(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 17 بهمن 1389- شماره 19857

وصيت نامه فرمانده تيپ يكم لشگر 14امام حسين(ع)
مادرم! شما را دوست دارم اما خدا را بيشتر
عمليات كربلاي پنج در گفت وگو با حميد پارسا
شهيد كيانپور گفت باورت شده ما مي جنگيم؟!
گمنام ترين اسطوره ايراني
روايتي از سردار حاج حسن محققي پرواز در كانال ماهي



وصيت نامه فرمانده تيپ يكم لشگر 14امام حسين(ع)
مادرم! شما را دوست دارم اما خدا را بيشتر

آنچه خواهيد خواند، متن كامل تنها وصيت نامه به جا مانده از شهيد حاج علي قوچاني فرمانده تيپ يكم لشگر 14امام حسين(ع) مي باشد. حاج علي قوچاني به سال1342 در اراك ديده به جهان گشود. شش ساله بود كه به همراه خانواده به شهر اصفهان مهاجرت كرد. وي سرانجام در عمليات والفجر 8 درسال1364 در سن 23 سالگي بر اثر اصابت گلوله مستقيم تانك به شهادت رسيد.
بسم الله الرحمن الرحيم
حضور پدر و مادر زحمتكش و مؤمنم سلام
درلحظات آخر عمر قصد خداحافظي دارم (و قصد دارم) و مطالبي چند به عنوان وصيت بنويسم.
نخست از شما با زباني قاصر تشكر مي كنم از شما پدر و مادرم ولي با بي زباني مي گويم كه ان شاءالله خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خيران قرار دهد.
مادر و پدر عزيزم! امانتي كه به شما داده شده بود، به صاحب اصلي آن بازگردانده شد. كسي كه چيزي را امانت مي گيرد موقع پس دادن هيچ گاه ناراحت نمي شود. آفرين بر شما! كه اين گونه امانت را تحويل داديد.
مادرم! من شما را خيلي دوست داشتم، همچنين پدر، همسر، برادر و خواهر را. شما تنها كساني بوديد كه در اين دنيا به آن علاقه داشتم. ولي مادرجان! من خدا را بيشتر از شما دوست دارم و براي همين است كه قريب به شش سال از شما جدا شده ام. اميدوارم كه درغيبت ظاهري من، بي تابي نكنيد.
هرموقع كه دلتان گرفت براي سرور همه ما اباعبدالله الحسين(ع) گريه كنيد!
مطلب ديگر درمورد همسرم است، او را درتصميم گيري آزاد بگذاريد، بگذاريد راه جديد خود را انتخاب كند و مسئله ديگر اين كه اگر فرزندم به دنيا آمد و پسر بود، كاري كنيد كه وقتي بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسين بگذاريد!
درپايان از تمام آشنايان و دوستان حلاليت مي طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسان ها رفتني هستند تمام انسان ها چه خوب و چه بد و چه ضعيف و چه غني با هر وضعيتي كه هستند مي روند. دراين راه، عده اي با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگي مي كنند و بعضي براي زندگي خود بنده غيرخدا و بنده بنده خدا مي شوند و از خود هيچ عزت و سرافرازي ندارند ولي دسته اول چون راه خدا را مي روند همواره با مشكلاتي روبه رو مي شوند، بعضي اوقات انسان خود را در راهي مي بيند كه در آن راه يا بايد كشته شدن در راه خدا را انتخاب كند يا سرتعظيم غيرخدا فرود آورد. مردان خدا اولين راه را انتخاب مي كنند.
وصيتي چند:
- پنج ماه روزه برايم بگيريد يا بخريد!
- دوماه نماز قضا به جا بياوريد!
- 37 هزار تومان به لشگر بدهكارم كه مقدار 33هزار و 500 تومان آن را به قرض الحسنه ولايت فقيه كه دفتر آن به نام (...) مسئول تعاون لشگر مي باشد واريز كرده ام.
- اگر چيزي باقي مانده به دوستان و آشنايان خبر دهيد كه اگر كسي از من طلبي دارد بگيرد و درغير اين صورت در اختيار همسرم بماند.
- چنانچه وسايلي از سپاه و لشگر در اختيارم بوده، به لشگر بازگردانيد!
علي قوچاني

 



عمليات كربلاي پنج در گفت وگو با حميد پارسا
شهيد كيانپور گفت باورت شده ما مي جنگيم؟!

مجيد مغازه اي
حميد پارسا، مسئول معاونت پژوهش و تحقيقات بنياد حفظ آثار و دفاع مقدس استان البرز است و در زمان عمليات كربلاي 5 در گردان سجاد(ع) از تيپ 10 سيدالشهدا بوده است؛ در شروع مصاحبه از خداوند طلب مغفرت مي كند و معتقد است كه «جنگ را ديگران كردند و حرف آن را ما مي زنيم و اگر الآن هم با شما سخن مي گويم به عنوان يك مطلع مي گويم و نه كسي كه كاره اي بوده است»، متن زير بخش هايي از گفت وگوي ما با اوست.
¤ با توجه به حضور شما در عمليات كربلاي 5، مقداري از حال و هواي اين عمليات را تشريح كنيد.
- كربلاي 5 در شرايط بسيار خاصي شروع شد، اگر كمي به عقب تر برگرديم بهتر مي توانيم اين شرايط خاص را درك كنيم. پس از عمليات والفجر 8 در بهمن سال 64 با عبور رزمندگان از اروند و انجام عمليات بزرگي كه جهان و بزرگان نظامي آن را به حيرت واداشت، يك شكست نظامي، اقتصادي براي عراق بود زيرا هم گلوگاه فاو را از دست داد و هم ديگر نمي توانست نفت خود را به بندر ام القصر براي صادرات بفرستد.
عراق با فريبي كه از رزمندگان اسلام خورد و فاو را از دست داد، شرايط سختي را تجربه كرد و وقتي از بازپس گيري فاو نااميد شد، استراتژي دفاع متحرك را شروع كرد يعني از دو ماه نيم بعد از فاو اين استراتژي از فكه آغاز شد و بعد پيچ انگيزه چم هندي، جزيره، مهران، حاج عمران و... را به صورت پيوسته مورد تهاجم قرار داد تا توان ما را بگيرد و ما را زمين گير كند و در تمام اين موارد رزمندگان به تعبير ما پوز صدام را به خاك ماليدند.
البته اين تعبير به سادگي هم پديد نيامد بلكه با جانفشاني هاي رزمندگاني پديد آمد كه سه ماهه آمده بودند ولي يك سال ماندند چرا كه با شروع اين حملات كه ارديبهشت ماه در فكه بود، همان نيروهاي عمل كننده در فاو، از فاو بيرون آمدند و عمليات سيدالشهدا را انجام دادند و همان نيروها در چم هندي و... عمل كردند تا عمليات كربلاي 1 رسيدند كه در آن نسبت نيروهاي ما به دشمن نسبت يك به سه بود و درواقع شش عمليات را در يك سال انجام دادند اما مردانه ايستادند زيرا امام فرموده بودند «مهران بايد آزاد شود» اين استراتژي دشمن به جنگ شهري و موشك باران ها هم كشيده شد ولي هيچ يك نتوانست ما را تضعيف كند. تا اينكه كربلاي 4 از روز سوم دي ماه سال 65 آغاز شد. اين عمليات از جزيره مينو و ام الرساس و در منطقه عمومي خرمشهر انجام شد كه شلمچه محور سمت راست عمليات كربلاي 4 بود كه تيپ 57 ابالفضل العباس و 33 المهدي و 5 نصر در آن عمل مي كردند.
همان طور كه مي دانيد در كربلاي 4 فقط دو يگان يعني لشكر 31 عاشورا و 25 كربلا بيشتر درگير نشدند و با شروع عمليات فقط دو يا سه ساعت بچه ها درگير بودند و به محض اينكه حجم آتش دشمن را ديدند عقب نشيني كردند و درحالي كه عراق مي توانست فضا را باز كند تا ما كامل وارد شويم و بعد آنجا را قتلگاهي براي ما كند ولي لطف خدا اين بود كه همان ابتدا هوشياري خود را نشان داد.
ساعت 11 شب عمليات كربلاي 4 شروع شد و ما روي پل هفتي هشتي بر روي جاده اهواز خرمشهر، منطقه را مي ديدم چون ما در موج دوم بايد وارد مي شديم و هنگامي كه دشمن هوشياري خود و اطلاع خود از عمليات را نشان داد و همين دو يگان را قتل عام كرد، ساير نيروها با تدبير فرماندهان به سرعت عقب نشيني كردند به طوري كه ما نماز صبح را در اهواز خوانديم و اين بهترين تدبير در آن شرايط بود.
عمليات به ظاهر اين بود كه موفق نشد ولي باب موفقيت بزرگ را به روي سپاه اسلام باز كرد و آن اين بود كه فرماندهان تدبير كردند و نيروها به سرعت عقب نشيني كردند و عراق به هدف واقعي خود نرسيد ولي فكر كرد كه كار رزمندگان تمام شده است و كربلاي 4 را با شكست مواجه كرد و با همين خيال به نيروهاي خود مرخصي داد و با جشن و پايكوبي به فرماندهانش مدال شجاعت داد ولي در سوي ديگر ميدان فرماندهان ما تدبير كردند و باب فتح عمليات كربلاي 5 را باز كردند زيرا در منطقه شلمچه شناسايي هاي زيادي انجام شده بود و اقداماتي انجام شد كه در فاصله كمتر از 15 روز بعد از اين عمليات، عمليات كربلاي 5 شروع شد.
¤ به عبارتي شما شكست عمليات كربلاي 4 را قبول نداريد؟
- نيروهايي كه براي كربلاي 4 آمدند، با يك شوقي براي عمليات پا به جبهه ها گذاشته بودند و چون عمليات به طور ناگهاني به عقب نشيني منجر شده بود، اين عطش در آنها مانده بود و نه تنها بعد از فروكش نكرد بلكه شعله ورتر شده بود. درواقع اين شكستي كه به زعم ارتش بعث به ايران تحميل كرده بود، عطش حضور در يك عمليات را در رزمنده ها تقويت كرده بود و همه منتظر عمليات بودند و با جان و دل آمادگي پيدا كرده بودند. من شخصا قبول ندارم كه شكست خورديم هر چند جنگ فراز و نشيب دارد. همان طور كه پيامبراكرم (ص) در بدر پيروز شد و در احد شكست خورد همه جنگ ها فراز و نشيب دارد و ما عمليات هايي مانند والفجر 1، يا رمضان را داشتيم كه موفقيت صددرصد نداشتيم ولي اهدافي را دست پيدا كرديم و من اعتقاد به شكست در جنگ ندارم.
¤ برگرديم به حال و هواي عمليات كربلاي 5
- اين 15 روز در بحث تقويت روحي و سازماندهي تأثيرگذار بود به طوري كه در شامگاه ها و صبح گاه ها و ذكر توسلات همواره به ياد شهدايي بوديم كه در كربلاي 4 به فيض شهادت رسيده بودند و اين امر باعث شعله ورتر شدن عطش انجام عملياتي براي شكست دشمن مي شد.
شهيد رسول كشاورز يكي از مسئول گروهان هاي گردان امام سجاد(ع) بود ايشان حدود 23 يا 24 سال داشت كه بسيار با تقوا و قاطع و شيفته بود. او از كساني بود كه در همان 15 روز با هم آشنا شديم، در آستانه عمليات يعني حدود يك هفته قبل از عمليات كربلاي 5 دومين فرزندش كه يك دختر بود را خدا به او داد. ما مي ديديم كه در محوطه گردان پابرهنه راه مي رود و سرش را مي تراشيد و شب ها يك پتويي روي سرش مي انداخت و يك گوشه اي درحال خودش بود كه اين از اثرات كربلاي 4 بود كه بچه ها را به سوي خدا انداخت و قريب به اتفاق آنها يك گام بلندي را به سمت خدا برداشتند. فكر مي كنم در همه يگان ها همين طور بود. تا اينكه كربلاي 5 روز 17 دي همه مهيا و آماده شدند تا شب به سمت منطقه عملياتي حركت كنند؛ غروب شد و همه حركت كردند.
¤ از شروع عمليات هم خاطره اي به ذهنتان مي آيد؟
- خاطره اي از صبح هفدهم بگويم كه جالب است سه برادر بودند كه از همان سال 60 در جبهه ها حضور داشتند وحيد يا يوسف شجاعي، مسعود و سعيد شجاعي. وحيد در عمليات والفجر مقدماتي در فكه سر از بدنش جدا و شهيد شد، اما دو برادر ديگر در جبهه ها حضور داشتند؛ صبح هفدهم ديماه در گردان سجاد بوديم و آن شب به نظرم رزم شب داشتيم كه دم دماي صبح بود كه همه خوابيده بودند و صبحگاه آن روز نداشتيم و ديدم كه صداي گاز موتور آمد. سعيد كه كوچكتر بود در گردان سجاد بود و مسعود در گردان حضرت علي اكبر. در اين فضاي مه آلود دم صبح كه اين صدا را شنيدم از چادر بيرون آمدم كه بگويم صداي گاز موتور بچه ها را بي خواب مي كند كه ديدم مسعود موتور را خاموش كرد. به طرف من آمد و سراغ برادرش را گرفت. گفتم سعيد خواب است اما با اصرار مسعود او را بيدار كردم و سعيد هم با حالت خواب آلودگي بيرون آمد و گفت چيه مسعود؟ چيه خواب ما را خراب كردي؟ و... مسعود پرسيد: سعيد! چند ساله كه يوسف شهيد شده؟ در همين اثنا تا سعيد جواب بده من گفتم كه يوسف سال 61 شهيد شده و الان 65 است كه مي شود چهار سال. بعد مسعود ادامه داد: من در اين 4 سال يوسف را خواب نديده بودم اما ديشب خوابش را ديدم كه از يك فضاي مه آلود به سمت من آمد و همينطور كه نزديك تر شد ديدم كه يك پاكت نامه در دست دارد و وقتي رسيد با همان لبخندي كه داشت بدون اينكه كلامي سخن بگويد اين پاكت را به من داد و رفت. وقتي پاكت را باز كردم ديدم كه پاكت خالي است اما در داخل پاكت و در زمينه داخل آن اين آيه نوشته شده است كه ولاتحسبن الذين قتلوا تا آخر. من همين طور كه مسعود مي خنديد و حرف مي زد، تا اين موضوع را گفت؛ گفتم كه انشاءالله خير است ولي اين دعوت نامه است. گفت يعني چي؟ گفتم يعني دعوت شدي. آقامسعود! پر. قهقهه اي زد و با همان روحيه شوخ طبعي اش گفت: دست بردار من دختر دارم. دخترش در آن زمان 18 ماه داشت. مسعود رفت و در مرحله دوم عمليات دو تير به كتفش اصابت كرد و به بيمارستان منتقل شده بود و بعد از بيمارستان فرار كرده بود و يك شب در خانه بود و برگشته بود به منطقه و شهيد شد.
¤ نحوه حضور شما در عمليات كربلاي 5 به چه صورت بود؟
- شب پنج شنبه 18 دي ماه لشكر 10 سيدالشهدا از اردوگاه كوثر حركت كرد و قبل از طلوع آفتاب 18 دي ماه نيروها در منطقه اي پشت خطوط دفاعي مستقر شدند. در آن جا بود كه سفارش هاي لازم انجام شد مثل اينكه سر و صدا نشود و پراكنده نشويد و كاري نكنيد كه دشمن متوجه حضور ما شود و...
يكي از نكات جالب اين عمليات اين بود كه ما در يك فضاي مه آلود شديدي وارد خط شديم يعني نيروها وارد شدند و جاي خود را در منطقه شلمچه پيدا كردند و بعد كم كم هوا آفتابي شد و اين لطف بزرگ خدا بود زيرا آن ستون كشي و آن حضور گسترده نيروها بجز در آن فضاي مه آلود شايد ميسر نمي شد.
حدود ساعت 10 صبح بود كه گفتند كادر گردان لشكر 10 بيايند كه در ديدگاه توجيه شوند. كه مسئول تيم، مسئول دسته، معاون دسته، مسئول گروهان، معاونين گروهان و مسئولان گردان و تداركات و... نسبت به منطقه توجيه شوند. با همان شور و حال و شوخي هاي بچه ها به سمت ديدگاه رفتيم و انگار نه انگار قرار بود امشب چه اتفاقي بيافتد.
تك به تك وارد ديدگاه مي شدند و مي آمدند. هر كس هم كه مي آمد نچ نچ مي كرد و با شوخي و خنده مي گفت كه امشب قراره باباي ما صلوات داده شود يا اينكه مي گفت جدا امشب چهارده معصوم بايد بيايند بجنگند ما كه توان آن را نداريم يا بايد حضرت زهرا(س) امشب فقط كمك كنند و خلاصه هر كس به نوعي تعجب خود را نشان مي داد تا اينكه نوبت ما شد كه وارد ديدگاه شديم. وارد كه شدم شهيد حاج غلامرضا كيان پور مسئول اطلاعات عمليات لشكر شخصا ايستاده بود و تك تك افراد را توجيه مي كرد. كالك پهن بود و دوربين در دريچه بود. به من گفت كه چشمت به دوربين باشد و گوشت با من باشد. ما هم همين كار را كرديم و ايشان گفت كه اينجا خط خودي است و جلوي آن يك منطقه وسيع آب گرفتگي است و بعد از آن به كمين هاي عراق مي رسيم و بعد به دژ و سنگرها و دريچه هاي سنگر و موانع و سيم خاردارها و خاكريزهاي نوني شكل و بعد پشت سر آنها هم خاكريزهاي مقطعي هست و دوباره كانال آب و موانع هست و چه و چه هست. اينجا بود كه ما فهميديم اينكه بچه ها مي آمدند بيرون اين نچ ونوچ ها براي چه بود؟!
توضيحات شهيد كيانپور كه تمام شد، از پشت دوربين كنار آمدم نگاهي به حاج غلامرضا كردم و گفتم: خدا به داد ما برسد، امشب چه بلايي مي خواهد به سر بچه ها بيايد؟ چه كسي مي خواهد اينجا بجنگد؟! شهيد كيانپور يك جمله اي گفت كه از يادم نمي رود.
ايشان گفت: حميد! باورت شده كه ما مي جنگيم؟! گفتم: پس چي؟ گفت: خدا شاهد است كه امشب همه اهل بيت(ع) اينجا هستند. و بعد گفت كه فردا اين موقع همه ما آن طرف هستيم. مطمئن باشيد.
آنقدر مطمئن سخن مي گفت كه انسان نمي توانست باور نكند. البته اين حرف را كسي مي زد كه خودش دست روي دست نگذاشته بود و در فاصله بين كربلاي 4 تا كربلاي 5 شبي را نخوابيده و هر شب مدام براي شناسايي رفته بود. نقل است كه حاج علي فضلي به عنوان فرمانده لشكر به او گفته بود كه بايد خاك دژ عراق را براي من بياوريد. بعد از 24 ساعت شهيد كيانپور دو مشت خاك آورد و گفت كه اين خاك دژ عراق است كه حاج علي فضلي پرسيده بود كه چه كسي اين خاك را آورده و شهيد كيانپور اسم كسي كه اين خاك را آورده بود نمي آورد تا بعد از اصرار حاج علي فضلي گفته بود كه خودش اين خاك را از دژ آورده است.شهيد كيانپور تمام موانع و اوضاع منطقه را لمس كرده بود.
ما بالاخره از ديدگاه بيرون آمديم و باز شروع شد همه آن نچ ونوچ ها كه ديدي كه بايد كجا برويم و...
اين شوخي ها و نچ ونوچ ها بجاي خوف و ترس طبيعي از اين موانع و منطقه بود. ما اين تعبير قرآن را مي ديديم كه مي فرمايد «ولاتهنوا و لاتحزنوا انتم الاعلون ان كنتم مومنين» يعني نهراسيد و نگران نشويد كه شما برتريد البته اگر ايمان داشته باشيد.
بعد از نماز مغرب و عشا كم كم آماده عمليات مي شديم.
مي دانيد كه هميشه شب هاي عمليات غذاي ما مرغ بود به قول بچه ها كه مي گفتند پروار مي كنند براي قربانگاه. من هميشه شب عمليات نان مي خوردم يا اينكه اصلا چيزي نمي خوردم.
ستون غواصان كه بالا مي رفتند همه چهره ها جوان بودند و من با خودم درگير شدم كه بالاخره كدام يك از اينها امشب رفتني هستند و كدام آسماني مي شوند و چه مي شود در همين افكار بودم كه كنار دژ در كنار آنها قرار گرفتم در آن تاريكي مطلق هوا در ساعت 8-9 شب همينطور كه بر روي دژ خودي با لباس غواصي نشسته اند و پاهايشان در آب است نشسته اند و هر يك با خداي خود نجوايي دارد و هيچ كس با ديگري حرف نمي زد؛ ايستادم تا زمزمه آنها را بشنوم. يكي از آنها داشت با حضرت زهرا سخن مي گفت كه يا فاطمه زهرا! من جواني ام را به عشق تو آورده ام ما اينجا غريبيم امشب اينجا براي ما مادري كن. خود را نمي ديدند و همه اميدشان به خدا بود و اين بود كه آن حماسه ها را پديد آورد.
¤ از آن جمله شهيد كيانپور چيزي را هم به عينه ديد؟
- اتفاقاتي افتاد كه حاكي از همين حضور اهل بيت بود زيرا آن موانعي كه دشمن با كمك كشورهاي فرانسه، نروژ و... ايجاد كرده بود و بزرگان نظامي جهان اتفاق نظر داشتند كه عبور از آن كانال پرورش ماهي و پنج ضلعي و نوني شكل ها و كانال هاي بعدي غيرممكن و محال است و حتي بر روي آن شرط بندي هم كرده بودند، مويد اين عدم پيروزي بود ولي تنها عاملي كه باعث پيروزي ما شد همين امدادهاي غيبي بود.
¤ عمليات به چه شكلي قرار بود انجام شود؟
- قراربود كه گردان هاي حضرت علي اكبر(ع) و حضرت زينب(س) از لشكر 10، خط را بشكنند. آنها حركت كردند و رفتند تا اينكه نوبت به ما رسيد و گفتند كه گردان سجاد(ع) حركت كند. قضيه از اين قرار بود كه بايد غواص ها خط را مي شكستند و ازطريق تيپ فرات كه فرمانده آن حاج امير عبدالوهاب بود، نيروهاي يگان دريايي با قايق نيروهاي پياده را برسانند تا در ادامه كار غواصان، پاكسازي را شروع كنند. اما اين اتفاق نيفتاد و برخلاف آن ناگهان ما كه تصور مي كرديم بايد به سمت اسكله برويم تا سوار قايق بشويم ناگهان متوجه حضور شهيد كيانپور شديم كه سر ستون قرارگرفت و مرتب تاكيد مي كرد كه برادرا حركت كنند بدون سر و صدا و در كمال سكوت. اين در حالي بود كه درگيري شروع شده بود و آتش منطقه را فراگرفته بود.
نگو كه اتفاق ديگري افتاده بود كه ما بعدها از طريق شهيد محمدآقاخاني كه پيك شهيد علي آملي بود، شنيدم كه وقتي غواصان گردان حضرت زينب(س) به كمين برمي خورند، غواصان در آب گير مي كنند و وقتي فرمانده گردان علي اكبر(ع) يعني علي آملي به محل مي رسد، درگير مي شود و دلاوري ها از خود نشان مي دهند كه او مي گفت همانطور كه بارها از علي آملي شنيده بوديم كه آخرين كلامم را يا زهرا قرار بده! در آن لحظات كه تخريبچي در حال بريدن سيم خاردارها بوده است، تنها چند سيم-باقي مانده بود كه بريده شود كه كمين شروع به زدن او با تيربار مي كند و انبر به داخل آب مي افتد و تخريبچي شهيد مي شود. علي آملي تنها چيزي كه به ذهنش مي رسد اين است كه من مي روم سيم خاردار، به بچه ها بگو كه بيايند عبور كنند. اين جمله تمام نشده بود كه من تا به خودم بيايم و از اين كار او ممانعت كنم ناگهان ديدم كه دست گرفت به سيم خاردار كه برود بالا و روي آن بخوابد كه تيربار بار ديگر شروع به كار كرد و آقاخاني مي گويد كه يك يا زهرا گفت و زير آب رفت.
لهذا غواصان عليرغم تلاش و تلفاتي كه دادند نتوانستند به خط برسند، به همين دليل دستور عقب نشيني صادر شد اما در همين بين شهيد كيانپور كه معروف بود گره هاي كور را باز مي كند، خودش به صحنه آمده و گردان سجاد را به سمت دشمن پيش برد اينجا اين نكته هم ضروري است كه قراربود اين غواصان با شكستن خط راه را براي ساير تيپ و لشكرها باز كنند و اگر خط نمي شكست عمليات با شكست و تلفات سنگين مواجه مي شد.
شهيد كيانپور در شناسايي ها يك خاكريزي را شناسايي كرده بود كه از خطوط ما به خطوط دشمن وصل مي شد، شهيد كيانپور به همراه شهيد حاج عباس رنجي فرمانده گردان حضرت علي اكبر هماهنگي مي كنند و به سمت دشمن حركت مي كنند.
بعدها كاشف به عمل آمد، خاكريزي كه آن شب ما به سر ستوني شهيد كيانپور از آن عبور كرديم از عمليات رمضان باقيمانده بود و تنها حدود 50-60 سانتي متر از سطح آب بالاتر بود و اگر بخواهيم فضا را تشريح كنيم بايد بگوييم ما از جناح كناري دشمن كه با روبروي خود درگير شده بود و براي ديد بهتر فضاي آسمان را منورباران مي كرد و در يك ستون به سمت خاكريزهاي دشمن رفتيم. اين ريسكي بود كه با توكل بالاي شهيد كيانپور محقق شد و ستون ما را به نوك دژ عراق رساند و ما دقيقا درمحل تقاطع كانال ماهي و پنج ضلعي قرارگرفتيم. سپس وارد يك كانال سرپوشيده شديم كه شهيد كيانپور در شناسايي هاي خود يافته بود بعد از آن حدود 30-40 متري كميني كه غواصان را زمين گير كرده بودند حفره اي روي سقف كانال ايجاد كرديم و بچه ها بيرون آمدند و اينگونه شد كه نقطه الحاق لشكر 19 فجر با 10 سيدالشهداء شد و دشمن ناگهان به خود آمد و ديد كه از پهلوي چپ ضربه مي خورد درصورتي كه تا پيش از آن از جلو درگير بود، اين لطف خدا و نظر اهل بيت بود كه اين خط با نظر فرماندهان نشكست و با لطف خدا راهي ديگر براي پيروزي ما باز شد.
¤ از همراهانتان دراين گردان خاطره اي به ياد داريد؟
- دراين پاكسازي ها كه به وسيله نارنجك انجام مي شد، اشتباها يكي از سنگرهاي مهمات منفجر شد و تعدادي از رزمندگان را زمين گير كرد. اصغر اخلاقي از كساني بود كه دراين مسير به شهادت رسيد او قبل از شروع عمليات ساكش را آورد و مثل بقيه تحويل نداد، اصغر از بچه هاي قديمي بود و وقتي شب عمليات ساكش را باز كرد هرچه داشت بين سايرين تقسيم كرد و حتي ساك را هم يكي برداشت.
نزديكي هاي صبح بود كه شهيد كيانپور، شهيد كلهر قائم مقام لشكر و شهيد داود آجرلو فرمانده گردان علي اصغر و شهيد سيدابراهيم كساييان مسئول محور پاي كار آمدند. وقتي بچه ها يدالله كلهر را با وضعيتي كه بعد از والفجر 8 داشت و دستش از كار افتاده بودند، آنجا ديدند براي حفظ آنها كه از سرمايه هاي ما بودند اصرار كردند كه اينها به داخل سنگرها بروند ولي آنها قانع نمي شدند و بعد از انفجار آن انبار مهمات قبل از رسيدن به موانع نوني شكل، دشمن را هشيار كرده بود، شخصا ايستاده بودند تا تدبير كنند و درنهايت شهيد كيانپور خودش به همراه برادر دانش احمدي براي نفوذ به نوني ها مي رود كه مورد اصابت تير دشمن قرارگيرد و به شهادت مي رسد.

 



گمنام ترين اسطوره ايراني

محمد شهسواري به تاريخ سوم اسفند 1334 درقريه شيخ آباد كهنوج به دنيا آمد. وي تا سال ششم نظام قديم ادامه تحصيل داد و به دليل فقدان مدرسه در كهنوج از ادامه تحصيل بازماند. او كه درسه سالگي پدر خود را از دست داده بود، از اين پس براي تأمين مخارج خانواده به جزيره كيش رهسپار شد و بعد از سه سال به كهنوج بازگشت و در راهسازي بين كهنوج و جيرفت به كارگري مشغول شد.
با شروع جنگ تحميلي، محمد به جبهه اعزام شد و براي اولين بار درعمليات بيت المقدس شركت نمود.
محمد شهسواري به تاريخ 22/12/63 طي عمليات بدر، درشرق رودخانه دجله به اسارت نيروهاي بعثي درآمد. دراين مقطع حساس و دردناك از زندگي دنيايي محمد بود كه غيرت علوي او، حماسه بي نظيري را درتاريخ ملت ايران به نام او ثبت كرد.
ساعاتي پس از اسارت به دست متجاوزين بعثي، هنگامي كه محمد شهسواري را براي اعزام به عقبه، به سمت خودروهاي عراقي مي بردند، او با مشاهده ده ها خبرنگار دوربين به دست كه اطرافش را گرفته بودند، احساس كرد كه رژيم صدام تدارك مفصلي را براي بهره برداري از «عدم الفتح» ايران در عمليات بدر ديده است. دراين جا بود كه وي ناگهان چندين بار فرياد زد:« مرگ بر صدام ، ضد اسلام. »اين حركت محمد شهسواري، همان شب از تلويزيون هاي سراسر جهان پخش و منتشر شد و روحي تازه در ميان مسلمانان آزاده اي كه درزير تبليغات سنگين صدام و متحدانش درباره «عدم الفتح» ايران درعمليات بدر، فرسوده شده بودند، دميد.
شهسواري درسال 69 به همراه ساير اسرا به كشور بازگشت و پس از بازگشت از سوي مسئولين مورد تفقد قرارگرفت و از دست رياست جمهوري وقت مدال شجاعت دريافت كرد.
اين آزاده سرافراز، باقي سال هاي عمر خود را به سرايداري يك مدرسه گذراند و سرانجام در بيستم مرداد ماه 1375، درحالي كه عازم ماموريت محوله از سوي لشكر 41ثارالله بود، درمسير زاهدان به فيض شهادت نائل آمد.
رهبر معظم انقلاب به سال 84 درسفري كه به جيرفت داشتند درباره محمد شهسواري فرمود: «يكي مثل شهيد محمد شهسواري-آزاده سرافراز جيرفتي- به يك چهره ماندگار دركشور تبديل مي شود؛نه به خاطر اين كه وابسته به يك قشر برتر است؛ نه! او يك رعيت زاده و يك جوان برخاسته از قشرهاي پايين اجتماع است؛اما آگاهي و شجاعت او، او را درچشم مردم ايران عزيز مي كند. آن روزي كه ماها پاي تلويزيون نشسته بوديم و ديديم اين جوان در چنگ دژخيمان رژيم بعثي صدام و زير شلاق و تازيانه آنها فرياد مي زند:«مرگ بر صدام، ضد اسلام»، نمي دانستيم ايشان جيرفتي است؛ نه اسمي از او شنيده بوديم و نه خصوصيتي از او مي دانستيم؛ اما همه وجود ما غرق تعظيم و تجليل از اين جوان آزاده شد. بعد هم بحمدالله به ميان مردم و كشور ما برگشت؛ امروز هم به عنوان يك شهيد نامدار و نام آور درميان ملت ما مشهور است.»

 



روايتي از سردار حاج حسن محققي پرواز در كانال ماهي

خدا رحمت كند شهدا را، علي الخصوص شهداي كربلاي5 كه حق بزرگي بر گردن اين مردم دارند. شهداي كانال «ماهي گيري» از مظلوم ترين شهداي جنگ هستند و شايد از شجاع ترين آنها. ياد آنها دل را صفا مي دهد و حسرت بودن يك لحظه با آنها قلب را مي آزارد.
سخن گفتن از شهدا سخت است چون نمي توان يك لحظه حالات آنها را ترسيم كرد ولي به هر صورت بايد گفت و نوشت تا شايد آيندگان قهرمانان خود را بيابند و از آنها درس بگيرند. اين مطلب تقديم مي گردد به روح شهدا:
قرار بود لشكر 27محمد رسول الله(ص) درشب دوم عمليات (كربلاي5) وارد عمل شود، يعني بعد از شكسته شدن خط و عبور نيروهاي ديگر يگان ها از آب.
در بين گردان هاي لشكر قرار براين شد كه گردان حبيب بن مظاهر اولين گردان لشكر باشد كه وارد عمل مي شود، از بخت بد مثلا فرمانده اين گردان هم بنده بودم.
به هرحال، عمليات شروع شد. خط شكست، نيروها از آب عبور كردند. خط اول دشمن را تصرف كردند و از آنجا هم جلوتر رفتند. بلافاصله روي آب جاده زده شد. يعني قبل از غروب روز اول جاده وصل شد و گردان ما هم از روي همين جاده ولي با پاي پياده عبور كرده و به داخل پنج ضلعي رسيديم. هنوز هوا روشن بود كه به انتظار تاريكي شب و به منظور استراحت داخل كانال هاي خط اول دشمن كه تصرف شده بود شديم. داخل كانال و زير پايمان اجساد كثيف بعثي ها افتاده بود و چون امكان انتقال آنها نبود مجبوراً روي آنها راه مي رفتيم. بالاخره ساعت موعود رسيد. دستور حركت صادر شد. در تاريكي شب و زير آتش دشمن حركت كرديم. چون شناسايي دقيقي از جاده ها نداشتيم، مسير را اشتباه رفتيم ولي سريعا برگشتيم و مسير اصلي را پيدا كرديم البته با پاي پياده، از اوايل شب تا نزديكي هاي صبح راه مي رفتيم. آن شب قبل از اينكه با دشمن درگير شويم 17 كيلومتر پياده راه رفتيم. بالاخره نزديكي هاي صبح بود كه به دشمن رسيديم و درگير شديم. مي دانيد كجا؟ درست روي پل كانال ماهيگيري. همانجايي كه بعدها «پل شهادت» و «سه راهي شهادت» نام گرفت.
درگيري سختي بود. بچه ها خسته بودند. 17 كيلومتر پياده آن هم در باتلاق با آن همه سلاح و تجهيزات و مهمات.
درگيري كه شروع شد، ديگر كسي احساس خستگي نمي كرد. انگار خدا توان مضاعفي داده است. درگيري با عراقي ها بسيار نزديك بود. يعني تن به تن. من در انتهاي گردان حركت مي كردم. وقتي هوا كمي روشن شد و از آنجا عبور مي كردم صحنه هاي عجيبي را ديدم. پيكر مطهر شهدا اين طرف و آن طرف افتاده بود و در بين آنها اجساد منحوس بعثيون عراقي.
يك بسيجي را ديدم با جثه اي كوچك، چفيه درگردنش بود و پيشاني بند يا حسين (ع) بر روي پيشاني اش، شهيد شده بود. همچون گل پرپر روي زمين افتاده بود و درخون خود غوطه ور ولي روي چهره اش لبخند زيبايي نقش بسته بود به زيبايي رويش. دركنارش جنازه متعفن يك عراقي افتاده بود كه هيكلش دو برابر جثه آن بسيجي بود با سبيل هاي چخماخي و از بنا گوش دررفته. سياه و بدتركيب به زشتي قلبش.
بالاخره توانستيم از ضلع غربي كانال ماهي عبور كنيم و درآن طرف آن گسترش پيدا كنيم. به قول نظامي ها از دشمن سرپل گرفتيم و گسترش پيدا كرديم. ولي چون هوا روشن شده بود امكان زدن خاكريز نبود لذا در خاكريزهاي مقطع شكل عراقي ها مستقر شديم و مشغول حفر سنگر. با روشن شدن هوا دشمن هم خودش را پيدا كرد. خصوصا با پرواز هليكوپتر موقعيت را شناسايي كرد و شروع به پاتك كرد، آن هم چه پاتكي. از زمين و آسمان آتش مي باريد. ما هم با تعداد اندكي نيروها آن هم با خستگي زياد و كمبود مهمات كه به علت بسته شدن جاده امكان پشتيباني ما نبود.
بايستي با همين نيرو و همين مهمات مي مانديم و دفاع مي كرديم و جلوي دشمن را مي گرفتيم. دشمن در دشتي وسيع ولي ما درمحدوده اي كوچك. آنها با انواع سلاح سبك و سنگين و تانك و توپ و هواپيما و هلي كوپتر. ولي ما با سلاح هاي خودمان و نهايتا مقداري آتش محدود كه ما را پشتيباني مي كرد. چون تازه منطقه را از دشمن گرفته بوديم و به علت با تلاقي بودن منطقه، جاده ها هنوز به طور كامل قابل استفاده نبودند. بسيجي ها هم اين مطالب را مي دانستند ولي آنقدر روحشان بلند بود كه فقط به خدا توكل داشتند و بس. هيچ قدرتي نمي توانست آنها را عقب براند. خدا شاهد است صحنه هاي عجيبي بود. دريك گوشه دو برادر افتاده بودند، شهيد صادق و شهيد عبدالله مداح. صادق مداح طلبه بود، در والفجر 8 به سختي مجروح شده بود. به طوري كه درست نمي توانست راه برود ولي با همين وضعيت آمده بود. برادرش عبدالله، قاري قرآن بود و در تهران معلم.
شايد صوت زيباي قرآن و اذانش را از راديو تلويزيون شنيده باشيد. اين دو با هم شهيد شدند. يكي از برادرهايشان هم قبلا شهيد شده بود. يعني با اين دو شهيد شدند سه شهيد. درهمين حال جعفر برادر چهارم، پيك من بود. بالاي سرجنازه برادران رسيد. حتي توقف هم نكرد. ديد و گذشت و كار خودش را ادامه داد.
جعفر هم چند ساعت بعد به شدت مجروح شد و موج او را گرفت.
دركنار ديگر دو شهيد افتاده بودند كنار هم. هر دو طلبه بودند، شهيد مهدي فرقاني و شهيد سيدجواد هاشميان. سيدجواد دومين شهيد خانواده بود، برادرش سيدحسين در والفجر 4 كنار خودم شهيد شد. برادر ديگرش سيد سجاد معاون گردان بود. روز قبل از عمليات به همراه شهيد واضحي و حاج مهدي طائب مي رفتيم كه خمپاره آمد، واضحي شهيد شد. سيد سجاد و حاج مهدي هم مجروح.
سيد صادق برادر چهارم هم درگردان بود، او هم طلبه بود ولي به لطف خدا سالم ماند. از كنار سيد جواد گذشتم ديدم فرزند رسول الله(ص) روي زمين افتاده فقط كاري كه كردم اين بود كه او و شهيد فرقاني را از وسط جاده به كناري گذاشتيم.
از پله هاي معراج شهدا كه بالا مي رويد روبه رو، عكس دو شهيد را مي بينيد كه كنار هم افتاده اند آن طرف تر شهيد حسين طائب افتاده بود. كمي دورترماشين حاجي بخشي درحال سوختن بود. حاجي بخشي با آن يال و كوپـالش آمده بود تا به بچه ها روحيه بدهد. نمي دانست دشمن آنجا را محاصره كرده، همين كه وارد شد با يك تير تانك آن را به آتش كشيدند. داماد حاجي بخشي كه جانباز بود و داخل ماشين بود زنده زنده سوخت و به شهادت رسيد. تنها كاري كه بچه ها توانستند بكنند اين بود كه از لحظه لحظه اين حالت عكس بگيرند.دشمن از فتح ما عجيب عصباني شده بود لذا تمام توان خودش را جمع كرده بود كه ما را به عقب براند. ولي بسيجي ها كار خودشان را كرده بودند. اينك ما در 12كيلومتري بصره مستقر بوديم. تلاش دشمن براي عقب راندن ما بي نتيجه ماند و آن روز را ما درعين محاصره با تقديم شهداي زيادي به شب رسانديم. و شب. عمليات ادامه پيدا كرد.
خدا رحمت كند شهدا را !
محمد حسن محققي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14