(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 2 بهمن 1389- شماره 19846

نيمكتاي چوبي
مسابقه
حرف هاي آسماني
ماجراهاي دشت زيبا آرزوهاي مورچه كوچولو
خوشبختي
پاگرد
دوستان كاغذي من(1)يادت بخير آقاي جلوه!



نيمكتاي چوبي

روي نيمكتاي چوبي
مي كنم من اسممو مو حك
راستي خوابم يا بيدارم
مي شكفه تو خواب من شك

با خودم ميگم كه خوابه
مثه خواباي زمستون
ولي انگار كه بيدارم
نه نمي خوام اينو آسون

من مي خوام هنوز بمونم
پشت نيمكتاي چوبي
پشت اون پنجره هايي
كه دارن غروب خوبي

من دلم مي خواد هنوزم
جا بشم تو اول صف
نمره هاي بيست بگيرم
بزنند براي من كف

من دلم مي خواد هنوزم
بشينم رو اولين ميز
تا كه تختمون گچي شد
بكنم من اونو تميز

روي نيمكتا ي چوبي
يه عالم نقش و نگاره
هر كدوم يه يادگاري
ياد نيمكتا مي ياره

ولي من از اين مي ترسم
نيمكتا يادم نمونن
بشم از روي اونا پاك
اسممو حتي ندونن

نه نمي خوام كه بزرگ شم
دوست دارم كوچيك بمونم
روي نيمكتا بشينم
شعر كودكي بخونم
زهرا گودرزي (آسمان)

 



مسابقه

جواد نعيمي
صبحانه اش را كه خورد، پاشنه كفش را بالا كشيد و با عجله به راه افتاد. اگر ديرمي كرد هرگز به او نمي رسيد. با خودش فكركرد:
-نه! اينجوري نمي شود. او خيلي تندتر از من حركت مي كند. مثل باد مي دود. هيچ كس هم به گردش نمي رسد.آن وقت من چگونه مي توانم او را بگيرم؟
با اين انديشه، گام هاي بلندتري برداشت و بر شتاب خود افزود. اما ترديد به جانش چنگ انداخته بود. به خودش نهيب زد:
- باز هم بايد تندتر بروم. به سرعت بيشتري نياز دارم.
عزمش را جزم كرد و همه توانش را به پاهايش داد و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد...تا آن جا كه نفسش به شماره افتاد. عرق از پهناي صورتش سرازيرشد. قلبش به شدت مي زد و او همچنان مي دويد اما به او نمي رسيد. با خودش فكركرد:
- دارم از پا مي افتم. چطور مي توانم به او برسم؟ نه! غيرممكن است ولي....
اندك اندك داشت از پا مي افتاد اما بازهم مي دويد، تا اين كه ديگر كاملا از پا افتاد! نشست، نگاهي به روبه رو انداخت. اثري از آن كه درپي اش بود، ديده نمي شد. له له زنان به روي زمين غلتيد و با خستگي فراوان زيرلب زمزمه كرد:
- اسب زمان چه تيزپاست! امروز هم نتوانستم حريفش شوم.
پس آنگاه، كلامي از مولا اميرمؤمنان را به ياد آورد كه فرموده است:
«بدانيد روزها سه ]گونه[ اند: روزي كه گذشت و اميدي به ]بازگشت[ آن نداري و روزي كه برجاي مانده و هم اكنون در آني و روزي كه مي آيد و تو اطمينان به آمدن آن نداري.
ديروز پند است، امروز غنيمت و فردا را نمي داني ازآن كيست... هم امروز امانتداري است كه هرچه بدو بسپاري] هركاري كه در آن به انجام رساني و هر ذخيره اي كه فراهم آوري[ به تو بازخواهد گرداند.»(1)
سپس با خودش گفت: بيش از پيش بايد قدر زمان و فرصت هاي آن را بدانم!
1- تحف العقول، ابن شعبه حراني، به تصحيح علي اكبر غفاري، ص222

 



حرف هاي آسماني

زينب السادات حدادي
بعضي وقت ها دلم مي خواهد بعد از نماز با خدا گفت وگو كنم و بگويم...
خداي خوبم! سلام
مي خوام بدون مقدمه بگم، مي خوام چيزايي كه تو خودت بهتر از من خبر داري و بگم، چون سبك مي شم
خداجون!
مي ترسم، مي ترسم كه زيرپام بلرزه و از تو دور بشم. مي ترسم كاري رو بكنم كه تو دوست نداشته باشي، وحشت دارم كه يكدفعه خودم رو در جايي ببينم كه با تو فاصله داره. وحشت دارم تو وقتهاي تنهايي غير از تو رو صدا بزنم.
خداي عزيزم!
حضورت آرامشي است براي قلبم. آرامشي است براي روحم. مرحمي است بر روي زخم هايم. پوششي است براي كارهايم.
خداي مهربانم!
از تو خجالت مي كشم. خجالت مي كشم كه اين همه گناه را پشت سرم قطار كردم و باز به سراغ تو آمده ام و بيشتر آنجا شرمنده مي شوم كه تو با آغوشي باز من را مي پذيري و هيچ گاه بخششت را به رخم نمي كشي.
خداي من!
حيرانم، حيران اين بخشش كه حتي قطره اي از آن را نمي توان با گذشت خودم مقايسه كرد.
خدايا!
دستم را روي قلبم مي گذارم و او را مي فشرم و بغضم را در خلوتي با تو رها مي كنم. تا صداي بغض شكسته ام به گوش ملكيانت برسد تا بشنوند صداي بنده اي پشيمان كه تنها به سوي تو دست دراز كرده.
خداي توانايم!
توانايي به من بده تا دستم را جز تو به سوي كس ديگري دراز نكنم و جز از تو از كس ديگري ياري نجويم.
خداي مهربان و عزيزم!
اين دستي است كه از اعماق وجودم به سوي بالاترين عرش دراز شده و طالب دستي است كه او را بگيرد و از زمين سنتي كه بر روي آن افتاده رهايي بخشد.
خداوندا!
ياري ام كن در صف بهترين بنده ات باشم و تا آن زمان در زير سايه دستان پرمهر نائب به حقش حضرت آيت الله خامنه اي.
خدايا!
تو آن گونه اي كه در كتاب آسمانيت مي خوانم، تو آن گونه اي كه در دعاي جوشن كبير وصفت مي كنند. خدايا! مي دانم هيچ گاه بنده سيه رويت را تنها نمي گذاري و تا آخر راه اميد به بازگشت او داري.
از طرف بنده روسياهت كه هيچ گاه از بخشش درگاهت نااميد نمي شود.

 



ماجراهاي دشت زيبا آرزوهاي مورچه كوچولو

احمد طهاني / يزد
سالها پيش و در يك سرزمين خوب آب و هوا، دشتي سرسبز و زيبا بود كه در آن حيوانات مختلف با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردند. از حيوانات بزرگ مثل شتر و گاو و زرافه گرفته تا حيوانات كوچكي مثل سوسك و مورچه! گاوها در علف هاي تازه و سبزدشت مي چريدند، پرندگان در آسمان آبي و زيباي آن پرواز مي كردند، و روي زمين، لاي علف ها هم تعداد زيادي مورچه مشغول جمع آوري آذوقه براي فصل زمستان بودند. روزها و ماهها مي آمدند و مي رفتند، تا اينكه يك روز مورچه كوچولوي قصه ي ما به مادرش گفت: مادر جان، ما چرا اينقدر بايد زحمت بكشيم؟ كار كنيم؟ چرا نبايد مثل بقيه استراحت كنيم و در آرامش باشيم؟
مادرش گفت: پسرم، ما موقعي كه هوا خوب است كار مي كنيم و آذوقه جمع مي كنيم، در عوض وقتي هوا سرد مي شود داخل خانه گرم خود مي مانيم و استراحت مي كنيم و غذايي را كه جمع كرده ايم مي خوريم. كجاي اين بد است؟
مورچه كوچولو گفت: ولي مادر، دوست من هيچ كدام از كارهاي ما را نمي كند. او پرواز مي كند، آواز مي خواند، از اين شاخه به آن شاخه مي پرد، بازي مي كند و از زندگي لذت مي برد. من هم دوست دارم مثل او باشم. من نمي خواهم اين همه كار كنم...
مادر گفت: پسرم، دوست تو هم وقتي هوا سرد مي شود بايد پرواز كند تا به يك جاي گرم برسد. در راه خيلي بايد تلاش كند. زحمت بكشد. خطرات مختلف را بگذراند تا به يك جاي خوب برسد...
مورچه كوچولو كه انگار حرف هاي مادرش را درست متوجه نمي شد گفت: اما مادر من اين زندگي را دوست ندارم. من هم مي خواهم بازي كنم. شادي كنم. من هم مي خواهم مثل دوستم از زندگي لذت ببرم. من اين همه كار و زحمت را دوست ندارم!
مادر گفت: پسرم، اگر زحمت نكشي و كار نكني، نمي تواني خوب زندگي كني و به مشكل برمي خوري! اما مورچه كوچولو به حرف هاي مادر گوش نمي داد و دلش مي خواست برود به دشت، بدود، بازي كند و خوش باشد...
وقتي شب شد، مورچه كوچولو به مادرش شب بخير گفت و رفت تا بخوابد. او در رختخواب دراز كشيد و چشمانش را بست ولي بيدار بود. مادر كارهاي خانه را انجام داد و وقتي ديد پسرش خوابيده، او هم رفت و خوابيد...
همين كه صداي خر و پف مادر بلند شد مورچه كوچولو هم از رختخواب بيرون آمد. خيلي آرام در را باز كرد و از خانه بيرون زد. تقريبا نيمه هاي شب بود. مورچه كوچولو به سمت دشت بزرگ و سرسبزي كه نزديك خانه شان بود به راه افتاد و تا به آنجا برسد تقريبا صبح شده بود. پرنده ها در آسماني كه روشن و تاريك بود پرواز مي كردند. جيرجيرك ها و قورباغه ها آواز مي خواندند. نسيم ملايمي هم مي وزيد و علف هاي دشت را مي رقصاند. مورچه كوچولو وقتي اينها را ديد با خودش گفت زندگي من اينجاست، نه ميان آن همه كار و زحمت. من بايد از زندگي لذت ببرم. خورشيد كم كم طلوع مي كرد و افق را طلايي رنگ كرده بود. مورچه كوچولو تكه اي نان را كه روي زمين افتاده بود برداشت و مشغول خوردن شد. وقتي هوا روشن تر شد، دوست مورچه كوچولو هم به دشت آمد و او را ديد. وقتي كمي با هم صحبت كردند پرنده مورچه كوچولو را پشت خودش سوار كرد و با هم پرواز كردند. مي رفتند تا ته دشت و برمي گشتند. بازي مي كردند. مي خنديدند و خلاصه خوش بودند...
چند روزي همين طور گذشت تا اينكه يك روز پرنده به مورچه كوچولو گفت: دوست من، هوا دارد كم كم سرد مي شود و من و خانواده ام بايد به يك جاي گرم كوچ كنيم. وگرنه از سرما يخ مي زنيم. براي همين هم خواستم از تو خداحافظي كنم و بروم. مورچه كوچولو بعد از اين كه كمي فكر كرد به دوستش گفت: ولي همينجا به اندازه كافي غذا هست، كجا مي خواهي بروي؟ اگر بماني قول مي دهم كه هر روز با هم بازي كنيم، پرواز كنيم، بخنديم و شادي كنيم و خلاصه زمستان را هم با هم سر كنيم. هر وقت هم سردمان شد پشت همين درخت زير يكي از برگ ها مخفي مي شويم...
حرف هاي مورچه كوچولو وسوسه انگيز بود، اما پرنده قبول نكرد و گفت: نمي توانم. من بايد با پدر و مادرم باشم. بايد به حرف آنها گوش دهم. آنها بزرگ تر از من هستند و تجربه بيشتري دارند. پدرم مي گويد توي سرما غذاي گير نمي آيد و زندگي خيلي سخت مي شود. پس من هم با خانواده ام مي روم اما قول مي دهم وقتي هوا گرم شد باز برگردم و با تو بازي كنم...
پرنده خداحافظي كرد و رفت، و مورچه كوچولو توي آن دشت بزرگ، تك و تنها ماند. او كه هنوز بايد خيلي چيزها را ياد مي گرفت اصلا به فكر زمستان نبود، و در دشت مشغول بازي شده بود. براي خودش مي گشت، اين طرف و آن طرف مي رفت و خلاصه بازي مي كرد و سرگرم بود. نزديك غروب كه شد باد سردي وزيد كه خبر از آمدن زمستان مي داد و مورچه كوچولو را به ياد حرف هاي مادرش انداخت كه مي گفت: وقتي زمستان مي شود ما مي رويم توي خانه گرممان و از غذايي كه ذخيره كرده ايم مي خوريم. جايمان راحت است و همه با هم از زندگي لذت مي بريم...
مورچه كوچولو وقتي به حرف هاي مادرش فكر مي كرد و سرماي هوا صورت كوچكش را مي سوزاند، وقتي تنهايي اش را مي ديد و اينكه دوستش هم رفته بود، حس مي كرد پشيمان است. شايد در دلش مي خواست برگردد به خانه، پيش مادرش، ولي راه برگشت به خانه را هم بلد نبود. دلش خيلي گرفته بود. يك گوشه اي نشسته بود و با خودش گفت: كاش من هم مثل دوستم به حرف هاي پدر و مادرم گوش مي دادم. حال و هواي غروب سردي كه دشت را فرا گرفته بود مورچه كوچولو را به فكر فرو برد، و وقتي باد سردي كه شروع به وزيدن كرد، بدن كوچكش را لرزاند بي اختيار زد زير گريه...
با خودش گفت خداي بزرگ و مهربان، من از كارم پشيمانم. خداي خوبم به من كمك كن تا برگردم به خانه. قول مي دهم اگر من را برگرداني، ديگر روي حرف مادر و پدرم حرف نزنم و آنها را اذيت نكنم. خدايا، اگر كمكم كني قول مي دهم پسر خوبي باشم...
وقتي مورچه داشت با خدا حرف مي زد، ابر سياهي كه دشت را پوشانده بود قطره باراني روي صورت مورچه انداخت. مورچه دستي به صورتش كشيد و به آسمان نگاه كرد...
وقتي بزرگي آسمان و ابرهاي زيبا را ديد با خودش گفت حتماً خداي مهربان حرفم را شنيده و دارد گريه مي كند. آن قطره هم لابد اشك خدا بود كه به صورتم خورد. مورچه كوچولو در اين فكر بود و داشت دستان كوچكش را از سرما به هم مي ماليد كه يك نفر صدايش زد:
«مورچه كوچولو!
تو اينجا چه مي كني پسرم؟»
مورچه كوچولو وقتي نگاه كرد ديد نگهبان خانه شان است كه كنارش ايستاده!
در دلش گفت حتماً خداي خوبم او را فرستاده، و بعد به مورچه نگهبان گفت: آقاي نگهبان، من گم شده بودم. خيلي دلم گرفته بود. دعا كردم و از خدا خواستم تا مرا ببيند و به من كمك كند. خدا هم از حرف هاي من گريه اش گرفت يك قطره از اشك خدا روي صورتم افتاد و بعد او شما را فرستاد...
مورچه نگهبان دستي به صورت مورچه كوچولو كشيد. اشك هايش را پاك كرد، و در حالي كه نوازشش مي كرد گفت: پسرم، چرا به حرف مادرت گوش ندادي؟ بيچاره خيلي نگران بود. مادر مهربانت به من گفت كه تو از خانه آمدي بيرون. من از پرنده پرسيدم و او هم گفت توي دشت هستي...
من آمدم تا تو را به خانه برگردانم. كم كم دارد زمستان مي شود و ما بايد برويم و خودمان را آماده كنيم. پسرم ما زمستان را توي خانه گرممان مي گذرانيم، و وقتي بهار شد و هوا گرم شد دوباره بيرون مي آييم و درختان و شكوفه ها را تماشا مي كنيم. مورچه كوچولو، اگر درست به زندگي ات نگاه كني مي بيني چيزي كم نداري! زندگي تو خيلي هم زيباست. مثل زندگي همه مردم. فقط بايد درست ببيني، و از آن نهايت استفاده را ببري...
و بعد در حالي كه با حوله اش سر مورچه كوچولو را خشك مي كرد گفت:
آن چيزي كه روي صورت تو افتاد اشك خدا نبود. اسمش باران است...
مورچه كوچولو گفت: باران؟
مورچه نگهبان ادامه داد: بله باران. باران يكي از نعمت هاي خداست. آب باران رودخانه ها را پر آب مي كند و جنگل و درختان را سيراب. باران بركه هاي آب را درست مي كند تا حيوانات از آن آب بخورند و سيراب شوند...
مورچه نگهبان در حالي كه كلاهش را درست مي كرد گفت: پسرم خدا آنقدر مهربان هست كه نمي خواهد هيچ كدام از آفريده هايش سختي بكشند. او همه را دوست دارد. وقتي تو دعا مي كردي هم حتماً صداي تو را شنيده است. چون او هميشه پيش تو است. وقتي كار خوبي انجام مي دهي خوشحال مي شود و وقتي كار بدي انجام مي دهي دلش مي گيرد...
پسرم اگر مي خواهي خداي مهربان از تو راضي باشد حرف هاي پدر و مادرت را گوش كن و هيچ كار بدي انجام نده...
مورچه كوچولو كه خيلي از ديدن مورچه نگهبان و شنيدن حرف هايش خوشحال شده بود با شوق و ذوق گفت: حتماً! قول مي دهم... قول مي دهم كه هيچ كار بدي انجام ندهم، و به حرف هاي پدر و مادرم گوش كنم. آقاي نگهبان مي شود برويم خانه؟ من خيلي دلم براي مادر و پدرم تنگ شده. راستش را بخواهيد خيلي هم گرسنه ام...
مورچه نگهبان در حالي كه از پيدا كردن مورچه كوچولو خيلي راضي به نظر مي رسيد گفت: بله پسرم، برويم!و با هم راه افتادند...
در راه مورچه نگهبان از فايده كار كردن و تلاش براي مورچه كوچولو مي گفت و اينكه هيچ چيز خوبي، بدون تلاش به دست نمي آيد. مي گفت هميشه وقتي تلاش كني وزحمت بكشي نتيجه اش را مي بيني. مي گفت خدا كساني را كه كار مي كنند دوست دارد و از آدم هاي بيكار بدش مي آيد. و برايش از باران گفت، گفت وقتي آب دريا بخار مي شود، ابر درست مي شود، و وقتي فصل بارش باران مي شود ابرها شروع مي كنند به باريدن. گفت كه همه ابرها را خدا آفريده، همه دنيا را، همه خوبي ها را، و همه زيبايي ها را خدا آفريده و گفت هر وقت از خدا بخواهي و با او مناجات كني خدا هم حرف هايت را مي شنود و كمكت مي كند...
وقتي مورچه نگهبان و مورچه كوچولو به در خانه رسيدند، مادر مورچه كوچولو كه منتظر آنها بود خيلي خوشحال شد، مورچه كوچولو را بغل كرد و بوسيد. مورچه كوچولو هم قول داد ديگر حرفي نزند كه دل مادرش را برنجاند و كاري نكند كه او ناراحت شود...مورچه ها همگي داخل خانه رفته بودند و مورچه هاي نگهبان، در حال شمارش بودند تا كسي كم نباشد. مورچه هاي كارگر هم درها را مي بستند تا آب داخل خانه نيايد. خلاصه همه دست به دست هم به استقبال يك زمستان زيبا و گرم مي رفتند...
صبح روز بعد و كمي آن طرف تر هم دسته بزرگي از پرنده هاي زيبا به سمت سرزميني گرم در حال پرواز بودند...

 



خوشبختي

بسياري از مردم خوشبختي را مي جويند در حالي كه خوشبختي در كنارشان هست. مانند اينكه كسي كلاه روي سرش باشد ولي در جستجوي آن تلاش كند. انسان خوشبخت نمي شود اگر براي خوشبختي ديگران نكوشد. آن كس كه كردار به سخاوت بيارايد و گفتار به راستي؛ در اين جهان براستي كه نيك بخت است. اشك هاي ديگران را مبدل به نگاه هاي پر از شادي نمودن بهترين خوشبختي هاست. شما بايد بدانيد كه خوشبختي هر روز يك بار در منزلتان را مي زند ولي بدبختانه در منزل همسايه هستيد و در خانه نيستيد و صداي او را نمي شنويد. شما بايد براي خوشبخت زيستن موقعيت هاي مناسب ايجاد كنيد نه آنكه در انتظار آن بنشينيد. خوشي هاي كوچك خوشبختي بزرگ مي سازد. خوشبخت كسي كه بتواند از بدبختي ها و نااميدي هاي زندگي اش براي خود، خوشي توليد كند و از آن برخوردار شود. در انتها مي نويسم خوشبخت ترين موجود كسي است كه خوشبختي را در خانه خود جستجو كند.

بيژن غفاري ساروي تهران

 



پاگرد

زندگي ما داراي پاگردهاي زيادي است كه بعضي از آنها ما را به راه اصلي هدايت مي كنند و بعضي ديگر ما را از راه اصلي جدا كرده و به راه اشتباه مي كشانند. مانند خيابان كه بعضي مواقع راه را اشتباه مي رويم. بازهم مي توانيم باز گرديم اما اگر در جايي پاگرد نداشته باشد معلوم نيست آيا ديگر هيچ وقت مي توان آن راه اشتباه را به درست تبديل كرد يا خير. گاهي مواقع داخل خيابان كه با ماشين در حال رفتنم با خود مي گويم يعني چند تا از اين پاگردها داخل زندگي من بوده است. يعني چندتاي آن ها را ديدم و انتخاب كردم و چند تا از آن ها را نديدم يا اگر هم ديدم بي توجه از كنارش گذشتم، يعني چند تا از آن ها مرا به راه اصلي و درست هدايت كردند و چند تا از آن ها مرا به راه خطا بردند. اميدوارم همه بتوانيم در زندگي اصلاً اشتباهي نكنيم كه نياز به پاگرد داشته باشيم يا اگر خداي نكرده جايي اشتباه شد پاگرد درست را انتخاب كنيم نه غلط را.
مرضيه سادات فخر موسوي
اول دبيرستان از اصفهان

 



دوستان كاغذي من(1)
يادت بخير آقاي جلوه!

محمد عزيزي (نسيم)
سال 1359 توي دبستان تهران شرق در كلاس 3/4 درس مي خواندم.
يك مربي تربيتي فعال و خوش ذوق داشتيم به نام مهدي جلوه. با ابتكار او در انتهاي حياط يك سالن ساده و صميمي درست شده بود.
ديوارهايي با تخته هاي بزرگ نئوپان، صندلي ها، يك دستگاه پخش تصوير (اوپك) و يك مربي فعال، خوش فكر و دوست داشتني دست به دست هم داده بودند تا ما يك هفته صبر كنيم براي زنگ نمايش فيلم، قصه گويي و...
دوستان آقاي جلوه در مسجد حضرت ولي عصر(عج) كه چند خيابان بالاتر از دبستان بود، عوامل پشت صحنه ي كارهاي تربيتي مدرسه بودند و مربي ها را ياري مي دادند.
يكي از شيرين ترين كارهاي آقاي جلوه و دوستانش، انتشار ماه نامه ي «ارشاد» بود؛ مجله اي كه آثار دانش آموزان را چاپ مي كرد.
قبل از انتشار اين مجله كسي فكر نمي كرد بچه هاي پرشور و شر ته خط و اتابك اين قدر استعداد داشته باشند در نوشتن داستان، سرودن شعر و نقدهاي صادقانه.
چند سال پيش يكي از دوستان قديمي ام (مجيد كرمي) را ديدم. صحبت از سال هاي قديم شد و روزهاي دبستان.
وقتي صحبت از مجله شد، مجيد گفت: «من هنوز دو تا از آن مجله ها را دارم.» باورم نمي شد بعد از اين همه سال دوباره برگردم به سال .59
با خوشحالي رفتم پيش مجيد و مجله ها را گرفتم. مجيد شوق و ذوق مرا كه ديد آنها را به من بخشيد. من بخش زيادي از تلاش مطبوعاتي ام در نشريات تجربي و حرفه اي را مديون همان مجله ي «ارشاد» هستم.
جالب است بدانيد كه اين مجله ي سياه و سفيد با برگه هاي كاهي و با چاپ دستي (استنسيل) منتشر مي شد.
من دلم مي خواست يك روز دوباره آقاي جلوه را ببينم و از مهرباني هايش تشكر كنم.
در يكي از مصاحبه هايم كه در مجله ي شاهد نوجوان چند سال پيش چاپ شد از او و كارهاي خوبش ياد كرده بودم.
وقتي مصاحبه ام چاپ شد، پيش خودم گفتم مي روم پيش آقاي جلوه و يكي از مجله ها را مي دهم به او اما در همان روزها، يك روز كه به اداره ي آموزش و پرورش منطقه15 رفته بودم ديدم روي شيشه ي در اعلاميه اي به چشم مي خورد. يك برگه ي ساده كپي گرفته بودند درست مثل برگه هاي مجله ي ارشاد و روي آن نوشته شده بود: مراسم تشييع پيكر مربي فداكار «مهدي جلوه»...
من چه دير فهميده بودم كه آقاي جلوه سال هاي سال سرطان داشته و به عشق بچه هاي مدرسه با شوق و ذوق كار مي كرد.
روح مهربانش در پناه خدا شاد باد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14