(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 21  آذر 1389- شماره 19813

گفت و گو با همسر سردار شهيد سيد محمد علي موسوي
مردي كه خستگي را خسته كرده بود
زندگي نامه سردار شهيد سيدمحمد علي موسوي
رزمنده اي از خرمشهر
نگاهي به كتاب «مستند تفحص»
شهيدي كه شقايق شد



گفت و گو با همسر سردار شهيد سيد محمد علي موسوي
مردي كه خستگي را خسته كرده بود

با آقاي حسن زاده - از بستگان و همكار شهيد- به طرف منزل سردار شهيد سيد محمد علي موسوي مي رفتيم. در كوچه پس كوچه هايي در منطقه اي شلوغ. ابتدا تعجب آور بود. آيا منزل معاون اطلاعات نيروي زميني سپاه در اين كوچه پس كوچه هاست؟ اما بعد تعجب جاي خود را به يقيني زلال داد. اگر منزل او ويلايي در شمال شهر بود جاي تعجب داشت. حال ديگر سادگي و صميميت آن منزل قديمي نيز قابل حدس بود.
پله ها مهمان گلدان هايي سبز بودند كه بوي خاصي داشتند. ديوارهاي خانه، جا به جا تصوير شهيد موسوي را بر سينه نشانده بودند.
وقت رفتن، بهتر مي شد بوي گلدان ها را فهميد. عطر غريب دلتنگي بود. دلتنگي براي گام هايي مرد سبزپوشي كه چهل روز از سفرش مي گذرد و گل ها تشنه نگاه او هستند.
¤ لطفاً خودتان را معرفي كرده و درباره نحوه آشنايي و ازدواج با شهيد موسوي توضيح بفرمائيد.
- بسم الله الرحمن الرحيم. مليحه حسن زاده هستم، دختردائي آقاي موسوي. خب به دليل همين نسبت فاميلي نزديك، آشنايي براي ازدواج خيلي سخت نبود.
¤ ظاهراً ايشان شوشتري هستند. شما هم شوشتر بوديد؟
- نه. خانواده ايشان ساكن خرمشهر بودند و ماهم اهواز بوديم. البته اصليت خانواده ها شوشتري است اما آقاي موسوي خودشان در خرمشهر به دنيا آمدند.
¤ چه سالي ازدواج كرديد و آن موقع شهيد موسوي چند سال داشت؟
- سال 60 ازدواج كرديم و آن موقع 19ساله بودند. آقاي موسوي با خانواده شان بحث ازدواج را مطرح مي كنند كه حتي بعضي از اعضاي خانواده مخالفت مي كنند. البته به غير از پدر و مادرشان. مي گفتند سنتان كم است و درعين حال جبهه هم هستيد و هر آن امكان دارد اتفاقي بيفتد. ايشان هم در جواب مي گويد؛ من خودم مي دانم كه مي توانم از پس زندگي بربيام. درمورد جبهه هم با همسرم مطرح مي كنم و شرايط خودم را توضيح مي دهم كه اگر دوست داشت مرا با همين شرايط قبول كند.
¤ شما با آن وضعيت جنگ و حضور مداوم ايشان در جبهه، در انتخاب خودتان ترديد نكرديد؟
- خب ما هم در منطقه جنگي بوديم و از اين شرايط دور نبوديم. به همين علت وضعيت ايشان براي من غريب نبود و درك مي كردم. ما باهم صحبت كرديم و ايشان هم اين حرف ها را زدند و توضيح دادند.
صحبت كردن قبل از ازدواج در ميان اقوام ما خيلي مرسوم نبود اما با اصرار ايشان ما باهم حرف زديم و اتفاقاً مدت آن طولاني هم شد و بعضي ها هم اعتراض كردند. آقاي موسوي گفت من حرف ها و نكاتي داشتم كه بايد مي گفتم.
¤ چه حرف ها و نكاتي؟
- همين وضعيت جبهه و جنگ و حضور ايشان. ديگر اينكه با اين شرايط نمي توان زندگي راحت و آنچناني داشته باشيم كه من هم اين شرايط را قبول كردم.
¤ بعد از ازدواج كجا ساكن شديد؟
- رفتيم آبادان. البته موقع رفتن ايشان در جبهه بود و من تنهايي رفتم. خانه نزديك اروند بود. ما اين طرف رودخانه بوديم و آن طرف هم عراقي ها بودند. چند خانم ديگر هم در آن ساختمان بودند كه آنها هم همسرانشان در جبهه بودند.
بعضي شب ها كه از شدت گرما مي رفتيم بالاي پشت بام مي خوابيديم، تيرهاي عراقي ها را مي ديديم كه از بالاي سرمان رد مي شد.
روزهايي كه براي خريد از خانه بيرون مي آمديم، همينطور خمپاره و گلوله بود كه در خيابان منفجر مي شد و ما مي پريديم!
خلاصه آبادان چنين شرايطي داشت و يكسره دود بود. پالايشگاه را هر روز مي زدند و دود و آتش آن قطع نمي شد. در چنين شرايطي در آبادان زندگي كرديم.
¤ راستي مهريه تان چقدر بود؟
- مهر السنه. (مهريه حضرت زهرا«س»)
¤ پيشنهاد شما بود يا آقاي موسوي؟
- آن موقع اين حرف ها مطرح نبود و نظر هردويمان همين بود.
¤ آقاي موسوي از پايه گذاران سپاه خرمشهر و همرزم شهيد جهان آرا بودند و نقش برجسته اي در دفاع 45 روزه از خرمشهر داشتند.
¤ با شما در اين مورد صحبت كرده بودند؟
- چيزي در ذهنم نيست. شايد هم گفته باشند و من به خاطر نمي آورم.
¤ چند وقت يك بار به منزل مي آمدند؟
- تا وقتي كه خرمشهر در اشغال بود ما در آبادان ساكن بوديم. موقع عمليات بيت المقدس كه شد، ما به اهواز رفتيم.
ايشان در زمان اشغال خرمشهر با سه نفر از دوستانمان در جبهه مهرزي بودند. ما خانم ها هم كه گفتم در يك ساختمان بوديم. روزها كه اصلا پيدايشان نمي شد. يك شب در ميان و دو نفر، دونفر به آبادان مي آمدند. معمولا شب از نيمه گذشته مي آمدند و صبح خيلي زود هم مي رفتند دوباره به منطقه. زمان عمليات بيت المقدس ما چهار خانم رفتيم اهواز. بعد از عمليات اين جمع از هم پراكنده شد. منصور گلي و ابراهيم قاطعي شهيد شدند و آقاي خلفي هم قطع نخاع و ويلچري شد.
¤ در مورد مسئوليت خودشان در جبهه چيزي مي گفتند؟
- نه در اين مورد صحبتي نمي كردند. البته بعدا در فيلم هايي كه تلويزيون از جبهه نشان مي داد فهميدم كه از فرماندهان بوده اما اينكه خودشان چيزي بگويند، اينطور نبود.
حسن زاده- ايشان در عمليات بيت المقدس جانشين ابراهيم قاطعي بودند كه با شهادت ايشان فرماندهي گردان را به عهده گرفتند.
بعد از آزادي خرمشهر هم تا مدتي مسئول حفاظت اموالي بودند كه از غارت دشمن در امان مانده بود. بعد از آن هم به قسمت هاي ديگر منتقل مي شوند.
¤ آيا از دوران جبهه و دوستان شهيد خود ياد مي كردند؟ بيشتر به كدام يك از آنها علاقه داشت؟
- نزديك ترين دوست ايشان شهيد ابراهيم قاطعي بود كه از پيش از انقلاب با هم دوست بودند. خيلي با هم صميمي بودند. هميشه از ايشان به عنوان يك انسان بزرگ و باهوش ياد مي كرد. اين علاقه طوري بود كه اسم تنها پسرمان را هم ابراهيم گذاشت.
از جبهه و جنگ در خانه خيلي ياد مي كرد و هميشه مي گفت جبهه يك نعمت بود. بعضي وقت ها كه اين همه حرص و طمع برخي ها را براي دنيا مي ديد مي گفت انگار بايد دوباره جنگي ديگر شود تا شايد برخي ها از خواب بيدار شوند و بفهمند همه چيز اين دنيا و زرق و برقش نيست.
غبطه دوران جبهه را مي خورد و مي گفت كاش اين درجه ها و عناوين نبود و همان سادگي و صميمت گذشته بود.
¤ درباره آرزوي شهادت خودشان چيزي نمي گفتند؟
- مستقيم حرفي نمي زد اما من گاهگاهي در قنوت هايش مي ديدم كه چطور طلب شهادت مي كرد.
¤ شهيد موسوي به عنوان يك همسر و پدر چه روحياتي داشتند؟
- برخلاف تصور برخي ها كه ممكن است فكر كنند ايشان به عنوان يك نظامي روحيه خشك و خشني بايد داشته باشد اما بسيار مهربان و باعاطفه و با احساس بودند. رفتارش چنان محبت آميز بود كه باورش براي برخي ها سخت بود. عجيب به بچه ها محبت مي كردند.
¤ چند فرزند داريد؟
- سه تا.
¤ ازدواج كرده اند؟
- بله.
¤ با توجه به مسئوليت سنگين ايشان، احتمالا ساعات زيادي را درگير مسائل كاري بوده و شايد حضورشان در خانه به لحاظ زماني كمتر بوده است. اين موضوع را چطور جبران مي كردند؟
- خيلي خيلي كار مي كردند. حتي قبل از اين مسئوليت شب و روز كار مي كرد گاهي مي گفتم شما كه اين قدر كار مي كنيد، آنهايي كه مسئوليتشان از شما بيشتر است پس چقدر كار مي كنند؟! ايشان مي گفتند هر كس مسئوليتي و وظيفه اي دارد. با وجود اين همه كار كردن باز مي گفت گاهي فكر مي كنم به اندازه لازم كار نمي كنم. البته اين ميزان از كار و تلاش تاثيري روي روابط خانوادگي و خانواده ايشان نداشت. يعني هر چقدر كار و مسئوليتشان بيشتر مي شد، به همان ميزان و بلكه بيشتر توجه شان به خانه و خانواده هم افزايش پيدا مي كرد.
هيچوقت نمي گفت من كار دارم و با اين بهانه از زير بار مسئوليت خانواده شانه خالي كند.
به عنوان مثال اگر يك روز صبح بايد مي رفتيم خريدي يا كاري انجام مي داديم، ايشان مي گفت من شب قبل مي روم و كارهايم را رديف مي كنم و صبح مي آيم تا به كارمان برسيم. مي رفت از شب تا صبح كارش را انجام مي داد و صبح به خانه مي رسيد. وقتي هم كار خانه تمام مي شد باز به كارش مي رسيد.
در واقع ايشان از وقت استراحت خودش مي زد تا هم به شغلش برسد و هم به خانواده رسيدگي كند.
برخي اوقات پيش مي آمد كه مشغول كاري براي خانه بودند كه زنگ مي زدند و ايشان را مي خواستند. ايشان با عذرخواهي مي رفت و وقتي برمي گشت بارها عذرخواهي مي كرد و مي گفت خودت كه مي داني دست من نيست و خيلي اظهار شرمندگي مي كرد و سعي داشت ما ناراحت نشويم. البته ما هم كاملا ايشان را درك مي كرديم و هيچوقت دلخور نمي شديم. هميشه مي گفتند كه من خدا را شكر مي كنم كه خانواده ام اينطور با من همراه هستند.
حسن زاده- خوب است من هم اينجا به خاطره اي اشاره كنم. عقد دختر كوچك ايشان در اهواز بود و اتفاقا همان وقت هم رزمايشي در منطقه قرار بود انجام شود و ايشان به همين خاطر جلسه داشتند. جلسه هم در اهواز بود. عاقد و همه فاميل منتظر رسيدن ايشان بودند و شهيد موسوي خودشان را در دقيقه 90 رساندند.
ايشان هفته اي چند شب، ساعت سه مي آمد محل كار و به كارهايش مي رسيد. بي سروصدا هم مي رفت و اغلب كسي هم متوجه نمي شد.
همسر شهيد- خيلي اهل فكر كردن بود. بعضي شب ها ناگهان از خواب بيدار مي شد و غرق فكر مي شد و بعد هم مي گفت من بايد بروم محل كار. مي گفتم آخه الان كه نصفه شب است و همسايه ها مي گويند چه اتفاقي براي اينها افتاده است. مي گفت عيبي ندارد. اين بنده خداها هم ديگر عادت كرده اند!
مي رفت و صبح زنگ مي زد و خيلي اظهار رضايت مي كرد. مي گفت من شب ها بهتر مي توانم كار و فكر كنم. در طول روز مراجعات زياد است و آدم تمركز ندارد و نمي تواند فكر يا مطالعه كند.
حسن زاده- بعد از شهادت، يكي از همسايه ها كه عكس آقاي موسوي را مي بيند، با تعجب مي گويد اين همان كسي است كه شب ها ساعت يك و دو مي رفت بيرون!
¤ نسبت به مسائل و اعمال عبادي رفتارشان چگونه بود؟
- به واجبات اهميت زيادي مي دادند و در مستحبات هم اينطور نبود كه بخواهند خودشان را آدم مقدسي جلوه دهند. البته در نماز حالت عجيبي داشتند و خيلي باتوجه بود.
حسن زاده- به نظر من بيشتر عبادت ايشان تفكر بود. از مستحبات مي زد و به كارش مي رسيد. مي گفت كار براي من جزء واجبات است. تامين امنيت اين كشور براي من واجب است.
اهل تظاهر نبود. نمازش را اول وقت و به جماعت مي خواند و پس از آن به سرعت دوباره مشغول كار مي شد. مي گفت در نظام جمهوري اسلامي اگر آن نگهبان لب مرز، دقت نكند و سهل انگار باشد و باعث رخنه دشمن شود، نظام جمهوري اسلامي غفلت كرده است چون او مامور آنجاست و كس ديگري نيست كه مراقب باشد. من هم كه اين مسئوليت را دارم، اگر حواسم نباشد و غفلت كنم كل نظام جمهوري اسلامي ضربه و لطمه مي خورد. با اين استدلال به كارهاي فكري مي پرداخت و افكارش را هم مكتوب مي كرد. مي گفت من حتما كنار رختخوابم هم قلم و كاغذ دارم تا اگر نيمه شبي فكري به ذهنم رسيد آن را بنويسم تا مبادا يادم برود.
اغلب اوقات مشغول فكر بود. اصلا اهل بطالت و حرف هاي بيهوده و اين مسائل نبود. يعني فرصتي براي اينها نداشت. آدم كم حرفي بود و حرف هايش يا درباره مسائل اخلاقي بود يا كاري. حرف لغو و بيهوده نمي زد. هميشه مي گفت ما وقت نداريم، فرصت ما كم است. در محل كار هميشه مي گفت روز 24 ساعت است. نمي گفت شبانه روز. منظورش اين بود كه از شب هم بايد استفاده كرد. البته با برنامه ريزي.
¤ در تربيت فرزندان به چه نكاتي حساس بودند؟
- ايشان روي مسائل ديني و اعتقادي تاكيد خاصي داشتند اما اينگونه نبود كه بخواهند چيزي را به آنها تحميل كنند. مي نشستند و با آنها حرف مي زدند. خيلي وقت ها دو نفري با ابراهيم در تنهايي حرف مي زدند و مسائل را با او درميان مي گذاشتند. در كارها با بچه ها مشورت مي كردند و مي گفتند بايد به بچه ها احترام گذاشت. اينطوري بچه ها به پدر و مادر اعتماد مي كنند.
هميشه به من مي گفت سعي كن با بچه ها صميمي باشي و با آنها صحبت كني.
¤ روزهاي آخر چه حال و هوايي داشت؟
- يك حالت عجيبي داشتند. وقتي از خواب بيدار مي شدند با يك نگاه عجيب و غريبي اطراف را نگاه مي كردند. انگار نگران بودند. وقتي علت را مي پرسيدم مي گفتند خواب جبهه و جنگ و رفقاي شهيدم را مي بينم. انگار اصلاً در اين دنيا نبودند. دكترها هميشه به ما اميد مي دادند اما مي گفت من وضع خودم را مي دانم.
سردار پاكپور -فرمانده نيروي زميني- خدا خيرشان بدهد. زياد به عيادت ايشان آمدند. دفعه اول كه آمدند، با اينكه آقاي موسوي اصلاً حوصله هيچ كس را نداشت، گزارش مفصلي از ماموريتش داد. گفت اينجا رفتيم، آنجا رفتيم، اينطور شد و ... آخر هم چندين دفعه و با يك حالي عذرخواهي مي كرد كه نتوانسته ماموريت را تمام كند.
حسن زاده- ما هر چقدر سعي مي كرديم با ايشان صحبت كنيم و روحيه و فضا را عوض كنيم نمي شد. يك شب يكي از دوستان نزديكش آمد و گفت مي خواهم با آقاي موسوي تنها حرف بزنم. وقتي آمد بيرون گفت هر كار كردم نتوانستم روحيه اش را عوض كنم. به من گفت اين شبها فقط خواب ابراهيم قاطعي را مي بينم.
يك بار كه من پيشش بودم و از خواب بيدار شد، پرسيدم انگار نگراني؟ گفت من هيچ نگراني ندارم. نه كار، نه بچه ها و نه چيزهاي ديگر، فقط نگران خانمم هستم.
جالب است كه اين ايام هيچوقت از كار سوالي نكرد. كسي كه اينقدر به كارش اهميت مي داد. فقط همان روزهاي اول يك بار پرسيد از محل كار چه خبر؟ براي من خيلي تعجب انگيز بود كه چرا حرف كار نمي زند. انگار از همه چيز بريده بود. حالا كه فكرش را مي كنم مي بينم در عالم ديگري بود.
¤ آدم وقتي يكي از عزيزانش را ازدست مي دهد، انگار بيشتر مي فهمد چه چيزي را از دست داده است. اين ايام فراق براي شما چگونه مي گذرد؟
- من هر وقت بيمارستان بودم، فقط ياد خانواده جانبازها مي افتادم كه سال ها كنار تخت بيماري همسرانشان صبر و تحمل مي كنند. ما به همين وضعيت سخت بيماري ايشان هم راضي بوديم كه سايه شان بالاي سر ما باشد اما خواست خدا چيز ديگري بود. خيلي سخت است. هم براي من و هم براي بچه ها. خيلي سخت است.
دختر بزرگش به اميد حرف دكترها منتظر بود كه ايشان به بخش منتقل شود تا بتواند ببيندشان اما نشد و اين به دلش ماند.
¤ نگاه شهيد موسوي به سپاه و پاسداري چطور بود؟
- همه عشقش سپاه بود. مي گفت اگر كسي از سپاه بيرون بياد و كارش را رها كند، به فكر اسلام نيست. هيچوقت اظهار خستگي نكرد. برخي وقت ها كه مي گفتم شما به فكر بازنشستگي نيستيد؟ مي گفت: راحتي براي اين دنيا نيست. دعا كن در آن دنيا راحت باشيم.
مي گفت فلاني را ببين. خودش براي خودش تعيين تكليف و سپاه را رها كرد. مي بيني آخر و عاقبتش چطور شد.
حسن زاده- به شدت
تكليف گرا بود. مي گفت ما براي تكليفي آمديم سپاه. آيا الان تكليف از دوش ما برداشته شده؟ هيچوقت براي خودش تعيين جايگاه و پست نكرد. مي گفت من يك سربازم و هر جا بگوييد كار مي كنم. بعد از چند سال كار در تهران گفتند بايد بروي اهواز. بدون هيچ چون و چرايي رفت و كار را به دست گرفت.
¤ روي چه موضوعاتي بيشتر حساسيت داشتند؟
حسن زاده- روي مسئله ولايت فقيه خيلي حساس بود. علاقه عجيبي به حضرت آقا داشتند. آقاي طائب همراه حضرت آقا در سفر قم بودند. بعد از سفر به ملاقات ايشان آمدند و عذر خواهي كردند كه به خاطر سفر دير آمده اند. آقاي موسوي دست ايشان را گرفت و فشرد و گفت اين چه حرفي است. شما از پيش آقا آمديد و عطر و بوي ايشان را مي دهيد و همين براي من كافي است.
در ايام فتنه هميشه مي گفتند حواستان باشد آقا چه مي گويد. اگر ذره اي در ولايت فقيه شك كنيد گمراه شده ايد. در دست نوشته هايش هست كه نوشته: پاسدارن جز خواص جامعه هستند و خواص حق ندارند ذره اي در ولايت شك كرده و منحرف شوند.
- چند باري كه به ملاقات اقا رفته بودند، وقتي برگشتند با يك ذوق و شوقي تعريف مي كردند و عجيب روحيه مي گرفتند.
روابط عمومي نيروي زميني سپاه پاسدارن

 



زندگي نامه سردار شهيد سيدمحمد علي موسوي
رزمنده اي از خرمشهر

شهيد سيدمحمدعلي موسوي شوشتري در بيستم ارديبهشت سال 1341 در شهر خرمشهر ديده به جهان گشود. خانواده ايشان از سادات جليله جزايري مي باشد، و پدرش فردي كاملا مذهبي و خوش خلق و اهل علم و مطالعه، همچنين از متدينين و معتمدين شهر و از تجار مورد احترام به شمار مي رود كه هيچ گاه كسب و كار و تجارت وي را از ياد خدا باز نداشته است. مادر شهيد نيز بانويي فاضله و اهل قرآن مي باشد و سال هاي متمادي بيت ايشان در خرمشهر، دارالقرآن و محل تعليم كتاب الهي بوده است.
سيدمحمد علي دوران كودكي خود را تحت تربيت والدين گذراند و پس از طي تحصيلات ابتدايي، دوران دبيرستان را همزمان با اوجگيري مبارزات ملت انقلابي ايران طي نمود. به دليل قرارداشتن در خانواده مذهبي و انقلابي كه تمامي اعضاي آن در فعاليت هاي مذهبي و انقلابي حضور داشتند، او نيز از شرايط مناسبي براي انجام فعاليت هاي مبارزاتي و انقلابي برخوردار بود.
با پيوستن اين شهيد به كانون جوشان شهر خرمشهر- يعني مسجد جامع- در حلقه افراد و دوستاني قرار گرفت كه سرنوشت زندگي او را به شدت تحت تأثير قرار دادند. دوستاني كه بسياري از آنان بعدها همرزم سيدمحمدعلي در دفاع از خرمشهر شدند و عده اي ديگر نيز به فيض شهادت نايل گشتند. در اين دوره سيدمحمدعلي به همراه ساير دوستانش اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام(ره) مي نمود و به رغم مخاطرات زياد، براي مقابله با عوامل رژيم ستم شاهي اقدام به تهيه و ساخت كوكتل مولوتف مي كرد. در انجام فعاليت هاي انقلابي براي محمدعلي نوجوان، شب و روز مفهومي نداشت به گونه اي كه احساس مسئوليت و تلاش هاي شبانه روزي وي زبانزد دوستان و ياران وي شده بود. با سرنگون شدن رژيم ستم شاهي و آغاز بهار آزادي، شهيد موسوي بلافاصله به نهاد نوپاي كميته انقلاب اسلامي پيوست و فعاليت هاي انقلابي خود را با انسجام بيشتري تداوم بخشيد. همزمان با تشكيل سپاه پاسداران در خرمشهر، سيدمحمدعلي به عضويت اين نهاد انقلابي درآمد و از آن پس تحت فرماندهي شهيد سيدمحمدعلي جهان آرا به پاسداري از انقلاب اسلامي پرداخت. در اين هنگام بود كه توطئه تفرقه و اختلاف از سوي دشمن در استان خوزستان با طرح مسائل انحرافي نظير خلق عرب ظهور يافت تا حدي كه مي رفت اختلافات قومي، استان خوزستان را وارد يك معركه جدي نمايد. در اين مقطع شهيد موسوي فعاليت هاي زيادي را در نقش بر آب نمودن اين توطئه انجام داد.
با برملا شدن نقشه دشمنان انقلاب اسلامي در ايجاد اختلاف در خوزستان و شكست اين برنامه ها، تحركات دشمن بعثي در مرزهاي خوزستان- به ويژه در شهرستان خرمشهر- آغاز شد و در حقيقت از چندين ماه پيش از آغاز رسمي جنگ تحميلي، متجاوزان بعثي بارها و بارها اقدام به تجاوز به مرزهاي خرمشهر نمودند. در اين زمان بود كه سيدمحمدعلي به همراه دوستانش از جمله شهيد بزرگوار جهان آرا به دفاع از تماميت ارضي و انقلاب اسلامي پرداختند و چند تن از بهترين دوستان محمدعلي به شهادت رسيدند.
با آغاز رسمي جنگ تحميلي و تهاجم گسترده دشمن به كشور اسلامي، شهيد موسوي به همراه ساير همرزمانش مظلومانه با كمترين امكانات به دفاع جانانه از خرمشهر پرداخت و صحنه هاي كم نظيري از حماسه، ايثار و مقاومت را به نمايش گذاشت. مقاومت سيدمحمدعلي و يارانش باعث شد كه تا روز 4آبان ماه سال 59 دشمن بعثي زمين گير شده و نتواند وارد خرمشهر شود.
شهيد موسوي در فروردين 60 با سيده اي جليل القدر، از خانواده اي انقلابي و ايماني ازدواج نمود و بلافاصله به اتفاق همسرش به آبادان رفته و تا عمليات بيت المقدس درآنجا زير آتش توپ و خمپاره سكونت داشتند. در نهايت همسر شهيد بنا به دستور فرماندهان شهر آبادان را ترك كرد.
همسر مكرمه ايشان همواره درعرصه هاي مختلف نبرد حق عليه باطل مشوق وحامي او بود و به همين جهت شهيد موسوي با خاطري آسوده تر درماموريتهاي محوله شركت داشت. محيط مذهبي اين خانواده جوان و پارسا، سبب گشت فرزنداني صالح ومؤمن (يك پسر و دختر ) درآن تربيت شوند.
درسال 60شهيد موسوي درحالي كه فرمانده محور عملياتي كوت شيخ بود، درعمليات طريق القدس كه به آزادسازي بستان منجر شد، شركت كرد. پس از آن وي به فرماندهي گروهان در تيپ بدر منصوب شد. با آزادسازي خونين شهر، ستاد هماهنگي شهر را راه اندازي نمود كه وظيفه حفاظت وحراست از شهر را برعهده داشت.
پس از عمليات رمضان درسال 1361، شهيد موسوي به اهواز اعزام و در مسئوليتي خطير شروع به فعاليت نمود.
طراحي قوي، تلاش فوق العاده، فراست و نكته سنجي خاص وي، باعث شده مورد توجه فرماندهان ارشد سپاه اسلام قرار گيرد، از اين رو درسال 1363 به عنوان يكي از نيروهاي اطلاعات عمليات برگزيده شد. از همين موقع بود كه شهيد موسوي برنامه ريزي وسيع و دقيقي را براي شناخت عميق دشمن بعثي و معرفي آن به فرماندهان و نيروهاي عملياتي آغاز نمود.
با پايان يافتن جنگ تحميلي، سيد محمد علي كه تجارب ارزشمندي از برنامه ريزي و كار اطلاعاتي داشت، به تهران دعوت شد و به عنوان يك افسر اطلاعاتي زبده درمشاغل حساسي فعاليت نمود. وي با توجه به توانمندي ها و شايستگي هايش درسال 82 به عنوان جانشين معاونت اطلاعات نيروي زميني سپاه معرفي گرديد. درسال 87 نيز پس از مفتخر شدن به درجه سرتيپ دومي، به عنوان معاون اطلاعات نيروي زميني سپاه منصوب شد و تا لحظه شهادت دراين مسئوليت ايفاي نقش مي نمود.
به جرأت مي توان گفت چيزي كه در قاموس شهيد موسوي معني نداشت، قرارگرفتن در قالب ساعت اداري بود، بعضا به صورت شبانه روزي درمحل كار مي ماند و فعاليت مي كرد. هميشه برخود فرض مي دانست كه درشروع جلسات از شهدا و دوستان شهيد خود ياد كند و دائماً اين نگراني را اظهار مي داشت كه فرداي قيامت در مقابل دوستان شهيد خود چه جوابي بايد بدهيم.
ازجمله ويژگي هاي ديگر اين شهيد:
- صداقت و سلامت در انجام مأموريت ولزوم رعايت اصل حفاظت دركار
¤ اهميت دادن به برنامه ريزي و طرح ريزي
¤ اخلاق اسلامي و رفتار حسنه با نيروهاي تحت امر
¤ صبر و تحمل زياد بويژه درمواجهه با مسائل و دشوارهاي كار
¤ انتقاد پذيري
¤ توجه به معنويت در انجام كارهاي اطلاعاتي
¤ همت و تلاش مضاعف و شبانه روزي
سرانجام اين عزيز درحين ماموريت محوله، دچار عارضه شديدي شده و درنهايت به تاريخ 16 آبان ماه سال 89 به فيض شهادت نائل گشت. شهيد موسوي كه يكي از يادگاران دفاع مقدس و درحقيقت يكي از نيروهاي پرورش يافته انقلاب اسلامي و دفاع مقدس بود به خواسته ديرين خويش كه بارها و بارها آرزوي آن را مي كرد به كاروان سرافرازان انقلاب اسلامي و ياران ديگر خود همچون شهيد حسن باقري، نبي اله شاهمرادي (حنيف)، معينيان پيوست تا اين نكته را ثابت نمايد كه شهادت و رسيدن به اجر الهي تنها در پايمردي، تلاش شبانه روزي و خلوص نيت حاصل مي شود.

 



نگاهي به كتاب «مستند تفحص»
شهيدي كه شقايق شد

عليرضا شاهد
در ميان خاطرات مربوط به جبهه و جنگ، خاطرات تفحص پيكر شهدا هميشه جزء خواندني ترين ها بوده اند و حال هوايي خاص دارند. راز اين مسئله را بايد در خاك هايي جست كه روزي ميدان عشق بازي بسيجيان خميني(ره) بود و حال آرامگاه زائران كربلاي حسيني.
كتاب «مستند تفحص؛ به دنبال شقايق ها» مجموعه خاطرات يكي از بچه هاي گروه تفحص است. محمود نجيمي كه از نوجواني پاي به جبهه گذاشت و در جبهه مرد شد و راه و رسم مردانگي آموخت، پس از پايان جنگ نيز بارها راهي خاك داغدار جنوب شد تا نشان و نشانه اي از ياران ديروز بيابد و چشم مادراني را روشن و مرهمي بر دل پدراني بگذارد.
آلبوم انتهاي كتاب از جذابيت هاي ديدني اين كتاب است.
لحن صميمي و بي تكلف اثر را مي توان از نقاط قوت كتاب دانست كه ساده و زود تو را زائر شهدا مي كند. البته رعايت برخي نكات ويرايشي مي تواند به زيبايي اثر كمك كند.
كتاب «مستند تفحص؛ به دنبال شقايق ها» را نشر «ستارگان درخشان» در حدود 200 صفحه و با قيمت 2000 تومان منتشر كرده است.
با هم برشي از اين اثر را مرور مي كنيم.
قرارگاه تفحص سپاه به ما اجازه تفحص در اين منطقه ]شرهاني[ را نمي داد و علت را وجود مسائل امنيتي و حضور منافقين در منطقه اعلام مي كردند و ديگر اينكه اكثر شهداي ما داخل خاك عراق مي باشند و ما مجوز وارد شدن به خاك عراق را نداشتيم. عليرضا مي گفت: با اصرار زياد قرار شد در مدت يك هفته در منطقه كار كنيم، چنانچه يك شهيد از بچه هاي لشكر 14 امام حسين(ع) پيدا كنيم تا مجوز كار را صادر نمايند و اجازه دهند وسايل خود را جهت شروع رسمي كار به محل ياد شده بياوريم.
از طرفي خوشحال بوديم كه مجوز حضور در منطقه را گرفته ايم و از طرفي التهاب عجيبي كه مبادا دست خالي برگرديم. مدت زمان ما كم بود. محور بسيار وسيع و فوق العاده خطرناك. همه چيز دست به دست هم داده بود تا ما بيشتر احساس ياس و نااميدي كنيم اما با اميد به رحمت خداوند كار را شروع كرديم هر روز با گذشتن از همين ميدان هاي وسيع مين و سيم هاي خاردار و تله هاي انفجاري، خود را به محور عملياتي لشكر مي رسانديم و سرگردان بدنبال پاره هاي جگر اين امت مي گشتيم و دربازگشت هر روز نااميدتر از ديروز. وضعيت منطقه، ميدان هاي مين و موانع ديگر و حضور منافقين هيچ كدام ترسي در دل ما راه نمي داد جز اينكه مبادا فرصت تمام شود و دستمان خالي بماند و شهيد يافت نشود. ديگر نااميدي در چهره تك تك افراد به خوبي رويت مي شد تا اينكه صبح روز نيمه شعبان، بار ديگر نااميدي از وجود بچه ها رخت بربست. روز عيد بود و بچه ها به اميد گرفتن عيدي، راه ميدان مين و موانع را در پيش گرفتند. هر كدام از دوستان نجوايي داشت؛ اين هم روز آخر كار ما و نيمه شعبان. حال عجيبي بر جمع حاكم شده بود. بچه ها رمز حركتمان را
«يا مهدي(عج)» گذاشتند و تفحص روز آخرمان را آغاز كرديم. بايد فردا به قرارگاه تفحص مي رفتيم و خبر مي داديم كه شهيد داريم يا پيدا نكرديم. هرچه مي گشتيم، هيچ اثري از شهدا نمي يافتيم.
آن روز يكسره تا عصر مشغول جستجو بوديم ولي همه نااميد و پريشان شده بوديم. همگي خدا خدا مي كردند،خورشيد هم سر به سرما مي گذاشت و مثل اينكه زودتر مي خواست خود را به پشت ارتفاع 178 برساند، غروب نزديك شد و آسمان به زيباترين شكل درآمده بود كه بهترين نقاش ها با بكارگيري عالي ترين رنگ ها نمي توانند چنين صحنه اي نقاشي كنند. ما بايد سريعاً منطقه را ترك مي كرديم. لحظات وداع شروع شد. به بچه ها گفتم: برمي گرديم و ديگر هم اينجا نمي آييم. غروب نيمه شعبان است آقا جان ما قابل نبوديم. امروز با اميد به شما كار را شروع كرديم. حال در اين لحظه هاي آخر بايد دست خالي برگرديم.
اشك، چشمان بچه ها را گرفته بود هركس به دنبال چيزي مي گشت تا به عنوان تبرك و يادگاري با خود به عقب بياورد. يكي ازبچه ها مشتي خاك برمي داشت. ديگري تكه اي از سيم خاردار و ته گلوله منور را بر مي داشت و ديگري هم تجهيزات همراه رزمنده اي كه پر بود از تير و تركش را جمع آوري مي كرد تا با خود بياورد. عليرضا غلامي مي گفت: من هم به سمت يك شقايق كه نظرم را جلب كرده بود، رفتم تا آنرا از ريشه كنده و در قوطي كنسروي قرار دهم و با خود به عقب بياورم. وقتي آرام آرام داشتم دور شقايق را مي كندم تا از زمين جدايش كنم، باورش بسيار سخت بود. درست شقايق روي جمجمه يك شهيد سبز شده بود فرياد يا حسين (ع) يا مهدي(عج) يا زهرايم(س) بلند شد. بچه ها همه به سمت من آمدند نمي توانم حال و هواي آن لحظه را برايتان تعريف كنم. اشك پـهناي صورتم را گرفته بود. با بچه ها آرام خاك هاي روي پيكر شهيد را كنار مي زديم. و پشت سرهم صلوات نثار روحش مي كرديم. پيكرمطهر شهيد را كامل از زير خاك بيرون آورديم. بر استخوان هاي اين شهيد بوسه زديم اما باز هم دلهره داشتيم كه آيا اين شهيد پلاك هويت دارد؟ آيا از لشكر 14 امام حسين (ع) مي باشد؟ با پيدا شدن پلاك شهيد، همه بلند صلوات فرستادند. ديگر يقين كرديم كه امام زمان(عج) عنايت كرده حال مي خواستيم نام شهيد را بدانيم. برايمان جالب بود كه اولين شهيد تفحص شده در منطقه شرهاني را بشناسيم. شهيد را همراه خود به چادر آورديم بچه ها از خوشحالي درپوست خود نمي گنجيدند،ولي وقتي خوشحال تر شدند كه پلاك هويت شهيد استعلام شد. آن وقت ديگر روي پاي خودمان بند نبوديم و واقعاً او هديه اي از طرف آقامون بود؛ شهيد مهدي منتظر القائم از شهداي لشگر 14 امام حسين (ع) در عمليات محرم.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14