(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 18 آبان 1389- شماره 19785
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
يك قوري چاي در تحريريه جوانانه خبر سيما
به مجله خبري 17 و 13 خوش آمديد
تقليد نه، الهام آري
تخته سفيد
ساعت 25
خداحافظ ليلاي عباس...
گردش گودري
بوي بارون



طعم آفتاب

مؤمن در هر حال نيازمند به سه خصلت است
توفيق از طرف خداوند متعال، واعظي از درون خود، قبول و پذيرش نصيحت كسي كه او را نصيحت نمايد.

حضرت جواد صلوات الله و سلامه عليه

 



اتاق انتظار

ما در بين الطلوعين ظهوريم
همان طور كه براي حضرت مهدي عليه السلام، يك غيبت صغري و يك غيبت كبري است، يعني درست مانند آفتاب، وقتي مي خواهد پنهان شود، ابتدا قرص خورشيد پشت افق پنهان مي شود، ولي هوا نيمه روشن است و كم كم، اين روشنايي برچيده مي شود و تاريك مي شود، براي ظهورش هم يك ظهور صغري و يك ظهور كبري است، مانند موقعي كه آفتاب مي خواهد طلوع كند، قرص خورشيد هنوز پيدا نشده، اما هوا، نيمه روشن است و بعد خورشيد ديده مي شود. مرحله ي غيبت ايشان در دو مرحله واقع شده است و ظهور ايشان هم ظهور صغري و هم ظهور كبري دارد. در ظهور صغري، توجه مردم به امام زمان عليه السلام زياد مي شود و همه جا، صحبت از امام زمان عليه السلام است و جلسات امام زمان عليه السلام، پر شور مي شود و بحث هاي امام زمان عليه السلام، همه جا را مي گيرد؛ وضع طوري مي شود كه مردم تشنه مي شوند و آماده مي شوند. ما تصور مي كنيم كه در اين عصر و زمان، ما ان شاء الله، در بين الطلوعين ظهور حضرت مهدي عليه السلام قرار داريم. من فراموش نمي كنم پنجاه سال قبل، مؤسساتي كه به نام حضرت مهدي عليه السلام بود، خيلي كم بود و كتاب هايي كه درباره حضرت مهدي عليه السلام نوشته شده بود، به اندازه ي امروز نبود و سخن از مهدي عليه السلام، به اين گستردگي نبود. اگر كسي، چهل يا پنجاه سال قبل، مسجد جمكران مي رفت، در بهترين شب ها، ده يا بيست نفر بودند، اما الان صدها هزار نفر در بعضي از شب هاي حساس هستند !
ما به سوي طلوع كبري پيش مي رويم. اگر مي خواهيم به آن ظهور كمك كنيم، اين ظهور صغري را توسعه دهيم! همين بحث هاي مختلف درباره حضرت را ميان جوانان و بزرگ سالان و زنان و مردان و مسلمانان و غير مسلمانان توسعه دهيم و به اينترنت بكشانيم. خلاصه، با امواج، نام مهدي عليه السلام را به همه دنيا برسانيم و اين ظهور صغري را پر رنگ كنيم تا نام حضرت مهدي عليه السلام در همه جلسات، حضور پيدا كند. من معتقدم اگر اين كار را بكنيم، اين يك مصداق عملي دعاي تعجيل فرج مي شود.
آيت الله مكارم شيرازي

 



يك قوري چاي در تحريريه جوانانه خبر سيما
به مجله خبري 17 و 13 خوش آمديد

در همه جاي دنيا براي برقراري با مخاطب از شيوه هايي استفاده مي كنند كه نخست با فرهنگ آن منطقه همخواني داشته باشد، مثلا در برنامه هاي سرگرمي در شبكه هاي غربي از رقص نور براي آوازخواني يك خواننده استفاده مي شود كه اين رقص نور روي مردم نيز پاشيده مي شود چرا كه فرهنگ آنها در همراهي با رقص نور، رقص خود آدم هاست! تعجب نكنيد فرهنگ آنها همراهي موزون با خواننده را با رقص نور، نوعي مجاز مي داند براي همين رقص نور يعني مجوز براي همراهي مردم با خواننده؛ حالا ما هم در كشور اسلامي خودمان هر برنامه اي كه ترتيب مي دهيم دكور و صحنه مان هيچ چيز كه نداشته باشد، رقص نور و دستگار بخارساز(!) دارد انگار نه انگار كه اين كارها براي ما نيست...حالا حكايت اخبار ما هم همين است؛ يك چيزي در ماهواره مي بينيم خودمان كف مي كنيم سريع برايش مابه ازاي داخلي مي سازيم؛ بدون اينكه اصلا فكر كنيم آن ذائقه سازي مورد نظر را براي اين تغييرات انجام داده ايم يا نه؛ خيالتان را راحت كنم؛ كپي مي كنيم بدون آنكه بومي سازي كرده باشيم. گزارش امروز روايت مستند(!) نسل سوم از يك برنامه ويژه مجله خبري 15: 19 است كه به سفارش خوانندگان روزنامه تهيه و منتشر مي شود. ضمن آرزوي قبولي گزارش درخواستي از سوي خوانندگان اميدواريم دوستان رسانه اي ما هم زياد دلخور نشوند؛ يك قوري چاي كه اين حرف ها را ندارد... تحريريه نسل سوم
صدا- دوربين-مجري... حركت
}يك مجري خوش تيپ كه ته ريشي دارد و خيلي مي خواهد خودش را صميمي نشان بدهد با همان لحن سلام مي كند.{
به مجله خبري ما خوش آمديد. امروز با اكبر و اصغر و ساناز ميهمان خونه هاي شما هستيم با كلي خبر و گزارش توپ. با ما همراه باشيد...}وله پخش
مي شود{
مجري: اين روزها هوا خيلي سرد شده و همه بايد مراقب خودشون باشن، البته بايد مراقب ديگران هم باشن، به قول معروف بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند...اينطور نيست اكبر؟
}دوربين به طرز فوق حرفه اي و خيره كننده اي از نوك دماغ مجري به پس كله اكبر مي چرخد. اكبر دارد با لپ تاپش «مكس پين» بازي مي كند و ناگهان رو به دوربين مقابل مي گويد:{
سلام. من هم به تو و هم به همه بروبچ ايران سلام عرض مي كنم. داستان يك گوهرند كه خيلي وقته قصه است اما من امروز يه گزارش دارم كه خيلي خوبه.
مجري: شوخي مي كني ديگه...قصه چيه؟ گزارشت درباره همين شعره ديگه؟
اكبر: خب معلومه...گزارش من درباره اسكناس هاي 10هزارتوماني است كه تازه منتشر شده اما شعر پشت اسكناس گويا خيلي ها رو به هم ريخته...بعضيا مي گن سعدي گفته: بني آدم اعضاي يك پيكرند و برخي ديگه معتقدند سعدي هموني رو گفته كه پشت اسكناس چاپ شده...با هم گزارشو ببينيم.
¤گزارش اول
}يك گزارشگر شادمان در حال شيلنگ تخته انداختن در يك چاپخانه بزرگ است. دوربين دائم بي جهت سرو ته مي شود و گزارشگر هم در كادر رفت و آمد دارد. مسئول چاپخانه جلوي دوربين ظاهر مي شود و عنوان مي كند: من مسئوليتي ندارم و برام مهم نيست كدوم درسته...بلافاصله تصوير گزارشگر جوان رو مي بينيم كه روي دستگاه چاپ 4زانو نشسته و رو به دوربين، يك اسكناس 10هزار توماني در دست دارد و مي گويد: يعني چاپ اين همه اسكناس 10هزارتوماني ارزش اينو نداشته كه ما 10 هزار تومان بديم بريم يك گلستان سعدي بخريم ببينيم سعدي واقعا چي گفته؟ يعني مسئول چاپخونه واقعا نبايد بدونه چي چاپ مي كنه؟ يعني اينه واقعا؟...دوربين در حالي كه دارد از خلاقيت خودكشي مي كند؛ روي يك ورق 100 تايي اسكناس مي چرخد و ما به استوديو بر
مي گرديم...دوربين استوديو مجري را نشان مي دهد...{
مجري: اكبر جون گل كاشتي خدا برات گل بكاره...بازم بر مي گردم سراغت...
اكبر: نيومدي هم زياد مهم نيس...هه هه هه!
}دوربين باز هم در حركتي شاهكار از پس كله مجري مي دود روي دكمه اينتر لپ تاپ نفر بعدي...و بعد از زاويه ديد دكمه اينتر، مجري نشان داده مي شود...{
مجري: همه ما توي پاييز دوست داريم توي خيابون يه چيزي تو دهنمون باشه و اگر پياده روي
مي كنيم يه جوري خودمونو گرم كنيم. لبو فروشي ها و باقالي فروشي ها و شلغم فروشي هاي دوره گرد هم توي همين روزها و شبهاست كه كارشون شروع
مي شه و رونق مي گيره...ولي اين همه ماجرا نيست و ما بايد گاهي پشت پرده اين دوره گردها رو هم ببينيم تا كمي مطلع تر تو خيابون بريم و پولمونو بريزيم پاي اين خوراكي جات...اصغر جان چطوري و بگو چي واسمون اوردي؟
دوربين در يك حركت آني از هوا به زمين مي آيد و تا نوك دماغ اصغر جلو مي رود. او هم در حركتي خارق العاده با يك انگشت محكم روي لپ تاپش مي كوبد و رو به مجري مي گويد: سلام! چه خوش تيپ شدي امشب!
مجري: قربون تو اصغر.
اصغر: جدي مي گم. اين كت و شلوار واسه خودته؟
مجري: قابل تو رو نداره...
اصغر: صاحبش لازم داره...هر هر هر...}دوربين يك نماي باز نشانمان مي دهد كه جمعيتي پشت ميز اين سه اخبارگوي جوان در حال دويدن هستند و هر يك به كاري مشغول ولي اين سه نفر روبروي لپ تاپ هاي خود خيلي جدي سر در كارشان
فرو برده اند...مجري هم از خوش تيپي دارد تمام نيش (يعني با دهاني كاملا باز) مي خندد.{
اصغر رو به دوربين: همه ما با لباسي كه مي پوشيم به واقع داريم يه چيزايي به ديگران مي گيم. براي همين بايد مراقب باشيم چي مي پوشيم چون بايد مراقب باشيم چي به ديگران مي گيم...با ما همراه بشين!
¤گزارش دوم
}دوربين در خيابان ها ملت را نشانه رفته است و گاه تصاوير شطرنجي برخي جوان ها را نشان مي دهد...صداي نريشن نيز به گوش مي رسد: همه ما با لباسي كه مي پوشيم به واقع داريم يه چيزايي به ديگران مي گيم. براي همين بايد مراقب باشيم چي مي پوشيم چون بايد مراقب باشيم چي به ديگران مي گيم...دوربين جلوي دختري مي ايستد و دختركي با ميكروفن از او مي پرسد شما مي دونين اين مانتو كه پوشيدين معنيش چيه؟ دختر با تعجب مجري را نگاه
مي كند و رو به دوربين مي گويد: برو بابا حال نداري!...و از كادر دوربين خارج مي شود. دخترك رو به دوربين مي گويد: امروزه در جوامع پيشرفته براي استعمار جوامع در حال توسعه از روش مدسازي استفاده مي شود؛ مانتويي كه اين دختر و هزاران دختر در كشور ما مي پوشند معنايي ندارد جز بردگي فرهنگي و اين همان چيزي است كه خود ما هم خبر نداريم...دوربين روي پسري كه تصويرش شطرنجي شده؛ مكث مي كند و دخترك با ميكروفن از پسر مي پرسد: مي دوني روي
تي شرت شما چي نوشته؟ پسر
مي گويد: چيزي ننوشته...فقط يه آرمه...دخترك باز هم رو به دوربين مي كند و مي گويد: او
نمي داند اين آرم يعني عضويت
بي دردسر در يك گروه خشن...او حالا بدون آنكه بداند عضو
خشن ترين گروه جوانان امريكايي است براي همين اگر با همين لباس وارد فرودگاه واشنگتن بشود جمعيت هواداران جوانان خشن او را به رسميت مي شناسند و...به راستي چرا جوانان ما نمي دانند لباسي كه مي پوشند با ديگران حرف مي زند براي همين بايد مراقب باشند كه در جامعه چه
مي گويند...در گزارش هاي بعدي از اتاق هاي فكر توليد اين لباس ها با شما خواهم گفت، فعلا بايد بروم خريد مانتو و مانتوي خودم را هم عوض كنم...{
مجري: مرسي اصغر دمت گرم ولي قرار بود درباره بهداشت لبو و باقالي گزارش بري...
اصغر: اون مربوط به گزارش سانازه...
مجري:اوكي...اوكي...چاكريم اصغر جون...حرف ديگه اي نداري؟
اصغر: فقط بگو كت و شلوارتو از كجا گرفتي كه من اصلا اون دور و بر پيدام نشه، چون بهت انداختن شديد!
مجري در حالي كه سعي مي كند لبخند بزند خود را به ساناز كه شديدا در حال تايپ است مي رساند و مي گويد: خب ساناز خانم احوال شما؟ چي داري براي ما؟
ساناز: الان دارم فرم ثبت نام دانشگاه پر مي كنم...آخه اين روزا ظرفيت تكميلي رو اعلام كردن و...راستي مي خواي تو هم يه امتحاني بكن...ضرر نداره، بهتر از اينه كه صبح تا شب روي اخبار بقيه نريشن بگي!
مجري: هه هه هه...خب حالا جدي گزارش چي داري؟
ساناز: امشب مشكل سايت هاي آموزشي در كشور رو بررسي كرديم. اغلب اين سايت ها درست در زماني كه بهشون نياز داريم در دسترس نيستن و ترافيك نمي ذاره درست كار كنن مثل همين سايت سازمان سنجش...گزارش ما رو ببينيد.
¤گزارش سوم
}دوربين به نرمي وارد يك
كافي نت مي شود. چندين پسر و دختر در كابين هاي مجزا در حال كار با اينترنت هستند، مجري آرام به آنها نزديك مي شود. يكي از پسرهاي جوان رو به دوربين
مي گويد: سرعت اينترنت داغونه! من الان يك ساعت و نيمه دارم فيلم دانلود مي كنم،
نمي شه...البته من هر روز دو تا مقاله علمي هم از اينترنت
مي گيرم ولي براي رفع خستگي مطالعه زبان اصلي هم كه شده سري به دانلود مي زنم...واقعا
نمي دونم چرا مسئولين به فكر ما نيستن...دوربين مي چرخد و دختري را با هدفوني بزرگ در گوش نشان مي دهد؛ دختر رو به دوربين مي گويد: من دانشجوي ترم آخر رشته كتاب گذاري با گرايش آب بندي در كتاب هستم، واقعا منابع اينترنتي ما هيچ حرفي براي گفتن ندارند و من مجبور
مي شم از وقتي وارد كافي نت مي شم تا وقتي خارج مي شم با 21 نفر چت كنم...واقعا كار ديگه اي
نمي شه كرد...چرا مسئولين به فكر نيستن؟...مجري جواني با موهاي سيخ سيخ رو به دوربين پلاتو مي خواند: امروز در كشور سايت هاي آموزشي ما به شدت با افت كيفيت و مخاطب همراه هستند، سايت سنجش رو هم كه در گزارش ديدين به خاطر بد
باز شدن كسي سراغش نمي ره و بيشتر بچه ها و جوان ها از سايت هاي خارجي براي رفع نياز علمي خودشون استفاده مي كنن، واقعا آيا نبايد به فكر جلوگيري از فرار مغزها بود؟...{
مجري: ساناز خانم واقعا گزارش پرمحتوايي بود...ممنونم.
ساناز: قابلي نداشت گرچه بايد اينو بگم كه در فصل پاييز لبو فروش ها زياد تو خيابون ولو نيستند و اوايل دي ماه تازه چرخ تافي ها كارشون رو شروع مي كنن...
مجري: ممنونم. بريم يه سر به اكبر بزنيم ببينيم چي داره واسمون...
اكبر: من لپ تاپم داغ كرده... اگه ميشه خودت يه اطلاعات آمار از اعتشاشات اخير بده تا من دستگاه رو دوباره ري استارت كنم...
و اين داستان در طول روزهاي هفته با چهره هاي تازه و
شگفت انگيز همراه با
گزارش هاي خارق العاده ادامه دارد...

 



تقليد نه، الهام آري

اينكه شكل و شمايل جديد مجله خبري 15:19 بر اساس مدلي از BBC فارسي است شايد به اين دليل باشد كه احساس كرده اند آن ور آبي ها حسابي كارشان گرفته و نظر مخاطبان زيادي را به خود جلب كرده است. شايد مي خواهند بگويند اگر آن طرف آب چند جوان با لپ تاپ هايشان به وبلاگ ها سر مي زنند و اخبار و مسائل روز را پوشش مي دهند؛ اين طرف هم از اين خبرها هست.
اين اتفاق البته دنباله رو بودن نيست! نوعي الهام است. چه اشكالي دارد وقتي رسانه اي كار درستي انجام مي دهد از او الگو بگيريم؟ حالا چون پاي بي بي سي پرشين در ميان است بايد چشممان را به روي ابتكار و خلاقيتشان ببنديم؟ حضرت علي (ع) فرمودند «از دشمنت بياموز».
اين مجله مي تواند به حاشيه ها بپردازد و تقريبا چيزي شبيه »آن سوي خبرها« كه قبلا پخش مي شد يا بخش خبري 30:20 است. با اين تفاوت كه كادر اين مجله را جوانان تشكيل مي دهند و نسل جوان هم دوست دارد هم سن و سال هايش را در رسانه ببيند. البته بهتر است دست به كار شوند و ابتكاراتي به خرج دهند تا از مجله خبري بي بي سي هم جلو بزنند و اين نمونه را ايراني و بومي كنند.
اما متاسفانه نسل سومي هاي خبر دوست دارند يك شبه ره صدساله را بروند. ما در گذشته فقط به مدت يك سال در استوديو كنار گوينده اصلي مي نشستيم تا ببينيم چراغ دوربين كي روشن و خاموش مي شود! و تازه بعد از اين مدت تنها اجازه اعلام زمان و مكان خبر را پيدا كرديم: « ساعت 14، اين جا تهران است؛ صداي جمهوري اسلامي ايران» خلاصه دو سال طول مي كشيد تا يواش يواش پاي گوينده به خبر باز شود و بتواند كارش را با اخبارعلمي، فرهنگي، هنري آغاز كند. اما متاسفانه گويندگان جوان از گرد راه نرسيده مي خواهند ره صد ساله را يك شبه بپيمايند. البته اين به ضرر خودشان است. من به اين عزيزان توصيه مي كنم كه خوب بياموزيد، چنته تان را پر كنيد و آن وقت هر چه در چنته داشتيد رو كنيد. شما كه الان چيزي در چنته نداريد! به فرض اين كه علمش را هم داشته باشيد اما اصل تجربه است كه نداريد و بايد بدانيد كه تجربه، مادر علم است. اول كسب تجربه كنيد بعد وارد ميدان عمل شويد.
متاسفانه اينكه ما به سرعت اين جوان ها را در اخبار رسمي شبكه ملي در ساعات 14 و 21 قرار مي دهيم، بسيار اشتباه است. شايد بگويند به هر حال گويندگان پيشكسوت، تاريخ انقضايي دارند و بالاخره بايد نوبت به اين جوان ها هم برسد و كارشان را از جايي شروع كنند. اما من مي گويم آن »جا« نبايد بخش هاي خبري 14 و 19 و 21 باشد. اين كه گوينده اي با دو سال سابقه از فلان شهرستان بيايد و پايش به خبر سياسي 14 باز شود، اصلا درست نيست. آن هم گويندگاني كه نه تخصص خاصي دارند و نه صداي منحصر بفردي. متاسفانه اين بزرگ ترين آفتي است كه اين روزها گريبانگير خبر شده است. گويندگان جوان بايد از وجود اساتيد و پيشكسوتان بهره برند و آموزش هاي لازم را ببينند و اين تنها راه نجاتشان است.
در حال حاضر واقعا اميدي به «افشار و حياتي» شدن اين نسل نيست مگر اين كه از همين امروز برايشان كلاس هاي آموزشي برگزار كنند. هر وقت آموزش هاي لازم را ديدند مي توانند بگويند به بلوغ رسانه اي رسيده اند و تازه آن وقت هم بايد كارشان را از بخش هاي خبري سبك تر شروع كنند نه اخبار 14 و 21 شبكه اول! با اين حال دلم مي خواهد گويندگان جوان به معناي واقعي تربيت و حتي بهتر از افشار و حياتي و بابان شوند.
البته خوشبختانه بخش هاي خبري روز به روز به سمت اطلاع رساني شفاف گام بر مي دارند. البته معتقدم بايد بر سرعت و جديت اين
شفاف سازي افزود تا سوء تفاهم سانسور و... از ذهن مردم پاك شود و پناهنده شبكه هاي خبري خارجي نشوند. مردم هم بايد قبول كنند اين طور نيست كه آن طرف آبي ها در خبر رساني خيلي شاهكار
مي كنند و ما بيكار نشسته ايم. مثلا خيلي ها گمان مي كردند خبر تحريم 8 نفر از سران جمهوري اسلامي از بخش هاي خبري داخلي پخش نمي شود و شبكه هاي بيگانه آن را پوشش مي دهند. در صورتي كه ما در اطلاع رساني اش كوتاهي نكرديم.
در خصوص نقش رسانه هاي غربي هم بايد بدانيم كه همه چيز تابع سياست هاي كلي امپرياليسم خبري حاكم بر جهان است. آن ور آبي ها سعي مي كنند با ايجاد جذابيت در پوشش خبرها، مخاطب را به خود جذب كنند. اما معتقدم مردم وقتي خبر مهمي را مي شنوند ابتدا به نوع اطلاع رساني اش در بخش هاي خبري خودمان توجه مي كنند و در نهايت براي قياس به سراغ شبكه هاي خارجي مي روند.
به هر حال تا رسيدن به استانداردها فاصله داريم. رعايت اصل «موجز، مختصر و مفيد» بودن خبر يكي از اين استانداردهاست. گرچه در همه كشورها اخبار بلند مرسوم است اما اگر روزي بتوانيم مجموع خبرها را در 15 دقيقه به گوش مخاطب برسانيم خيلي بهتر و موثرتر از ارئه 45 دقيقه اي است كه الان وجود دارد. براي رسيدن به استانداردهاي خبري دنيا، مسائل و موضوعات روز جامعه و جهان بايد به صورت كارشناسانه براي مردم شكافته شود كه البته در اين مسير هم گام هايي برداشته ايم. مثلا در مورد هدفمند كردن يارانه ها با پخش گزارش ها و مصاحبه هايي سعي كرديم تا علامت سوال هاي ذهن مردم بي جواب نماند.
رضا حسين زاده

 



تخته سفيد

من تو را هزاران بار ديده ام
هزاران بار
ميان زرد و نارنجي پاييز
ميان رنگينه هاي برگ هاي درخت خرمالو
كه دهان را
گس مي كند
هميشه... و يا گاهي
و اين مهم نيست...هرگز
اما تو شيريني و هميشه
مهرت
شيرين مي كند كامم را
گرچه ديده نمي شوي اما
حس مي كنم تو را
حتي در همين نيمه راه زندگي
باران مي بارد
گرچه نم نم اما انگار دارد روح مرا
مي شويد از غبار غم ها
زلال كه مي شوم
چيزي شبيه عطر وجودت
مي پيچد ميان ثانيه هايم
آن وقت است كه ديگر نمي دانم
تو در قلب مني
يا من
در آغوش مهربان تو.
نيلوفر حيدري

 



ساعت 25

ندايي آسماني: بنده من نماز شب بخوان و آن يازده ركعت است.
بنده: خدايا! خسته ام! نمي توانم.
- بنده من، دو ركعت نماز شفع و يك ركعت نماز وتر بخوان.
- خسته ام برايم مشكل است نيمه شب بيدار شوم.
- بنده من فقط يك ركعت نماز وتر بخوان!
- خدايا! امروز خيلي خسته ام! آيا راه ديگري ندارد؟
- بنده من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان كن و بگو يا الله.
- من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!
- در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي كنيم...
بنده اعتنايي نمي كند و مي خوابد !
نداي آسماني: ملائكه! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار كنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده است...
ملائكه: خداوندا! دوباره او را بيدار كرديم، اما باز خوابيد.
خدا: ملائكه من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست.
ملائكه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!
نداي آسماني: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود.
ملائكه: خداوندا نمي خواهي با او قهر كني؟
خدا: او جز من كسي را ندارد...شايد توبه كرد...بنده عزيزم....تو، هنگامي كه به نماز مي ايستي من آنچنان گوش فرا مي دهم كه انگار همين يك بنده را دارم و تو چنان غافلي كه گويا صدها خدا داري.

 



خداحافظ ليلاي عباس...

مريم حاجي علي - نگران همين روزهايت بودم كه مخالفت مي كردم با ازدواجمان. دوست دارم باور كني كراهتي از تو نداشتم. همه آن حرفها را به خاطر كراهت از خودم مي زدم.مي دانم خيلي دلت را شكستم. توي جمع به آن رسميت! ميان آن همه فك و فاميل گردن كلفت كه از هر 5 خانواده سه تايشان تو را از پدرت براي پسرشان خواستگاري كرده بودند آن حرفها از دهان من در آمد...
اما ليلا تو چقدر ليلا بودي...هميشه به حال آن روزت غبطه مي خورم. وقتي من با داد و بيداد تمام حالتهاي عصبي ام را جلوي پدر و مادر و آن همه آدم شرح مي دادم، حتي خجالت هم نكشيدم كه جاي زخم هاي ناشي از شيميايي را نشان جمع دادم...يادم هست همه، از آن حالتها و آن زخم ها كراهت داشتند. تو اما با لبخند نگاهم مي كردي. يك پايت را انداخته بودي روي پاي ديگرت و من دلم براي حالت روسري روي آن صورت مهربان با آن لبخند دوست داشتني ضعف مي رفت اما دلم نمي خواست كسي جز من نظاره گرشان باشد. حتما يادت مي آيد،حجاب شرط من بود. راستش را بخواهي با خودم گفتم؛ اين دختره اين كاره نيست. شرط حجاب كه بگذارم بي خيال زندگي با من مي شود. از تو چه پنهان وقتي قبول كردي با اينكه شوكه شده بودم ولي با خودم گفتم: چه شانسي آوردي پسر!
فكر مي كردم حجاب داشتن آن طور كه من مي پسندم برايت سخت باشد، ولي تو مصمم تر از اين حرفها بودي...من اما دلم براي
هم صحبتي با تو ضعف مي رفت مثل روزهاي اول آشنايي. وقتي با خجالت به تو گفتم:ليلا تو با همه آدمهايي كه مي شناسم فرق داري. اين بار نخنديدي،خيلي جدي توي صورتم نگاه كردي و گفتي: چون من فرق دارم! با همه دخترايي كه تا حالا ديدي! بعد هم اخم كردي و گفتي: البته اگر دختري ديده باشي...
¤¤¤
آري ليلا تو واقعا فرق داشتي با همه...آن روز توي مهماني انتظار داشتم حداقل وقتي آن حركات را از خودم در آوردم، اخمي كني و بلند شوي بگويي هرچه بينمان بوده تمام...نه من، همه همين انتظار را داشتند...يه نامزدي ساده بود از نگاه همه...اما براي من انگار سالها آشنايي بود...بي تو مي مردم... حاضرم قسم بخورم...علاقه را در خودم مي كشتم يا به قول تو ناز مي كردم نمي دانم...فقط مي دانم كه
نمي خواستم پدرت،مادرت و مهم تر از همه تو، ليلاي من، مرا از خود برانيد...به نظرم آن لحظه پايان زندگي بود...لحظه اي كه تو مرا به خاطر جبهه رفتن سرزنش كني...
آري تو تمام زندگي ام شده بودي...اما اين تمام زندگي را من مديون لحظه هاي پاك مناجات و جهاد در سنگرهايي مي دانستم كه هر لحظه و هر ساعت با خون تازه اي آبياري مي شد...آه كه بوي بهشت مي داد جبهه...آن لحظه ها باورم اين بود كه هر دعايي در آن سنگرها مي كنم، به اجابت نزديك است...و چه نزديك بود....هم تو نزديك بودي و هم اميد به شهادت و اين هر دو با هم لذتي بي پايان مي نمود...مي داني ليلا خدا سنگ تمام گذاشت براي من...دوست دارم اين را بداني كه هيچ لحظه اي آرزو نكردم كه اي كاش مجروح نشده بودم! يا كاش شيميايي نبودم و يك عمر با تو مثل يك آدم سالم زندگي مي كردم...
تو اما گذاشتي من حسابي شلوغ كنم. يك ليوان آب كنارت بود كه آن موقع نفهميدم چرا ذره ذره از آن مي نوشي...لبخند از لبانت محو نمي شد...وسط عصبانيت پدرت و غش و ضعف مادرت به تو نگاهي انداختم. گفتم اين هم آخرين نگاه...نگاهي معنادار به من انداختي و بلند شدي با همان وقار مخصوص خودت، ليلاي يكي يكدانه خانواده احدي، در ميان نگاه آن همه آدم آمدي طرف من...لبخند مي زدي
...من اما نفسم بند آمده بود...به قول خودت به اندازه تعارف يك شاخه گل با هم فاصله داشتيم....ناگهان دهانت كف كرد...بدنت شروع به لرزيدن كرد و افتادي روي دستهاي من كه بي اختيار آمده بود طرف تو...بگذريم كه چه غوغايي شد آن شب...رفتيم بيمارستان و بعد هم آن خانوم دكتري كه فقط من مي دانستم از رفقايت است و تجويز صرع و بعد هم رضايت پدرت به ازدواج با من و بعد هم عقد و بعد آن اعتراف باور نكردني تو....فكرش را هم نمي كردم دختري با اين شرايط فوق العاده به خاطر من كه حالا يك جانباز شيميايي چند ده درصدي محسوب مي شدم علاوه بر چند ده تركش سركش كه هر روز يك كدام رقصشان مي گرفت، اين كارهاي را كرده باشد...
¤¤¤
اعتراف كردي كه همه آن چه آن شب اتفاق افتاده شامورتي بازي هاي ليلاي مجنون بوده از سر درماندگي...حتي گفتي: تو چقدر زبون نفهمي...زبون دلو نمي فهمي...
ولي خودمانيم ها واقعا با هيچ كلامي، با هيچ اشك و ضجه اي
نمي توانستي آن جمع را راضي به ازدواج با من كني... تصنعي عصباني شدم كه چرا اين همه دروغ و دغل به پا كرده اي ولي ته دلم به اين همه هوش آفرين گفتم...و خدا را شكر كه تو، ليلاي من، سالم است....
مي دانم خود خواهي كردم كه بعد از شنيدن حقيقت با تو ماندم اما چه مي كردم؟ دلم گير بود...حس مي كرم فقط و فقط با تو مي توانم زندگي كنم...مي بيني من آنقدر ها هم زبان نفهم نبودم...
...يادم هست وقتي چادر سر مي كردي انگار سالها بود كه در چادر زندگي مي كني. آنقدر قشنگ رو مي گرفتي كه حتي به نظرم ديدني تر هم شده بودي...اينها را به تو نمي گفتم. مي ترسيدم فكر كني شكّاكم. زير لب برايت آيه الكرسي مي خواندم فوت مي كردم توي صورتت و تو مي گفتي: جادويم مي كني؟
¤¤¤
واقعا هم جادويي بود...انگار قدرتي فرازميني ما را جادو كرده باشد...بيشتر از همه تو را ليلا...يادت هست ليلا چقدر از شباهت آدم ها به اسمشان يا برعكس اعتقاد داشتي؟! ازم پرسيدي غير از ليلي مجنون چه كسي در تاريخ اسمش ليلا بوده و چقدر براي من سخت بود براي تو از ليلا بگويم ...يادت هست خواستي از عباس بگويم برايت؟! بعد از آن شب هر وقت اسمم را صدا مي كردي بغضي در صدايت بود كه حتي براي پنهان كردنش سعي نمي كردي...
ليلاي من! امروز كه اين نامه را مي خواني ديگر ليلا نيستي،«همسر شهيد» هستي و بار اين امانت را به دوش كشيدن خواهي ديد كه سخت تر از «ليلا» بودن است...
تا بودم تو را «همسر جانباز » صدا زدند و حال كه نيستم «همسر شهيد»... حرف و حديث زياد دارد اين نام اما به دعاي خيرش مي ارزد و به سايه طوبي...
مي دانم كسي تو را آن گونه كه بودي صدا نكرد... ولي اجر اين هر سه نام را به دوش كشيدن، نزد خداوند محفوظ است...
منتظرت هستم نه به اين زودي ها كه هنوز عطر نفس هاي تو و دامان پاكت را محتاجند اهالي زمين...
به دستهاي عباس«عليه السلام» مي سپارمت، با بغض...
و خداحافظ همسر شهيد عباس ...

 



گردش گودري

دلم انار است
خوش به حالت!
دانه بهشتي اش مال تو...
¤
حاجي شدنم پيش كش ات مشهدي ام كن
من طالب ديدار شما زود به زودم
¤
خوابم نمي برد حتي،
كه بيدار شوم
از كابوس نبودنت.
¤
زان زنده مانده ام كه هنوز از حجاب عشق
رخسار يار را به تامل نديده ام
¤
اين روزا كه همه ادعاي خاص بودن دارند، اگه يه آدم عادي باشي، خاص و متفاوتي...
¤
خوشبختي من
پيدا كردن تو
از ميان اين همه ضمير بود.
¤
يه وقتي فراموشي يه بيماري بود مثل الان نبود كه نعمت باشه!
¤
هميشه يك ذره حقيقت پشت هر «فقط يه شوخي بود»
يك كم كنجكاوي پشت «همينطوري پرسيدم»
قدري احساسات پشت «به من چه اصلا»
واندكي درد پشت «اشكال نداره»
هست...

 



بوي بارون

سر زباني و آرايه در بدن داري
تو قابليت ضرب المثل شدن داري
براي من كه به لطف خدا تو را دارم
لطيفه اي شده تركيب «خويشتن داري»
سئوال كرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق در اين باره گفته اند: «آري!»
تو كيستي كه دلت خانقاه خورشيد است؟
و از تلألو مهتاب پيرهن داري
به غير ماه و خورشيد، سرشماري كن
كه چند عاشق سرگشته مثل من داري...؟!
مرا به خويش بخوان! تا كه جاودانه شوم
كه مهر معتبر عشق بر دهن داري
تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلي ست شكل تبسم كه ظاهرن داري
من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسيري كه در كمند آري!
عليرضا بديعسر زباني و آرايه در بدن داري
تو قابليت ضرب المثل شدن داري
براي من كه به لطف خدا تو را دارم
لطيفه اي شده تركيب «خويشتن داري»
سئوال كرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق در اين باره گفته اند: «آري!»
تو كيستي كه دلت خانقاه خورشيد است؟
و از تلألو مهتاب پيرهن داري
به غير ماه و خورشيد، سرشماري كن
كه چند عاشق سرگشته مثل من داري...؟!
مرا به خويش بخوان! تا كه جاودانه شوم
كه مهر معتبر عشق بر دهن داري
تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلي ست شكل تبسم كه ظاهرن داري
من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسيري كه در كمند آري!
عليرضا بديع

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14