع الاطراف است ، بدين معني كه در غالب قالبها و موضوعات رايج در شعر اين سالها صاحب اثر است . چنين است كه ما ناگزير به ارزيابي شعر دو گرمارودي هستيم ، گرمارودي نوپرداز و گرمارودي كهن سرا. و جالب اين كه بيشتر سروده هاي اين شاعر، در دو قطب نسبتاً بارز و دور از هم جاي گرفته اند، در شعر سپيد و قصيده .
نوسروده ها كه به گمان من ساقه اصلي آثار موسوي گرمارودي را مي سازد خود به دو گونه است . گونه اي از آن ، شعرهاي خطابي و البته غالباً آييني كه من به تفصيل بدان خواهم پرداخت و گونه اي ديگر، آثاري است عاطفي و برخوردار از تجربه هاي عيني زندگي . اين دسته از شعرها شايد براي كساني كه شاعر ما را فقط در پشت تريبون ديده اند و به خوانش مكتوب مجموعه آثارش نپرداخته اند، قدري خلاف انتظار باشد.
يك شاخصه مهم نوسروده هاي گرمارودي تنوع محتوايي آنهاست و شاخصه ديگر، جنبه كاربردي نسبتاً قوي شان . بايد از انصاف نگذريم كه حتي استادانه ترين قصيده هاي اين شاعر نيز از لحاظ وسعت دايره مخاطبان به اين شعرها نمي رسد. بعضي از آنها، از آثار درخشان دهه60 است و از اسباب شهرت اين شاعر، همچون «خط خون » و «در سايه سار نخل ولايت ».
به گمان من بيشتر ارزش و اعتبار «خط خون » به خاطر خط شكني آن است و پيشگامي شاعر در آنچه آن را شعر موضع مند آييني به ويژه در گرايش عاشورايي مي توان دانست . سخن در ايجاد اين گونه شعر و ريشه هاي آن در آثار متفكران انقلابي مسلمان در نيم قرن اخير، ما را از سخن اصلي به دور مي افكند. اين قدر مي توان گفت كه «خط خون » مشهورترين شعر عاشورايي تا زمان خود در قالب هاي نوين بوده است . بخشي از اين شهرت مرهون نگرش نوين ، انقلابي و تاريخي شاعر به واقعه است و بخشي نيز به واسطه بدايع هنري آن ، به ويژه آغاز و پاياني ابتكاري و به خاطر ماندني .
درختان را دوست مي دارم
كه به احترام تو قيام كرده اند،
و آب را
كه مهر مادر توست .
¤
... پايان سخن
پايان من است
تو انتها نداري
ولي آنچه در ميانه دو قسمت اين شعر 15 صفحه اي بيان مي شود، همواره يكدست نيست . سخن گاهي سخت برجسته و غافلگيركننده مي شود، مثلاً در اينجا كه هم در صورت بديع است و هم داراي پشتوانه فكري نيرومند، يعني رويارويي دايمي حق و باطل .
خوني كه از گلوي تو تراويد
همه چيز و هر چيز را در كائنات ، دو پاره كرد
در رنگ
اينك هر چيز، يا سرخ است
يا حسيني نيست
و گاه كمابيش فرود مي آيد، از اين دست :
تو فراتر از حميّتي
نمازي ، نيّتي
يگانه اي ، وحدتي
آه اي سبز!
اي سبز سرخ !
اي شريف تر از پاكي
نجيب تر از هر خاكي
اي شيرين سخت
اي سخت شيرين !
اي بازوي حديد
شاهين ميزان
مفهوم كتاب ، معناي قرآن !
يك
ولي موسوي گرمارودي با همه شهرت و تسلطي كه در قالبهاي نو دارد، از قصيده سرايي نمي تواند دست بكشد و شايد خوش تر داشته باشد كه هم بدين صفت مشهور باشد و ممتاز.
بيشتر اين قصيده ها از نظر وزن و قافيه يادآور قصايد خاقاني و انوري و ديگر استادان قصيده سراي كهن است ، مثل اين قصيده خاقاني وار در ستايش مرحوم اميري فيروزكوهي كه از بهترين آثار گرمارودي به حساب است :
فيروز باد كوه دماوند و كردرش
كاستاده چون اميري در پيش لشكرش
كوههاي خرد و كلان پيش روي او
خود لشكر وي اند، ستاده برابرش
وان جاي جاي چادرش م ه به درّه ها
گويي به پاست خرگه خيل مظفّرش
آن سيمگونه قلّه وي اندر آفتاب
از سيم و از زر است يكي خود بر سرش
وان ابرك سپيدك برجسته بر ستيغ
گويي پري است برزده بر فرق مغفرش
استادي شاعر در قصيده سرايي با همان سنگ و ترازوي اين قالب ، ناگفته پيداست . ايهام در كلمات «فيروز» و «امير» و پيوند دادن استاد به دماوند كه خاستگاه او در دامنه هايش بوده است ، به نوعي به تناسب مقام است و سخت نيكو افتاده است . اين چكامه و ديگر چكامه هاي موسوي گرمارودي از بدايع زباني و كشفهاي تصويري هم خالي نيست . ولي نوآوريهاي موسوي گرمارودي در قصيده بيشتر در جزئيات است و نه كليات ، و غالباً به سبب كهن بودن زبان و ساختار كلّي ، آن قدرها خود را نشان نمي دهد كه در شعرهاي نو نشان مي داد.
قصيده قالبي است با كمترين انعطاف پذيري . شاعر غالباً بيش از اين كه قصيده را به رنگ خويش بسازد، خود به رنگ قصيده درمي آيد و تسليم شرايط و مقتضيات سنتي اين قالب مي شود. من حس مي كنم كه در اين كشاكش ، موسوي گرمارودي بيش از اين كه توانسته باشد سمند قصيده را به ميدان هاي امروز بياورد، خود سوار بر آن به ميدانهاي كهن رفته است و چنين است كه قصايدش حتي بيش از قصايد اوستا و اخوان ، «قدمايي » مي نمايند.
غالب قصيده هاي موسوي گرمارودي بر همان ساختار سه قسمتي قديم بنا شده است : تشبيب و تغزّلي كه غالباً وصف بهار است و طبيعت گريز به موضوع اصلي و سپس دعاييه با همان ساختار كهن .
عناصر خيال در قصيده ها غالباً همان عناصر خيال قديم است و كمتر از دايره گل و سنبل و گاه عناصر ميخانه اي دور مي شود. تنها چيزي كه مي توان حس كرد، تنوع بيشتر اين گلها و گياهان است . از اين گذشته در بيشتر اين شعرها نمي توان يك تشخص بومي يا موقعيتي خاص سراغ گرفت . مثلاً وصفي كه شاعر از مرحوم مهرداد اوستا دارد، همان گونه است كه از استاد مشفق كاشاني دارد. شعرها كمتر شخصي و وابسته به موقعيتهاي خاص شده اند، مگر در اندك قصيده هايي از نوع «آبشار نياگارا» كه معلوم است به واسطه تأثير عيني شاعر از مشاهده آبشار، متفاوت با ديگر توصيف هاي او از كار درآمده است .
اي از شكوه بيشتر و از وقار هم
درياي باژگون روان ، آبشار هم
... از نعره ات بلند، دل اژدها تهي
چون اژدها دمان و چنو بي قرار هم
پنداشتم كه يال هيون خداستي
ديدم ولي كه يال هيوني ، سوار هم
كوهي بلند، يكسره از سيم تر زدي
كاين سان سپيد و تافته اي ، آبدار هم
ولي با اين همه اگر صرفاً با معيارهاي كهن قصيده سرايي به سراغ قصايد علي موسوي گرمارودي برويم ، او را از بسياري اقرانش قوي تر خواهيم يافت و حرفه اي تر.
دو
در باقي قالب هاي كهن ، شاعر ما در سطح قصيده هايش ظاهر نشده است . دشواري كار اينجاست كه در غزل ها و مثنوي ها و به ويژه اين دومي ها، آن مايه از طنطنه و زبان آوري كه مي توانست مخاطب را به اعجاب وادارد و تسليم قوّت طبع شاعر سازد هم لاجرم پيدا نيست . از سويي دگر آن «حادثه »هايي كه مي توانست سبب غافلگيري مخاطب شود هم غالباً ديده نمي شود.
به نظر مي رسد كه گاهي موقعيت اجتماعي و شخصيت ادبي افراد، سدّي در برابر صميميت شعرشان مي شود. اين گونه از شاعران غالباً ناچار به پاسخگويي به انتظاراتي اند كه جامعه به عنوان يك «شاعر متعهد و سرشناس » از آنان دارد. همين شايد تا حدودي شخصيت شفاف و صميمي آنان را در پرده اي از رسميّت مي پوشاند و لاجرم بر شعرشان هم تأثير مي گذارد. موسوي گرمارودي آن گاه كه ناچار است از مسايل بزرگ ملّي و مذهبي سخن بگويد، لاجرم به مقتضاي اين موقعيت ، قدري تشريفاتي تر سخن مي گويد و برعكس ، آنگاه كه مثلاً آرزوي يك محبوس را بيان مي كند (صداي سبز، 457)، سخنش سخت صميمي و بي پيرايه مي شود، يا آنجا كه شعري درباره زعفران مي گويد (صداي سبز، 454) و يا توصيفي شاعرانه از يك گياه آبزي دارد (صداي سبز، 453). من در اينجا«آرزوي محبوس » را براي نمونه نقل مي كنم كه به گمان من از بهترين شعرهاي موسوي گرمارودي است :
خوشا دوباره كنار تو و كتابي باز
درخت و سبزه و آبي و آفتابي ، باز
به قدر روزي يك روزه ، ميوه اي ، ناني
ز دستپخت تو هم ، دلمه اي ، كبابي ، باز
يكي دو پنجه سه تار و سه چار ناله ني
دو چشم بر هم و بر سينه تو خوابي باز
سحر ز شبنم نوش لبان غنچه تو
چون آفتاب مكيدن ، گهي شرابي ، باز
گهي به بوسه فرو بستن آن لب شيرين
كه مي كند ز سر دلبري ، عتابي ، باز
يكي دو دور ورق در قمار عشق زدن
چو باختي ، ستدن بوسه هاي نابي باز
قسم به چشم تو، گيتي و هر چه دارد، نيست
به چشم عاشق من ، بي تو، جز سرابي باز
سه
شعرهايي آييني يكي از شاخه هاي پربار كارنامه شاعري موسوي گرمارودي است . ولي با آنچه گفته آمد، مي توان به اين نتيجه رسيد كه ارج و مقام ويژه موسوي گرمارودي در شعر آييني ، در نوسروده هايش نهفته است و نه در قصيده ها و به ويژه مثنوي هايي كه پاره هايي از آنها را نقل كرديم . البته در اين ميان استثناهايي هست ، مثل «شب شراب ... و شب خون » كه در آن شاعر به توصيفي مقايسه آميز ميان شبي از زندگي يزيد و شبي از زندگي اسيران كربلا پرداخته است و نيز اين شعر ستيهنده و سنايي وار در عرض نياز به حضور حضرت امام هادي (ع ):
سر ز سامرّا برآور اي امام پاك من
اي تو را علم علي در سينه ، چون جان در بدن
... نوكر بي مزد آمركا زند لاف از فريب
كانچه او مي فهمد از اسلام ، آن باشد حسن
گلشن دين عرصه زاغان بي مقدار شد
آري ، ار بلبل رود از باغ ، باز آيد زغن
سر ز سامرّا برآر و بر خر خودشان نشان
اين سگان ناصبي را، كافران بي وطن
يا بگو فرزند تو مهدي ، كند پا در ركاب
وين خران سگ صفت را سر درآرد در رسن
از اينها كه بگذريم ، مي توان گفت كه سياق كهن سروده هاي آييني شاعر ما همان سياق سنتي اين نوع شعر است ، البته با زبان و فضايي گاه نوتر، چنان كه در تركيب بند پانزده بندي «آغاز روشنايي آيينه » مي بينيم . اين به نظر مي رسد كه از بهترين هاي شعر گرمارودي در دايره شعر آييني باشد و به همين مناسبت نقل يك بند از آن ضروري مي نمايد.
آري ، به روز واقعه بيمار بوده اي
امّا ذخيره بهر دل يار بوده اي
با امر حق به فاجعه نزديك مانده اي
دور از نگاه تيره اغيار بوده اي
در آن سبك بدن ، تب سنگين چه كرده بود؟
كز آن شبانه روز، گرانبار بوده اي
ماندي وز آن ، امامت حق زنده ماند و باز
در هر نفس شهيد به تكرار بوده اي
در كربلا شگرف ترين كار كرده اي
در كربلا غريب ترين يار بوده اي
هم سرخي شهادت خورشيد ديده اي
هم چون شفق طليعه خونبار بوده اي
هم محمل شكيب ره عشق گشته اي
هم هودج تحمّل دشوار بوده اي
در كربلا تو آن سخن ناشنيده اي
كآويز گوش خلق به ادوار بوده اي
آن روز، خور به خيمه خود رخ نهفته بود
خورشيد ديگري به دل خيمه خفته بود
چهار
حال مي بايد كه در پي منابع خيال شاعر بود و اين كه تا چه حد برخوردار از چشمديدهاي عيني او و در عين حال ملموس براي مخاطبان است .
از اين نظر شعر موسوي گرمارودي را نسبتاً متعادل و متناسب با عصر آن مي بينيم . ما هيچ انتظار نداريم كه در غزلهاي دهه هاي 50 و 60 او نشانه هاي بسياي از عناصر محيط و يا روايت هايي از نوع رايج در دهه هاي 70 و 80 را ببينيم . با اين همه مي توان گفت كه شاعر ما به نسبت قرين ديگر خود يعني طاهره صفارزاده ميلي بيشتر به مضمون يابي دارد و در مجموع تعبيرهاي خلاّ قانه و حاصل كشف شاعر را در آثار او بيشتر مي توان يافت .
شعر گرمارودي البته از تخيل سرشار نيست ، ولي آنچه هست ، نه دچار تزاحم خيال است و نه دچار تركيب سازيهاي جدولي رايج در شعر دهه 60، چنان كه در كار مرحوم نصرالله مرداني ديده مي شد.
¤
از جنبه صوري ، من در شعر موسوي گرمارودي يك نكته ديگر را هم قابل يادكرد مي دانم و آن شخصيت بخشيدن به مفاهيم انتزاعي و كاربرد آنها در مقام دارنده آن مفاهيم است ، چنان كه در اينجا مي بينيم :
چه گويم ؟ «مهرباني » مادر توست
«بزرگي » چون غلام قنبر توست
«بهي » همسايه ديوار كويت
نگاه «راستي » در جست وجويت
«شرف » بازوت گيرد تا بخيزد
«محبت » آب بر دست تو ريزد
اين خالي از ارزش نيست و تشخصي به كلام مي بخشد، ولي به سبب اين كه يك چم ساده و قابل تقليد دارد، آن قدرها ارجمند نمي تواند بود. اين شگرد مي تواند به زودي دست فرسود شود، چنان كه در شعرهاي موسوي گرمارودي كمابيش چنين شده است .

 



سلاخي فرهنگ

حاجي حسن پور
مقدمه:
فرهنگ (culture) به هر تعبير و تفسيري كه باشد چيزي است كه به لايه پنهان و به تعبيري به روح و روان انسان ها مربوط و مرتبط مي باشد. به اعتقاد برخي از صاحب نظران اين عرصه، اصولا نمي توان فرد، گروه و يا ملتي را يافت نمود كه فاقد اين عنصر مهم باشند.
تنها ملاك ارزيابي فرهنگ (به خوب يا بد بودن) بعد و جنبه انساني آن مي باشد به اين كه در يك فرهنگ به هر ميزان كه به انسانيت انسان و خواسته هاي معقول و منطقي او احترام و توجه شود به همان اندازه اين فرهنگ مي تواند سازنده و يا در صورت عكس، مخرب باشد. به عنوان مثال وقتي گفته مي شود فرهنگ اسلام كامل ترين فرهنگ است بخاطر اين است كه در آن، توجه تام به ابعاد دو جهان انسان شده است لذات براي ارزيابي ديگر فرهنگ ها آن را مي توان مقياس و سنجش قرار داد.
اصل سخن:
از دور زمان، ملل مختلف با فرهنگ هاي متفاوتي در دنيا حضور داشته اند كه هر كدام به اقتضا و فراخور توانمندي ها و ظرفيت هاي خود توانسته اند به فتح ديگر جوامع نيز اهتمام نموده و در اين راه به موفقيت هايي نيز دست يازند. در ميان اين فرهنگ ها، فرهنگ اسلامي كه در دوران اختناق و توحش بشر ظهور كرده و انسان هاي وامانده و جامانده از فرهنگ و تمدن را به اوج تمدن رهنمون گشته است- در اندك زماني، بسياري از مرزهاي جغرافيايي و فرهنگي را درنورديده و امپراتوري هاي مختلفي از جمله ايران را فتح و دگرگون ساخته است.
ايرانيان پس از ورود اين فرهنگ نجات بخش بود كه توانستند حقيقت انساني خود را بازيافته و در راه تعالي آن گام بردارند. ملت ايران كه با آغوش باز، پذيراي فرهنگ اسلامي شدند و به خوبي دريافته بودند كه اين اسلام ناب محمدي(ص) است كه مي تواند به خواسته هاي آنان توجه و آنان را به درجات عاليه انساني رهنمون گرداند.
در دوران هاي سياسي- اجتماعي مختلفي كه در اين سرزمين حكومت هايي برقرار بوده اند همواره تلاش بر آن بود تا ملت شريف ايران را از حقيقت فرهنگ و فرهنگ حقيقي آنان به دور انداخته تا شايد از اين رهگذر بتوانند به اهداف كور خود دست يابند. از دوران هاي معاصر مي توان به قاجاريه و پهلوي ها اشاره كرد كه نه تنها برخي نهادها و گروه ها بلكه خود دربار بر دست اندازي به فرهنگ مردم كمر بسته بود به گونه اي كه در سال هاي اخير حكومت محمدرضا پهلوي، عملا و علنا بر اين موضوع تاكيد و تصريح نيز مي شد و كار تا بدانجا پيشرفت كه شخص شاه در برابر اين فرهنگ ايستاده و بر نابودي آن فرمان مي راند.
با انقلاب اسلامي ملت خداجوي ايران در سال 57 بخش عظيمي از اين پندارهاي سخيف، بدور ريخته شد و بار ديگر بر حضور فرهنگ ديني در ميان مردمان تاكيد و به تعبيري ديگر فرهنگ اسلامي احيا گرديده و نقش آفرين شد.
پس از انقلاب كه افراد، گروه ها و... هر كدام جايگاه خود را بازيافتند بار ديگر و به طور خزنده و به عبارتي به صورت نرم و فراگير، برنامه هاي بي مهري با فرهنگ خودي كليد خورده و در قالب هاي گوناگون به آن پرداخته شد. اين مهم تا بدانجا پيشرفت كه حتي برخي از دستگاه هاي رسمي فرهنگي نيز دچار كج فهمي در باب مقولات فرهنگي شده و خود به آسياب دشمنان دانا آب ريختند و به تعبيري با دستان دوستان، به فرهنگ اين ملت خيانت هاي فراواني روا داشته شد.
بدون شك، هرگز از دشمن نمي توان توقع دوستي و خدمت داشت بلكه اين دوستان اند كه مي بايد هوشيارانه و به دور از جوزدگي و دلزدگي، به مسائل واقف بوده و در برابر امواج ناپاكي ها، دژي نفوذناپذير باشند نه اين كه با چند سخن مغرضانه و به دور از واقعيت، صحنه را براي ورود عناصر نامانوس با اين ملت فراهم آورند و خود از دور به يك تماشاچي بي نظر بدل گردند و بعد تمام مسئوليت ها را فرافكني كرده و همديگر را (به جاي ياري و كمك) به كم كاري و مسئوليت در برابر آن متهم نمايند. بالاخره در اين مرز و بوم دستگاه ها و افرادي هستند كه مسئوليت و به تعبيري توليت مسائل فرهنگي را برعهده دارند. اينكه هر كس به مجرد عدم توانايي در اجراي برنامه هاي محول شده، بخواهد براي برون رفت از آن، بار سنگين يك موضوع را برعهده ديگران نهاده و خود را از هر كوتاهي و كم كاري مصون نمايد كاري بي اساس و خطري مهم و جدي براي فرهنگ اين ملت مي باشد.
ما اگر بخواهيم فرهنگ خود را همچنان داشته و از آن پاسداري نماييم مي بايد در اولين گام آن را به درستي بشناسيم و در وهله دوم بدان عمل و از آن پس به ترويج آن همت گماريم. در اين جا با كمال تأسف و تاثر بايد بر اين باور شد كه برخي از متوليان عرصه فرهنگ، در همان گام اول به باتلاق هاي دگرانديشي گرفتار آمده و اصولا نه تنها فرهنگ ديني را نمي شناسند بلكه در برابر آن قرار دارند و تنها چيزي كه براي آنان مهم است رضايت ديگراني است كه در بيرون از مرزهاي فرهنگي ما، همواره به سنگ اندازي و دست اندازي به آن مبادرت مي كنند.
امروز ديگر اين پذيرفتني نيست كه پس از گذشت 30سال از انقلاب فرهنگي مردم ايران، عده اي خواسته يا ناخواسته به سلاخي فرهنگ اين ملت عزيز پرداخته و همواره در پي تهديد فرهنگ خودي برآيند و فرهنگ بيگانه را ترويج و تشويق نمايند.
از برخي فيلم ها و سريال ها گرفته تا برخي برنامه هاي زنده تلويزيوني و برخي تئاترهاي آن چناني و تا كتب ضاله اي كه از پول بيت المال مسلمين سود جسته و افكار ناميمون در پهنه فرهنگ اين ملت مي پراكنند و به عبارتي به سم پاشي در اين عرصه اشتغال دارند؛ جملگي نه تنها كاري براي ارتقاي فرهنگ نكرده بلكه ضرباتي مهلك و جبران ناپذير بر پيكر آن وارد مي آورند. شايد عده اي بر اين پندار باشند كه ديگر نمي توان جلوي برخي مسائل فرهنگي را گرفت. بي گمان اين سخن به خاطر برخي فضاهاي كاذبي است كه امروز در دنيا و در عرصه فرهنگ ايجاد شده (كه همگي دام هايي گسترده و رهزنان ناپيدايي هستند كه در تلاش براي قرباني نمودن مردمان مي باشند) است ولي سخن در اين است كه ما نبايد با دستان خودمان به فرهنگ اين آب و خاك لطمه وارد آوريم و به تعبيري آتش بيار اين معركه گرديم. اگر ماهواره ها، اينترنت و... به تخريب فرهنگ اين سرزمين همت كرده اند چرا ما به آنان در اين كژراهه كمك نماييم؟ تحقيقا اگر چنين كنيم علاوه بر مسئوليت در برابر دين، بايد در برابر نسل هاي آينده نيز پاسخگو باشيم چرا كه اين فرهنگ، امانتي الهي است در دستان ما كه مي بايد به سلامت و بدور از هرگونه خيانت، آن را به آيندگان مسترد نماييم.
امروز ديگر مرز دوست و دشمن بر كسي پوشيده نيست تا ادعاي ندانستن و نفهميدن از كسي پذيرفته شود و بارگران مسئوليت هاي فرهنگي از دوش ما برداشته شود. از آنچه در مقوله فرهنگ روز به روز در حال رخ نمودن و گسترش است چنين برمي آيد كه عده اي از روي عمد (و نه از روي جهالت) بر معارضه و مبارزه با فرهنگ اسلامي كمر همت بسته و در اين راه از هيچ تلاشي فرو نمي نهند. حال سؤال اين است كه چه كسي بايد پاسخ گو باشد؟ چرا اگر كار مثبتي در راه فرهنگ اتفاق مي افتد همگي آن را نتيجه زحمات خود پنداشته ولي به محض بروز مشكلي در اين باب، خود را از آن بيزار و بدور مي انگارند؟.
تحقيقا دستگاه هاي فرهنگي به فراخور نفوذ، مسئوليت و بودجه اي كه در اختيار دارند به همان اندازه نيز در برابر خدا و مردم بايد پاسخ گو باشند. بعلاوه اين كه بايد با عملكرد صحيح و به موقع خود، راه را بر راهزنان عرصه فرهنگ سد نمايند تا ديگر اين فرومايگان نتوانند فرهنگ اين ملت را تاراج و حراج نمايند.
به نظر مي رسد اگر بخواهيم به فرهنگ خودمان توجه نموده و آن را در دنيا به نمايش بگذاريم مي بايد درب برخي از مراكز فرهنگي (كه ادعاي خدمت به فرهنگ دارند) بسته شود و همان گونه كه در ابتداي انقلاب در دانشگاه ها به نوسازي فرهنگي پرداخته شد به نوسازي و پاك سازي در اين مراكز نيز همت شود تا بلكه عرصه فرهنگ از دست برخي عناصر ناباب و ناپاك، نفسي تازه و به جايگاه اصلي خود دست يابد. حال و پس از انجام اين مهم، براي تداوم فعاليت در اين عرصه (فرهنگ) فوق العاده مهم و به تعبيري استراتژيك چند راهكار وجود دارد:
1- اين كه نيروهاي فرهنگي از ميان آنان كه با مفاهيم ديني و فرهنگ آن آشنا بوده و به آن تعلق و تعهد داشته و تخصص نيز دارند انتخاب و به كار گرفته شوند.
2- اگر از نيروهاي متعهد ناآگاه بخواهيم بهره بگيريم لازم است براي آنان دوره هاي آموزشي خاصي در جهت بازشناسي فرهنگ ديني طرح ريزي شود.
3- در برنامه ها، از صاحب نظران عرصه فرهنگ ديني به درستي بهره گرفته شود تا بازخورد بسياري از موضوعات فرهنگي، مثبت و منحني اين مهم، در جهت ترويج فرهنگي خودي رو به بالا باشد.
4- از اعمال نظرات و سليقه هاي شخصي در اين زمينه پرهيز و بر نظرات جمعي كارشناسي و استاندارد شده تأكيد گردد.

 



نويسنده عاطفي است

وقتي از يك نويسنده و يا يك شاعر حرفي به ميان مي آيد برخي افراد سريع به اين مسئله اشاره مي كنند كه نويسندگان و شاعران احساساتي هستند و مسئله عاطفي بودن نويسندگان و شاعران را با احساسي بودن آنان اشتباه مي گيرند. در حالي كه آدم هاي احساساتي كساني هستند كه هيچ گاه به عمق قضايا سفر نمي كنند و به زودي در مقابل تمام هيجانات بيروني واكنش سريع از خود نشان مي دهند و همه چيز را در سطح مي بينند نه در عمق.
به راستي آيا نويسنده اين گونه است كه مسائل و موضوعات را به صورت سطحي و كاملا از سر احساسات نگاه كند و بتواند اثر فاخري بيافريند.
نادر ابراهيمي در كتاب «لوازم نويسندگي» مي گويد: «مردم عادي در مقابل بسياري از مسائل و حوادث كاملا بدون احساس باقي مي مانند؛ من جمله در مقابل تغييرات بسيار ظريفي كه در تن طبيعت پيدا مي شود. حال آنكه شاخك هاي احساسي (عاطفي) نويسنده دائماً در كار است. به همه سو مي گردد. به گذشته مي رود؛ به حال مي آيد و به آينده سفر مي كند و به همين دليل هم در مقابل تغييرات- چه طبيعي باشد چه اجتماعي و چه سياسي- فوق العاده هوشيار است. نويسنده به دليل همين حساسيت هاست كه طبيعت را فقط تصوير نمي كند بلكه تفسير و تحليل و تبديل مي كند و از آن به عنوان ابزاري در جهت بيدار كردن روح انسان ها و حساس و دردآشنا قلب مخاطبان خود بهره مي گيرد.»
احساس و عاطفه انساني؛ به ذهن نويسنده نيروي كار و قدرت آفرينش مي بخشد و نويسنده موظف است براي پرورش احساس و عاطفه خود قيام كند.
در هنگام پرورش احساس مي آموزيم كه نسبت به تعداد بيشتري از عوامل و پديده هايي كه از مقابلش مي گذرند عكس العمل نشان بدهد.
با تربيت تدريجي احساس عمق احساس انسان بيشتر نمي شود، بلكه حس احساس پذيري انسان بيشتر مي شود. به تعبير ديگري احساسي كه داراي عمق و طبيعتاً دوام شود؛ عاطفه است.
نويسنده بايد فن ديدن و شنيدن- بوييدن- لمس و حس كردن را ساحرانه بياموزد.
نادر ابراهيمي در اين باره مي گويد: «دوستدار نو و زنده نوشتن بايد خاص ديدن- خاص شنيدن و به طور كلي خاص به كار گرفتن حواس را بياموزد.
او بايد مطمئن شود كه هيچ شيء و حادثه اي را همچون همگان حس و منتقل نمي كند و حس او و برداشت او عميق تر است، غني تر است؛ رنگين تر است.»
در نتيجه احساساتي بودن يعني با تصويرها و پديده ها- در سطح مماس شدن و در مقابل آنها عكس العمل هاي آني و هيجاني و گذرا داشتن در حالي كه نگاه عاطفي ماندگار و مقاوم است.
اينگونه عكس العمل هاي سطحي كم دوام بي خاصيت هيچ ارتباطي با كار نويسندگي ندارد.
نويسنده كسي است كه نسبت به دردها و مصائب و مشكلات تمامي مردم سرزمينش حساس است و اين احساس را به عاطفه اي ظريف، ژرف و بلورين تبديل مي كند و در آخر اين عاطفه ظريف و ژرف و بلورين شده را به مدد نوشته هاي زيبا و تعالي دهنده خود قابل انتقال، اثرگذار و ماندگار مي كند.
براي همين ابراهيمي در كتاب لوازم نويسندگي به اين مسئله اشاره مي كند كه:
«نويسنده نه از خود مي دزدد و نه از ديگران.به اين دليل نياز به سرقت تصاوير ندارد كه عاطفه غني شده او، هميشه انباني از تصويرهاي نو و دست اول را با خود دارد.
نويسنده، نه تنها از نظر تصويرسازي بلكه از جهت ساخت شخصيت هاي داستاني، فضاهاي زنده و موثر، ساختار هاي متناسب با موضوع و نيز سازه ها و ابزارهاي ايجاد حوادث، گرفتار تكرار و محدوديت و تشابه نشود.»
پس اين دور از انصاف است كه عاطفي بودن نويسنده با احساساتي بودن او اشتباه شود.
بنابراين افرادي كه در مقابل قضايا و يا حوادث زود هيجاني مي شوند و از خود واكنش نشان مي دهند و در كارهايشان عمق را درنظر نمي گيرند و نمي توانند حتي اگر دست به كار نويسندگي بزنند؛ نويسنده خوبي شوند. چون به وسيله همين واكنش هاي سريع از آن دريافت عميق دور مي مانند و مطالب را درحد سطحي بودن مورد بررسي قرار مي دهند.پس چنين نوشته هايي هم در سطح باقي مي مانند و عمق هيچ چيز را نخواهند كاويد.
لئونارد بيشاپ دراين باره مي گويد:
«نويسنده وقتي شخصيت پردازي مي كند بايد بداند شخصيت با مجموعه اي از درون نگري ها و ادراكات ظريف و تدريجي عمق پيدا مي كند و اين عمق با گسترش ادراك اوليه وي ايجاد مي شود. اين ادراك هم از درون «از طريق افكار، عواطف» و عقايد باطني شخصيت گسترش مي يابد و هم از بيرون از طريق تأثير حوادث بيروني، هرچه شخصيت عميق تر شود بزرگ تر مي شود.
و خواننده هنگامي متوجه عميق تر و بزرگ تر شدن شخصيت مي شود كه شخصيت تغيير كند.»
بيشاپ ادامه مي دهد و مي گويد: «نويسنده به كمك همين زندگي اغراق آميز به ژرفنا و ظرايف محتواي داستانش دست مي يابد كه ظرايف را نمي توان به راحتي درك كرد و ژرفنا نيز دراثر نهفته است و اغلب خود نويسنده بايد آنها را به نحوي آشكار كند.
ارزش احساساتي نويسي را مي توان با تجسم بازي بازيگران تئاتر بهتر درك كرد. بازيگران در صورتي كه بخواهند اعمال و رفتار خود را براي تماشاگراني كه در انتهاي سالن نمايش نشسته اند به نمايش بگذارند بايد در حركات و حالتهاي صورتشان اغراق كنند. اما هنگامي كه همين بازيگران بخواهند در فيلمي بازي كنند ديگر نمي توانند به صورت اغراق آميز بازي كنند.
زيرا دوربين و دستگاه صدابرداري كوچكترين حالت و صدا را ثبت و ضبط مي كنند و بازيگران در صورت اغراق، گويي ادا درمي آورند. اما موقعي كه آنها بازي صحنه اي خود را با بازيگري در فيلم تطبيق دادند، از هنرپيشه هايي كه تجربه بازيگري در تئاتر ندارند بهتر بازي خواهند كرد.
احساساتي نويسي شبيه اغراق درتئاتر است اما نويسنده بعدا و هنگام بازنويسي اجتناب ناپذير اثر خويش را در ميان مطالب فراوان و اغراق آميز مصالح موردنياز را براي ارائه تصوير باوركردني از زندگي خواهد يافت.»

 



«فراز» واژه اي بيگانه با ظاهري خودي

ابوالفضل حبيبي
حتماً بارها واژه «فراز» را از تلويزيون و راديو شنيده يا در كتاب و روزنامه اي خوانده ايد.
مثلا در جمله هايي اين چنين: «فرازي از سخنان حضرت امام جواد(ع)...»، «فرازي از صحيفه سجاديه حضرت امام سجاد(ع را مرور مي كنيم»؛ «در فرازي از آيات كريمه قرآن چنين آمده است» و...
«فراز» در اين جملات به معني: جمله اي، عبارتي يا بخشي، قسمتي؛ به كار رفته است. سري به جديدترين و معروفترين فرهنگ (لغتنامه) فارسي «سخن» اثر دكتر حسن انوري كه خود جزو مؤلفان لغتنامه دهخدا بوده، و همكاران متخصص وي مي زنيم. ايشان شواهد لغات را از متون كهن تا متون معاصر فارسي نقل كرده اند و اين مزيتي است كه لغتنامه دهخدا و فرهنگ معين فاقد آنند.
ذيل «فراز» faraz (ا ) در فرهنگ سخن 12 معني آمده است:
1-جاي بلند؛ بلندترين بخش از جايي؛ بلندي: برج و باروي دارالحكومه... بالاي همه برجها بر فراز شهر واقع گرديده و... است. (جمال زاده)؛ يك قشر تاريكي ازدود سياه در فراز اتاق، ملايم موج مي زد (علوي)؛ بشد پيش با عود زال از فراز / ستودش فراوان و بردش نماز (فردوسي)
2-بخش فوقاني چيزي؛ روي چيزي؛ بر فراز همه، بادگير بلند با مهابت خودنمايي مي كرد. (اسلامي ندوشن)؛ از فراز همت او آسمان را نيست راه/ وز وراي ملكت او اين زمين را نيست جاي (منوچهري).
3-جايي كه به تدريج رو به بالا مي رود؛ سر بالايي؛ نشيب؛ با زحمت زياد از راههاي گل و لاي و نشيب و فراز وارد اشرف شدم (حاج سياح)؛ فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست/... (حافظ شيرازي).
پس از فراز نباشد جز از نشيب وليكن/ جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازي (سنايي)؛
4-فراختن و فرازيدن و فراشتن: افراشتن.
5-جزء پسين بعضي از كلمه هاي مركب به معني «افرازنده»: سرفراز، گردن فراز.
6-مسدود؛ بسته؛ از ميكده مگذر كه در كعبه فراز است/ بسيار مروتيز كه اين راه دراز است. (نظيري) ره بيرون شد از عشقت ندانم/ در هر دو جهان گويي فراز است. (انوري)
7-باز: فراز شدن. فراز كردن؛ از لغات اضداد است.
8-(مجاز) خوبي و خوشي حال و وضع و نيز فراز و نشيب (ص 20): شيب تو با فراز و فراز تو با نشيب/ فرزند آدمي به تو اندر به شيب و تيب. (رودكي)
9-داراي وضع رو به بالا و به مجاز، خوب؛ خوش:
كه روزي فراز است و روزي نشيب/ گهي شاد دارد گهي با نهيب (فردوسي)
10-بر بالاي؛ بر: منم يارب در اين دولت كه روي يار مي بينم/ فراز سر و سيمينش گلي بر بار مي بينم.(سعدي)
/ فراز يكي پيل نر زال زر/ نشاند و براندش سبك سوي در. (فردوسي)
11-به: شتر... بانگي بكرد و فراز علف خوردن ايستاد. (بلعمي، تاريخ، خطيب رهبر؛ دستور زبان)
12- جز پشين بعضي از افعال، به جاي يا به معني «پيش»، «بر»، و مانند آنها:به ساغر لب خويش بر دم فراز/ مرا هر لبي گشت چون شكري. (منوچهري)
؛ هر كس كه از حق فراز گردد و به باطل پيوندد، وي را ملحد گويند. (بحرالفوائد)
چنانكه ملاحظه كرديد هيچ كدام از معاني آورده شده براي واژه «فراز» برابر با جمله، عبارت، بخش، قسمت و هر چه از اين دست كه امروزه در زبان فارسي به كار مي رود نيست؛ پس اين كاربرد اشتباه «فراز» در جمله هاي زبان فارسي از كجا آمده است؟!
در زبان فرانسه و انگليسي واژه «phrase» با تلفظ «fraz» به معني: جمله و عبارت آمده است و شباهت لفظي اين واژه با «فراز» فارسي موجب شده به نادرستي در جملات فارسي بنشيند و جاي معادلهاي رايج خود را در زبان فارسي بگيرد. قطعاً شايسته نيست به جاي عبارت، جمله، بخش، قسمت، لت، تكه، پاره، بهره و... كه در زبان فارسي واژه بيگانه اي را به كار ببريم كه فقط تلفظي آشنا براي فارسي زبان دارد؛ بيائيم كوركورانه يك واژه را به نادرستي در گفتار و نوشتارمان به كار نبريم و براستي فارسي را پاس بداريم.
منابع:
فرهنگ بزرگ سخن، دكتر حسن انوري، انتشارات سخن
فرهنگ فرانسه- فارسي؛ محمدرضا پارسايار، انتشارات فرهنگ معاصر

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14