(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 18 آبان 1389- شماره 19785

بهار
به مناسبت هفته كتاب و كتابخواني
كارت اعتباري
آرزو
چند توصيه ساده اما مهم
حرف هاي آسماني
چلچراغ حروف!
بيا بنويسيم (8) داستان هاي مدرن
صداي گرم دوستي



بهار

شهيدان يك بهارجاودانند
كه چون خورشيد گرم و مهربانند
ميان دفتر نقاشي ما
به يك لبخند صد گل مي فشانند
سلمان هراتي

 



به مناسبت هفته كتاب و كتابخواني

حس ويژه
اي داد گرفتم اضطرابي ويژه
سخت است برايم انتخابي ويژه
چون حس كتابخواني من ويژه ست
افسوس نيافتم كتابي ويژه

بخوان ، نخوان
نشريه، كتاب، داستان مي خوانم
شعر و غزل و طنز و رمان مي خوانم
البته كمي بلوف زدم در واقع
ميلم كه كشيد هرزمان، مي خوانم
اين حس كتابخواني ام يك جوري ست
انگار كه مثل كارت خوان مي خوانم
در خواندن هرچه مثل عابر بانكم
وقتي رقمي نيست كلان مي خوانم
قنبر يوسفي- آمل

 



كارت اعتباري

زهرا- علي عسكري
پرسيدم: كجا با اين عجله؟ همين طور كه از پله ها پايين مي رفت گفت: مي رم كارتم رو شارژ كنم و اين گفتگوي كوتاه براي چندمين بار بين ما رد و بدل شد و كنجكاوي مرا بيشتر كرد اما هنوز هم جرات نداشتم چيز ديگري از او بپرسم. هيچ وقت او را اين طور مرموز نديده بودم.
دو سال پيش وقتي هم اطاقي شديم، ازش خوشم آمد و احساس خوبي نسبت به او پيدا كردم و بعدها فهميدم كه اشتباه نكرده ام. محمد پسر با انضباط و خوبي بود و من هيچ وقت بي برنامه گي از او نديده بودم. كتابم را باز كردم و بدون تمركز مشغول خواندن شدم. نمي دانم چقدر گذشت كه با صداي او به خودم آمدم. جواب سلامش را دادم و گفتم: ناسلامتي ما با هم قرار داشتيم ها. طوري مرا نگاه كرد كه انگار از چيزي خبر ندارد. ادامه دادم: مگه خودت نگفتي سه شنبه كه كلاس نداريم بريم كتاب بخريم. گفت: اولا تا سلامتي هست چرا ناسلامتي، دوم؛ گفتم، هنوزم مي گم، پاشو بريم.
رفتار عجيب او فكر عجيب تري را به سرم انداخته بود. فكر جستجوي وسايل و لباسهايش همه وجودم را پر كرده بود. با اينكه مي دانستم كاردرستي نيست اما ظاهرا تنها چاره كار بود. بيدار ماندم تا او بخوابد. به خواب كه رفت بلند شدم و به سراغ وسائلش رفتم. مي دانستم كه خواب سنگيني دارد. پس از اين بابت خيالم راحت بود، فقط از خودم، از او و از دوستيمان خجالت مي كشيدم.
تمام جيبهاي لباسهايش و هم اين طور كيف و لابه لاي كتابهايش را گشتم اما كوچكترين چيزي پيدا نكردم با خودم گفتم: پس اين كارتي كه هر روز براي شارژش بيرون مي روي كجاست؟ تازه پدر پولداري هم نداري تا فكر كنم كه او هر روز برايت پول مي فرستد. پس جريان چيست؟
دست از پا درازتر به رختخواب رفتم و با خودم فكر كردم كه بايد دنبال راه حل ديگري باشم.
صبح زودتر از او بيدار شدم. صبحانه را تقريبا آماده كرده بودم كه بيدار شد. صبحانه اش را به سرعت تمام كرد و در حالي كه لباس مي پوشيد گفت: من ساعت ده كلاس دارم اما قبلش جايي كار دارم و بايد برم. نگاهش كردم و گفتم: بازهم شارژ؟ با لبخند گفت: خدا رو شكر كه بالاخره دو رياليت صاف شد. از در كه بيرون رفت معطل نكردم. اصلا نفهميدم چطوري لباس پوشيدم و بدنبالش راه افتادم. تعقيب او كار سختي نبود چون پياده مي رفت. چند كوچه آن طرف تر از خوابگاه به يك كوچه پيچيد. سرك كشيدم، اواسط كوچه جلوي در خانه اي ايستاد و زنگ زد. داخل كه شد خودم را به در آن خانه رساندم. كمي مكث كردم اما چيزي دستگيرم نشد. شماره خانه را به خاطر سپردم و به سرعت بازگشتم.
حالم بد بود. تا جايي كه به خاطر داشتم، هيچ وقت تا اين اندازه در كار كسي كنجكاوي نكرده بودم. اما نمي دانم چرا اين قدر علاقه مند بودم كه از كار محمد سر در بياورم.
صبح نه چندان زود از خوابگاه بيرون زدم. اما نيروي مرموزي، به جاي دانشكده مرا به آن كوچه و آن خانه مي كشاند. نگران محمد نبودم، مي دانستم كه تا ظهر شاگرد خصوصي دارد پس با اطمينان به سمت آن خانه راه افتادم. جلوي در كه رسيدم، ضربان قلبم تندتر شد اصلا نمي دانستم چرا آنجا هستم، چكار دارم و چه بايد بگويم. اما سردرآوردن از كار محمد جلوي هر ترديدي را مي گرفت. زنگ در را فشار دادم و منتظر ماندم. كمي طول كشيد تا در باز شد. پيرزني از لاي در پرسيد: با كي كار داري پسرم؟ به سرعت اسم محمد از خاطرم عبور كرد. گفتم با محمد آقا مادرجان، خنديد و گفت: اشتباه اومدي پسرم، ما محمد نداريم. مي خواست در را ببندد كه باعجله گفتم: من دوستش هستم، ما همين ديروز با هم تا اينجا اومديم. ناگهان مانند كسي كه چيزي را به ياد آورده باشد گفت: آهان، محمد آقارو مي گي؟ اما اون كه خونه ش اينجا نيست. گفتي دوستش هستي؟ بيا تو مادر، بيا تو. و از جلوي در كنار رفت. بي معطلي ياالله گفتم و وارد شدم.
در خانه به يك راهرو باريك باز مي شد. او مرا به اطاقي كه در همين راهرو و درست كنار در كوچه قرار داشت راهنمايي كرد. وارد كه شدم اول نگاهي سريع به اطراف اطاق انداختم. اتاق بسيار محقر اما مرتبي در مقابلم قرار داشت. در گوشه اي رختخوابي پهن بود و پيرمردي در آن خوابيده بود.پيرزن گفت: بفرما مادر، بفرما بنشين و ادامه داد: خدا خيرش بده، الهي عاقبت بخير بشه. بعد رو كرد به پيرمرد و گفت: مشدي! دوست محمدآقا اومده. پيرمرد به زور نيم خيز شد و لبخند كمرنگي زد.
- از وقتي محمدآقا مي آد اينجا، حال و روز مشدي هم بهتر شده.
در حاليكه اين جملات را ادا مي كرد سيني چاي را جلو من گذاشت.
- خدا حفظش كنه، يه روز در ميون، بعضي وقتا هم هر روز مي آد سراغمون همه كار برام مي كنه مادر، جارو مي زنه، ظرف مي شوره، خريد مي كنه، چند دفه تا حالا دوا و درمون مشدي رو هم گرفته، اما هر كاريش كردم پول نگرفت كه نگرفت. تازه هر بارم كه مي آد يه چيزي مي گيره، دست خالي نمي آد.
انگار فرشته س كه خدا واسه ما دو تا غريب و بي كس از آسمون فرستاده پايين.
حكماً واست گفته مادر، اون روز مي خواستم واسه مشدي سوپ درست كنم. رفتم خريد و با زحمت زياد زنبيل سبزي رو مي آوردم كه يك دفعه اومد جلو و گفت: مادر، زنبيلت رو بده برات بيارم. آخ كه مادر، الهي هر چي از خدا مي خواي بهترش رو بهت بده، زنبيل رو تا توي اطاق برام آورد و حال و روز ما رو كه ديد ديگه ولمون نكرد. من كه عوض ندارم بهش بدم. خدا عوض خير بهش بده انشاءاللهو من ديگر صداي پيرزن را نمي شنيدم. صداي خودم بلندتر از صداي او در گوشم پيچيد: حالا مي فهمم كه چرا هر قدر دنبال كارتت گشتم، پيدا نكردم محمد آقا! پس كارت اعتباري تو دست خداست.

 



آرزو

پسر جوان كنار در كه رسيد رو به مادرش كرد و گفت: خيلي دلم مي خواست قبل از رفتن يه بار مي رفتم مشهد! مادر نگاه نگراني به پسر جوانش انداخت و گفت: خب مادر وقت كه داري، مي توني چند روز بري و برگردي نگاه عميقي به مادر انداخت و گفت: بچه هاي خط مقدم همشون آرزو دارن برن پابوس آقا امام رضا(ع) حالا انصاف نيست من تنها برم، بزار خطوبشكنيم انشاءالله هممون مي ريم. لبخندي زد و سوار اتوبوس شد. چند سالي مي گذشت اما هنوز از مرتضي خبري نبود. گاهي مادر، چند باري هم پدر به بنياد شهيد سرزده بودند. اما هيچ نتيجه اي نداشت. بالاخره خبر دادند جسد مرتضي پيدا شده. هر دو براي شناسايي به بنياد شهيد رفتند. اما او مرتضي نبود، اسمش مرتضي بود، اما مرتضي نبود. مادر چند بار گفت: آقا اين كه مرتضاي من نيست. مسئول بنياد دستي به محاسن جوگندمي اش كشيد و گفت: الان پيگيري مي كنم و سريع از اتاق بيرون رفت. چند دقيقه بعد در باز شد. مسئول بنيادرو به پيرزن كرد و گفت: ببخشيد مادر جسد پسر شما اشتباهي منتقل شده مشهد. انشاءالله چند روز ديگه مياد. اشك به چشمان مادر دويد.
¤طاهره نعمت اللهي 15 ساله از اصفهان

 



چند توصيه ساده اما مهم

& براي صحبت با موبايل از گوش چپ استفاده كن.
& روزانه بيش از دو فنجان قهوه ننوشيد.
& قرص و داروها را با آب خيلي سرد تناول نكنيد.
& بعد از ساعت 17 از خوردن غذاي چرب خودداري كنيد.
& مصرف چاي روزانه را كم كنيد.
& از مقدار غذاي چرب و اشباع شده با روغن در وعده هاي غذايي كم كنيد.
& در صبح آب بيشتر و در شب آب كمتر بنوشيد.
& از گوشي موبايل در زمان شارژ شدن دوري كنيد.
& از سمعكهاي تلفن ثابت و موبايل براي مدت طولاني استفاده نكنيد.
& بهترين زمان خواب از ساعت 10شب تا ساعت شش صبح است.
& بعد از خوردن دارو فوراً به خواب نرويد.
& زماني كه باتري موبايل ضعيف است با جايي تماس نگيريد و تماس كسي را جواب ندهيد. چون در اين حالت امواجي كه گوشي منتشر مي كند يك هزار برابر است.
مريم فرشچي- مركز بهداشتي انقلاب شيراز

 



حرف هاي آسماني

وقتي به آسمان مي نگرم دلم مي خواهد به خالق اين همه زيبايي بگويم...
اي خالق روشنايي و روز؛ خالق سكوت! خالق ستارگان درخشان پراكنده در تاريكي شب! خالق نيايش شبانه درختان در سكوت شب؛ تنها و با وقار! خالق درياي پرتلاطم، پريشان به دنبال تو! خالق ساحل آرام، در انتظار درياي بي قرار؛ خالق آرام كننده دريا در كنار ساحل، آرام! خالق قطره هاي باران، پنجه هاي لطيف سازنده موسيقي دلنشين آسمان! آفريننده آسمان پهناور، زيبا و پرآرامش! آفريننده خورشيد طلايي، بزرگ و سوزان! خالق ماه سفيد، روشنايي بخش شب هاي تار، سفيد و پرنور! خالق گل هاي ياس، صبور و خسته در انتظاريار! آفريننده گل هاي لاله، عاشقان ابدي تو! خالق رعد و برق، خشم پي درپي آسمان! آفريننده پرستوهاي كوچ، آزاد در آسمان آبي؛ بي پروا! خالق نسيم هاي شبانه ، درختان رقصان بر دست نوازشگر نسيم.
اي آفريننده دستان نيايشگر بيد. اي خالق عشق بازي آسمان در هنگام نيايش من با تو!
اي معبود من!
دستان پر از اميد و خالي از دارايي ام را به سويت دراز مي كنم و با تو مي گويم از آرزوهاي كودكانه ام آرزوهاي بزرگ، به اندازه قلب كوچكم، آرزوهايي كه كسي از پس برآوردنش برنمي آيد. آرزوهايي كه در صندوقچه قلبم زنداني كردم و عهد بستم تا زماني كه به گفت وگو با تو مي نشينم آن را باز نكنم آرزوهايي كه فقط من مي دانم و تو آرزوهايي كه در تنهايي و تاريكي شب داخل دفترم نوشتم به آن تمبر زدم آن را تا كردم و دست نسيم دادم تا شايد پستچي خوبي باشد.
خداوندا!
زندگي جاده اي است پرپيچ و خم و پر از بريدگي، جاده اي كه گاهي زيباست، گاهي سبز، گاهي خشك و گاهي پر از دست انداز.
اي معبود من! كمكم كن كه به خود مغرور نشوم و سرعتم را زياد نكنم تا پليس هاي جاده زندگي مرا جريمه نكنند.
خدايا! كمكم كن كه به مقصد اصلي برسم، راه درست را بروم و به علامت هاي كنار جاده توجه كنم تا هوس رسيدن به مقصدهاي ديگر مرا از تو دور نكند.
پروردگارا! مگذار سرسبزي ها دل خوشي موقتي برايم شود تا از تو غافل شوم و به چاله هاي زندگي بيفتم.
بارالها! جاده زندگي خرابي هاي بسيار دارد، در موقع گرفتاري ها ياري ام كن و از دست اندازها و فرورفتگي ها نجاتم ده.
خدايا! مگذار رنج و سختي راه مرا از ادامه آن بازدارد، ياري ام كن.
پروردگارا! ياري ام كن به مقصد برسم، در طول راه فقط به هدفم فكر كنم و دلخوشي رسيدن به مكان هاي دنيوي مرا از تو دور نكند.
خداوندا! مرا از خطر ريزش كوه حفظ بدار و تا آخر مراقبم باش. سعي مي كنم در طول مسير به ياري تو خوبي ها را جمع كنم تا در مقصد اصلي سربلند و سرافراز باشم.
اي يگانه بي همتا! تو آفريننده اين آسمان بزرگي، آسمان پهناور؛ آبي، زيبا. پروردگارا! آسمان رنگارنگت نشانه عظمت و قدرت توست. اينك چشمان سياهم را به آسمان تيره ات دوختم و به برگي كه آرام سوار بر بال نسيم، به آرامي پايين مي آيد مي نگرم كه آرام و بي صدا به زمين مي افتد و هيچ نمي شود...
خداوندا! مگذار افتادن ما در فصل خزان، از درخت پير زندگي، آرام و بي صدا باشد. كمكم كن كه نام و يادي نيك از خود باقي بگذارم.
سفيدي ماه در چشمانم مي درخشد. ماه كامل و درخشان است، درخشان تر از هميشه در تاريكي شب خودنمايي مي كند. دفتر آرزوهايم را مي بندم و دوباره به آسمان مي نگرم، نسيم آرام گونه هايم را نوازش مي دهد. صداي خش خش نيايش درختان به گوشم مي رسد. آن ها ايستاده اند، با وقار و تنها و دست هايشان را به سوي آسمان دراز كرده اند؛ در طلب باران. بوي نم باران به مشامم مي رسد. پنجره را مي بندم تا يك بار ديگر به تماشاي پنجه هاي لطيف سازنده موسيقي دلنشين آسمان بنشينم...
با سلام
نعيمه صادقي 14 ساله از تهران
راهنمايي فاطمه الزهراء(س) منطقه 2

 



چلچراغ حروف!

جواد نعيمي
ك- كسي كه كتاب مي خواند، طعم تنهايي و نااميدي را نخواهد چشيد.
ت- تا كتاب هست، احساس پوچي و تنهايي بي معناست.
ا- اگر كتاب نابي در اختيار داري، ديگر چه غمي داري؟
ب- به من بگو چه مي خواني، تا به تو بگويم چه اندازه مي داني!
¤
م- ما و كتاب هاي خوب و ناب،
ط- طالع مشتركي داريم!
ا- اگر ما را به درستي بخواني،
ل- لبريز عاطفه و عشق و احساس مي شوي!
ع- عشق مطالعه در جان و ديده و دل نيز،
ه- همراه با خوب خواندن و خواندن خوبي ها، هنري است بس بزرگ!

 



بيا بنويسيم (8) داستان هاي مدرن

چند ويژگي از داستان هاي مدرن را بيان كرديم. اكنون دقيق چند مولفه ديگر از اين داستان ها مي شويم.
6- ارايه حوادث داستان به شكل نمايشي:
در ذهن داريد كه گفتيم در داستانهاي مدرن ، نويسندگان از روايتهايي استفاده مي كنند كه خواننده راحت تر با آن ارتباط برقرار كند و برايشان تازگي داشته باشد. از همين رو استفاده از «داناي كل» در داستان مدرن آنچنان باب نيست. چنين امري باعث مي شود تا نحوه روايت در داستان مدرن ،به نمايش نزديك شود. يعني نويسنده در داستان مدرن، بجاي اينكه بيايد و صحنه و محيط را بوسيله «داناي كل» توضيح دهد - و چيزي را بيان كند كه گفتنش شايد ضروري نباشد- ، داستان را بوسيله«من راوي» پيش مي برد و اين گونه است كه شخصيت - از زبان خودش - چيزهايي را مي گويد كه ضروري داستان است.
اين گونه، بجاي روايت كردن، ديالوگ در داستان به چشم مي خورد كه باعث عمل و عكس العمل كراكتر ها و در نتيجه، پويايي داستان مي شود. به عبارتي اين مولفه، وفادار به اصل اول داستان نويسي يعني « نگو، نشان بده » است كه در داستانهاي كلاسيك هم ديده مي شود اما در داستانهاي هاي مدرن تقويت مي شود.
7- تفاوت زباني شخصيت ها:
تا به حال برايتان اتفاق افتاده فيلمي را ببينيد كه بازيگر به قدري نقشش را خوب ايفا كند كه هيچ بازي اي از گذشته او ذهنتان را درگير نكند و حس كنيد كه انگار همين يك نقش را تا به حال داشته و براي اين نقش ساخته شده؟
فكر كنيد كه سرشت او در دنياي واقعيت همان سرشتي است كه در نقش آن بازي مي كند؟ فكر مي كنيد چيزي به غير از اشراف به نقش باعث چنين خلقي شده؟
مسلما خير. اما نيك مي دانيم كه يكي از ابزار نزديك شدن به شخصيت، درآوردن زبان «نقش» اي است كه بازيگر مي خواهد آن را بازي كند. داستان هم بي تفاوت از اين قضيه نيست؛ شخصيت ها در داستان هاي سنتي شبيه يكديگرند و زبانشان هم تفاوت فاحشي با هم ندارد. اما در داستان هاي مدرن، شخصيت ها تكميل مي شوند و نوع صحبت كردنشان در ارتباط با شغل، فرهنگ، درآمد، طبقه اجتماعي، تحصيلات، حالت روحي و رواني و ... است.
يكي تكيه كلام دارد و ديگري از چهار كلام، دو كلامش را فرنگي صحبت مي كند و ديگري خاك خورده و كهن صحبت مي كند و ديگري اتو كشيده و ... .
اين نكته وقتي اهميت دوچندان پيدا مي كند كه
مي خواهيم يك داستان را از طريقي به غير از «داناي كل» روايت كنيم. چرا كه روايت كردن ما، درواقع «بيان» فردي است كه داستان را روايت مي كند. اگر يك فرد ديوانه داستان را روايت مي كند، بيانش بايد ديوانه مآب باشد. اگر داستان به طريق نامه نگاري و از طرف شخصي مثل يك معلم ادبيات است، بايد رنگ ادبيات در آن مشهود باشد و الي آخر.
8- پايان باز:
پايان اغلب داستان هاي سنتي و كلاسيك معمولا بسته است. يعني با اتمام فيزيك داستان، داستان هم واقعا تمام شده است و ديگر جاي بحثي در آن نيست.
اما در داستان هاي مدرن ما اغلب با پايان باز رو بروييم. يعني هرچند كه داستان به لحاظ سطر ها تمام شده است اما همچنان در ذهن خواننده ادامه دارد. به عبارتي نويسنده داستان را حول ماجرايي تا نقطه اي ادامه
مي دهد و از آن پس، ادامه آن را به خواننده وا مي گذارد. حال چه خوش، چه ناخوش.
البته پرواضح است كه منظورمان از«ادامه داستان تا نقطه اي از سوي نويسنده» و «ادامه داستان توسط خواننده» به مفهوم وجود «ابهام» در داستان نيست. بلكه نويسنده راهي را انتخاب كرده و داستان را از آن عبور داده و - معمولا- مي خواهد تا خواننده آن طور كه مي خواهد داستان را پيش برد. و يا آنكه مجبور به تفكر شود و راه هاي مختلف را در ذهنش ترسيم كند و با توجه به داستان وآنچه كه در آن آمده، راه معقول را انتخاب كند يا دست به دامان حدس و گمان زند.
پايان باز كمك مي كند تا دست نويسنده در ادامه دادن مطلب در آينده بازباشد. مثلا اگر نويسنده يك داستان كوتاه با پايان باز بنويسد، در آينده دستش باز است كه اثرش را به داستان بلند يا رمان تبديل كند و يا آن را بخشي از يك داستان بلند يا رمان قرار دهد. اين مولفه در ارتباط با «عدم قطعيت» است.
9-عدم قطعيت :
دو به شك بودن، ترديد و دو دلي از موضوعاتي هستند كه بازارشان در جهان مدرن گرم است. به عبارتي كلمه «صد در صد» در همه امور جاري نيست و كلمات«احتمال» ، «شك» و «گمان» پركاربرد ترند. در داستان هاي مدرن نيز ما با عدم قطعيت رو بروييم. چرا كه بجاي «مطلق» با «نسبت» سر و كار داريم.
مانند دنياي واقعي خودمان كه شايد در همسايگي مان يك فرد به غايت بد زندگي كند اما در شرايطي - مثلا آتش گرفتن خانه همسايه اش- حتي حاضر شود كه جان خودش را هم به خطر بيندازد؛ بدون آنكه كسي بخواهد به او مزد و پاداشي بدهد.
عدم قطعيت بر كل داستان مدرن سايه مي افكند و حتي ممكن است كه خود داستان هم با عدم قطعيت تمام شود. مثلا در يك داستان پليسي مدرن، نويسنده ذهن خواننده را به سوي حدس زدن قاتل
مي كشاند اما در انتها مشخص مي شود كه قتلي در كار نبوده و قضيه، يك خودكشي بوده. عدم قطعيت به نوعي باعث تكثر
مي شود. چرا كه وقتي ما از موضوعي با شك و گمان صحبت مي كنيم، در واقع به طور نسبي از آن موضوع ياد
مي كنيم. مثلا داستاني را طرح كنيم كه آقا و خانمي با يكديگر ازدواج مي كنند. قدر مسلم داستان فقط حول دوست داشتن و علاقه زن و مرد به يكديگر نيست. بلكه مسائل ديگري هم در آن مطرح
مي شود. مثلا انتقام از پدر دختر( به علت وجود كينه اي قديمي )، زندگي كردن با خانم براي آزار و اذيت بيشتر پدرش. انگيزه براي ازدواج كسب ثروت آن خانواده و گرفتن انتقام از پدر آن خانواده بوده هر چند كه مهر دختر به دلش نشسته و ... .
اگر در يادتان باشد گفتيم كه نويسنده داستان هاي سنتي، معمولا از مرام و عقيده اي خاص دفاع مي كند. مثلا براي زيبا نشان دادن زندگي ، دو نفر را طراحي مي كند و داستان را به نفع آنكه خوش بين و هر لبي كه تر مي كند، به خواسته اش مي رسد، جلو مي برد. اما همين قضيه در داستان مدرن به اين گونه مي شود كه دو فرد به تصوير كشيده
مي شوند بدون اينكه جانب يكي شان گرفته شود. گاهي اين پيشي مي گيرد و گاه آن يكي. در نهايت هم داستان با يك تصوير از هر دو نفر به پايان
مي رسد كه هم پايان باز باشد و هم قطعيتي از هيچ كدام از شخصيت ها در دست نباشد كه كدام پيروز است. در واقع در چنين مثالي و مثال هاي مشابه، اين خواننده است كه اختيار پذيرفتن را دارد. چرا كه نظر نويسنده، به تنهايي اعمال نشده كه همه خوانندگان فقط آن را ببينند.
عدم قطعيت ارتباط تنگاتنگي با «بي طرفي و خونسردي راوي» دارد.
ادامه دارد...
جلال فيروزي

 



صداي گرم دوستي

من نوجواني 15 ساله از خطه گنبدهاي فيروزه اي براي شما عزيزان نامه مي نويسم. نوجواني كه عاشق نوشتن و نويسندگي است و بهترين پل براي رسيدن به موفقيت در اين زمينه را برقراري ارتباط با شما عزيزان و روزنامه مفيدتان مي داند. راستش را بخواهيد خيلي خيلي دلم مي خواهد مطلبي را كه براي كيهان ارسال مي كنم حتي شده يك مورد را هم در اين روزنامه پرمخاطب به چاپ برسانيد و اگر مورد قبول كارشناسان مجرب اين مجموعه قرار گرفت در آينده مطالب و داستان و داستانك و داستان هاي كوتاه بيشتري خواهم فرستاد كه تقاضا دارم در صورت امكان در هر شماره يكي از آثار بنده را هم چاپ كنيد. خيلي دلم مي خواهد اگر بتوانم به عنوان عضو كوچكي از اين خانواده بزرگ فعاليتي داشته باشم. در ضمن خيلي خوش حال مي شوم اگر اين بنده حقير را هم به همكاري دعوت نماييد و اجازه دهيد قلم اين نوجوان هم گوشه هايي از اين كتيبه پراحساس را نقش بزند.قبلا كمال تشكر را از تمامي عزيزان و آرزوي سعادت، سلامت، بهروزي را براي همه شما خوبان دارم.
¤ طاهره نعمت اللهي اصفهان


 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14