(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 2  دی 1389- شماره 19821

مفهوم رنسانس شرقي

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




مفهوم رنسانس شرقي

محمد مددپور
تصرف معنوي درانديشه ناسوتي يوناني
مهم ترين مسئله فكري در دوران عباسي، نفوذ انديشه ناسوتي يوناني و عقل انديشي دين گريزانه از طريق مدارس مسيحي نسطوري و يعقوبي يا يونانزدگي زرتشتي بود، كه با تعليمات اسلامي آميخت و دوران محنت يونانزده را درعصر مأمون و معتصم و واثق ايجاد كرد و طبيعتاً مقاومتي شبيه مقاومت ايرانيان باستان، در برابر خود، ايجاد كرد.
به طوري كه همه محدثين و فقها و عرفا و شعرا و انديشه منداني كه مقيد به كتاب و سنت نبوي و ولوي بودند، و بيش از همه شيعيان، فلسفه يوناني را طرد كردند. بر اثر مقاومت روح ديني شرقي، درگذر زمان فلسفه يوناني تصرف شد و به حكمت اشراقي و عرفاني گراييد، به طوري كه فيلسوفاني مانند شهاب الدين سهروردي به حكمت معنوي خسرواني كهن بازگشتند وحتي طريقت افلاطوني را آغاز انحراف از اين حكمت تلقي كردند.
از اين نظر، براي سهروردي افلاطون پايان حكمت معنوي اصيل بود و ارسطو آغاز دوره جديدي از حكمت كه از سرچشمه كاملاً دور شده بود. فلسفه يوناني آنچه را تاكنون با عقايد مرجئه در تفكيك نظر و عمل توجيه مي شد، مبنايي عقلاني بخشيد. اين عقل در اصل نه سني بود و نه شيعه، اما هر يك بنابر يونانزدگي بدان مي گراييدند. مانند معتزله و اسماعيليه كه در تأويلات خويش از آن بسيار بهره مي گرفتند. در كنار رسوخ عقل ناسوتي يوناني، بايد از استمرار نفوذ اساطير الاولين سخن گفت، كه در حقيقت از دين ريشه مي گيرند صورت تشبيهي پيدا مي كنند.
به سخن يكي از نويسندگان: دين اسطوره نيست، بلكه اين ابرهاي اساطيري اند كه از اقيانوس دين برمي خيزند و بر كوير تشنه فطرت آدميان مي بارند. در اين بارش ازلي و ابدي، زمين هاي شوره زار به اقتضاي طبيعت جز خس و خاشاك نمي رويانند، و زمين هاي مستعد و پاك پذيراي رويش انواع گياهان سودمند مي شوند، و اين گونه است كه شجره طيبه توحيد در ضمير ناخودآگاه آدميان جان مي گيرد؛ ولي، در اين ميان، هنوز هم گروهي بر اين باورند كه دين فرزند اساطير است، چونان اقيانوسي كه از بارش ابر پديد آيد.
به هر تقدير، اساطير باعنوان خرافات و اسرائيليات در كنار دين به نحوي همزيستي پرداخت و در كار دين كم و بيش به حيات خويش ادامه داد و گاهي صورت فلسفي و منطقي به خود گرفت، مانند آنچه در باب عقايد تشبيهي و تجسيدي يا حلول و اتحاد و تناسخ آمده است.
روح ايراني، كه در حقيقت هم آهنگ با روح اسلامي بود، طي شش قرن در فرهنگ هاي بيگانه تصرف كرد، و اين تصرف در عصر سلجوقي به اوج خود رسيد و در قلمرو حكمت و آراي عرفاني و شرعي، عميق تر غلبه كرد. استمرار اين فراشد در عصر ايلخاني، در خلأي نظام عمومي رسمي خلفا، بر آن صحه گذاشت. حضور متفكري مانند غزالي در ميان عامه مسلمين يك تجديد و احياي فراگيري را در رجعت به تصوف و تشيع، به مثابه معرفت باطني اصيل و از آنجا معرفت ظاهري، پديد آورد و آخرين رمق هاي فلسفه محض را گرفت؛ و كوشش هاي ابن رشد اندلسي و خواجه نصير طوسي نيز نتوانست وضع را برگرداند. نكته آن است كه اين دو متفكر عقل انديش تحت تأثير روح ديني و اسلامي شرق به عقل فعال و نظريه اشراقي علم كم و بيش نزديك شده يا رسيده بودند.
در اين دوران، سيطره نظريه رسمي ترك تباران ضد شيعي- غزنويان و سلجوقيان و ايوبيان و مملوكان پس از آل بويه و فاطميان- گرچه شيعيان را به تنگ آورد، اما راه ولايت و آيين فرهي، كه شيعه حامل آن بود، از طريق عرفان و معرفت باطني در جامعه رسوخ كرد. با نفوذ و رسوخ تصوف و عرفان، انتقال به تشيع بسيار هموار مي نمود. به همين دليل نيز، پس از گرايش غزالي به عرفان، ورود او به عالم تشيع منطقي و معقول مي نمايد. اكثر صوفيه در اين دوره مذهب شافعي داشتند.
تركان مسلمان همان تركان غربي بودند و با تركان امروز جهان اسلام متفاوت اند. آنها، كه از نواحي مختلف آسياي ميانه مي آمدند، در جهان اسلام از عصر عباسي قدرت گرفتند و، در اثر جنگاوري و سياست، قدرتشان فزوني گرفت. آنها سوابق فرهنگي و تمدني عظيمي نداشتند و به پارتيان در ميان اقوام كهن ايراني شيعه بودند؛ مانند پارتيان، كه از نظر مدنيت نازل ترين مرتبه اقوام آريايي را داشتند، اغلب ظاهري مذهب مي نمودند و در طريقت نيز به عرفان ساده اي گرويدند. تركان با تشرف به اسلام ازنظر مادي به مرتبه عالي تري از مدنيت دست يافتند، اما مانند پارتيان، به تقليد از مذهب اكثريت، يعني مذهب ظاهري اهل سنت، پرداختند و از خلفاي عباسي به شدت حمايت كردند. آنها، كه از هيچ گونه سابقه قومي و تمدني برجسته برخوردار نبودند، مانند پارتيان به مدنيت و مذهب رسمي اهل سنت تظاهر، و به نحوي جزمي و پرخاشگرانه و خشن از اسلام رسمي طرفداري مي كردند. چيزي كه ايرانيان آن را نمي پسنديدند و، به همين دليل، بيش از جنگ و سياست به ديانت و عرفان و شعر و هنر مشغول شدند، و بزرگ ترين عالمان و عارفان و حكيمان، در مرتبه بعدي، سياستمداران را به جهان اسلام تقديم كردند.
انحطاط سياسي و اخلاقي تركان، به صور مختلف، از عشق مذكر افلاطوني به غلام بچگان تا سيطره همينان بر اريكه قدرت اميرالامرايي و سلطاني تابع خلفاي عباسي، در عصر خوارزمشاهيان، به نهايت و كمال نقصان رسيد. شگفت آن است كه برخي فقيهان اهل سنت به جواز اين اعمال حكم مي دادند و شاعران وصفش مي كردند، هر چند به جهت تشرع و دينداري شاعران، اين دوره به نحوي دايم التزايد كاستي مي گرفت. براي خريدن مملوك نيز آدابي مفصل ترتيب داده بودند، كه عنصرالمعالي كيكاوس قابوس وشمگير در قابوسنامه بدان پرداخته است.
اين چنين مملوكان ترك در برزخ ميان سختگيري متشرعانه و آداب و عادات ممسوخ باطل گرفتار بودند و با همين فرهنگ پريشان با قدرت به حكومت مي رسيدند، و سرنوشت سرزمين هاي اسلامي را به دست مي گرفتند، در حالي كه پارسايان از سياست و قضا مي گريختند و به زاويه و خانقاه و مسجد و تكيه پناه مي بردند و بسياري نيز به ريا و تظاهر مشغول شدند. همه صفت هاي برده وار انساني اين عصر آن فره و عظمت و جلال و كاريزماي حكمرانان و عالمان را مي كاست و زمينه را براي خانه تكاني در تمدن اسلامي و ويرانگري تام و تمام مغولان و تاتار فراهم مي كرد.
بحران مشروعيت تعريف مجدد هويت اسلامي
بدين ترتيب، جهان اسلام در آستانه هجوم مغول و جنگ هاي صليبي براي خانه تكاني آماده مي شد. چنان كه مولانا در فيه ما فيه گفته بود: ظلمت جهان را پر كرده است و مؤمنان با باطن نوراني خويش آن را مشاهده مي كنند. ايرانيان در اين دوره تاريك و پروحشت رنجي بي نظير كشيدند، و اگر آن سابقه مدنيت بزرگ و آن مميزه هاي روح ايراني اسلامي نبود، قدر مسلم ديگر اثري از ايران و اسلام نمي ماند. روح ولايي تجديد عهده كرده ايراني علاوه بر حفظ و صيانت بقاياي تمدن الهي در انديشه شمني مغولان و تاتاران تصرف كردند. البته، مغولان و تاتاران نيز از فرهنگ بزرگي بهره مند نبودند. عادات و آداب آنها از اعتقاد به ارواح شرير و تأثير آنها در امور عالم، ترس از جادو و جاودگران، اعتقاد به كهانت و تخجيم، آثار رعد و برق و اذكار و ادعيه براي تصرف در امور طبيعت فراتر نمي رفت.
اما، در هر حال، جهان اسلام، و از آنجا ايران دچار بحران شده بودند. اين بحران در دو حوزه فكر و سياست روي داد، از اينجا متفكران مسلمان كوشيدند در اين دو ساحت به تجديد حيات تمدن خود بپردازند، و نكته اين است كه احياي تمدني در شرق همواره از طريق دين و تعريف هويت شرقي و ايراني براساس تدين و ديانت صورت گرفته است.
در ساحت انديشه و فكر ايراني، حكمت خسرواني اشراقي با تمام قوت احيا شد. حتي حكماي مشائي عالم و آدم را در رابطه اي طولي و اشراقي با عالم غيب ديدند، چنان كه خواجه نصيرالدين طوسي، قطب الدين شيرازي، شمس الدين آملي، عضدالدين ايجي، مي رسيد شريف جرجاني، سعد تفتازاتي و جلال الدين دواني و بسياري ديگر در اين طريق راه جستند. همين طور شاعران و حكيمان انسي، مانند حافظ و مولوي و سعدي و ابن عربي و بسياري ديگر به احياي معرفت باطني شاعرانه پرداختند.
هجوم مغول موجب تحول عميق در جغرافياي مدني تمدن اسلامي نيز شد، به طوري كه ايران مجدداً نخستين بار، بعد از ظهور اسلام، با «دولت- ملت» متمايز احيا شد. حتي هند اسلامي نخستين بار به صورت يك امپراتوري عظيم و پرجلال استقرار يافت، و نيز دولت- ملت جديد عثماني به عنوان سومين امپراتوري بزرگ اسلامي در جهان ظهور كرد.
در اينجا بي وجه نيست به نكته اي اساسي در تجديد حيات فرهنگي و علمي و هنري ملل مشرق زمين و تفاوت آن با رنسانس ملل غربي را متذكر شويم. اين نكته آن است كه تكوين ملت و حاكميت ملي، در دوره جديد غرب، طبق نظريه ژان بود، و از آنجا تكوين دولت- ملت جديد، مستلزم كنار نهادن هرگونه مفهوم ديني و نيز آيين شهرياري و پيامبري است؛ اما تكوين دولت- ملت جديد تقريباً مقارن همان ايام، در سرزمين هاي اسلامي از جمله ايران و هند و عثماني، با پذيرش و احياي دين همراه است.
بنابراين، تئوري هاي رنسانس و تجديد حيات شرقي مقوم دين و مذهب است، در حالي كه رنسانس غربي ماهيتاً دين زداست و با نهضت رفرميسم كاملا به عالم لائيك و سكولار وارد مي شود. گرچه در آغاز رنسانس، برخي روحانيون كاتوليك با آن همكاري كردند و حتي بدان مدد رساندند، وقتي ماهيت سكولار اين نهضت آشكار شد، كاتوليك ها طرد شدند. در حقيقت، رويكرد پروتستانتيسم و پرهيز از كاتوليسيسم حكايت رهايي تدريجي از عالم ديني مسيحيت در غرب بود كه هزار سال تنها طريق انديشيدن تلقي مي شد. در مقابل اين وجهه نظر دين گريزانه در تركيه عثماني، ايران صفوي و هند مغولي مي كوشند براي احياي مجدد و عظمت تمدني به دين روي آورند.
پيش از پرداختن به اين بازگشت به آيين فرهي و ولايت و دينداري، به امري مي كنيم كه هفت قرن مبناي مشروعيت سياسي و وحدت جهان اسلام را تعيين مي كرد. اين مفهوم، علي رغم تحويل و تقليل مبناي الهي، خويش را در اذهان عامه مردم حفظ كرده بود، مگر از دوره اي كه، به سخن ابن خلدون، به واسطه مأمون به حكومت عقلي تبديل شد. البته، قبل از او بنياد خلافت را معاويه به سلطنت و حكومت طبيعي تأويل كرده بود، ولي اثر وضعي تعليمات اسلامي و تلقي عامه مردم، غير از شيعه، از خلافت نمادي غيرفرهي و نامقدس را نمايان نمي كرد. بدين معني، زماني كه خلافت از علي(ع) به حسن(ع) و از او، بنابر صلح تحميلي، به معاويه رسيد و سپس در خلفاي اموي و عباسي دست به دست شد، همواره توجيه ديني خويش را داشت. اما با اعتلاي تركان متأخر و ارتقاي آنان به مقام اميرالامرايي و عزل و نصب و كشتار خليفگان، نسبتا ابهت و جلال فرهي آنها از بين رفته بود. علي رغم اين اوضاع و روحيه مكارانه، خليفگان صورت ظاهري را حفظ مي كرد. في المثل الناصرالدين الله جمعي از بزرگان عرفان و فتوت، مانند شهاب الدين ابوحفيض عمربن محمد سهروردي، مؤلف كتاب هاي عوارف المعارف و رشف النصايح را گرد خود جمع آورده بود و خرقه و شلوار جوانمردي مي پوشيد. همين خليفه بدانديش، بنا بر اعتقاد برخي ايرانيان، عامل تحريك ايلغار مغولان و چنگيز به متصرفات سلطان محمد خوارزمشاه بود، كه قصد عزل او را داشت. در اين ادوار پاياني جانشينان الناصر ناتوان تر و ظالم تر و فاقد قوه متصرفه و جاذبه لازم براي بقاياي خلافت بودند؛ از جمله آخرين خليفه عباسي، يعني المستعصم بالله (640-656) كه بلاهت او وسيله مسخره مردم بغداد شده، و اكثر آنها از عباسيان ملول و متنفر شده بودند، مانند پايان دولت ساساني، اختلاف اهوا در ميان بزرگان ايشان ظاهر شده بود. از اينجا بسياري از مردمان و همه شيعيان ديگر قداست و جاودانگي و اصالت براي خلافت قايل نبودند، هر چند خاندان خلافت خوشبينانه هنوز چنين مي پنداشت، چنان كه آخرين امپراتوران رم آن شهر را جاويدان مي خوانند و خود را غير قابل فنا و نابودي، و اگر ترديدي درباره فناپذيري خلفا وجود داشت، كه براي برخي منجمان و پيشگويان هلاگو چنين بود، پس از مرگ مستعصم بي پايه نمود. احتمالا علويان و شيعيان در اثبات نامقدسي و خيالي و وهمي بودن اصالت خلافت نامقدس عباسي بيش از همه مؤثر بوده اند، چنان كه خواجه نصيرالدين طوسي را منشأي اين ماجرا مي دانند، هر چند با تقويت واقعي تطبيق نمي كند.
با قتل مستعصم، خلافت 525 ساله عباسيان، در سال 656، به پايان رسيد و بحران مشروعيت در سرزمين هاي اسلامي پيرو مذهب رسمي خلفا پديد آمد. وحدت صوري نظام خلافت اسلامي از ميان رفت. البته، برخي نزديكان خليفه از بغداد گريختند و در سرزمين هاي اسلامي پراكنده شدند، از جمله هندوستان و دهلي يا مصر و قاهره كه بزرگ ترين ايشان، يعني احمدبن الظاهر بامرالله، عموي مستعصم و برادر مستنصربالله، به اين شهر پناهنده شد و تحت الحمايه الملك الظاهر بيبرس مملوك، در سال 659 هـ.ق، قرار گرفت، اما دولت ظاهري او مستعجل بود و نابود شد. پس از احمد، يكي از اخلاف خلفا، به نام احمدبن حسن، كه از فرزندان الراشد بن المسترشد بود، به نام الحاكم به خلافت اسلام برگزيده شد، او نيز درگذشت و همين طور اين ماجرا ادامه يافت، تا آن كه يكي از اين فرزندان ابتر نظام خليفگي به نام المتوكل و مماليك، در حمايت خلافت محدود تا سال 923 مؤثر بود. اينها مؤثر بودند و بيشتر براي دفع بحران سياسي مشروعيت به كار خود مملوكان مي آمد تا جهان اسلام بعد از ايلغار مغول، كه از نظر سياسي فروپاشيده بود.
در اين ايام، مغولان به تدريج به اسلام تشرف پيدا مي كردند و خود زمينه احياي قدرت اسلام را فراهم مي نمودند، چنان كه غازان با هدايت صدرالدين حموي شيعي به اسلام تشرف يافت، و شيعه نيز در ايران مجال احيا پيدا كرد و زمينه حكومت صفويان شيعه را فراهم كرد. فرزندان تيمور نيز، كه مسلمان بود، در هند حكومت جديد اسلامي را برپا كردند و نيز تركان عثماني كه، براساس اسلام، قدرت بزرگي را در غرب تأسيس كردند. تركان عثماني در سال 923هـ.ق به رهبري سلطان سليم اول بر كشور مصر و حجاز و حرمين شريفين تسلط يافتند، و خليفگان عباسي را، كه اسما رسم خلافت نياكان را ادامه مي دادند، عزل كردند و همه امور و مشروعيتي را كه به پيامبر اسلام و جانشينان حقيقي او تعلق داشت، به تركان عثماني واگذار شد. از نظر آنان حق خلافت از اين پس به سلطان سليم و جانشينان او اختصاص يافت.
پس از نابودي خلافت بغداد، تنها عثماني ها دعوي خلافت نكردند، بلكه تيموريان نيز، كه، با دعوي تجديد دين، خويش را برخوردار از موهبت و فيض الهي و مأمور از سوي خداوند مي دانستند، چنين طلب و تمنايي داشتند. اين انديشه همان استمرار مفهوم آيين فرهي و ولايي پيامبري و شهرياري بود، يعني خلافت پيامبر و صيانت از اجراي احكام الهي. تيموريان خويش را صاحب چنين حقي مي دانستند. و براي خود قايل به نوعي خلافت بودند و خويش را به عنوان خلافت پناه و مقام خلافت پناهي مي ناميدند. شاهرخ از استحقاق تاج خلافت سخن مي گويد. او در نظر مريدانش آفتابي است كه از اوج سپهر خلافت تافته است، و سلطان ابوسعيد ميرزا با عنوان خلافت پناهي نام برده مي شود.
بعد از آن كه بازمانده دولت تيموري به هندوستان منتقل شد، همين عنوان خلافت مدت ها براي جانشينان ظهيرالدين بابر حفظ گرديد، و آنها با عنوان هايي مانند «خليفه برحق» و «حضرت خلافت مرتبت» و فرزندان و دودمانشان با توصيف هايي مثل «گوهر سحاب خلافت كبري » و «دودمان خلافت» ياد مي شوند، و دربارشان «موقف خلافت كبري» و پايتختشان دارالخلافه نام داشت. كليم كاشاني در تهنيت ولادت دارا شكوه پسر شاه جهان گويد:
يك اختر از برج شاهي دميده
كه نورش گرفته زمه تا به ماهي
گرامي خلف اين چنين بايد الحق
زصاحب نظران خلافت پناهي
به فر فريدوني اش هر كه ديده
به دار شكوهي داده گواهي
در نظر شاعر، بنياد شهرياري دارا شكوه «فره فريدوني» اوست كه يادگار آيين شهرياري در روح ايراني است، نه حق قومي و صلاحيت فردي و بشري و غيره. روح ايراني حق را اولي و به ذات در ملكوت آسمان ها مي جسته و نه در زمين و قرارداد اجتماعي، و آنچه در روزگار ما بنياد بشري قدرت و اراده است. گرچه به اعتقاد سنيان اين حق از پيامبر با انتخاب اصحاب حل و عقد به خلفاي چهارگانه رسيده بود، اما آنها نيز بي توفيق و لطف الهي، انتقال آن را به خلفا ناممكن مي دانستند.
اما عثماني ها، چنان كه آمد، بنيان گذار رسمي خلافت مقدس خود را سلطان سليم مي دانستند. او نخستين بار عنوان اميرالمومنين را در ميان امپراتوران عثماني اختيار كرد. پيداست كه ديگر اميران و سلاطين مسلمان به خصوص شيعيان، چنين عنواني را براي سلطان عثماني نمي شناختند و آن را متعلق به خود يا متعلق به فرزندان علي(ع) و فاطمه(ع) يا فرزندان عباس مي دانستند.
يكي از اختلافات ميان دولت شيعه صفوي و دولت سني عثماني، نيز همين بود، و حتي، در عهد تسلط افغانان، سلطان عثماني، كه چشم طمع به ولايت هاي غربي ايران دوخته بود و خيال جنگ با اشرف افغان داشت، از مفتيان سرزمين خود فتوا گرفت كه با وجود او، كه اميرمومنان است، كسي ديگر حق پيشوايي و پادشاهي بر مسلمانان را ندارد، و اين تدبيرانديشي از آن روي بود، كه سپاهيان دولت عثماني جنگ با پادشاه سني و سپاهيان سني او را جايز نمي شمردند. سرانجام، در پيمان صلحي كه به سال 1139 در ميان سلطان احمد سوم عثماني و اشرف افغان بسته شد، يكي از شرط هايي كه بر اشرف تحميل گرديد، پذيرفتن عنوان اميرالمومنين براي فرمانرواي عثماني بود. اما چون دولت افغان دوامي نكرد، اين پذيرش به ناباوري انجاميد.
شگفت است كه، با وجود رابطه ديني و دوستي ميان سلطان عثماني و پادشاهان ازبك، اينان نيز دعوي عنوان خلافت داشتند، و شيبك خان، در خطبه بعد از فتح هرات در سال 913، دعوي خلافت كرد.
ماجراي شيعيان ايران نيز در عالم فرهي و حق الهي حكمرانان معني پيدا مي كند. حتي اصيل تر از ديگر فرق، احياي مدنيت اسلامي است؛ زيرا شيعه خلافت و امامت و ولايت را امري منصوص و الهي مي دانست كه به فرزندان علي رسيده و هيچ نظامي بدون ارتباط با «اهل بيت» مشروعيت ندارد، از معاويه تا سلاطين عثماني از چنين حكمي در باب غاضب حق الهي فرزندان علي برخوردارند.
آيين ولايي عصر صفوي
صفويان، كه نوادگان شيخ صفي الدين اردبيلي، از اقطاب صوفيه آذربايجان ايران بودند، روحي عميقا عرفاني و ولايي داشتند، از اينجا دين و عرفان و سياست در اين روزگار به هم آميخت، و سلطنت صفوي چونان يك ماموريت مقدس ديني و الهي جلوه كرد. شاه اسماعيل، كه خويش را، بنابر رسم فرزندان شيخ صفي، مرشد كامل مي دانست، با دعوي گماشتگي از سوي امام زمان و ادعاي يافتن كمر و شمشير و تاج و فرمان خروج از او، طغيان خود را بر پادشان عهد كه همگي اهل سنت بوده اند، به صورت قيامي ديني و ماموريتي الهي ارائه كرد، و مريدان او شاه جوان را «صاحب الامر» ناميدند كه، بنابر اصول اعتقادي اماميه درباره مسئله امامت، ولي عصر و شهريار به استحقاق عالم است.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14